داستان كوتاه - بيا2

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45سالهاش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحهاي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم

اين داستان خيلي شبيه داستانيه كه جزء تبليغات بازرگاني هست.
 

hamed6336

عضو جدید
نسخه

خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه؛ دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
2- هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.:confused:
 

raghsebad

عضو جدید
نسخه

خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه؛ دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
2- هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد.:confused:


:D:D:D
خیلی باحال بود
 

raghsebad

عضو جدید
قسمت هستی

قسمت هستی

[FONT=&quot]یکروز قسمت بود خدا هستی را قسمت کند ، خدا گفت : چیزی از من بخواهید هرچه که باشد شما را خواهم داد . سهمتان را ازهستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن ، یکی جثه بزرگ خواست و آن یکی چشمان تیز، یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را . در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خداگفت : من چیززیادی ازهستی نمیخواهم نه چشمانی تیزو نه جثه ای بزرگ نه بالی و نه پایی نه آسمان نه دریا تنها کمی از خودت را به من بده و خدا کمی نور به او داد . نام او کرم شب تاپ شد . خدا گفت : آنکه نوری با خود داردبزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد . توحالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچک پنهان میشوی . ورو به دیگران گفت : کاش میدانستید که این کرم کوچک , بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست . هزاران سال است که اومیتابد روی دامن هستی میتابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا آن رابه کرمی کوچک بخشیده است[/FONT]
 

hamed6336

عضو جدید


پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد!!!:cry:
 

Similar threads

بالا