عـروسي
عـروسي
عـروسي
عـروسي
اتوبوس از شهربرگشت .عروس ودامادرا رويك صندلي كنارهم نشانده بودند. صبح كه مي رفتند
هركدام رادورازهم نشانده بودند. عروس رارويك صندلي ازرديف وسط ، كنارمادرش نشانده بودند.داماد -
درطرف مقابل همان رديف ، كنارپدرپريال وكوپالش نشسته بود. صندلي هاي اطراف عروس راخانواده
اوگرفته بودندواطراف دامادراقوم وخويش اواشغال كرده بودند. ريش سفيدهاوكدخداپشت سرراننده نشسته بودند.
آن روز صح پائيزي اتوبوس آبادي راكرايه كردندوراهي شهرشدند. اتوبوس اتوتوكل توجاده ي سنگلا خ لك لك مي كردو روبه قبله پيش مي رفت . چرخ هاش توگودال هامي افتادوگرفتارزلزله مي شد. مسافرهـاازجامي پريدندوهرازگاه عمامه ي مردهابه توربالاي سرشان مي خورد. گاهي يك چرخش ازروتخته سنگي تپه مانندمي گذشت ويكبرمي شد،عده اي روپهلودستي هاشان آوارمي شدند.
كدخداعمامه ي شيرشكري اش راازسرش برداشت ، كف دست زمختش راروپوست سياه سوخته سر كچلش كشيدونداداد:
- لال نميري صلوات جلي ختم كن!
- اللهم صل علي محمداوآل محمد!
قارقاراتوبوس پرنده هاوخرگوش هاراازاطراف جاده مي گريزاند. ازكنارگله اي مي گذشتند، پارس دوسگ گردن كلفت باترترموتوراتوبوس درآويخت . سگ هاخيز برداشتند، خودرابه اتوبوس رساندند، چندمرتبه خودرا به عقب وپهلوهاي اتوبوس كوبيدند. خسته كه شدند، فاصله گرفتندوبادهن باز وزبان هاي آويخته ، له له زنان ، دورشدند.
بادملايمي توبرگ هاي زرد پائيزي لانه كرده بودوزلف درخت هاراشانه مي زد. جوي گل آلودكنارجاده به موازات اتوبوس پيش مي رفت . گله به گله ، جفت گاووگاوآهني مردي رادنبال خودمي كشيدوسينه ي زمين رامي خراشيد.هرازگاه پياده وياالاغ سواري از مسيراتوبوس كنارمي كشيدند.
هرمسافربابغل دستيش پچپچه مي كرد. حرف هاگاه جدي وگاه باخنده وشوخي همراه بود.برخي هم اخـم هاشان توهم بودوباترش روئي ديگران رامي پائيدند. اين همه راا شارات سرودست وانگشت چاشني مي زدوچشم وابروئي حواله ي عروس ودامادمي شد.
دامادازكناردست هاي پرپشم پدر، زيرچشمي عروس رامي پائيد . اندام ريزه ي عروس را، كه زيرچادرنخودي اش مچاله شده بود، وارسي كرد. توصورت خاكي رنگش دقيق شد. نگاهش سرگشته وبي قراربود.
اتوبوس تودهانه ي ورودي آبادي ايستاد. كدخدا وريش سفيدهاپياده شدند. عروس ودامادپاروخاك زبروكلوخ هاگذاشتند. شانه ي راست دامادهم شانه ي چپ عروس بود. مادرعروس درطرف ديگرعروس حركت مي كرد. پدرهيكل مندداماد، مـچ دست چپ اوراسفت گرفته بود.
جماعت شاباش كشيدندوهلهله كردند. دهل وسرنا بكوب ، زدندوكوبيدند. ده – پانزده جوان بالباس هاي نووعمامه هاي سفيدومنديل هاي دراز آويخته به پشت وجلو سينه ، جلو ي عروس ودامادرقصيدندوچوب باز ي كردندومنديل هاي منگوله دارشان رابه بادملايم عصرگاهي پائيز سپردند.
دخترهاوزن هاي جوان بالباس هاي رنگ وارنگ ، بركناره ي پشت بام هاشكوفه كرده بودندورنگ حنا ي دست وناخن هاي خودرابه رخ هم مي كشيدند.
اخم هاي دامادتوهم بود. نگاه مادرعروس لبريز ازلابه بود.باعجز دامادرانگاه مي كرد. دامادرو برگرداند وچيزهائي زيرلب زمزمه كرد. به آب روان جوي خيره شدوگوش به جيغ ودادپرنده هاي بازي گوش سينه آسمان زلال دوخت . مادرعروس نگاه نوميد ش راازدامادواگرفت ومستاصل ، پدراورانگاه كرد. خشم خطوط چهره اوراقبضه كرده بود. رگ هاي گردنش ورم آورده بودند. پيشانيش به عرق نشسته بود. لب وگوشه ي سبيل آويخته ي خودراجويدوفشارانگشت هارارومـچ دامادبيشتركرد. رنگ دامادگلگون شد. زبان خودرازيردند ان گرفت . اطراف راپائيد وناله راتوي گلوي خودخفه كرد. سربرگرداندوپدرراباخشم نگاه كرد. پدردست آزادش رارو ريش جو-گندمي خودكشيد.چشم دراندوخشم منفجرخودراتوچشم دامادريخت . عروس ازهمـه چيزوهمه جاوهم كس رهابود. نگاه سربريده ا ش همه جابودوهيچ جانبود…
*
صبح كه اتوبوس لك لك مي كردومي رفت، دامادزيرچشمي صورت بي خون عروس راحلاجي كرد. سر خودراروپشتي صندلي تكيه داد. دودستش راروشقيقه هاي خودگذاشت وبانوك انگشت هاي سبابه رگ هاي برجسته ي شقيقه هاش رامالش دادوزيرلب زمزمه كرد:
-چارمثقال پوست واستخوون مسلوله ! نگاهش كه مي كنم ، دلم آشوب ميشه !چي جوري هم نفسش بشم ؟
اتوبوس ترتركردوبند بندش لرزيد. كنارچنددرخت لب جوي ايستاد . كدخدابلندشد، عمامه ي شيرشكر يش راروسركچلش محكم كرد، روبه جماعت برگشت وگفت :
- هواي اتوبوس بعضي هاروگرفته وبه غثيان انداخته . ده دقيقه اي پياده ميشيم .كنارآبي برين وآبي به صورت بزنين وسوارشين !نهاربعدازمحضرراتوچلوكبابي مهمان پدرداماديم . زودتربرمي گرديم كه به دهل وسرناوبزن و بكوب برسيم !
مردي ميانه سال ،كه كنارجوي چندك زده بود، ازجاپريدودادزد:
- دامادفراركرد!…
كدخداكمرحرفش راقيچي كردوپريدپائين . جماعت توهم لوليدندودستپاچه، پياده وكناراتوبوس قطارشدند و نگاه خودرانبال دامادفرستادند.دامادنيمتنه ي خودرابايك دست چسبيده بودوبيابان بي كران رازيرگام گرفته بودوانگارپرواز مي كرد. تمام نيروي خودرابه پاهاش داده بودومي گريخت . كدخداخودراجمع وجوركردوگفت
-خانه خراب هاكاري كنين ! آبروي آبادي رابه باد داد!…
پدردامادقبا ش رادرآورد. عمامه ي منديل درازش راازسربرداشت وكنارپاي كدخدا، رو زمين گذاشت .
پاشنه هاي گيوه هاش راكشيدوپسرش رادنبال كرد.
دامادوپدرش فاصله گرفته بودند. هركدام به اندازه ي گوسفندي به نظرمي رسيدند، توهم پيچيدند. پدرچندمشت ولگدحواله ي سروصورت وگرده ي پسرش كرد. مچش راگرفت ودنبال خودكشاند. نزديك اتوبوس كه شدند، داماد دادكشيد:
- زور كه نيست ، تكه تكه م كني قبول نمي كنم وبازفرارمي كنم !
- غلط مي كني تخم حروم ! پوست ازسرت مي كنم . چار روز رفتي شهرفعله گي ، آستين سرخودشدي !
جماعت سوارشدند. ترتردوباره ي اتوبوس پرنده هاي هراس زده راازلابه لاي شاخه هاگريزاند. پدرداماد قباي خودراپوشيدوعمامه ي سفيد زابليش را روسرش گذاشت . منديل بلندمنگوله دارش راپشت شانه اش صاف كرد. دامادخودرااززيرنگاه جماعت دزديدوبين پشتي دوصندلي مچاله شد. صورت خودراروبه كف اتوبوس وميان كف دست گرفت . كدخدااز رديف جلوبلندشد، روبه جماعت ايستادوگفت :
- برشيطان ووسوسه هاش لعنت !
- بيش باد!
- شيرين كام ازدنيابري صلوات محمدي بفرست !
- اللهم صل علي محمداوآل محمد!
*
قصاب گوسفندراتوجوي آب كنارچناربزرگ انداخت . پوزه ا ش راتوآب فروبرد. حيوان آب نمي خورد. قصاب دوطرف پوزه رافشارداد. دهن حيوان بازماندوقصاب يكي – دومشت آب تودهن بازش ريخت . حيوان آب رافرودادوفخ فخ كردونگاه سرگردانش برق تيغه ي كاردودست قصاب راپائيد . حيوان نگاهش راازتيغه كاردواگرفت وبه چهره ي هراسان عروس دوخت . انگشت هاي زمخت قصاب استخوان زيرگلوش راگرفت .
سايش تيغه ي تيزراروگلوگاه وشاه رگ خودحس كردورها شد. نگاه گوسفندتونگاه عروس ثابت ماند…
*
آبادي تانيمه هاي شب غرق بزن – بكوب بود. آبگوشت صرف شدوهركس راهي خانه ا ش شد. عروس و دامادراتوحجله تنهاگذاشتند. داماد، بي يك كلام حرف ، گوشه ي اطاق چندك زد. سكوت آبادي راتوخود گرفت .عروس شرمزده ، خودرابه كناردامادكشاند. نگاه دربدرش توفضاي خالي حجله سرگردان ماند. جلوداماد. جلودامادزانوزدوتوچشم هاي به خشم نشسته اش خيره شد، دست هاي زمخش راگرفت وبه طرف رختخواب – كه درته اطاق روزمين پهن بود- كشيد. دامادلب خودرازيردندان گرفت وفشارداد. مزه ي شورخون را رو زبان خودحس كرد. پشتش رابه ديوارتكيه
دادوپاش راروسينه ي عروس گذاشت وباتمام توان او راپرت كردوغريد:
- گم شو، عنتـر بـد هيبت !…
سكوت آبادي راتوخودگرفته بود. دامادلاي درحجله راباز كردوبيرون خزيدوتوسياهي شب گم شد…
اتوبوس از شهربرگشت .عروس ودامادرا رويك صندلي كنارهم نشانده بودند. صبح كه مي رفتند
هركدام رادورازهم نشانده بودند. عروس رارويك صندلي ازرديف وسط ، كنارمادرش نشانده بودند.داماد -
درطرف مقابل همان رديف ، كنارپدرپريال وكوپالش نشسته بود. صندلي هاي اطراف عروس راخانواده
اوگرفته بودندواطراف دامادراقوم وخويش اواشغال كرده بودند. ريش سفيدهاوكدخداپشت سرراننده نشسته بودند.
آن روز صح پائيزي اتوبوس آبادي راكرايه كردندوراهي شهرشدند. اتوبوس اتوتوكل توجاده ي سنگلا خ لك لك مي كردو روبه قبله پيش مي رفت . چرخ هاش توگودال هامي افتادوگرفتارزلزله مي شد. مسافرهـاازجامي پريدندوهرازگاه عمامه ي مردهابه توربالاي سرشان مي خورد. گاهي يك چرخش ازروتخته سنگي تپه مانندمي گذشت ويكبرمي شد،عده اي روپهلودستي هاشان آوارمي شدند.
كدخداعمامه ي شيرشكري اش راازسرش برداشت ، كف دست زمختش راروپوست سياه سوخته سر كچلش كشيدونداداد:
- لال نميري صلوات جلي ختم كن!
- اللهم صل علي محمداوآل محمد!
قارقاراتوبوس پرنده هاوخرگوش هاراازاطراف جاده مي گريزاند. ازكنارگله اي مي گذشتند، پارس دوسگ گردن كلفت باترترموتوراتوبوس درآويخت . سگ هاخيز برداشتند، خودرابه اتوبوس رساندند، چندمرتبه خودرا به عقب وپهلوهاي اتوبوس كوبيدند. خسته كه شدند، فاصله گرفتندوبادهن باز وزبان هاي آويخته ، له له زنان ، دورشدند.
بادملايمي توبرگ هاي زرد پائيزي لانه كرده بودوزلف درخت هاراشانه مي زد. جوي گل آلودكنارجاده به موازات اتوبوس پيش مي رفت . گله به گله ، جفت گاووگاوآهني مردي رادنبال خودمي كشيدوسينه ي زمين رامي خراشيد.هرازگاه پياده وياالاغ سواري از مسيراتوبوس كنارمي كشيدند.
هرمسافربابغل دستيش پچپچه مي كرد. حرف هاگاه جدي وگاه باخنده وشوخي همراه بود.برخي هم اخـم هاشان توهم بودوباترش روئي ديگران رامي پائيدند. اين همه راا شارات سرودست وانگشت چاشني مي زدوچشم وابروئي حواله ي عروس ودامادمي شد.
دامادازكناردست هاي پرپشم پدر، زيرچشمي عروس رامي پائيد . اندام ريزه ي عروس را، كه زيرچادرنخودي اش مچاله شده بود، وارسي كرد. توصورت خاكي رنگش دقيق شد. نگاهش سرگشته وبي قراربود.
اتوبوس تودهانه ي ورودي آبادي ايستاد. كدخدا وريش سفيدهاپياده شدند. عروس ودامادپاروخاك زبروكلوخ هاگذاشتند. شانه ي راست دامادهم شانه ي چپ عروس بود. مادرعروس درطرف ديگرعروس حركت مي كرد. پدرهيكل مندداماد، مـچ دست چپ اوراسفت گرفته بود.
جماعت شاباش كشيدندوهلهله كردند. دهل وسرنا بكوب ، زدندوكوبيدند. ده – پانزده جوان بالباس هاي نووعمامه هاي سفيدومنديل هاي دراز آويخته به پشت وجلو سينه ، جلو ي عروس ودامادرقصيدندوچوب باز ي كردندومنديل هاي منگوله دارشان رابه بادملايم عصرگاهي پائيز سپردند.
دخترهاوزن هاي جوان بالباس هاي رنگ وارنگ ، بركناره ي پشت بام هاشكوفه كرده بودندورنگ حنا ي دست وناخن هاي خودرابه رخ هم مي كشيدند.
اخم هاي دامادتوهم بود. نگاه مادرعروس لبريز ازلابه بود.باعجز دامادرانگاه مي كرد. دامادرو برگرداند وچيزهائي زيرلب زمزمه كرد. به آب روان جوي خيره شدوگوش به جيغ ودادپرنده هاي بازي گوش سينه آسمان زلال دوخت . مادرعروس نگاه نوميد ش راازدامادواگرفت ومستاصل ، پدراورانگاه كرد. خشم خطوط چهره اوراقبضه كرده بود. رگ هاي گردنش ورم آورده بودند. پيشانيش به عرق نشسته بود. لب وگوشه ي سبيل آويخته ي خودراجويدوفشارانگشت هارارومـچ دامادبيشتركرد. رنگ دامادگلگون شد. زبان خودرازيردند ان گرفت . اطراف راپائيد وناله راتوي گلوي خودخفه كرد. سربرگرداندوپدرراباخشم نگاه كرد. پدردست آزادش رارو ريش جو-گندمي خودكشيد.چشم دراندوخشم منفجرخودراتوچشم دامادريخت . عروس ازهمـه چيزوهمه جاوهم كس رهابود. نگاه سربريده ا ش همه جابودوهيچ جانبود…
*
صبح كه اتوبوس لك لك مي كردومي رفت، دامادزيرچشمي صورت بي خون عروس راحلاجي كرد. سر خودراروپشتي صندلي تكيه داد. دودستش راروشقيقه هاي خودگذاشت وبانوك انگشت هاي سبابه رگ هاي برجسته ي شقيقه هاش رامالش دادوزيرلب زمزمه كرد:
-چارمثقال پوست واستخوون مسلوله ! نگاهش كه مي كنم ، دلم آشوب ميشه !چي جوري هم نفسش بشم ؟
اتوبوس ترتركردوبند بندش لرزيد. كنارچنددرخت لب جوي ايستاد . كدخدابلندشد، عمامه ي شيرشكر يش راروسركچلش محكم كرد، روبه جماعت برگشت وگفت :
- هواي اتوبوس بعضي هاروگرفته وبه غثيان انداخته . ده دقيقه اي پياده ميشيم .كنارآبي برين وآبي به صورت بزنين وسوارشين !نهاربعدازمحضرراتوچلوكبابي مهمان پدرداماديم . زودتربرمي گرديم كه به دهل وسرناوبزن و بكوب برسيم !
مردي ميانه سال ،كه كنارجوي چندك زده بود، ازجاپريدودادزد:
- دامادفراركرد!…
كدخداكمرحرفش راقيچي كردوپريدپائين . جماعت توهم لوليدندودستپاچه، پياده وكناراتوبوس قطارشدند و نگاه خودرانبال دامادفرستادند.دامادنيمتنه ي خودرابايك دست چسبيده بودوبيابان بي كران رازيرگام گرفته بودوانگارپرواز مي كرد. تمام نيروي خودرابه پاهاش داده بودومي گريخت . كدخداخودراجمع وجوركردوگفت
-خانه خراب هاكاري كنين ! آبروي آبادي رابه باد داد!…
پدردامادقبا ش رادرآورد. عمامه ي منديل درازش راازسربرداشت وكنارپاي كدخدا، رو زمين گذاشت .
پاشنه هاي گيوه هاش راكشيدوپسرش رادنبال كرد.
دامادوپدرش فاصله گرفته بودند. هركدام به اندازه ي گوسفندي به نظرمي رسيدند، توهم پيچيدند. پدرچندمشت ولگدحواله ي سروصورت وگرده ي پسرش كرد. مچش راگرفت ودنبال خودكشاند. نزديك اتوبوس كه شدند، داماد دادكشيد:
- زور كه نيست ، تكه تكه م كني قبول نمي كنم وبازفرارمي كنم !
- غلط مي كني تخم حروم ! پوست ازسرت مي كنم . چار روز رفتي شهرفعله گي ، آستين سرخودشدي !
جماعت سوارشدند. ترتردوباره ي اتوبوس پرنده هاي هراس زده راازلابه لاي شاخه هاگريزاند. پدرداماد قباي خودراپوشيدوعمامه ي سفيد زابليش را روسرش گذاشت . منديل بلندمنگوله دارش راپشت شانه اش صاف كرد. دامادخودرااززيرنگاه جماعت دزديدوبين پشتي دوصندلي مچاله شد. صورت خودراروبه كف اتوبوس وميان كف دست گرفت . كدخدااز رديف جلوبلندشد، روبه جماعت ايستادوگفت :
- برشيطان ووسوسه هاش لعنت !
- بيش باد!
- شيرين كام ازدنيابري صلوات محمدي بفرست !
- اللهم صل علي محمداوآل محمد!
*
قصاب گوسفندراتوجوي آب كنارچناربزرگ انداخت . پوزه ا ش راتوآب فروبرد. حيوان آب نمي خورد. قصاب دوطرف پوزه رافشارداد. دهن حيوان بازماندوقصاب يكي – دومشت آب تودهن بازش ريخت . حيوان آب رافرودادوفخ فخ كردونگاه سرگردانش برق تيغه ي كاردودست قصاب راپائيد . حيوان نگاهش راازتيغه كاردواگرفت وبه چهره ي هراسان عروس دوخت . انگشت هاي زمخت قصاب استخوان زيرگلوش راگرفت .
سايش تيغه ي تيزراروگلوگاه وشاه رگ خودحس كردورها شد. نگاه گوسفندتونگاه عروس ثابت ماند…
*
آبادي تانيمه هاي شب غرق بزن – بكوب بود. آبگوشت صرف شدوهركس راهي خانه ا ش شد. عروس و دامادراتوحجله تنهاگذاشتند. داماد، بي يك كلام حرف ، گوشه ي اطاق چندك زد. سكوت آبادي راتوخود گرفت .عروس شرمزده ، خودرابه كناردامادكشاند. نگاه دربدرش توفضاي خالي حجله سرگردان ماند. جلوداماد. جلودامادزانوزدوتوچشم هاي به خشم نشسته اش خيره شد، دست هاي زمخش راگرفت وبه طرف رختخواب – كه درته اطاق روزمين پهن بود- كشيد. دامادلب خودرازيردندان گرفت وفشارداد. مزه ي شورخون را رو زبان خودحس كرد. پشتش رابه ديوارتكيه
دادوپاش راروسينه ي عروس گذاشت وباتمام توان او راپرت كردوغريد:
- گم شو، عنتـر بـد هيبت !…
سكوت آبادي راتوخودگرفته بود. دامادلاي درحجله راباز كردوبيرون خزيدوتوسياهي شب گم شد…