[داستان كوتاه][Short Story]

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عـروسي

عـروسي

عـروسي

اتوبوس از شهربرگشت .عروس ودامادرا رويك صندلي كنارهم نشانده بودند. صبح كه مي رفتند
هركدام رادورازهم نشانده بودند. عروس رارويك صندلي ازرديف وسط ، كنارمادرش نشانده بودند.داماد -
درطرف مقابل همان رديف ، كنارپدرپريال وكوپالش نشسته بود. صندلي هاي اطراف عروس راخانواده
اوگرفته بودندواطراف دامادراقوم وخويش اواشغال كرده بودند. ريش سفيدهاوكدخداپشت سرراننده نشسته بودند.
آن روز صح پائيزي اتوبوس آبادي راكرايه كردندوراهي شهرشدند. اتوبوس اتوتوكل توجاده ي سنگلا خ لك لك مي كردو روبه قبله پيش مي رفت . چرخ هاش توگودال هامي افتادوگرفتارزلزله مي شد. مسافرهـاازجامي پريدندوهرازگاه عمامه ي مردهابه توربالاي سرشان مي خورد. گاهي يك چرخش ازروتخته سنگي تپه مانندمي گذشت ويكبرمي شد،عده اي روپهلودستي هاشان آوارمي شدند.
كدخداعمامه ي شيرشكري اش راازسرش برداشت ، كف دست زمختش راروپوست سياه سوخته سر كچلش كشيدونداداد:
- لال نميري صلوات جلي ختم كن!
- اللهم صل علي محمداوآل محمد!
قارقاراتوبوس پرنده هاوخرگوش هاراازاطراف جاده مي گريزاند. ازكنارگله اي مي گذشتند، پارس دوسگ گردن كلفت باترترموتوراتوبوس درآويخت . سگ هاخيز برداشتند، خودرابه اتوبوس رساندند، چندمرتبه خودرا به عقب وپهلوهاي اتوبوس كوبيدند. خسته كه شدند، فاصله گرفتندوبادهن باز وزبان هاي آويخته ، له له زنان ، دورشدند.

بادملايمي توبرگ هاي زرد پائيزي لانه كرده بودوزلف درخت هاراشانه مي زد. جوي گل آلودكنارجاده به موازات اتوبوس پيش مي رفت . گله به گله ، جفت گاووگاوآهني مردي رادنبال خودمي كشيدوسينه ي زمين رامي خراشيد.هرازگاه پياده وياالاغ سواري از مسيراتوبوس كنارمي كشيدند.

هرمسافربابغل دستيش پچپچه مي كرد. حرف هاگاه جدي وگاه باخنده وشوخي همراه بود.برخي هم اخـم هاشان توهم بودوباترش روئي ديگران رامي پائيدند. اين همه راا شارات سرودست وانگشت چاشني مي زدوچشم وابروئي حواله ي عروس ودامادمي شد.

دامادازكناردست هاي پرپشم پدر، زيرچشمي عروس رامي پائيد . اندام ريزه ي عروس را، كه زيرچادرنخودي اش مچاله شده بود، وارسي كرد. توصورت خاكي رنگش دقيق شد. نگاهش سرگشته وبي قراربود.

اتوبوس تودهانه ي ورودي آبادي ايستاد. كدخدا وريش سفيدهاپياده شدند. عروس ودامادپاروخاك زبروكلوخ هاگذاشتند. شانه ي راست دامادهم شانه ي چپ عروس بود. مادرعروس درطرف ديگرعروس حركت مي كرد. پدرهيكل مندداماد، مـچ دست چپ اوراسفت گرفته بود.

جماعت شاباش كشيدندوهلهله كردند. دهل وسرنا بكوب ، زدندوكوبيدند. ده – پانزده جوان بالباس هاي نووعمامه هاي سفيدومنديل هاي دراز آويخته به پشت وجلو سينه ، جلو ي عروس ودامادرقصيدندوچوب باز ي كردندومنديل هاي منگوله دارشان رابه بادملايم عصرگاهي پائيز سپردند.

دخترهاوزن هاي جوان بالباس هاي رنگ وارنگ ، بركناره ي پشت بام هاشكوفه كرده بودندورنگ حنا ي دست وناخن هاي خودرابه رخ هم مي كشيدند.

اخم هاي دامادتوهم بود. نگاه مادرعروس لبريز ازلابه بود.باعجز دامادرانگاه مي كرد. دامادرو برگرداند وچيزهائي زيرلب زمزمه كرد. به آب روان جوي خيره شدوگوش به جيغ ودادپرنده هاي بازي گوش سينه آسمان زلال دوخت . مادرعروس نگاه نوميد ش راازدامادواگرفت ومستاصل ، پدراورانگاه كرد. خشم خطوط چهره اوراقبضه كرده بود. رگ هاي گردنش ورم آورده بودند. پيشانيش به عرق نشسته بود. لب وگوشه ي سبيل آويخته ي خودراجويدوفشارانگشت هارارومـچ دامادبيشتركرد. رنگ دامادگلگون شد. زبان خودرازيردند ان گرفت . اطراف راپائيد وناله راتوي گلوي خودخفه كرد. سربرگرداندوپدرراباخشم نگاه كرد. پدردست آزادش رارو ريش جو-گندمي خودكشيد.چشم دراندوخشم منفجرخودراتوچشم دامادريخت . عروس ازهمـه چيزوهمه جاوهم كس رهابود. نگاه سربريده ا ش همه جابودوهيچ جانبود…

*

صبح كه اتوبوس لك لك مي كردومي رفت، دامادزيرچشمي صورت بي خون عروس راحلاجي كرد. سر خودراروپشتي صندلي تكيه داد. دودستش راروشقيقه هاي خودگذاشت وبانوك انگشت هاي سبابه رگ هاي برجسته ي شقيقه هاش رامالش دادوزيرلب زمزمه كرد:

-چارمثقال پوست واستخوون مسلوله ! نگاهش كه مي كنم ، دلم آشوب ميشه !چي جوري هم نفسش بشم ؟

اتوبوس ترتركردوبند بندش لرزيد. كنارچنددرخت لب جوي ايستاد . كدخدابلندشد، عمامه ي شيرشكر يش راروسركچلش محكم كرد، روبه جماعت برگشت وگفت :

- هواي اتوبوس بعضي هاروگرفته وبه غثيان انداخته . ده دقيقه اي پياده ميشيم .كنارآبي برين وآبي به صورت بزنين وسوارشين !نهاربعدازمحضرراتوچلوكبابي مهمان پدرداماديم . زودتربرمي گرديم كه به دهل وسرناوبزن و بكوب برسيم !

مردي ميانه سال ،كه كنارجوي چندك زده بود، ازجاپريدودادزد:

- دامادفراركرد!…

كدخداكمرحرفش راقيچي كردوپريدپائين . جماعت توهم لوليدندودستپاچه، پياده وكناراتوبوس قطارشدند و نگاه خودرانبال دامادفرستادند.دامادنيمتنه ي خودرابايك دست چسبيده بودوبيابان بي كران رازيرگام گرفته بودوانگارپرواز مي كرد. تمام نيروي خودرابه پاهاش داده بودومي گريخت . كدخداخودراجمع وجوركردوگفت

-خانه خراب هاكاري كنين ! آبروي آبادي رابه باد داد!…

پدردامادقبا ش رادرآورد. عمامه ي منديل درازش راازسربرداشت وكنارپاي كدخدا، رو زمين گذاشت .

پاشنه هاي گيوه هاش راكشيدوپسرش رادنبال كرد.

دامادوپدرش فاصله گرفته بودند. هركدام به اندازه ي گوسفندي به نظرمي رسيدند، توهم پيچيدند. پدرچندمشت ولگدحواله ي سروصورت وگرده ي پسرش كرد. مچش راگرفت ودنبال خودكشاند. نزديك اتوبوس كه شدند، داماد دادكشيد:

- زور كه نيست ، تكه تكه م كني قبول نمي كنم وبازفرارمي كنم !

- غلط مي كني تخم حروم ! پوست ازسرت مي كنم . چار روز رفتي شهرفعله گي ، آستين سرخودشدي !

جماعت سوارشدند. ترتردوباره ي اتوبوس پرنده هاي هراس زده راازلابه لاي شاخه هاگريزاند. پدرداماد قباي خودراپوشيدوعمامه ي سفيد زابليش را روسرش گذاشت . منديل بلندمنگوله دارش راپشت شانه اش صاف كرد. دامادخودرااززيرنگاه جماعت دزديدوبين پشتي دوصندلي مچاله شد. صورت خودراروبه كف اتوبوس وميان كف دست گرفت . كدخدااز رديف جلوبلندشد، روبه جماعت ايستادوگفت :

- برشيطان ووسوسه هاش لعنت !

- بيش باد!

- شيرين كام ازدنيابري صلوات محمدي بفرست !

- اللهم صل علي محمداوآل محمد!

*

قصاب گوسفندراتوجوي آب كنارچناربزرگ انداخت . پوزه ا ش راتوآب فروبرد. حيوان آب نمي خورد. قصاب دوطرف پوزه رافشارداد. دهن حيوان بازماندوقصاب يكي – دومشت آب تودهن بازش ريخت . حيوان آب رافرودادوفخ فخ كردونگاه سرگردانش برق تيغه ي كاردودست قصاب راپائيد . حيوان نگاهش راازتيغه كاردواگرفت وبه چهره ي هراسان عروس دوخت . انگشت هاي زمخت قصاب استخوان زيرگلوش راگرفت .

سايش تيغه ي تيزراروگلوگاه وشاه رگ خودحس كردورها شد. نگاه گوسفندتونگاه عروس ثابت ماند…

*

آبادي تانيمه هاي شب غرق بزن – بكوب بود. آبگوشت صرف شدوهركس راهي خانه ا ش شد. عروس و دامادراتوحجله تنهاگذاشتند. داماد، بي يك كلام حرف ، گوشه ي اطاق چندك زد. سكوت آبادي راتوخود گرفت .عروس شرمزده ، خودرابه كناردامادكشاند. نگاه دربدرش توفضاي خالي حجله سرگردان ماند. جلوداماد. جلودامادزانوزدوتوچشم هاي به خشم نشسته اش خيره شد، دست هاي زمخش راگرفت وبه طرف رختخواب – كه درته اطاق روزمين پهن بود- كشيد. دامادلب خودرازيردندان گرفت وفشارداد. مزه ي شورخون را رو زبان خودحس كرد. پشتش رابه ديوارتكيه
دادوپاش راروسينه ي عروس گذاشت وباتمام توان او راپرت كردوغريد:

- گم شو، عنتـر بـد هيبت !…

سكوت آبادي راتوخودگرفته بود. دامادلاي درحجله راباز كردوبيرون خزيدوتوسياهي شب گم شد…
:gol: :heart: :gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چشم مادر...

چشم مادر...

چشم مادر...

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود
اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت
يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟
به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم
روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت ايي يي يي .. مامان تو فقط يك چشم داره
فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..
كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟
اون هيچ جوابي نداد....
حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .
احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت
دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداسته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...
از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم
تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من
اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو
وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو
دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر
سرش داد زدم “: چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!”
گم شو از اينجا! همين حالا
اون به آرامي جواب داد : “ اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي
اومدم “ و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .
يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار
دانش آموزان مدرسه
ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .
همسايه ها گفتن كه اون مرده
ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم
اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من
اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا
ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم
وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم
آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از
دست دادي
به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم
بنابراين مال خودم رو دادم به تو
براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت.

:gol: :heart: :gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اهفت خاج رستم

اهفت خاج رستم

هفت خاج رستم

... نرد با خامدست مي‌بازي يا ايمون اضافه داري كه باز مثل ديشب همين مجال، هي ادبوس ادبوس مي‌كني؟ آخه گردن‌دوك تو كجا قمه‌قمه كشي ديده‌اي كه حالا آهوي دشت مي‌بخشي كه اگه يه چقوكش به هفت اقليمه، اشكبوسه و بس، علا گنگه پدر سگ؟ تا به عزت خودتي پاسورهاتو در بيار ورقي بزنيم، كم گز و گوز بكن. مي‌گم ترا به همين ماه دو هفته، بچه‌اي يا بالا خونه‌ات را داده‌اي اجاره كه همين كلپتره‌ها را مي‌گي؟ اگه عمارت دنيا از خشت پخته بود و فلك كژ به پرگار نمي‌نهاد كه پدرداري مثل مو نبايد ناطور اين چاه شماره يك ويليام دارسي باشه و از سرشب تا چاك روز بگرده و شيت و شات كنه. اون زمان كه چرخ عمرم سه دهسال گشته بود و كباب از مازه‌ي شير مي‌خوردم و نقش نعلم به سنگ چخماق مي‌نشست و گرز كه مي‌جنبوندم، خون تا خود زانو قل‌قل مي‌كرد، اشكبوس تو كجا بودي كه به چرم خاقان چين بدوزمش تا يه وقت دم چك و نهيبم، دست به جيب و چقو نبره؟

چنان بود يك چند و اكنون چنين

عرض دارم: يه غروب كه بهشت پيش چشمم خوار بود و خورده بودم تا اينجا، لول از لعل و پياله از كافه سوكياس چارمحالي زدم بيرون و افتاده بودم به دراز ره شط و «فلك ناز» مي‌خوندم كه ديدم طيب اهواز چي گرازي كه ندونه تله پيش پاشه، گردن به تكبر گرفته و داره مي‌آد. گفتم: بار حق سبحان الله اگه همين شتر فحل بشينه سر سينه يكي، تا يه طاس از خونش نخوره، نگمونم بواز مرگش برداره كه ديدم مثل گلميخي برابرمه و خون چي قطره‌چكون ز شاخ سبيلش چكه مي‌كنه. از لفظ سرد و چين ابروش فهميدم كه دنبال بلوا مي‌گرده.

گفتم: نه تو شير جنگي نه من گوردشت

بدينگونه بر ما نشايد گذشت

گفت: اگر با تو يك پشه كين آورد

زتختت به روي زمين آورد

گفتم: مرا تخت زين باشد و تاج، ترگ

قبا جوشن و دل نهاده به مرگ

گفت: راست مي‌گي نه دروغ، دكمه هاي شلوارت چرا بازه، آدم بدمست؟

يه رگ غيرتي دارم كه همينجا پشت گوشمه كه اگه شروع كرد به تك و پوك، ديگه نه جناغ پلنگ مي‌شناسم و نه كام نهنگ و اشكبوس كه هيچ، شغاد آهنين قبا هم كه باشه و مو اسير چاه، تا به درخت ندوزمش ولش نمي‌كنم.

گفتم گفتي چه؟ گفت گفتم چمچاره و دست يازيد به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بيقراري و نفهميدم كي دستم رفت به ضامندارم كه سه تيغه داشت و دكمه‌شو كه مي‌زدي، سه خنجر هندي ازش مي‌جست بيرون و زدم پي و بيخ و پيوند طيب اهواز را بريدم و چي گوشت قربوني بهرش كردم پيش دال و كفتار و برگشتم منزل و سي توشه ره، دار و ندارمو كه دو تخته قالي جوشقوني و يه دست آفتابه لگن كار بروجرد و دو تا آينه‌ي سي و دو گره‌ي دور ورشو و يه شعله چراغ پايه مرمر انبار بلور بود، نهادم به كول و بردم بازار شوشتريها فروختم به بيست يا اي خدا، بيست و پنج دينار كويتي و زين بستم به آهو طرف خرمشهر و جهاز برباد بي جهت راندم (از حالا دغلبازي در نيار علاگنگه، قشنگ برشون بزن!) خروسخون به خاك كويت رسيديم جايي كه روبرومون نخلستون بود. ناخدا كه يه بغدادي لوچ بود، حكم كرد همينجا بزن به آب. يه «خدايا به اميد تويي» گفتم و از خوف كوسه‌ها به كردار قزل‌آلا شنا كردم تا نخلزار. يه روز و يه چارك، بي ساز و برگ به برهوتي كه ديار بش واديدار نبود، پا كوفتم و سي سد رمق، جاي فطير و تره‌ي جويبار، نخاله با گل مي‌سرشتم كه ديدم يه جيب ارتشي داره از غبار مي‌آد. دور تا دورم چي كف دست، نه اشكفتي بود و نه خندقي. قلبم چي دهل گرومبا گرومب مي‌كرد و گفتم همين الانه كه ‏ OFF مي‌كنه. از لابدي دمر افتادم به خاك و چشمامو بستم تا بلكه خدا خودش يه عاقبت خيري بنه پيش پام. شرطه‌ها رسيدند و شاد از بيداد، چي بيژني كه بيفته به چاه منيژه، بردنم به زندان شهر احمدي. زندان؟ بگو لونه‌ي سگ. يه هفته گذشت. شد دو هفته. خدايا اين هفته‌ي سومه كه اسيرم به اين ديار عرب، يه شب كه چي سنگ خوابيده بودم، خواب ديدم: آبدارباشي ام به Guest House و مديرش يه امركايي نحسه كه حرام كلام خوشگوار به لحنش نمي‌گرده و از بس شكارچي ناحقيه كه گمونم دين و گناه پازنهايي كه كشته بود و مو نبودم كه بزنم سر دستش، بعدها، سر يكي ز پسراشو به همين جنگ ويتنام داده بود به باد.

يه روز اومد گفت: مستر مهرعلي، هيشكي مي‌گن چي شما GOOD اين ولايت را چي كف دست نمي‌شناسه.

گفتم: خاب بفرما فرمايشت چنه؟

گفت: من مي‌خوام GO شكار پازن.

نشستم پشت رل و راندم سمت ايذه و از پيچ يه پيچ كه دادم دست شاگرد، يه پازن برنا ديدم كه چي سيمرغي به ستيغه. دنده هوايي زدم و جيب چي پركاه كه ور باد بيفته، از جاده مالرو كشيد بالا تا رسيديم به صخره‌ي نامسكون. تيررس، چشم نهاديم به مگسك و پيش كه بزنيم پس سر گلنگدن، مو كه جلودار بودم، ديدم نخجير خنديد ـ اي امان غش غش بزكوهي ديدن داره ـ بالفور تفنگمو انداختم به خاك و برگشتم طرف كلارك و زدم سر دستش كه تفنگش افتاد و گفتم: هي خارجي پدرسگ، كي ديده و شنيده كه شكارچي تير بندازه به پازني كه مي‌خنده؟

با غيظ گفت: NO GOOD كار شما مهرعلي، NO GOOD.

گفتم: مي‌ذاشتم بكشيش و تا هفت نسل پشت و بر پشتت آواره مي‌شد، GOOD بود، مردكه؟

او يكي گفت و مو يكي كه ديدم پازن سر به سرازيري نهاد و روبرو كلارك كه رسيد چي رخش سر دو پا شد و زد زير شيهه. خارجي زترس، دست برد كه تفنگ را از زمين برداره كه پا نهادم سر قنداق و سينه دادم پيش كه: به خرما چه يازي چو ترسي زخار بزوهمون كوه و كمر كه ديدند اين مرام، امين به خائن نمي‌فروشه، به امر بار حق سبحان الله بز مامور شد بياد پاهامو ببوسه و پيش كه برگرده دشتگل، پدر مرحوم ته گوشم بنگ كنه: اين خواب خير را آوردم به خوابت و تعبيرش يعني: مهرعلي رونت بريده يا زندان شهر احمدي از فلك الافلاك سركشيده‌تره كه دست نهاده‌اي رو دست؟ از خواب كه پريدم ديدم ظلمت غليظه و يه بهر و نيم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهاي سه مني آكبند مي‌كنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد يواش دست بردم به ريش كوسه‌م و تارمويي كندم و انداختمش به قفل و اوراقش كردم و اخير كه اومدم تا از در حياط زندان بزنم صحرا عربستون، به صداي قيژوقاژ لولا، يه هنگ شرطه عين لشكر اسكندر نهادند دنبالم و بوي باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاريكي چي گربه از نخلي رفتم بالا و تا قشون شرطه نااميد برنگشتند زندان، همونجا موندم به كمين (سور يكي، علاگنگه پدرسگ!) ماه به خط الراس بود كه اومدم پائين و افتادم به كوره راهي و صبح صالحين رسيدم بيشه اي كه پرتاپرش يوز و باز بود. چي روزه دار كه به طلعت هلال و تشنه به آب زلال، غزالي ديدم كه وسمه و عناب و بزك كرده، داشت از سرچشمه برمي‌گشت و تا ديدم رنگ به نگارش نموند و پشتا پشت رفت.

گفتم: سي چه لپ انار، رنگ ليمو شد، رودم؟

گفت: جلوتر نياي كه خودمو مي‌كشم، همينجا.

گفتم: مي‌ترسي بخورمت يا بكمشت، مادينه؟

اومد پاپس‌تر بذاره كه افتاد و نشست و زد زير طره: چطور دلت مي‌آد سرمو ز پشت ببري به همين گرگ و ميش خوش، كافر؟

گفتم: تو اول بذار خوب پوز بذارم به سبوت تا زتشنگي در نگشته‌ام، باقيش با خودم.

گفت: بي اسب و ساز و بنه از كجا مي‌آي، تشنه لب؟

گفتم: از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادم، بي‌بي.

گفت: چه نامت باشه؟

گفتم: نعل پوزارت، مهرعلي عيار.

چي ملكه‌ي ممالك تيسفون، قري به شليته داد و با ناز و نشاط دست آورد سي كوزه‌ي پتي.

گفتم: دستكم بذار برات پرش كنم، ظالم.

نقش از چادر شرم گرفت و «صاحب اختياري» گفت كه هوش و توشم رفت و تا بيام به انجام سر بخارونم كوزه لب به لب شد و وق وق يه گروهان سگ تازي از دور اومد. گره بربند زره سفت كردم و گوش خوابوندم به زمين و فهميدم كه شرطه ها به رسم شبيخون، رخ به ره بريده گذاشته‌اند و ديگه نه اين تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سي رستم. يه بازوبند جد اندر جدي داشتم كه بي دروغ، سه سير اشرفي بش جرنگ جرنگ مي‌كرد.

گفتم: اگه تخم رنجم نر بود، اينو ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.

چشماي زن عرب شد جيحون و بازوبندمو بوسيد و نهادش به ليفه و بانگ شيون را گذاشت به همون صحرا صحرا.

گفتم: اي زني كه نمي‌دونم چه نامته، چرا نقش به اشك و خاك، شوخگن مي‌كني؟

گفت: بي شيريني خورون، مي‌خواي بذاري بري، خداشناس؟

گفتم: ز رفتن كه بايد برم ولي يه روز برمي‌گردم، اگه خدا زندگي داد.

گفت: پس به پسرعموم شو نكنم؟

گفتم: زمهره پدرم نيستم اگه بعد از تو، فراش به كوشك بيارم، تهمينه.

تا سرپا دستي نقش هم ببوسيم، قشون رسيده بود... بگير تا دم همين MAIN OFFICE. چي باد سر و ته كردم سمت شط و از ترس اينكه فشنگي نخوره به ملاجم، زير آبي اومدم و اومدم و اومدم كه ديگه نفسم داشت خلاص مي‌شد. سراوردم بالا تا دم چاق كنم كه ديدم هيهات، زير پل اهوازم و صدو ده پونزده شونزده تا پاسبون بالاسرم منتظرند كه به جرم قتل طيب اهواز بگيرند ببرند تحويل دادگاه آستانداري پاسگاه حميديه بدهند. اما چه كردم؟ دادم سه تا وكيل نمره يك از پايتخت كرايه كردند آوردند برام. روز محكمه ـ اي به قربون مرام هر چي تهرانيه ـ وكيلام چي پروانه دورم چهچه مي‌زدند. يكي رفت يه دست كباب مخصوص با ريحون و دوتا فانتا سرد، از پول خودش خريد نهاد واپيشم. يكي سيگار كون پنبه اي تش كرد نهاد گوش لبم. يكي بادم مي‌زد. رئيس دادگاه كه خط يه چقو چپ صورتش بود با چكش كوفت روي ميز و گفت: اي حضرات، نظر به اينكه در تاريخ فلان، مهرعلي تف كرده به گرز ده مني و زده طيب اهواز را به هونگ كوبيده فلذا، دادگاه براش حكم به اعدام مي‌ده و لاغير. تا گفت «اعدام»، وكيلام دست بردند به جيب كه يه خط هم طرف راستش بندازند و پاسبونها هم ريختند وسط كه جلو تهرانيها را بگيرند.

گفتم: بشينين بي حرف بشينين.

وكيل‌الوكلا وكيلام گفت: اين اندوه مي‌گه اعدام، انوقت تو مي‌گي بشينيم بي حرف، سركار سرهنگ مهرعلي؟

گفتم: بشين خودم مي‌خوام حرف بزنم.

از رئيس تا مرئوس بگير تا پاسبونهايي كه دور تا دور محكمه ايستاده بودند، لام تا كام نشستند بي حرف.

رئيس دادگاه گفت: پس چته چپ چپ نگام مي‌كني، مهرعلي؟

گفتم: جوري محكومت بكنم كه پاگون سبزهات هم بگن: نازشستت مهرعلي.

بعد رو كردم به يكايك پاسبونها و پرسيدم هي آقاي سركار؟ گفتند: بله. گفتم كي‌تون ديده مو بزنم طيب اهواز را بكشم؟ اين گفت نه. اون گفت ايضاً. سومي‌خير. چارمي‌ NOTING. پنجمي، ششمي تا آخري گفتند: نه والله ما هم نديديم. برگشتم طرف رئيس دادگاه رودررو.

گفتم: تو كه راي به تأديب مي‌دي، خودت با چشما خودت ديدي مهرعلي طيب اهواز را بكشه؟

گفت: مگه حكماً مو بايد ببينم؟

گفتم: تو نبايد ببيني؟

گفت: نه.

گفتم: تو كه نه خودت ديده‌اي نه تفنگچيات، خوشه سر بيگناه بره بالا دار؟

گفت: نه.

گفتم: آدميزادي كه اخير بالينش مزاره و ميراثش چلوار، خوبه حكم نامربوطه بده؟

گفت: البته نه.

گفتم: نه و هرگز نه؟

گفت: نه.

گفتم: يه چيزي بگم، نمي‌گي نه و هرگز نه؟

گفت: نه.

گفتم: پس خودت كشتيش و خودت كشتيش و خودت كشتيش.

پاسبونها كه گفتند «ناز شستت مهرعلي» رئيس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض كرد و زد به چاك محبت. سه راه جنديشابور رسيدند بش و با كلاه بوقي كشوندنش به ميدون تير. بين راه، زن و بچه اش افتادند به خاكپام كه «هي مهرعلي، واگذارمون كن به دو دست بريده‌ي ابوالفضل رضايت بده، هي مهرعلي دخيل دخيل مهرعلي» دل صاف و نازكم زير بار نرفت كه رخ به آتشي نشوره. امربر فرستادم دنبال ملا حفيظ كاتب و دادم دستعهدي بنويسه كه شخص رئيس دادگاه ملزم باشد راس هر چل و پنج تابستان به چل و پنج تابستوني، سه راس قوچ كدخداپسند و سه ميش پا به ماه، جاي خونبها، ببره بده دم منزل مادر طيب اهواز و امروز و فردا، فردا بازار قيامت، چنانچه عذر آورد، اين دستخط در حكم كاغذ جلبش ... خدا خوب كر و لالت كرده، دولو خوشكله با هشت مي‌ورداري، قرمدنگ؟ بذارش جا كه بختت به مشتمه و هفت خاج هم خودمم، علاگنگه پدرسگ:

پياده مرا زان فرستاد طوس

كه تا اسب بستانم از اشكبوس​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من از اول شب تا صبح كنار آن ستون بودم

من از اول شب تا صبح كنار آن ستون بودم

من از اول شب تا صبح كنار آن ستون بودم

: در مسجد جامع دمشق كنار ستوني صاف نشسته بودم . جعرانه (حيواني شبيه سوسك ) را ديدم كه مي خواهد از ستون بالا برود و كنار شعله اي كه بالاي ستون مي سوخت بنشيند. من از اول شب تا صبح كنار آن ستون بودم, حشره هفتصد بار سعي نمود بالا برود ولي هر بار به پايين سقوط مي كرد, زيرا ستون صاف و لغزنده بود از تلاش و همت آن حشره تعجب كردم، برخاستم وضو ساختم و باز گشتم ديدم حشره به بالاي ستون رفته و كنار شعله چراغ پي سوز آرميده است .​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

raghsebad

عضو جدید
خیلی قشنگ بودن اون چند تایی که خوندم
کاش تند تند آپ نکنی تا همه بتونن بخوننشون
ولی کلا داستای قشنگی میذاری ممنوووووووووووووووونم:gol::gol::gol:
 

raghsebad

عضو جدید
اعتراض

اعتراض

مرد زنداني شده بود .
جرمش اين بود كه اعتراض مي كرد .
او را در آغل گوسفندان زنداني كردند تا از آنها ياد بگيرد كه اعتراضي نداشته باشد .
يكسال بعد مرد را به دار آويختند ، زيرا گوسفندان ديگر شير نميدادند
 

امین بی 1

عضو جدید
سلام
اميدوارم از اين داستان ها خوشتون بياد ;)
(اگه شما هم داستان داريد بفرستيد)​

داستان كوتاه Short Story

رنگ عشق

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

با تشكر :: OJUBE​


داستان قشنگی بود که یکی از خوانندههای ایرانی که متاسفانه اسمش خاطرم نیست این شعرو با تصویری جالب خونده بود
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بيوه و پسرش

بيوه و پسرش

بيوه و پسرش

شب بر شمال لبنان پرده مي گستراند و برف روستاهاي احاطه شده را در دره قاديشا سفيد پوش مي کردو کشتزارها و مراتع را به وصله پهن تکه تکه اي مبدل مي نمود که طبيعت خشمگين برروي آن چه بسيار رفتاري سخت داشت.مردها از خيابانها به خانه آمدند و در آن حال سکوت بر شب چيره شده بود.نزديک آن روستا زني در خانه اي تنها زندگي مي کرد.او در کنار اجاق نشسته بود و پشم مي ريسيد و کودک خردسالش در کنار او بود، کودک گاه به آتش خيره مي شد و گاه به مادرش زل مي زد.صداي مهيب رعد ، خانه را لرزاند.و پسرک به وحشت افتاد.دستانش را به سوي مادرش حلقه کردو در آغوش مادرش در جست و جوي مأمني براي گريز از طبيعت بود.مادر او را به سينه فشرد و بوسيد.سپس روي دامن نهاد و گفت:(نترس پسرم ، چون طبيعت فقط مي خواهد قدرت عظيم خود را به رخ انسان ضعيف بکشد.)
در وراي بارش برف و ابرهاي متراکم و وزش باد، وجود متعالي هست که به نياز زمين آگاه هست ، چون زمين آفريده خود اوست، و او به درماندگان به ديد ترحم مي نگرد.
شجاع باش پسرم ، طبيعت در بهار لبخند مي زند، در تابستان مي خندد و در پاييز خميازه مي کشد اما هم اکنون طبيعت مي گريدو با اشکهاي خود زندگي پنهان در زير زمين را آبياري مي کند.
بخواب کودک عزيزم ، پدرت از جهان ابدي ، ما را نظاره گر است و هم اکنون برف و رعد ما را به او نزديکتر مي گرداند.
بخواب محبوب من ! چون اين پتوي سفيدي که مارا سرد مي کند ، بذرها و دانه ها را گرم نگه مي دارد و اين اوضاع نامناسب ، گلهايي زيبا را در موسم بهار به ارمغان خواهد آورد.
پس پسرم !انسان نمي تواند بدون جدايي حزن انگيز و فراق و بردباري بسيار و دردو رنج فراوان به عشق دستيابد. بخواب کودک من ، روياهاي شيرين،روحت را در خواهد يافت ، روحي که از تاريکي خوفنام شب و سرماي زننده بيمناک نمي شود.
پسرک با ديدگاني خواب آلود به مادرش نگريست و گفت )مادر ، پلکهايم سنگين شده ، اما بدون خواندن دعا نمي توانم به خواب بروم)
زن به سيماي فرشته گون پسرش نگريست ، ديدگان غبار گرفته اش تار شد و گفت : ( پسرم با من بخوان،
خداوندا به تهيدستان رحم کن و آنها را از شر زمستان درامان نگه دار ، بدنهاي نحيف آنها را با دستان بخشنده خويش گرم نما، بينوايان را که در خانه هاي فرسوده مي خوابند، واز گرسنگي و سرما رنج مي برند ، دستگيري کن.خدايا نداي بيوه گان بينوايي را که نگران فرزندانشان هستند ، بشنو.
خداوندا! دل تمام انسان ها را بگشا تا شايد رنج و بدبختي در ماندگان را احساس کنند . به دردمنداني که درها را مي کوبند.، رحم کن و اين رهروان را به مأمني گرم ، رهنما باش.
پروردگارا !! پرندگان کوچک را مراقب باش و درختان و کشتزارها را از گزند توفان محافظت فرما ، چون تو بخشايشگر و سرشار از عشـقي .)
آن هنگام که خواب روح پسرک را به تسخير در آورد ، مادرش او را در بستر قرار داد و با لبهاي لرزان او را بوسيد . سپس بازگشت و نزديک اجاق نشست و مشغول بافتن جامه اي پشمين براي او شد​

:gol: :heart: :gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بودلر ، بنیامین و پرسه زن

بودلر ، بنیامین و پرسه زن

بودلر ، بنیامین و پرسه زن

بودلر ، بنیامین و پرسه زن (پیتر همیلتون)
این نقاشی امپرسیونیستی قرن نوزدهمی تنها پرسه زن بودلر را نشان نمی دهد ، بل از امکان عکاسی از زندگی روزمره که در پایان قرن محقق شد، نیز پیشگویی می کند. عکسی از 1870s . گویی کیفوری زوج پرسه زن با طرج بندی جدید هوسمن از بولوارها کاملا جور است
مدرنیته ، همان قدر که کیفیت زندگی مدرن بود ، موضوع تازه ای بود برای جهد هنرمندانه .برای نقاش زندگی مدرن این کیفیت با تصور تازگی وبداعت تداعی می شد (فریزبی ،1985: 15) (1) از این قرار بودلر (2) برای بداعت زمان حال و آن افسون پر زرق وبرقش در اکنون واینجا،بیشتر از آرمانهای زیبایی کلاسیک که پیشتر مفاهیم هنر را درجه بندی می کرد ، ارزش قایل بود .او از ما می خواست که در این همجواری قدیم و جدید و صف بندی ایده های ابدی ارزش در برابر آنیت زمان حال به خود ببالیم : '' نقاش حقیقی کسی خواهد بود که از زندگی امروزه ، جنبه های حماسی آن را بیرون بکشد و با خطوط و رنگ ها به ما بیاموزد تا بفهمیم که چه قدر در کفش های چرم براق و کرواتهایمان ، باشکوه و شاعرانه هستیم'' ( همان : 16 )زیبایی از این پس نه فقط'' بر آمده از اصلی ثابت و جاودانه'' بلکه مرکب از '' عنصری نسبی وتصادفی'' تعریف خواهد شد ... که'' مدها ، اخلاقیات و هیجاناتش مربوط به دوره اش خواهد بود ''( همان )
و کجاست آنجا که همه ی این بداعت دیده خواهد شد ؟بهترین جای مشاهده برای'' مد ها ، اخلاقیات و هیجاناتش مربوط به دوره اش خواهد بود'' کجاست؟چرا ، البته خیابان و چه کسی باید آن را مشاهده کند ؟از این قرار وظیفه ی '' نقاش زندگی مدرن '' بودلر فراچنگ آوردن '' بداعت محتمل و آنی حال حاضر '' است .در مسیر حرکت به سوی چیزی که بعد از حدود نیم قرن ، آن عکاسی است ، بودلر:

یک مساله ی ویژه روشی را مطرح می کند، آنجا که در'' امور جزیی زندگی ، در دگردیسی روزانه اشیا بیرونی ، یک جابجایی سریع وجود دارد که اقدامی با سرعت برابر از جانب هنرمند را می طلبد .'' آن به مهارتی ویژه نیازدارد ، حتی نوع جدیدی از نقش هنرمندانه : ''مشاهده گر ، فیلسوف ، پرسه زن(3) - هرچه می خواهید آن را بنامید ، اما....مطمئنا آن صفتی است که نمی توانید آن را برای نقاش جاودانگی یا دست کم ( نقاش ) چیزهای دیر پای تر به کار ببرید''.از این پس'' او نقاش لحظه ی گذران و همه ی اشارات به جاودانگی است که آن ( لحظه ) محتوی آنها است.'' ( فریزبی ،1985: 16-17، نقل قولها از بودلر ،1863، تاکیدات از فریزبی )

این فرد جدید باید در ازدحام جمعیت در بلوارهای پاریس گم شود.

...ازدحام جوهره ی او است ..اشتیاقش و حرفه اش با ازدحام در هم فرو می روند .برای یک پرسه زن تمام عیار ،برای یک تماشاگر آتشین مزاج ، بر پا کردن خانه در قلب شلوغی، وسط جزر ومد جابجایی و میان آنیت و بی نهایت، مسرتی بی کران است .دور بودن از خانه و در عین حال خود را هرجایی در خانه یافتن ،نگریستن بر جهان ، در مرکز جهان بودن و در عین حال پنهان ماندن از جهان ...تماشاگر ،یک شاه زاده است که با نام مستعار همه جا به وجد می آید .( بودلر ، 1964/1863: 90 )

در شهرهای بزرگ است که پرسه زن ( ولگرد یا مشاهده گر غیر متعهد مناظر خیابان ) و هنرمند زندگی مدرن ، محیط پرورشی و سوژه ی عمده شان را پیدا می کنند: مد:

''اگر مدی وجود داشته باشد یا شکاف لباسی اندکی رفو شده باشد. ..چشم های تیزبین او حتی از فاصله ی دور آن را نشان می کند'' در عین حال از طرف دیگر ، هنرمند زندگی مدرن'' از زیبایی جاودان و هارمونی شگفت انگیز زندگی در پایتخت ها متحیر می شود. هارمونی ای که در میان آشفتگی ناشی از آزادی بشر به لطف خدا حفظ شده است .او بر مناظر ابر شهر خیره می ماند – مناظر سنگی ای که مه در آغوششان می کشد و خورشید سیلی شان می زند-'' (فریزبی ،1985 :18 ، نقل قولها از بودلر ، 1863 )

واضح است که بودلر میان پرسه زن و هنرمند زندگی مدرن مورد نظرش، خویشاوندی هایی می بیند. پرسه زن یک تماشاچی است ، شخصی است ( در حقیقت مردی است ) که اختیار و توانایی لذت بردن از ازدحام شهری و گردش در شهر و سهیم شدن در مناظر و لذت هایش را داراست .اما ، هنرمند مورد نظر بودلر

'' هدفی عالی تر از یک پرسه زن محض را دارد '' و آن جستجوی نظام مند مدرنیته است . وظیفه او '' پویش و تفسیر زیبایی مدرنیته '' است . هنرمند باید آن'' جوهر فانی و آنی را که دگردیسی هایش بسیار سریع است ، ''فرا چنگ آورد .تنها هنرمند زندگی مدرن است که می تواند این زیبایی را از ما به ازا های ناچیز خارجی اش آزاد سازد. از این رو '' برای اکثر ما ..برای کسی که طبیعتش بواسطه ی ارجاع به سود مندی ای ، واجد وجودی رها شده نیست ، واقعیت خارق العاده ی زندگی جدا آبکی شده است ''هنر مند از طرف دیگر علاقه مند'' جلوه ی بیرونی زندگی است از قبیل آنچه که در پایتخت های جهان متمدن دیده می شود و می تواند گرایش ورفتار موجودات انسانی ..و انفجار فروزانشان در فضا را بیان کند. ''(فریزبی ،1985 :18 ، نقل قولها از بودلر ،1964/1863 :15و 18 )

روشن خواهد بود که ایده های بودلر متوجه چگونگی تخیل و ترجمه ی شهر مدرن و زندگی در خیابانهایش توسط هنرمند می باشد (متوجه ) :آنچه او '' احضار روح '' (4) زندگی مدرن می نامد که زاییده ی '' ادراکی است که به علت دست نخوردگی اش، حساس و جادویی می باشد '' (بودلر ،1964 /1863 :11)واضح است که این نباید به عنوان یک توصیف عینی از شهر یا سبک مدرن زندگی که در آن یافت می شود ، معنی شود یا فهمیده شود . بودلر بیش از همه به ایجاد پایه ای برای نظریات زیبایی شناختی علاقه مند بود ( که به شکلی گسترده در الهام بخشی به برخی از تاریخ نویسان فرهنگی برای تحقیق در مورد روش های مشاهده مرتبط به تماشای شهر و سبک های زندگی آن ، تاثیر گذار بود : نک کلارک ،1985 ) (5)
ایده هایی که بودلر در باب مدرنیته بسط داد ،دوباره در دهه ی 1920 تا 1930 نوسط والتر بنیامین (6) ،ادامه داده شد ، روشنفکر آلمانی که در فرانسه زندگی می کرد ، در آنها مبدا مفیدی برای تامل در ماهیت شهر مدرن یافت. بنیامین ، به عنوان یک نویسنده ی مارکسیست ، علاقه مند بود تا ظهور مدرنیته را با اعتبار کالای مصرفی سرمایه داری و ''بت انگاری کالا '' ( سرمایه گذاری ارزش در اشیا ) که رانه ی آن بود، پیوند دهد . ایده های بودلر کلید موتور اصلی محرک سرمایه داری را در اختیار او می گذاشت: چنانکه بنیامین می نویسد ، او مدرن را نه تنها به صورت یک دوره ی تاریخی بلکه به مثابه ی انرژی دید. (باک-مورس ،1989 :178 ) (6) بنیامین کاری عظیم را در مورد مدرنیته طرح ریزی کرد ( اما هرگز به اتمام نرساند ) که بعد از مرگش در 1940، بخش های باقیمانده بازسازی و با نام Die Passagen-Werk ( پروژه ی پاساژها ) منتشر شد. بنیامین ، تئوری بودلر در مورد پرسه زن را یکی از راهنماهای فهم چگونگی توسعه ی سرمایه داری مدرن بواسطه ی ظهور افسون بداعت یافت.
استفاده ی بنیامین از بودلر در نوشته هایش – با وجود اغلب قطعه قطعه و نا تمام بودنشان –در فهم اینکه چگونه می توانیم شهر مدرن و به ویژه پویایی محرک زندگی خیابانهایش را تخیل کنیم ، بسیار موثر بوده است .آن (نوشته ها ) همچنین این افسون فزاینده در بعد فرهنگی زندگی روزمره را که در محصولات هنرمندان ، نویسندگان ، سازندگان فیلم ، عکاسان وغیره مشاهده می شد ، نشان دادند ،که در جامعه شناسی به عنوان '' چرخش فرهنگی '' (7) شناخته می شود. توجه بسیار بیشتر ی که بهطور فزاینده به محصولات فرهنگی به عنوان شاخص های مدرنیته داده می شود و تفسیر بازی که بتواند با ماهیت ناتمام کارهای بنیامین سازگار شود به توسعه ی این فرآیند کمک می کند (مقایسه کنید با باک و مورس ، 1989 )
اکنون بیایید نگاه نزدیکتری به استفاده بسیار موثر بنیامین از بودلر برای بیان این چشم انداز خیالی در مورد خیابان به عنوان یک ''وضعیت ذهنی ''بیندازیم .این خوانش بر تغییر شکل مرکز پاریس بوسیله ی بارون ون هوسمن (8) کسی که به جای خیابانهای کوچک ، بلوار های عریض ایجاد کرد و تاثیرات غیر منتظره اش بر شهر خیالی ، تمرکز می کند.
همان طور که دونالد (9) اظهار داشته است : (وجود )'' پرسه زن ،اجتناب ناپذیر است ''با این حال این شخص کیست؟همگام با بسط'' نظریه ی پرسه زن '' به عنوان یک رویکرد کلیدی در فهم تجربه ی فرهنگی زندگی مدرن ، نگرانی هایی فزونی یافته است مبتنی بر این که این رویکرد بواسطه ی تاکیدش بر شکل نرینه بنیاد ، به تعبیر بنیامین '' گیاه شناسی روی آسفالت '' و رویکردی ناقص است .
هرچند ، مطابق آنچه دونالد تصدیق می کند ، تجربه ی فضا واجد تفکیک جنسی است، ولو او اهمیت این موضوع را ناچیز می داند ،انتقادات زیادی در مورد تسلط نظرگاه نرینه شده است .همانطور که جانت ولف (1985) (10) در یک مقاله ی مهم بحث کرده ، '' نامریی بودن پرسه زن مونث '' (11) امری قابل تامل است. او دلایل این غیاب را نتیجه ی ماهیت تبیین جامعه شناختی و پیامد درک جانبدارانه از مدرنیته و نه فقط زن ستیزی مفسران بل واقعیت جایگاه زنان در جامعه تشخیص داده است .به هر حال نگاه بودلر درباره ی زنان ، به نظر ولف ، همان ''دوگانگی زن گریز کلاسیک ، که در آن زن ایده آل- اما- مرده /واقعی- و –شهوانی -اما- مکروه است '' را نشان می دهد (همان :150 ).به نظر او { جانت ولف }ادبیات مدرنیته از حوزه ی خصوصی بو اسطه ی تمرکز بر آنچه تحت سلطه ی حوزه ی عمومی اتفاق می افتد ، چشم پوشی می کند :'' تجربه ی ویژه مدرنیته برای بیشتر اشخاص همان تجربه در عرصه ی عمومی است '':

این سکوت نه تنها برای هر فهمی از زندگی جنسی زنانه، تعیین کننده است بلکه بخش مهمی از زندگی مردان را نیز بواسطه ی منتزع کردن جزئی از تجربه شان و ناتوانی در کاوش رابطه ی متقابل حوزه ی عمومی و خصوصی ،در هاله ای از ابهام فرو می برد.بعلاوه برای مردانی که در هر دوی اینها سکنی گزیده اند ،حوزه ی عمومی تنها می تواند به عنوان یک دستگاه ویژه از نهادها و جریایانی بر پایه ی نادیده گرفتن دیگر حوزه های زندگی اجتماعی به منظور نامریی کردن حوزه ی خصوصی برساخته شود.ادبیات مدرنیته ، مثل بخشهای جامعه شناسی مدرنیته ، از آنجه '' زیادی اجتماعی شدن ''حوزه ی عمومی نامیده شده است ، رنج می برد. کج بینی نویسندگانش
روشن می کند که چرا زنان در این ادبیات ، تنها از طریق روابط شان در حوزه ی عمومی با مردان و بوسیله ی خط سیر مرکر گریز و نامشروعشان در این فضای مردانه است که پدیدار می شوند-– در نقش فاحشه ، بیوه یا یک قربانی قتل .( ولف ،1985 :152 )

:gol: :heart: :gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هر زني زيباست

هر زني زيباست

هر زني زيباست​

پسركي از مادرش پرسيد:مادر چرا گريه مي كني؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت:نمي دانم عزيزم.نمي دانم....
پسرك نزد پدرش رفت و گفت:بابا چرا مامان هميشه گريه مي كند؟او چه مي خواهد؟
پدرش تنها دليلي كه به ذهنش مي رسيد ،اين بود:همه زن ها گريه مي كنن.بي هيچ دليل!
پسرك بزرگ شد ولي هنوز از اينكه زنها خيلي راحت به گريه مي افتند،متعجب بود.
يك بار در خواب ديد كه دارد با خدا صحبت مي كند ،از خدا پرسيد:خدايا،چرا زنها اينهمه گريه مي كنند؟
خدا جواب داد:من زن را به شكل ويژه اي آفريدم،به شانه هاي او قدرتي دادم كه بتواند سنگيني زمين را تحمل كند ، به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل كند ، به دستهايش قدرتي دادم كه حتي اگر تمام كسانش دست از كار بكشند ، او به كار ادامه دهد . و به او احساسي دادم تا با تمام وجودش به فرزندانش عشق بورزد ، حتي اگر او را هزاران بار اذيت كنند . به او قلبي دادم تا همسرش رادوست بدارد ، از خطا هاي او بگذرد ''''البته اون زمان هنوز طلاق كشف نشده بود'''' و همواره در كنار او باشد . و به او اشكي دادم تا هر هنگام كه خواست ، فرو بريزد . اين اشك را منحصرا براي او خلق كردم تا هر گاه كه نياز داشته باشد ، بتواند از آن استفاده كند.
زيبايي يك زن در لباسش ، موهايش يا اندامش نيست ، زيبايي زن را بايد در چشمانش جستجو
كرد زيرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست. ''''فكر ميكنم اين حرف هم براي زمان قل قله ميرزا بوده ، توي اين زمونه همه فقط شعار ميدن''''
:gol: :heart: :gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
قدم زدن در بهشت زهرا: مرگ ، شهر و ترس

قدم زدن در بهشت زهرا: مرگ ، شهر و ترس

قدم زدن در بهشت زهرا: مرگ ، شهر و ترس


نویسنده : ارکیده میری
یوتوپیای یک شهر نظم یافته که مرگ را از تجربه ی روزانه ی خود برای همیشه بیرون براند ، در گورستان « به طور همزمان بازنمایی شده ، مورداعتراض قرار گرفته و واژگون شده است».
(الف) در دهه 40 غلامرضا نیک پی،شهردار تهران ، گورستان ها را از سطح شهر تهران جمع کرد تا بهشت زهرا با حفظ فاصله ی بهداشتی از محل سکونت شهروندان ، به عنوان قبرستان عمومی شهر شناخته شده و وسیع و وسیع تر گردد.و چنین مرگ از شهر برچیده شد تا زندگی به آن بازگردد.اما اکنون جای گورستانهای درون شهری را چه چیزی گرفته است ؟ شهر امروز مکان ذخیره ی محصول دیگری از مرگ شده است . ویریلیو (2002)با لحنی اندوهناک می گوید که ما امروز برای همه چیز و هر چیز موزه ای داریم « ذره ذره ،تفاوت میان فضای زندگی معاصر و مکان گذشته ی باستانی محو شده است » (53) .او معتقد است : جریان اروپای مدرن امروز جریان یک تشییع جنازه ی محتاطانه است .اما در مورد شهر شرقی چه؟آسیای کهن با مرگ چه کرده است ؟
چند نکته را باید در نظر داشت : اول اینکه برخلاف غرب که تا امروز تاريخی، جغرافيايی و در محدوه ی مرزهای خود داشته ، تاريخ ما جهانی و غير جغرافيايی است به این معنا که شرق بدون توجه به آنچه برای غرب از روشنگری تا امروز اتفاق افتاده است، نمی تواند تاریخ خود را اظهار کند.دوم و علی رغم مورد بالا ، اینکه جغرافیای ما روند سامان بخشی به فضاهای شهری را به شکلی معیوب و ناقص ، تجربه کرده است و نتوانسته مرگ را در گورستان ها، مقیم و در نهادهای مربوط آن مکان مند کند . هر چند این موضوع اخیر هم جای تردید دارد. مرتضی راوندی(1382) از سرهنگ دروویل مقارن با عهد فتحعای شاه نقل می کند که چگونه قبرستان و زیارت قبور محل بازیافت زندگی برای زنان بیوه بوده است .او می نویسد :«اگرچه دیدن فریاد وفغان زنان ایرانی در سر قبور برای اروپایی ها شگفت انگیز است ، شگفت انگیز تر دیدن منظره ی بازگشت همین زنان از گورستان در شهر است چه آنها مانند کسانی که در جشن و سرور شرکت داشته اند ، شاد وشنگول ، خندان و شوخی کنان به منازل خود باز می گردند»( ص621 )دراینجا شعف حاصل از بازگشت از گورستان به منزل ،حاکی شادی بازگشت از مکان مرگ به مکان زندگی و دال بر نوعی تشخیص یافتگی مکانی و تمایز گذاری در فضا است که مدعای پیشین( عدم مکان مند شدن مرگ ) را تا حدودی بی اعتبار می کند اما بازگشت مرگ به شهر را نه .مرگ نه فقط در نام شهدایی که به کوچه ها اختصاص داده شده است، بل مدام به صورت سازمان یافته تری به شهر باز می گردد و به هیاتهای مختلف بازتولید می شود.مرگ و ترس از آن.

(ب) هنگامی که از میان قبرها عبور می کنی تا به خاک آشنایی برسی ، رقم تولد و وفات روی سنگ ها ، سریالی از حوداث ریز و درشت را مسلسل می کند.یک باره شبح تاریخ ظاهر می شود ، تو را از از دروازه های طهران قدیم عبور می دهد ، از هیجانات و جوشش های دهه ی پنجاه و از موشک باران سال 66 والتهاب های دهه ی هفتاد .گویی اکنون که اینجا ایستاده ای تاریخی طولانی ، پر کش و قوس و ممند ی از حوداث را پشت سر گذاشته ای . گسستی در کار نیست . تاریخی که در قبرستان یک باره در برابر انسان قد می کشد ، تدریجی ، پیوسته و مضمحل کننده است . برافراشته می شود و آنگاه مثل موریانه می افتد به جان آدم ....تاریخ تجربه به عنوان چیزی بیرونی ،بیگانه و جعلی ، بر ساخته شده و بر هویت گسیخته ی آدم در تصادم و آشوب تجربه های آنی شهری ، آوار می شود.گذشته را به ارسارت خود در می آورد تا تحت سلطه ی خویش آن را دوباره توضیح دهد (نک .هولینگر 1989 )

(ج) اگر قبرستانهای درون شهری طهران قدیم مکان های مقدسی بودند که هراس مقدسی (هراس کیهانی به بیان باختین ) را ایجاد می کردند ،بهشت زهرا (که به شکل کامیپوتری مرده ها را تحویل می گیرد و در هر قطعه، قبرها را در صف و ستون منظم می کند ) به عنوان یک نهاد سامان بخش غول پیکر ،هراسی عرفی می آفریند که ناشی از نیرویی است که به شکلی مرموز به جریان افتاده و در حین اینکه اجساد را آماده می کند ، قدرت نهادهای مربوط به کفن دفن و نیروی ماشین نعش کش ، آژیر آمبولانس و ... را بازتولید می نماید. از این لحاظ گورستان مشابه بیمارستان است . بیمارستان ها با وجود اینکه صادقانه تلاش می کنند که زندگی ببخشند ، در کار ترتیب دادن مرگند. آنچه در نهایت ( بعد از رفت و آمد های مکرر )از بیمارستان نسیب آدم می شود، چیزی نیست جز یک جسد.و بدین ترتیب، آنچه زندگان از گورستان به شهر می برند دیگر پالوده شدن از بار گناه و اضطراب در جریان دیالکتیک هراس وتقدیر نیست ، بل هراس از سازمانهای عقلانی است که نمونه های مشابه آن در آن شهر بسیار است. عدم قطعیت تماس در یک فضایی انتزاعی عقلانی شده جایگزین قطعیت تماس با گذشتان و خدا بواسطه ی سنت شده است .آنچه بازتولید می شود نه ایمان، بل قدرت نهادهای متصدی کفن دفن ، کنترل جمعیت و حافظ سلامتی و هراس از آنهاست .
هراسی که مدام گوشزد می کند ،اگر مطابق با «قواعد»رفتار کنی در امان خواهی بود.
در بهشت زهرا ؛هراس با تقدیر و تقدیر با نظم به سامان ، این همان شده و میل گریخته است . فقدان میل نشان از گورستانی دارد که زیبایی شناسی گوتیک مسیحی را پشت سرنگذاشته است . در زیر این قبر ها خوش آشامی در کار نیست . همه مرده اند و ماشین ها در هر قطعه بی قید پارک شده اند .امنیت؟


(د) فوکو (1986)توضیح می دهد که هتروپیا ها مکانهای واقعی ای هستند که فضای خیالی یوتوپیا ها را که مکان واقعی ای ندارند ،منعکس می کنند.هتروپیا ها « بیرون از همه ی مکانها قرار دارند ، حتی اگر ممکن باشد که موقعیتشان را در واقعیت مشخص کرد » ( ص 24 )آنها مکانهای واقعی را به طور همزمان بازنمایی می کنند ،مورد اعتراض قرار می دهند و باژگون می کنند. فوکو می گوید این مکان ها مثل آیینه یا یک « مکان لا مکان »عمل می کنند.« در آیینه ،من خود را جایی می بینم که نیستم ،در یک فضای مجازی وغیرواقعی که پشت سطح ( آن ) گسترش می یابد » (ص 24 ) هترو پیا به عنوان آیینه « مکانی را که در لحظه ی نگریستن خویش در آینه اشغال کرده ام ، هم یک باره کاملا واقعی می کند و به مکانی که آن را احاطه کرده ، متصل می سازد و هم یک باره کاملا غیر واقعی » (ص 24 )
فوکو توضیح می دهد که گورستان مثالی است از اینکه چگونه جامعه وقتی به عنوان تاریخ آشکار می شود« می تواند یک هتروپیای موجود را در اسلوب های متفاوت زیادی به کار اندازد . هر هتروپیا کارکرد دقیق و معینی در جامعه دارد اما همان هتروپیا می تواند ، دریک رابطه ی همزمانی با فرهنگی که در آن رخ می دهد ، کارکردهای متفاوتی داشته باشد » ( ص 25 ) آنچه در بحث فوکو از گورستان و مفهوم هتروپیا مهم است این است که در مورد گورستان گذر از یک فضای روحانی به یک فضای عرفی وجود ندارد و چنین تحولی به سادگی قابل ردیابی نیست. یوتوپیای یک شهر نظم یافته که مرگ را از تجربه ی روزانه ی خود برای همیشه بیرون براند ، در گورستان « به طور همزمان بازنمایی شده ، مورداعتراض قرار گرفته و واژگون شده است».
نظم در بهشت زهرا ( در ردیف منظم قبرهها و ... )است نه در شهر شهر . گویی بهداشت ، بازار گل و گلاب ، امنیت وزندگی ...از شهر گریخته و در گورستان اقامت گزیده اند.​

:w18:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لطفاااا

لطفاااا

سلام

اگه شما هم داستان هاي كوتاه داريد بفرستيد :que:
بدون ضرره!
 

Similar threads

بالا