pink83
عضو جدید
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
وچه بی ذوق – جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت , مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه –که نایاب ترین مرجانها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان رو شنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید- که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم زدریا بردیم
هیچکس , مثل تو و منبه تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم –دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم