روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟
ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.
باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.
خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.
باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد(امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيد(بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) ديگري لبخند زد و گفت(وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))
دو خط موازي زاييده شده اند پسركي در كلاس درس آنها را روي كاغذ كشيد آن وقت دو خط موازي چشمانشان به هم افتاد و در همان يك نگاه قلبشان تپيد و مهر يكديگر را در سينه جاي دادند خط اولي نگاه پرمعنا به خط دومي كرد و گفت : ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم .... خط دومي از هيجان لرزيد خط اولي : .... و خانه اي داشته باشيم در يك صفحه دنج كاغذ . من روزها كار مي كنم . مي توانم خط كنار جاده اي متروك شوم ... يا خط كنار يك نردبان خط دومي گفت : من هم مي توانم خط كنار گلدان چهارگوش گل سرخ شوم . يا خط كنار يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت ! چه شغل شاعرانه اي .... !
در همين لحظه معلم فرياد زد : « دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند و بچه ها تكرار كردند . »
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ...
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ...
دو تا دانه توي خاک حاصلخيز بهاري کنار هم نشسته بودند ...
دانه اولي گفت : " من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالاي سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه هاي لطيف خودم را همانند بيرق هاي رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرماي آفتاب را روي صورت و لطافت شبنم صبحگاهي را روي گلبرگ هايم احساس کنم " و بدين ترتيب دانه روئيد .
دانه دومي گفت : " من مي ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمي دانم که در آن تاريکي با چه چيزهايي روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالاي سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه هاي لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماري قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکي مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتري نصيبم شود . و بدين ترتيب دانه منتظر ماند .
مرغ خانگي که براي يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد .
[FONT="]ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن . [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!! [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!
کمبوجیه پسر بزرگ کوروش هخامنشی مردی شجاع و بی نهایت زیبا و قوی پنجه بود . پس از مرگ پدر به قصد آرام کردن غرب امپراتوری ایران که همواره دچار حمله یاغیان و شورشیان بود عازم مصر و آفریقا شد در سال ۵۲۱ (پیش از میلاد) گئومات مغ از اعتماد برادر کمبوجیه سوء استفاده نموده و بردیا را مسموم ساخته و او را از پای در آورد . در این زمان کمبوجیه مصر را فتح نموده و در سرحدات آفریقا (شمال تونس و لیبی امروزی) می تاخت . گئومات برخی از جنایت پیشگان را اجیر کرده و به جان رییش سفیدان و بزرگان ایران افتاده و آنها را با ترفندهای گوناگون از پای در می آورد . یکی از رییش سفیدان که به راز گئومات پی برده بود به پسر بزرگ خویش جریان را گفت و از او خواست خودش را به سپاه ایرانزمین برساند و توطئه گئومات را بر ملا سازد و از پسر خواست زود عازم این سفر طولانی شود و گفت حتما دیر یا زود گئومات به سراغ من هم خواهند آمد چون آنها به رسم یونانیان ، وجود بزرگان عشایر را تحمل نمی کنند تا بدین گونه همه مردم را به زیر یوغ خویش کشند . به قول اندیشمند کشورمان ارد بزرگ : نخستین گام بهره کشان کشورها ، ابتدا نابودی بزرگان و ریش سفیدان است و سپس تاراج دارایی آنها . پسر آن ریش سفید شب روز تاخت و اسبهای بسیاری در این سفر از پای در آمدند تا خودش را به صحرای خشک سینا رسانید در بین راه گرفتار یاغیان و دزدان شد و گریخت هر چند سه تیر زهرآگین بر دست و پشتش فرود آمد در سیاهی شب به پشت دروازه خاوری مصر رسیده بود با خون خود بر دروازه شهر نوشت (( بردیا کشته شده است )) کمبوجیه چون خبر مرگ برادر را شنید به سوی پایتخت تاخت بدبختانه در نزدیکی دمشق با مکر و سم دیو سیرتان از پای درآمد .
یونانیان به رهبری تاریخ نویسانی همچون هردوت بسیار کوشیدند کمبوجیه را نفی و بد جلوه دهند حتی به دروغ گفتند او با خواهر خویش ازدواج نموده و حتی او را کشته است بسیاری از دروغ های دیگر تا بدین گونه ایرانیان را از داشتن جوانی رشید و فرهمند تر از اسکندر مرحوم سازند . و شوربختانه هنوز هم بسیاری این تهمت ها را نقل قول می کنند همانند تهمت قتل سورنا به دست ارد اشکانی ، که اینها همه دروغ است و دلیل این تاریخ سازی های یونانیان و رومیها ، نابود کردن اسطوره های عزت و سربلندی تاریخ ایران است . اسکندر مقدونی در روزهای آخر عمر خویش می گوید : آرزو داشتم همچون کمبوجیه در جوانی جهانگشایی کنم اما سرزمینی که من فتح کردم یک ساتراپ (ایالت) کمبوجیه هم نشد .
یونانیان و رومیها از هر پادشاه ایرانی ضربه مهلک تری خورده اند برایش جنایت نویسی !های بیشتری کرده اند همانند کمبوجیه ، خشایارشاه ، ارد دوم و ...
«اعوذ بالله من الشيطان الرجيم. بسم الله الرحمن الرحيم. ويل للمكذبين. الذينهم عن صلوتهم ساهون. الذينهم ...»
باد چنگ مي انداخت ميان صفحه هاي قرآن كهنه يي كه خوانده مي شد بر گوري كه جواني يا پيري، چه مي دانم! هر كسي را، چه فرق مي كند. تازه در دلش جاي داده اند و پيرمرد مي خواند. قرآن مي خواند و فاتحه مي دهد و پول مي گيرد و پا به راه بيغوله يي مي سپارد كه سال هاست در آن خانه كرده. پا مي كشد در راه، با آن همه خاطره در سرش از همين قبرستاني كه حالا بود. پلك مي زند. بو مي كشد ديوارهاي آماس كرده ي دخمه يي را كه بوي چربي مانده ديزي و كافور كفن هاي گلي با درز آجرها سال هاست كه همخانه شده اند و يادش مي رود كه كي بود كه آنجا پرتاب شده بود. عبا را به كناري انداخت. بوي كافور، تن مي كشيد به تن عبا و راه مي كشيد به مشام پيرمرد و ذهن را به بازي مي گرفت.
ميان همان بو بود كه آخرين گور را بي شك كنده بود و آخرين جنازه را كه تير خلاص اين بار، شقيقه را دور زده بود و از جمجمه قرباني گريخته بود و گذشته بود بي خلاصي! در گور نهاد.
از آن همه صفي كه تن را انبان آن همه سرب كرده بودند در برابر فرمان آتش! و خاك كه بر تن ريخت و پيكر را خاك پوشانيد، ناله هايي خفيف را به گوش شنيده بود و كابوس سال هاست كه گذشته است و بوي دنبه ي مانده در باديه ي مسي، هم آغوش با بوي كافوري كه سالهاست ميان درز زندگي خانه كرده مشام را مي آزرد.
سيگاري پيچيد و تكيه به بالشي چركمرده داد و تقلايي كرد تا بگذرد از ياد غسالخانه يي كه گوشه يي ديگر در مرده زار جا خوش كرده بود و پيرمرد از آن پرهيز داشت كه ذهن پا بگذارد بدانجا. پلك بست و مي شست پيكري را كه تازه مردي بود با نوخطي بر پشت لب كه سبز مي زد و كافور كه در منفذ بيني چپاند ،لاشه عطسه زده بود و چشم گشوده بود و ... پيرمرد چشم گشود گريزان از آن همه تاواني كه مي پرداخت و چشم گرداند ميان كفن هايي همه تر.
شب بود و ماه درست ميان آسمان مي رقصيد. نه! ماه نبود و ديگر آن كه، چرا رقص؟ تنها پرهيبي گوژ گام مي كشيد ميان گورهايي كه صف به صف چيده شده بودند –محكوم به ماندن- و گشت تا بالاي گوري رسيد كه كسي را امروز در خود جاي داده بود و پيرمردي بر سرش قرآن خوانده بود و فاتحه! و پيرمرد گيج بر سر گور بود و لبانش جنبان به ذكر.
بيل به تن خاك فرو كرد.
جنازه كه چشم گشوده بود و كافور را به باد بيني پرانده بود، پيرمرد در جا سنگ شده بود. و از آن پس بود كه قرآن را به جاي ليف و صابوني كه بر تن مرده گان مي كشيد و چرك از تن به در مي راند، برداشته بود تا چرك روح بزدايد از خيال امواتي كه نيستند . و اينك گور به گور، خوابگرد گشته بود و جنون زنده شدن مرده يي او را ميان گورهاي مرده گاني مي كشاند كه همين امروز رفته بودند. تو گويي شك راه را بر آرامش مي بندد و ياد تجربه ي پيش چون كابوسي بر زندگي سايه مي افگند تا به يقين بنگري كه آن كه حال در گور خفته است براستي مرده و نه ناله مي كند از زير خروار ها خاك و نه نفس مي گرداند تا به دنبال منفذي براي دم، كافور را به هوا بپراند.
كفن از تن لاشه به در كشيد و خاك را به آغوش او سپرد و يا شايد او را به آغوش خاك واداده بود.
سپيده دم كه از خواب بر مي خاست از بوي كافور تازه، به ياد مي آورد كه شب پيش باز ميان گورستان گشته و جواني يا پيري را ... چه مي دانست! برهنه كرده. و حال بايد كفن را به مرده يي ديگر مي سپرد.
روز آغاز گشته بود و پيرمرد قرآن مي خواند بر پيكري كه نوبت او بود كه مرده باشد و نمي دانست اين بازي تاوان كدام گناه نكرده يي بود كه از ياد برده بود كي مرتكب شده؟ و قرآن مي خواند. زني جيغ كشيد تا پيرمرد از ياد ببرد آنچه كه مي خواندو پلك بزند ميان جنازه هايي كه صف كشيده بودند برابر جوخه آتش. و سال ها پيش بود. پيش از آن كه جنازه يي چشم بگشايد و او قرآن بردارد و عبا بر سر كشد و او كه اندكي جوان بود، چالاك آنهايي را كه تير خلاص در مغز پر هاي و هوي- شان خانه كرده بود در كور جاي داده بود و آخرين نفر را كه گلوله، جمجمه را دور زده بود. باز چون آن ديگر كسان به دل خاك سپرد و خاك كه پاشيد بر پيكري كه بايد در خاك آرام مي گرفت. گمان برد كه ناله يي شنيد. ذهن مي گفت: جنازه هنوز زنده است ولي بيم پاسباني كه دو گام آنسو ترك كشيك مي كشيد، شك را مي راند و درنگ جايز نبود. پس پا كوبيد بر تل خاكي كه حالا شايد مردي را زنده به گور كرده بود.
جماعت صلوات فرستادند و او خود را كنار گوري يافت كه بايد فاتحه بخواند و مادري جيغ مي كشيد در سوك دختري كه بايد به خانه شوي مي رفت و پيرمرد فاتحه خواند و برخاست. چشم كه به قاب دختر دوخت ميان غسالخانه بود و جنازه يي زير دستان او ناگهان چشم گشوده بود و شگفتا كه اين دو رخسار چه به يكديگر مي مانستند. تو گويي آن جوان اينك در كالبد دختري در گور آرميده بي عطسه يي حتا تا كافور بپراند از منفذ بيني. و پيرمرد آواره گي ميان گورها را به ياد آورد از جنون زنده شدن مرده يي به زير دستان خويش. و از يادآوري شب بر خويش لرزيد كه خوابگرد بي آن كه خود بفهمد ميان گورهاي تازه خواهد بود و ذكري زير لب زمزمه خواهد كرد و گور خواهد كند. ديده به اشك شسته بود و سر به راه خانه داشت و تمام تن مي لرزيد از يادآوري شب و باز نمي دانست تاوان كدام گناهي است اين جن زده گي؟
جواني را كه زنده در گور كرده بود و پاسبان به علامت رضايت سرجنباند هيچگاه كسي بر سرش قرآن نخواند و مادرش هيچگاه ندانست كه مزار پسر، ميان اين همه خاكي كه رد بولدوزر بر تنش جا انداخته كدام است؟
به ديوار تكيه داده بود. از شب هراس داشت و خواب را از چشم ها مي تاراند. اما خواب به كمين مي نشيند و آني كه تو غافلي افسار بر تو مي زند و بر تو مي خسبد.
ميان گورها مي گشت و در تاريكي شب گوري را يافته بود كه امروز بر ميهمانش قرآن خوانده بود. بيل به تن خاك فرو داد و آخرين سنگ را كه برداشت نفس گرداند. اما تكاني ... از كجا؟ شايد ريگي زير پايش گريخت و او ناگهان آوار شد ميان گوري كه كنده بود و به خود آمد.
كفني تا زده كنار گوري خالي! دختر نبود. پيرمرد به هوش بود. صداي بولدوزر در سرش تاب مي خورد و ذهن را شخم مي زد و شيون زني ميان اوراق ياد كه به جستجوي گور فرزند تمام بيابان را بر سر ريخته بود و مي گريست.
پيرمرد مات مانده بود در كفني كه تا شده به گوشه ي گور خالي تكيه داده بود و جنازه يي از دختري در آن نبود. چه مدت گذشت؟ كسي نمي داند از مردي كه زير خاك ناله كرده بود تا جواني كه در غسالخانه چشم گشوده بود و دختري كه بايد در گور مي بود و نبود.
سحرگاه گوركن حيرت زده آب دهان ريخت بر لاشه ي پيرمرد قرآن خواني كه حالا در آغوش دختري
مرده ميان گور، مرده بود.
هيچكس بهياد نمىآورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج كه هيچكدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغشان بود. زنها و يكى از آن دو مرد مدتها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهنشان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهلسالگى نزديك مىشود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زنها صاحب بچه بودند و مرد مسنتر در زندگى زناشويىاش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مىكردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مىگفتند و مىخنديدند.
كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگهداشتند. مىدانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربهاش نكردم. آنچه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يكبار به سراغم مىآمد نه اينكه ابتدا درد هر بيست دقيقه يكبار سراغم بيايد و بعد سريعتر شود و من داشتم از ترس مىمردم و بهنظر مىآمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مىرساند نمىتوانست موقع رانندگى چشمهايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سىوشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آنقدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمىتوانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مىكشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مىكردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم.
مرين گفت: اينها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى.
مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماههاى اول حاملگى اينقدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اينكه دلم مىخواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمىكرد. براىهمين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مىدانى كه چهطور است. آه! در آن حال گيجوگول وقتى كه بههوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمىكرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم.
كنستانس گفت: اوه! مىدانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اينطور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيالها خيلى عجيبوغريباند. آره. اما مىگذرند. اينقدر كه آدم گرفتار بچهدارى مىشود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنىست. زنها مثل دختربچهها هروكر مىكردند.
مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهانشان گوش مىدادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترينشان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مىكنيد اگر مىدانستيد زايمان اينقدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟
زنها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقهاش گفت: اينقدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مىدانى؟
مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچهدار بشوى؟ البته باز هم بچهدار مىشدم. من عاشق بچههام هستم. تو مگر بچههات را دوست ندارى؟
مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچهدار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهينآميز مىشود. معلوم است كه مىشدم.
چرا توهينآميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى.
چه چيزش فرضىست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مىكنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مىشناسىشان و فكر مىكردم دوستشان دارى.
مورفى گفت: مىدانم وجود دارند. هر دو هم بچههاى محشرى هستند. اما براى داشتنشان تن به چه مصيبتى كه ندادى.
تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است.
زنها با هم شروع كردند به حرفزدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مىخورد و دو شقه مىشود.
البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مىكند. طورى كه هيچوقت آنطور نيست كه انتظارش را داشتى. بااينهمه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مىفهمى كه چه مىگويم؟
مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه.
مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آنهايى كه او را در آن حالوروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زنها زدند زير خنده و به خنده آنها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زنها از ته دل مىخنديدند و خندهشان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورتحساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچشده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود ''رستوران دانگ'' از مدتها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فالهاشان بحث داشت خاتمه مىيافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمىگذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زنها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمىفهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم.
تد جوانتر از ديگران بود. از مرين چند سال جوانتر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرفها حالم را بد مى كند.
مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مىرفتم معلم انگليسىما جلو چشم ما بچهاش را انداخت. بعد همه دستش مىانداختند. (با حالت نيمهعصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهرهترك مىشدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزدهسالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمىتوانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم.
زنها با چشمان باز و شگفتزده به مردها نگاه مىكردند. قاچ پرتقال را به دندان مىكشيدند و آب پرتقال از چكوچانهشان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پولشان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مىداد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آنوقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد.
مورفى به زنها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسانهاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافىست.
تد اسكناسها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مىكنم اعتراف وحشتناكىست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايىست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچههام هستم و اصولا به بچهها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچهها مى خنديدند.
حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بىسروصدا آمد و رفت و هيچكس متوجه او نشد. زنها بىحركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مىكردند و نه به يكديگر.
چهرههاشان كشيده و همچون نقاب شده بود.
توضيح صحنه : مردی ميان سال و کوتاه قد، بلوز و شلوار سفيد به تن دارد و موهای کوتاهش را به سختی دمب اسبی کرده. او کفش سياه و کمربندی مشکی دارد. پشت ميز کارش در کتاب فروشی نشسته - ميز، سمت راست صحنه در انتها [و به صورت اُريب وجود دارد چون مغازه کوچک است] قرار گرفته. روی ميز، تلفن قديمی سياه رنگ و چند کتاب که روی هم قرار گرفته اند به علاوه ی يک پارچ و يک ليوان وجود دارد- کنار ميز سمت راست، شوفاژی وجود دارد و روی آن چند تکه نان و راديو. دور تا دور مغازه در طبقات مختلف کتاب چيده شده جز طبقه ای که رو به روی تماشاچی است و در وسط طبقات کتاب فروشی، روی آن عکس حضرت علی (ع) و زيرش ساعت می باشد. - سمت چپ انتهای صحنه ميزی با پايه های کوتاه قرار دارد که روی آن پر است از کاسه های چهل کليد، مهر، تسبيح، سنگ، نعل اسب، عکس ائمه، مهره مار، گياه های مختلف و چشم نظری- بعضی از آن ها در گونی های کوچک دور ميز قرار دارند- بيرون مغازه چند رديف کتاب وجود دارد که دورشان رُل کشيده اند- در مغازه شيشه ای است و چراغی هم بيرون و در بالای در وجود دارد. مغازه سمت چپی و سمت راستی کرکره هايشان را پايين کشيده اند- داخل مغازه پشت ميز پايه کوتاه پلکانی اُريب وار ديده می شود که به طبقه بالا راه دارد. (طبقه بالا ديده نمی شود.) ... راديو روشن است اما صدای بسيار کمی دارد. ... مرد (حسين آقا) در حال صحبت با تلفن است. او لهجه خاصی دارد.
حسين آقا: نه واللهِ ، به جان شما همين الانِِ رفت، نه، نه، نگران نشو بابام جان، ... دروغم چيه، حتی ديدم عجله داره گفتم کتاب ها رو تو نيار بذار همون جا بيرون مغازه خودم می برم، آره بابا بنده خدا همچی تندی کتاب ها رو سريع گذاشت و رفت، الانِ ميرسه نگران نباش، قوربونِ شما، يا علی.
[تلفن را می گذارد و از پشت ميز بيرون می آيد؛ می خواهد به بيرون مغازه برود، مکثی کرده و سرش را به عقب می چرخاند و به بالای پله ها نگاهی می اندازد- سرش را تکان می دهد و بعد بيرون مغازه می رود و کتاب ها را به سختی داخل می آورد، چراغ بيرون مغازه را خاموش کرده و کرکره مغازه را کمی پائين می کشد. وقتی در را می بندد، علامت ''تعطيل'' را از دورشان باز می کند.]
- نمی دونی، با اين کاری که کردی چقدر خودت رو تو دلم همچين جا کردی، (به بالای پله ها نگاهی می اندازد) می گم از صبح ها؛ همه اش دارم فکر می کنم اگه تو نبودی چی می شد؟ به خدا سرنوشتم ها همچين عوض می شد. حالا از الانِ به بعد همه چی برام يه جور ديگه می شه، اصلاًها زندگی انگاری همچين يه جور ديگه ای شده؛ يه جورهايی ها همچين تو دلم قيلی ويلی ميره... ، دِ بيا پايين، دِ ما هم دلمون برات تنگ شد آخه!... بيا قشنگ ها؛ هی قوربون صدقه ی هم بريم؛ البته می دونم من بايد بيشتر قربون صدقه برم... هی چه می دونم نازت رو بکشم، نوزت رو بکشم، هی همچين همچين بکنم هی لوس موست کنم... بيا ديگه؛ شيطون... [به طرف پله ها رفته می گويد] راستی ها؛ تا اون جايی يه نگاه هم به اون تاس کبابِ بنداز؛ همچين انگار يه بو موهايی مياد... راستی اون تارِ منم بيار پايين که چی، امشب دلم می خواد يه عالمه چيزهای با حال بخونم و بزنم. [به طرف کتاب ها رفته آن ها را داخل کتابخانه قرار می دهد. با يکی از دستانش به سختی کار می کند و نمی تواند درست کتاب بگيرد.] اِی خدا شکر شکر، بالاخره ها بعدِ اين همه سال منم به آرزوم رسيدم. خدا جونم خودت ها همه رو به آرزوشون برسون... [همين لحظه تاری از طبقه بالا پرت می شود پايين و به پله ها می خورد.] اِوا... اين چه کاری بود؟... اگه می شکست چی؟... [تار را می بوسد] شکر خدا سالمه... [چند زخمه می زند] بردار اون غذا رو بيار پايين که مرديم از گشنگی. [می خواند] کبوتر بچه بودم مادرم مرد- مرا دادند به دايه - دايه هم مرد... [صدای کشيدن سيفون از طبقه بالا شنيده می شود.]
[تار را زمين می گذارد و بالا می رود] ببينم چرا از صبح اين قدر دستشويی ميری تو؟... اوه اوه اين غذا که سوخت... اَه چه بويی راه انداختی اسهال مسهالی!؟ [از پله های پايين می آيد] غذا رو آوردم پايين ها [به طرف نان ها روی شوفاژ می رود تا برشان دارد.] يه چيزی ميشه پرسيد؟... ببخشيدها جناب عالی از وقتی اومديد همچين چرا اين مدلی شديد؟ بله؟... لال مونی گرفتی چرا؟... به به چه تاس کبابی شده!... ببينم خوشحال نيستی منم دارم به سر و سامون می رسم. چه کيفی ميده يک نفر بشه دو نفر... ای خدا عاشقی چه چيز خوبی بوده ما نمی دونستيم... به به چی درست کردم... [از بالا سبدی با طناب به پايين می افتد] اَه مگه قهری سبد می اندازی؟... [به بالا نگاه می کند] چيه؟ باز که اون قيافه ی کوفتی ات رو اوجوری کردی... گلوت رو چرا اون جوری می کنی؟ به جهنم خسته شدم اين قدر از صبح ناز آقا رو کشيدم. نمی آی پايين خوب نيا [غذا را لقمه کرده در سبد می اندازد، کسی که بالاست مدام طناب را تکان می دهد] بگير اينم غذات. کوفتت شه. نکنه ها! همچين حسودی داری می کنی؟ هان؟ آره ها من چقدر خنگم... پس حسودی می کنی هان؟... آخه چرا اين قدر بچه ای تو که نمی تونی جای زنِ منو بگيری... تو جات يه جای ديگه هستش... اينو خودت هم خوب ميدونی... ببين ها؛ دخترِ ها صد بار هم زنِ من شه جای تو رو نمی گيره... به خدا راست می گم. منم خل و چل نيستم بشينم راجع به تو به اون چيز ميز بگم. اون ها... هيچ وقت نمی فهمه، چی؟ که تو هستی... باور کن... اين مثل يه راز بين تو و حسين آقا تا ابد می مونه، باور کن... [ساعت زير عکس حضرت علی (ع) زنگ می زند. حسين آقا فوری ساعت و راديو را خاموش کرده و بعد از پارچ آب می ريزه داخل ليوان و کنار دهان گرفته و با تسبيحی که در جيبش داشت چيزی می شمرد، زير لبی می خواند و به آب می دمد. بعد از کشوی ميز، سورنگی در مياورد و آب را داخل آن می کشد. آهسته به طرف در می رود و نگاه می کند که کسی دور و بر نباشد. آهسته آب را دور سردر مغازه - دم در مغازه - داخل و گوشه های در و ديوار مغازه می پاشد. به قفسه ای از کتاب ها تعظيم می کند و نفس عميقی می کشد. بعد انگار که موجود نامرئی کوتاه تر از خودش کنارش باشد شروع می کند به حرف زدن با آن] چيه؟ اين جوری نگاه می کنی... بالاخره از اون بالا استعفا دادی!... زبونم مو در آورد به علی اون قدر صدات کردم. ببينم تو فکر می کنی من خرم نمی فهمم؛ از وقتی فرستادمت خونه دختره يه جورهايی شدی. قيافه ات رو عين مُنگول ها می کنی... مگه قرار نبود مواظب چشمهات ها باشی؟ نگاه نگاه داره از کاسه ميفته. منو نيگاه [تار را در دست می گيرد و چند زخمه می زند] حسين آقات داره زن می گيره؛ تو هم حق نداری به زن حسين آقا حسودی کنی. می دونی که اگه با من بد تا کنی چه جوری می شه. وقتی بهت می گم راجع به تو به دختره هيچی نمی گم بايد بگی فهميدم، چشم، هر چی شما بگيد، نه اين که دل درد بگيری، قهر کنی بری اون بالا لنگر بندازی بعد هم جوابِ منو ندی... [می رود پشت ميز می نشيند و عود روشن می کند. (بوی عود به طرف تماشاچی می رود.] وضعشون چه طور بود؟ [تلفن زنگ می زند] بله؟... به به... بله بله. حال شما؟ [روی گوشی را با دست می گيرد و رو به نامرئی می گويد] حال کن... دختره است. (می خندد) [دستش را برداشته حرف می زند] ميگم ها... اِ... شما خوبيد؟ منم بد نيستم. اِ ؟ برای چی؟ [با خنده بدجنسی به تلفن اشاره می کند] نه نگران نباشيد حتماً اثر می کنه. اين دعاها خيلی کارسازِ من به مادرتون هم گفتم. اِ ؟ يعنی خواستگارا قهر کردن رفتن؟ دوباره؟ [رو به نامرئی- دستش را به طرف گوشی می گيرد] آفرين. کارت عالی بود. دعاهِ اثر نكرده... آخ جونم [به تلفن] نگران نباشيد. ميگم شايد از کجا می دونيد يه بخت بهتر بياد سراغتون؟... هان؟ نظرتون چيه؟... ميگم ها شما جوونيد درست نيست دختر به اين ماهی به اين خوشگلی که... که نبايد غُصه يه پدر سوخته رو بخوره. اين رو می خواستم بگم... نه... که [رو به نامرئی] دِ نپر نكبت، نپّر. نيشت رو ببند... می شينم پا می شم ها، ديوونه ام کردی امروز... اون جا... ياالله برو اون جا... اَه [دوباره با دختر صحبت می کند] نه والله حواسم فقط با شماست جانم... ببين اون ها اسمش چشم نپامِ. شما که تحصيلکرده ای بايد بدونی...، (بلخی) ميگه ((بيا نگارا از چشم بد بترس و مکن - چرا نداری با خود هميشه چشم نپام)) اين نپام كه ميگه همون چشم نپامِ همون چي ميگن خرمكِ؛ چشم زدِ... هان؟ نه هيچ ربطي به امير ارسلان هاي من نداره؛ من ها؛ همه امير ارسلان هام رو خودم با اين دستهاي خودم صفحه ي اولش روها با جلدش رو كندم... (با تعجب) چي؟... حا... حاجي؟.. بـَ بله... كيه كه حاجي رو نشناسه... خوب...، چي؟ واقعاً!! اِ .!. اِ .!.. خوب. چي چي بگم!... نه شما يك هفته صبر كنيد فقط يك هفته اگر دعاهاي من اثر نكرد بريد پيش حاجي؟... خوب؟ بله ايشون پول زياد مي گيرن... خوب بابا جان يك هفته اون دندون رو روي جيگر بذار... درست ميشه اِن شا ا... [رو به نامرئي] پدرت رو درميارم الاغچه صبر كن... [با تلفن] من مطمئنم. خودم ستاره ي شما رو ديدم. شما ستارتون با اون آقاي خواستگار جفته ... بله... چشم من ميگم... خواهش مي كنم... يا علي [گوشي را مي گذارد - سخت عصباني است] [به بالاي كتاب ها نگاه مي كند] بيا پايين پدرسوخته... مي خندي؟... به من مي خندي... بيا پايين [نامرئي به طرف ديگري مي رود] حالا ديگه سر منو كلاه ميذاري؟! هان؟... من بهت گفتم بري اون جا دعاي منو باطل كني كه خودت عاشق دختره شي!... پدرسوخته... بشينم پاشم!؟ [سيگارش را برمي دارد و روشن مي كند] حالا به من خيانت مي كني؟ [با بغض] بعد اين همه سال... به اين مكافات عاشق شدم. آخه اينم كار بود تو كردي... اي خدا خدا كاش پاي اون آقاي خواستگار مي شكست و نمي رفت خونه ي اون ها كه بعدم قهر كنه و دختره مجبور شه با نه نه اش بياد اين جا... اي خدا كاش چشمهاي واموندم اون دخترو زودتر مي ديد يا... يا اصلاً نمي ديد... [با داد] آخه تو از من اجازه گرفتي رفتي عاشق شدي؟... مي دوني دختره با نه نه اش رفته پيش حاجي... حاجي كف دستش رو نگاه كرده گفته يه جنّ عاشقت شده براي همين بخت و اقبالت بسته است... گفته هفته ديگه برن اون جا همه چي رو درست كنه... دِ مي دوني كه چي كار ميكنه... قشنگ تو رو دفن ميكنه مي كشدت... بعد هم... بعد هم دختره مي ره با اون خواستگارش ازدواج ميكنه... تو هم مي ميري... چقدر بي انصافي تو... نخند... دِ بيا برو گم شو از مغازه من برو بيرون... اون جا نه... بيرون... مي رم آينه ميارم ها... خاك تو سرم كنند كه اين قدر بهت اعتماد كردم... خاك... نبايد جلوي تو مي گفتم عاشق شدم... تو عمداً اين كار رو كردي مي دونم... [آب مي خورد] اي خدا حالا چي كار كنم... اگه حاجي بفهمه من جنّ مسخّر دارم، اگه بفهمه خودم عاشق دختره شدم!... اگه بفهمه اينِ عاشقش شدم پاك آبروم ها ميره... دِ زليل مرده مگه نگفتم برو بيرون [خم شده و يقه ي نامرئي را مي گيرد و لگدي به پشتش مي زند و پرتش مي كند بيرون] از صبح لال موني گرفته براي من... تخم جن... رفته او جا از عوضِ اينكه... لا اله الا ا.. ... [به طرف كتاب ها ميرود و سعي مي كند جابجايشان كند] حالا چي كار كنم؟ خدا خدا، زودتر ببندم برم!؟... بقيه اين ها كو؟... [از طبقه بالا صداي سيفون شنيده مي شود و بعد صداي محكم قدم هاي جن كه دارد بالا راه مي رود...] مگه نگفتم برو... هان؟... چي كارم داري آخه... اين كتاب ها رو چرا اين جوري كردي... همه ''فن علوم غريبه'' هام نيست... نگاه... آخ دستم... نگاه... سيميا، ريسميا، كيميا، باز بقيه نيست... ببين وقتي قورباغه ها رو انداختم به جونت، وقتي آينه آوردم بهت مي گم عشق و عاشقي يعني چي... اصلاً خودم مي رم پيش حاجي مي گم دفنت كنه... [از بالا يك گوني نخود ريخته مي شود پايين] چي كار مي كني؟ [به طرف پله ها مي رود.] قيافه ات رو چرا كش مي دي... بيا پايين... همه جا رو به هم ريختي... نگاه... [گوش نامرئي را مي كشد] اون چشمهاي باباقوري ات رو باز كن... دستم رو ببين... همچين درست و حسابي... ها... آهان... ببين چي كارم كردي حسود الدّوله... اين زيگيل شاهكار توي مادر مرده است... همون موقع كه اين كار رو كردي بايد مي فهميدم مار تو آستينم دارم... گوشهات رو باد نكن... اصلاً از اين ريخت زهرماري ات خوشم نمي آد... اون قدر اين وري شدي اون وري شدي پايين شدي بالا شدي چه مي دونم همچين همچين كردي كه حواسم پرت شد و آب شلنگ رو ريختم روي گربه... اونم كدوم گربه... گربه اي كه حيوونكي خاكي اومده بود خونه من... دِ تو كه مي دونستي اگه گربه خاكي بياد دم خونه اي يعني چي؟... از همون موقع من احمق بايد مي فهميدم تو حسودي... هزار بار بهت گفته بودم اگه گربه خاكي بياد در خونه يعني مسافري مهموني چيزي تو راهه... لج كردي مي دونم مخصوصاً حواسم رو پرت كردي آب رو بريزم روش كه خيالت راحت شه... نكنه فكر كرده بودي دختره است؟... آخه بي انصاف هنوز يك هفته ام نشده من عاشق شدم...
[آرام و با بغض... مي نشيند روي زمين و با نخودها ور مي رود و مي گريد:] اين همه وقت ما مثل دو تا دوست با هم كار كرديم... من اين همه چيز بهت ياد دادم... آخه اين درسته؟ من اگه پسر داشتم مي شد همسن و سال تو؟... آخه اين سن هم وقت عاشقي بود؟... بهت گفتم بيا برو اون جا تا دعاي منو براي خواستگاره نخوندن برش دار بيار اين جا... آخه تو كه مي دونستي چرا؟! مي دونستي يه هو، يه لحظه وقتي داشتن از مغازه ي من مي رفتن بيرون چشمم دختره رو گرفت... [آه] بعد تو رفتي هم دعاي منو باطل كردي هم خودتم عاشق شدي...؟ ما مثل دوست بوديم، نبوديم! همچين بوي چي؟ بوي خيانت مياد... [در همين لحظه تا كه گوشه اي قرار دارد خود به خود تكان خورده نواخته مي شود.] چيه؟ تو هم غم منو داري مي دونم... مي دونم... ببين يه دقيقه اون تار رو بذار كنار... [صداي تار قطع مي شود.] آفرين پسر خوب... بيا يه كاري كن.... تا پيش حاجي نرفتن بيا تو آبروي جفتمون رو بخر... اگه تو اين عشق رو توي دلت بكشي، گره ي بخت اون دختره هم خود به خود باز ميشه... نه... نترس... من نمي رم بگيرمش... باور كن... ببين به من اعتماد كن... باشه؟... بذار همه چي مثل قبل شه... اين جوري كه تو خودت هم مي دوني تا هزار سال عاشق دختره هم باشي نمي توني باهاش ازدواج كني... همچين اون دوزاري كجت افتاد...! پس بيا اين عشق رو فراموش كن، بذار نه آبروي من بره نه حاجي با آينه و دعا معاش تو رو دفن كنه... خوب؟ تو هم زنده مي موني... منم زنده مي مونم دختره هم ميره پي كارش زن همون خواستگاره مي شه... مي گم اصلاً مي خواهيم چي كار... اصلاً مي دوني مادرش به من چي گفت... گفت دخترش كچله براي همين هم خواستگاراش قهر مي كنن و ميرن... آفرين [جن را مي بوسد] الانم برو اون كتاب هايي رو كه اجي مجي كردي رو بردار بيار بذارمشون سرجاش كه بريم خونه... آفرين... خودم يه دعا برات مي نويسم همچين يه دختر جنّي رو عاشقت مي كنم
حالا ببين... ببين چه ماه مي شي وقتي مي خندي... آفرين [همين لحظه نخود ها (با نخ نامرئي) به صورت معلق از روي زمين در فضا قرار مي گيرند.] اِ ؟... اذيت نكن... اين علامت اينه كه تو به حرفم گوش دادي... آفرين... حالا اون ها رو درست كن زود باش يه كي رد شه شك مي كنه (نخودها مي افتند)... بدو... [در مغازه را باز مي كند و جن را مي گيرد و بيرون مي اندازد] زود بيا
اون كتاب ها رو هم بردار بيار... گره دختره رو باز كن ها... آفرين... [حسين آقا كركره مغازه را تا آخر
پايين مي كشد... صداي خنده هاي شيطنت آميز و خنده ي حقه بازش را مي شنويم...]
مردي، دير وقت، خسته و عصباني، از سر کار به خانه بازگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد که در انتظار او بود.
- بابا! يک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما. چه سوالي؟
- بابا، شما براي هر ساعت کار، چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد:'' اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سوالي مي کني؟''
- فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت کار، چقدر پول مي گيريد؟
- اگر بايد بداني خوب مي گويم، 20 دلار.
پسر کوچک در حالي که سرش پايين بود، آه کشيد. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:'' مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟''
مرد بيشتر عصباني شد و گفت:'' اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال، فقط اين بود که پولي براي خريدن يک اسباب بازي مزخرف از من بگيري، سريع به اتاقت برو، فکر کن و ببين که چرا اينقدر خود خواه هستي. من هر روز، سخت کار مي کنم و براي چنين رفتارهاي کودکانه اي وقت ندارم.''
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد:'' چطور به خودش اجازه مي دهد براي گرفتن پول از من چنين سوالي بپرسد؟'' بعد از حدود يک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شايد با پسر کوچکش خيلي تند و خشن رفتار کرده است. شايد واقعا چيزي بوده که او براي خريدش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينکه خيلي کم پيش مي آمد پسرک از پدرش در خواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستي پسرم؟
- نه پدر، بيدارم.
- فکر کردم شايد با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي کردم. بيا، اين 10 دلاري که خواسته بودي.
پسر کوچولو نشست، خنديد و فرياد زد:'' متشکرم بابا'' بعد دستش را زير بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتي ديد پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصباني شد و غرولند کنان گفت:'' با اينکه خودت پول داشتي، چرا باز هم پول خواستي؟''
پسر کوچولو پاسخ داد:'' براي اينکه پولم کافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. مي توانم يک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ دوست دارم با شما شام
بخورم....''
من تاريخدان نيستم، اما بر تاقچهي اتاقم يك رز سفيد هست كه هميشه به سوي مجسمهي كوچك بودا خم شده است. من دربارهي بودا چيزي نميدانم، فقط آفتاب كه برميآيد ميبينم رز سفيد به سوي مجسمه سر خم كرده. شايد در قفسههاي كتابخانهام كتابي دربارهي بودا باشد … اما به راستي هيچ علاقهاي به بودا ندارم. تنها مسالهي مهم بودا «نيروانا»ست. اما نه … به راستي «سيذارتا» مهمتر است.«سيذارتا» مهمتر از سعادت ابديست. افسانه حكايت ميكند «سيذارتا »پيري را ميبيند، بعد جذام و در شرق مرگ را.سر آخر وقتي در روز چهارم از خانه بيرون آمده مرتاض را ميبيند. ميپرسد كيست؟ «او مرتاض است. مردي كه از همه چيز چشم پوشيده. او در پي سعادت است.» افسانه اضافه ميكند «سيذارتا» بر بستر«يا شودارا»ي خفته «راهولا»را در آغوش ميكشد. ميخواهد بر گونهي زن بوسه بزند. افسانه ميگويد: او چنين نميكند. بودا ميگويد: غمانگيزترين درد نبودن با كسانيست كه دوستشان داريم. من چيزي نميدانم. هر صبح، وقتي خورشيد طلوع ميكند و آنگاه كه گل رز سفيد به سوي مجسمه سر خم كرده است، مجسمه را نگاه ميكنم و بودا را به ياد ميآورم كه در پارك گوزن بنارس اولين موعظهاش را ايراد ميكند و من حس ميكنم لبهايم گشوده مي شود.
«سذارتا»زنش را بوسيده است. «سيذارتا» يا «گاتوما» يا هر اسم ديگري كه دارد، زنش را بوسيده است. من تاريخدان نيستم، اما «سيذارتا» فكر كرد زنش را بوسيده است. بودا دانست همه چيز خياليست. افسانه روايت ميكند«سيذارتا» پس از تفكر زير درخت انجير مقدس دريافت كه بوداست … او به «نيروانا» رسيده بود.
اما من هيچ علاقهاي به بودا ندارم. تنها يك مجسمهي كوچك مشكي بر تاقچهي اتاقم، كه چون آفتاب برميآيد رز سفيد به سويش سر خم كرده است.
هرچه به اين دوست عزيزم گفتم جلسه ى سهامداران شركت فلان و بهمان به درد من نمى خورد به خرجش نرفت. گفت تو بايد همه جا را ببينى، تو بايد توى هر سوراخى سر كنى... از بس كه اصرار كرد گفتم باشه، بيا. آمد دنبالم. توى ماشين هم كه بوديم، جرّ و بحث ما ادامه داشت. گفتم آخه تو اقتصاد خوندى، به اين مقولات علاقه مندى. من باور كن پول شمردن بلد نيستم. تعريف كردم كه يك زمانى يك جايى كار مى كردم، پُشت دخل، وقتى مى خواستم بقيه ى پول مشترى را بدهم آن قدر لفتش مى دادم كه داد همه درمى آمد. رئيسم مى گفت اون قدر سرتو پايين مى گيرى كه اگه همه ى مغازه را هم خالى كنند، نمى فهمى. دوست عزيزم خنديد. گفت پول شمردن و بقيّه ى پول دادن چه ربطى به اقتصاد داره؟ اقتصاد اساس و بنياد هر جامعه اى ست. اقتصادو جدّى بگير. همين طور كه داشت درباره ى اهميّت اقتصاد در جامعه ى بشرى حرف مى زد، دنبال جاى پارك هم مى گشت. همه ى جاى پارك هايى كه خالى بود اختصاصى بود. توى خيابان هاى دور و بر هتلى كه جلسه برگزار مى شد جاى پارك پيدا نكرديم. توى يك خيابان فرعى هشت تا چهارراه دورتر از هتل، يك جاى پارك مَشتى پيدا كرديم و خوشحال و خندان راه افتاديم به سمت هتل. باران تندى مى باريد. دوست عزيزم چتر داشت و هى تعارف مى كرد بيا زير چتر و هى تيزى لب چترش مى خورد به سر و كلّه ى من. گفتم قربانت. نگران من نباش. بدون چتر و با همين كلاه قزميتى كه مى بينى، از صبح تا شب زير باران مى چرخم و عين خيالم نيست. همان طور كه داشتيم مى رفتيم به سمت هتل، به ياد سال هاى محصّلى افتاديم و شروع كرديم به تعريف كردن خاطرات دبيرستان. سالهاى اول دبيرستان، هر دوتا توى يك مدرسه درس مى خوانديم، اما دوست عزيزم حافظه ى قوى ترى داشت و چيزهايى يادش مى آمد كه من يادم نبود. آقاى سُمبات يادته؟ آره، يادم بود. معلّم نقاشى ما بود. مى آمد سر كلاس، يك نقاشى منظره مى كشيد، مى چسباند به تخته سياه و ما بايد همه ى تلاش خودمان را به كار مى برديم تا يك نقاشى بكشيم كه با آن مدل مو نزند. آقاى معلّم اين نقاشى آبرنگ را سى ثانيه يى مى كشيد، اما ما بچه ها تا يك ساعت بعد كه زنگ مى خورد هنوز مشغول كار بوديم، اما هيچ كدام از نقاشى هايى كه ما مى كشيديم مثل آن نقاشى آقاى معلّم از آب درنمى آمد. يك شباهت هايى داشت، اما نقاشى آقاى معلّم چيز ديگرى بود: نهر آبى كه از كنار درختى مى گذشت، كوهى آن طرف نهر و خورشيدى كه از پُشت كوه داشت درمى آمد يا داشت فرو مى رفت پُشت كوه.
نگهبان دم در هتل به ما خوشامد گفت و در را باز نگه داشت تا ما به عادت ايرانى ها يك دقيقه اى به همديگر تعارف كنيم كه بفرماييد تو. توى لابى چند نفر راهنما ايستاده بودند رو به در ورودى تا تازه واردين را هدايت كنند به سمت سالن برگزارى مراسم. دم در سالن، چند نفر نشسته بودند پُشت ميزهاى خيلى درازى تا اسم دعوت شدگان را توى ليست هايى كه دم دستشان بود پيدا كنند. اول جلوى اسم دوست عزيزم و بعد جلوى اسم من كه با خودكار ته ليست الفبايى دعوت شدگان اضافه كرده بودند علامت زدند و دخترخانمى كه پُشت ميز نشسته بود لبخندى زد و شماره ى ميز ما را گفت. تشكر كرديم و رفتيم تو. سالن پُر از جمعيتى بود كه گوش تا گوش سر ميزها نشسته بودند. درست رو به روى در، سكوى كوتاهى بود با يك ميز خطابه و روى ديوارهاى دو طرف سالن دوتا پرده ى عريض براى نمايش نمودارها و آمار و ارقام. هنوز چند دقيقه اى به شروع مراسم مانده بود، اما سر همه ى ميزها پُر بود و پيشخدمت ها با جامهاى شيشه يى بزرگ چاى و قهوه در حال رفت و آمد بودند تا از حضار محترم پذيرايى كنند. ميز ما نزديك به پرده ى سمت چپ سالن بود. سر ميز ما كه يك ميز گردهشت نفره بود چهار نفر نشسته بودند و همگى رو به پرده. ما دوتا از صندلى هاى خالى را كمى كنارتر كشيديم تا درست پُشت به پرده ى سمت چپ و جلوى ديد آنهايى كه نشسته بودند سر ميز نباشيم. وقتى كه بالاپوش هاى خودمان را روى پُشتى صندلى ها آويزان كرديم و سر جاى خودمان نشستيم، پرده ى نمايش سمت راستمان بود و ميز خطابه سمت چپمان و براى ديدن هر كدام از آنها بايد سرمان را نود درجه به راست يا به چپ مى چرخانديم. دوست عزيزم بلافاصله بعد از مستقر شدن روى صندلى، دستمال سفره ى تا شده اى را كه روى بشقاب دم دستش بود برداشت و شروع كرد به ناخنك زدن به تنقلاتى كه روى ميز بود: ساندويچ كالباس و سبزى خوردن، شيرينى خامه يى، آناناس، و قهوه و چاى هم كه پيشخدمت ها چپ و راست تعارف مى كردند. يكى از پيشخدمت ها جام قهوه ى داغى را كه دستش بود گذاشت سر ميز ما و يكى ديگر هم يك جام چاى داغ گذاشت سر ميز ما و رفتند پى كارشان. مراسم داشت شروع مى شد و در حين سخنرانى پيشخدمت ها ديگر نبايد لابه لاى ميزها وول مى خوردند. چهار نفرى كه سر ميز ما نشسته بودند چينى بودند. دوتا خانم و دوتا آقا. يكى از آقاها تا مدّتى بعد از شروع سخنرانى هنوز داشت از خودش پذيرايى مى كرد و بعد از اين كه آخرين شيرينى روى ميز را هم خورد و فنجان خالى اش را گذاشت روى ميز، شروع كرد به چرت زدن. يكى از خانم ها از اول تا آخر سخنرانى مشغول بافتنى بافتن بود و فقط گاهى وقتها سرش را بلند مى كرد و نگاهى به نمودارها و جدول هايى كه مى آمد روى پرده مى انداخت. اما خانم و آقايى كه بين آن دوتا و پهلوى همديگر نشسته بودند، با اين كه پُشتشان به سخنران بود، از اول تا آخر سخنرانى به دقت گوش مى دادند و چشم از پرده ى نمايش برنمى داشتند. من با اين كه از حرفهاى سخنران چيز زيادى دستگيرم نمى شد، يك چشمم به او بود و يك چشمم به پرده ى نمايش كه دقيقه به دقيقه عوض مى شد و نمودارها و جدول هاى جديدى را نشان مى داد. فقط مى دانستم كه اين تصويرهايى كه روى پرده مى افتاد مال اين بود كه آنهايى كه سر از حرفهاى سخنران درنمى آورند كم و بيش بفهمند كه موضوع از چه قرار است. سخنران داشت گزارشى از رشد سهام شركت در يك سال گذشته مى داد و به سهامداران شركت و به آنهايى كه هنوز تصميم نگرفته بودند كه سرمايه گذارى كنند يا نه اطمينان مى داد كه حتا در سختترين شرايط و وقتى كه اوضاع و احوال اقتصادى در بدترين شرايط ممكن است هم خيالشان راحت باشد كه پولشان محفوظ است و هيچ خطرى سرمايه اى را كه گذاشته اند تهديد نمى كند، فقط ممكن است ميزان سودى كه نصيبشان مى شود كمى تا قسمتى بيايد پايين كه آن هم در دوره ى رونق اقتصادى تلافى خواهد شد. دوست عزيزم كه ديده بود من با چه علاقه اى به سخنرانى گوش مى دهم و يادداشت برمى دارم، چندتا از اصطلاحاتى را كه خيال مى كرد لازم است بدانم بيخ گوشم توضيح داد و از جمله اين كه بازار خرس يعنى بازار كساد و بازار گاو يعنى بازار پررونق... بعد، گفت آقاى عبدى يادته؟ گفتم آره. ناظممون بود. گفت چه جور آدمى بود؟ گفتم آدم خوبى بود. گفتم اين كه گفتى چه جور آدمى بود، منو به ياد يه چيزى انداخت. گفت چه چيزى؟ گفتم يادته وقتى مُرده ها را مى انداختند توى قبر؟ يك نفر مى نشست بالاى سر مُرده و از همه ى آنهايى كه سر قبر ايستاده بودند مى پرسيد حالا كه گذشت، حالا كه رفت، حالا كه دستش از زندگى كوتاهه... بگوييد ببينم، چه جور آدمى بود؟ گفت هرگز به اين ترتيب و با اين لحنى كه گفتى نمى گفتند. گفتم چه جورى مى گفتند؟ گفت خيلى ببخشيد. ولى اين موضوع از بحث ما خارجه. آقاى عبدى را مى گفتم. گفتم بگو. گفت آقاى عبدى هنوز زنده است. خبر دارم كه حالش هم خيلى خوب است و سر حال است. او هم بچه هاى مدرسه را به دو دسته تقسيم مى كرد: به بچه هاى تنبل كه درسشان خوب نبود مى گفت خرس و به بچه هاى شر كه دائم چوب مى خوردند و از كلاس درمى رفتند مى گفت گاو... گفتم پس آقاى عبدى ما هم يك پا اقتصاددان بود. گفت همان طور كه به ت گفتم، اقتصاد توى خون همه ى ماست. اقتصادو دست كم نگير. اقتصاد پايه و اساس زندگى ماست.
سخنرانى تمام شده بود و سخنران از همه ى حضار خواهش كرد كه اگر سؤالى دارند بپرسند. چينى هايى كه سر ميز ما نشسته بودند صندلى هاشان را برگرداندند تا رو به سخنران باشند و يكى از آنها دستش را بلند كرد كه براى سؤال كردن نوبت بگيرد
زمان به شکل خارق العاده ای بزرگتر از ''آن'' اتفاق می افتد، بزرگتر ازآنکه به ''آن'' فکر کنی و آن وقت می مانی که چگونه این جریان ناخودآگاه در زندگی ات جاری شده و شکل گرفته. شکل گرفتن ''آن'' بدین گونه است که نمی توان به زمان وقوعش فکر کرد اگر بشود توی فکر آوردش، می شود این: شبی از خواب می پری، کابوسی باید دیده باشی که به یادش نمی آوری، تنها می دانی خواب از سرت پریده و به این نتیجه می رسی که همه ی تقصیرات را گردن خستگی کار روزانه بیندازی، رنگ صورتت را، چشم های گشاد شده ات را، عرق های درشت روی پیشانی ات، نفس های تند و منقطع ات، همه و همه به خاطر خستگی کار روزانه است. و ''آن'' این گونه شکل می گیرد.
''آن'' همان گونه که از خواب پریدی جلوی چشم هات بود. بادی که از لای پنجره داخل می شد توی پرده می گرفت. پرده شکم می داد. ( به خاطر گرما شب ها لای پنجره را باز گذاشته بودی ) توی همه ی آن اتفاق داشتی خودت را پیدا می کردی. زیر لب چیزی نامفهوم گفتی، از توی صدات چیزي را تشخیص دادی.
اینگونه ''آن'' را درون خود و خودت را درون آنشب پیدا مي كني
حس غریبی از اینکه به پرده نگاه کنی بازت می داشت. باورهای قدیمی بر این اصل اند که کابوس ها از پنجره های باز به ذهن می رسند. اما اشتباه نمی کردی، داشتند در می زدند، کسی داشت در خانه ات را می کوبید. سریع از تخت پریدی پایین و پا برهنه رفتی سمت در. لامپ درگاه را روشن کردی. از توی چشمی سایه ی مرد درشت هیکلی پيدا بود. در را که باز کردی مرد سر برگرداند و از توی تاریکی بیرون آمد: ''سلام آقای ...آقای ... اسمتون رو فراموش کردم ...'' سرایدار جدید ساختمان بود. سابق بر این توی مسابقات بوکس آماتور بوده. ''سلام ، اسمم روی زنگ نوشته شده '' . همان طور که داشت به یاد می آورد نامت چه می تواند باشد به زنگ نگاه کرد. '' به هر حال معذرت می خوام این وقت شب بیدارتون کردم'' . ''مگه ساعت چنده؟'' . '' شرمنده ام می کنید آقا ، ساعت از چار صبح خیلی وقته گذشته.''
به یاد می آوری که توی خواب تنها به یک ساعت چشم داشتی اما از اینکه این طور بی پروا گفته بود چار صبح ، چندشت شد.
''اومدم بگم شما خبر ندارید چه کسی چند دقیقه ی پیش اومده توی ساختمون ؟'' ''نه ... من همین الان از خواب بیدار شدم'' . '' منو می بخشید که بیدارتون کردم ...یه نفر چند دقیقه پیش در را باز گذاشته بود. نمی دونم که یکی از ساکنین بوده یا نه'' . اظهار بی اطلاعی می کنی. از او دعوت می کنی بیاید تو، نگاهی به سینه ی برهنه ات می اندازد و '' نه نه ... مزاحمتون نمی شم باید از باقی همسایه ها پرس و جو کنم.''
به اتاقت که بر گشتی پرده تکان می خورد. به ساعت که نگاه کردی روی دو صبح مانده بود. برای دو صبح انگار کمی دیر باشد می روی سراغ ساعت مچی ات که روی تخت گذاشته ای . عقربه های آن به شکل دو و نیم را نشان می دادند. به صرافت افتادي چه طور با اطمینان به صبح بودن ساعت ها صحه گذاشته اي؟ پرده تکان می خورد. بر خلاف میل باطنی ات به پرده نگاه می کنی . باید کنارش بزنی تا به صبح بودنش ایمان بیاوری. به آرامی گوشه ی پرده را می زنی کنار .
تمام چیزهایی که فکر می کنی، باید ادامه ی ''آن'' بوده باشند . ''آن'' یعنی خوابی که به یادش نمی آوری. خاطره ای پر از ساعتها که می چرخند و ادامه دار می شوند. ''آن'' ادامه دارد، حول دایره ی واژگانی ات که به ساعت می رسد. به این همه ''آن'' که فکر می کنی می فهمی که زندگی ات را همین ها شکل داده اند، ''آن'' هایی که به هم مرتبط اند، بر روی هم دست می کشند، به هم نگاه می کنند و گاهی هم یکی شان به شکل ساعت در می آید، ساعت ها عجیبند.
در روستاهای دور افتاده زمان را براساس آب می شناسند، آنها تمام باغ هاشان را به تعداد مساوی از آب ده سیراب می کنند و این مقیاس زمانی شان است، آن ها این مقیاس را به هم وام می دهند ، حتی مهر دخترهاشان می کنند و در آخر برای دیگران ارث می گذارند. ربط آب و زمان به سادگی در یک کاسه است، کاسه ای که سوراخی زیر آن تعبیه شده تا وقتی روي آب می گذارندش، آب از سوراخ وارد کاسه می شود. زمان در اینجا یعنی، مدتی که آب توی کاسه جمع می شود.
يعني توي ساعت هم هست؟ همان که به دیوار نصبش کرده ای و روي دوايستاده.
تشنه ای . می ترسی به آشپزخانه بروی. رفتنت تا آشپزخانه باید پر باشد از ''آن'' های مسخره ای که تنها صدای آب می دهند، صدای حباب هایی که روی سطح آب می ترکند. لحظه ای فکر می کنی نکند وقتی دریخچال را باز کنی، پر باشد از کاسه هایی که در آب فرو می روند. ''زمان برای ماندنش به ساعت نیاز دارد'' . صدای کسی را از پشت در می شنوی. کسی داد می زند: ''چار تا کاسه ی شما تموم شد''.
چار تا کاسه ات تمام شده! از رفتن به آشپزخانه منصرف می شوی. می ترسی اگر بروی موقع برگشتن چشمت به پرده بیفتد. ترست از ''آن'' است، یعنی پرده ای که باد به آن میزند وکسی که از پشت در داد می زند '' چار تا کاسه ی شما تموم شد'' . نکند خواب می بینی؟ بیداری و خواب می بینی؟ هر وقت فکر کردی داری خواب می بینی از پشت دستت نیشگون بگیر . دردت می آید که صدای زنگ تلفن بلند می شود .
تلفن دارد زنگ می زند. از صداي زنگ تلفن نیز چشم هات گرد مي شود. این ترسی جزئی از ''آن'' است، جزئی از تو.
''الو بفرمایید'' . ''سلام ...می تونم با دکتر بخش صحبت کنم '' . ''با کی؟'' . ''دکتر بخش'' . صدای گرفته ی زنی ست. ''مگه اونجا درمونگاه شبانه روزی نیست؟'' . ''نه. شما با چه شماره ای تماس گرفتید'' . '' ؟؟؟؟؟؟؟'' . '' شماره ی شما درسته اما اینجا درمونگاه نیست، خونه ی منه شما با خونه ی من تماس گرفتید'' تلفن را قطع می کند. انگار امشب تمام ''آن'' هایی که می توانند به بی خوابگی ات هجوم بیاورند دارند توی خانه حرکت می کنند. دوباره صدای زنگ. ''بعله؟'' . ''سلام . درمونگاه شبانه روزی؟'' . ''خانوم اشتباه گرفتین اینجا خونه ی...'' قطع می کند . از ترس اینکه دوباره زنگ بزند گوشی را روی میز می گذاری. صدای بوق آزاد به گوشت می رسد. آن زن شماره ی تو را می گرفته بی آنکه فکر کند ممکن است این شماره مال تو باشد، به درمانگاه فکر می کرده. گوشی را بر می داری . شماره می گیری. بعد از آنکه از آن ور خط صدای چند بوق شنیده شد. صدای مردی را می شنوی؛ آهسته و خسته: ''درمانگاه شبانه روزی بفرمایید'' ''الو... سلام... می تونم با دکتر بخش صحبت کنم؟'' . ''بعله آقا ، چند لحظه صبر کنید وصل کنم.''
آن شب از اینکه باید روی تخت دراز بکشی و به چشم هات که بسته اند فکر کنی وحشت سراپایت را لرزاند. لااقل ترجیح می دادی پنجره بسته باشد. بعد از بستن پنجره روی تخت ولو شدي . صبح که روشنایی توی اتاق ریخت بیدار شدی. به ساعت روی دیوار نگاه كردي، نه صبح بود. برای به موقع سر کار رفتن کمی دیر شده بود. موقع لباس پوشیدن تصمیم گرفتي تا صبحانه را توی کافه بخوری. به کافه ی سر خیابان که رسيدي ( زیاد شلوغ بود) ، سرایدار ساختمان را ديدي. تورا که ديد لبخند زد: '' صبح بخیر. دیر نمی رین سر کار؟'' . نگاهی به ساعت مچی ات انداختی (نه و نیم)، لبخند زدي. ''بالأخره فهمیدید کی دیشب در ساختمون رو باز گذاشته بود.'' . چشمانش را تنگ كرد: ''در آپارتمان ؟... دیشب؟... مگه دیشب کسی از ساختمون بیرون رفته بود؟...''
''آن'' یعنی کابوسی که به یاد نمی آوری. ''آن'' یعنی نمی دانی خوابی که دیده ای رویا بوده یا نوعی هذیان. ''آن'' یعنی زمانی از زندگی ات که داخل همه چیزبوده و همه چیز درون ''آن'' . در آن لحظه احساس کردی شب گذشته را بوده ای اما مثل یک ترکیب نا متجانس توی این متن ول شده ای. سیگاری از جیبت در آوردی و گوشه ی لبت گذاشتی.
تقريباً دو زمستان گذشته است که ناگهان به اين نتيجه مىرسى بهترين راه نجات اين است که تصميم بگيرى ديدت را به قضيه عوض کنى. به جاى اين که فکر کنى ترکش کردهاى، خيال کنى سرش را گذاشته زمين و مرده است - به همين سادگى. اين طورى مىشود که تصميم مىگيرى يک بليط هواپيماى ششصد دلارى بخرى و نشاط خمودهات را بردارى و به تعطيلات بروى و به قول امريکايىها بگويى: **** it! گور باباى ششصد دلار. بايد فرض مىکردى او مرده و از غصه مرگش مدتى به مکانى ديگر فرار مىکردى. اين جورى مىشود که مىآيى به اين شهر. به خودت مىگويى در بزرگى و شلوغىاش گم مىشوم؛ يادم مىرود.
در مرکز شهر توى يک متل اتاقى کرايه مىکنى. متل روبهروى کافهاىست به نام گوگن. ساکت را روى تختخواب مىگذارى و فوراً پشت پنجره اتاق مىروى. با خودت مىگويى بايد بتوانى اينجا او را به خاک بسپارى. این جا همه چيز بايد فرق داشته باشد.
روز سوم است که باز هم آمدهاى به کافه گوگن که ميز و صندلىهاى کوچک و نزديک به هم و فضايى اروپايى دارد. سر يکى از ميزهايى که روبهروى در ورودى قرار گرفته مىنشينى و هر از گاهى از ميان پشتدرىهاى چهارخانه به بارش برف پشت پنجره خيره مىشوى.
مردى مىآيد داخل کافه. دانههاى سفيد برف با خيالات و جنگ و دعواهاى ذهنات قروقاطى شده است. ورود مرد حواست را پرت مىکند. درشتاندام و بلندبالاست. برف را از روى لباسهايش مىتکاند و ... نگاهت را به دنبال خود مىکشد. سر اولين ميز خالى مىايستد. انگار ميان مشترىهاى کافه دنبال آشنايى مىگردد. دستهاى بزرگ را با حرکتى ظريف پشت سر مىبرد و موهاى بلند را دور انگشتهايش مىپيچد و بعد با تکانى به گردن پيچش مو را رها مىکند. درست ديدهاى - کرمپودر غليظ، ماتيک سرخ مايل به قهوهاى پررنگ. اشتباه نمىکنى؛ حتماً زن است و فقط هيکل مردانه دارد. به اين جهت است که يک باره به پايينتنهاش خيره مىشوى. آلت مردانگىاش کاملاً برجسته و از روى شلوار جين تنگ پيداست. متوجه رد نگاهت شده. سرت را پايين مىاندازى و خودت را با فنجان چاى مشغول مىکنى. لبخندش ميانه راه نگاه و فنجانت مىماند.
فضاى کوچک کافه، دود سيگار و پشت پنجره، گلها و ستارههاى درشت برف، چشماندازىست که سه روز است تکرار مىشود. سه روز است نشستهاى، کتاب خواندهاى و به صورتکهاى چوبى آفريقايى و نقابهاى سرخپوستى که از سقف آويزان يا به ديوارها نصب شده خيره شدهاى و خود را سرزنش کردهاى. هنوز نتوانستهاى هيچ تغييرى در روحيهات ايجاد کنى. دنباله ی همان کتابى را مىخوانى که در هواپيما به دست گرفتهاى. خاطرات شاهزاده خانم عرب که آن هم هيچ کمکى به بهبود حالات نکرده است.
“My friends were desperately trying to find an “out” from their future, which loomed before them like a dark and endless night.”
داستان با تمام فضاى غمآلودش آن قدر کشش دارد، که زمين گذاشتنش را مشکل کرده است. به هر حال شروعش کردهاى و انگار مثل کنه ی سرنوشتى محتوم چسبيده است به دستهايت.
«بهت گفتم که نمىخوامش.»
«منم ديگه نمىخوامش.»
«به درک. بندازش کنار خيابون.»
«نمىتونى ردش کنى، هديهست.»
«هديه نيست تو پول دادى و تابلو رو خريدى.»
«حالا مىخوام بهت هديهاش کنم.»
«من از تو هديه نمىخوام. عجيبه، خيلى مسخرهاس. اول اثر آدمو مىخرى، بعد پس ميارى؟!»
«بهت گفتم که ...»
«اين اصلاً توهين به کار منه. بهت گفته بودم ...»
«توهين نيست. من اين کارو خيلى دوست دارم.»
«اگه دوست داشتى پسش نمىدادى. مىزدى به ديوار خونهات و لذتشو مىبردى.»
«کار توست. تو بزن به ديوار و لذتش رو ببر.»
«من لذتمو همون موقع بردم که کشيدمش ...»
«من نمىخوامش. اگر قراره که ما ديگه همديگه رو نبينيم، من نمىخوام اين کارو داشته باشم.»
«اون ديگه مشکل توست.»
«پس هديه بده به کافه. بگو بزنن به ديوارشون.»
«تو بگو. صاحبش تويى. اصلاً ببين جولى، صد دفعه بهت گفتم با کارهاى من شوخى نکن.»
روز سوم است که اين جر و بحث ايرانى - امريکايى کنجکاوىات را آنقدر تحريک مىکند که سرت را به طرف ميزشان برمىگردانى. مرد، ايرانىست. W که V مىشود فقط بايد آن نگاه ايرانى را در چشمهايت نداشته باشى تا طرفت را به شک بياندازى.
«بيست سال تو اين امريکا زندگى کردم. هزار تا دوست دختر داشتم اما هيچ کدوم ...»
«تقصير خودته ...»
با تکيه سر هر سيلاب، انگار که مىخواهد حرفى را به بچهاى حالى کند مىگويد: «به هر حال من اين تابلو رو به خودت هديه مىدم، مىفهمى؟»
مرد فرياد مىزند: «من هديه نمىخوام.»
نگاه زن با نگاهت تلاقى مىکند.
«شايد اين خانم بخوادش.»
نقاش، سرخ و برافروخته مىشود:
«جولى دست بردار!»
جولى مىگويد: «دارم بهت مىگم، ديگه نمىخوامش.»
بلند مىشود. پالتوش را مىپوشد، کيفش را مىاندازد روى دوشش و به؛ طرف در مىرود. مرد نقاشى را از کنار ميز برمىدارد و صدا مىزند: «نقاشى لعنتى را با خودت ببر!»
زن از کنارت رد مىشود، سربرمىگرداند و چشم در چشمت مىگويد: «متاءسفم ...»
نقاش داد مىزند: «پارسال هم همين کارو کردى ...»
بيشتر مشترىهاى کافه ساکت شدهاند و آنها را تماشا مىکنند.
در کافه به هم مىخورد، نيمرخ زن زير برف آن طرف پشتدرىها تقسيم مىشود، کامل مىشود و باز تقسيم مىشود و مىگذرد.
مرد تابلو را برمىدارد. سيگارش را با طماءنينه در جاسيگارى خاموش مىکند. بخشى از تابلو در تيررس تماشايت قرار مىگيرد. صورت و دست زنى را مىبينى ... اما پاى مرد نمىگذارد بقيه تابلو را... به دنبال جولى خارج مىشود. گارسون فنجان چايت را پر مىکند. روى ميز نقاش، دفترچه و مداد طراحىاش جا مانده. گارسون فنجان او را هم پر مىکند. بخار چاى داغ از روى فنجان بالا مىرود. کتابت را باز مىکنى.
“As I watched the sands cover the body of the woman I so adored… I suddenly remembered a beautiful verse by great philosopher Khalil Gibran: “Mayhap a funeral among men is a wedding feast among the angels.”
هوا رو به تاريکىست. نقاش برمىگردد. چشمتان توى چشم هم مىافتد و هر دو لبخند مىزنيد. سرش را تکان مىدهد. هنوز موجى از گلهاى رنگارنگ دامن زن در فضاى کافه مىچرخد. نقاش کنار ميزت مىايستد و پکى محکم به سيگارش مىزند و از ميان دود و نفس مىگويد:
“I’m really sorry. She was rude. She didn’t meant it…”
به فارسى مىگويى: «خواهش مىکنم. اشکالى نداره. چندان هم حواسم پيش شما نبود.»
نقاش هيجانزده مىگويد: «اِ شما ايرانى هستين ...» خنده ی زيبايى چينهاى ريز اطراف چشمان سياهش را آشکارتر مىکند.
«... پس حالا که شما هم ايرانى هستين ...»
بعد مثل اين که پشيمان شده باشد ديگر ادامه نمىدهد.
«اصلاً هيچى سرش نمىشه.»
«پس زورتون نرسيد نقاشى را به او پس بديد.»
«نبرد، هر کاريش کردم نبرد. نمىفهمه. چيزهارو قاطى مىکنه.»
«اشکالى نداره، شايد بهانهاى بمونه براى نبريدن.»
دست در انبوه موهاى مجعدش مىبرد که درويشوار روى شانههايش
ريخته با تارهاى سفيد.
«مىتونم سر ميز شما بشينم؟»
«راستش رو بخواهيد ترجيح مىدم تنها باشم.»
نقاش هنوز اين پا و آن پا مىکند. سرت را مىاندازى پايين روى کتاب.
“Father’s new bride was fifteen; only one year younger then I.”
کتاب را مىبندى و بىخودى چايت را هم مىزنى. غروب آمده است و روز سوم اقامتات هم رو به اتمام است. نقاش برمىگردد سر ميز خودش. مرد زننما که سر ميز کنار پنجره نشسته، به تو و نقاش با مهربانى نگاه مىکند. براى مدتى فراموشش کرده بودى. نقاش هم متوجه او مىشود و با سر و صدا به سويش مىرود:
«جينجـر! تو کى اومدى که نديدمات.»
صورت مرد شکفتهتر مىشود.
«هى، جينجر، جينجر، جينجر، چطورى؟»
«خوبم، روز تولدمه.»
سرت با تعجب ميان صداى نقاش و «جينجر» به اين طرف و آن طرف مىرود.
«تولدت مبارک. چرا جشن نگرفتى؟»
«مىگيرم. مىگيرم. دير نشده. هوارو ببين؛ حتا هوا هم تمام امروز با من همراهى کرده.»
«البته، البته. يه دقيقه صبر کن.»
نقاش دوباره برمىگردد به طرف ميز تو.
«مىدونم دلتون مىخواد تنها باشيد. اما این جينجر طفلکى هيچ کس رو نداره. خواهش مىکنم بياييد سر ميزش. من براش يه تيکه کيک سفارش مىدم. روز تولدشه. فقط بهش بگيد تولدش مبارک. Happy Birthday! همين. البته صبر کنيد تا گارسون کيک و شمع رو بياره.»
منتظر جواب من نمىشود - به طرف پيشخان مىرود و کيک شکلات و توتفرنگى سفارش مىدهد. جينجر نگاهت مىکند و لبخند مىزند. کتاب را مىبندى. از زير چشم مىبينى که گارسون کيک را سر ميز مىبَرد. با يک شمع صورتى. نقاش با صداى بلند مىگويد: «اينم کيک!»
کتاب را کنار مىگذارى و بلند مىشوى. به طرف ميز جينجر مىروى. پيش از اين که چيزى بگويى جلو پايت بلندمى شود. دستش را دراز مىکند. گونههايش زير کرمپودر، گلبهى است.
«من، جينجر.»
هنوز گيجى.
«خوشوقتم. تولدت مبارک!»
«متشکرم.» و يک بار ديگر مىگويد: «هوا هم امروز با من همراهى کرد.»
بيرون را نگاه مىکنى. سه روز ديگر به پايان مرخصىات مانده. دانههاى برف بىامان مىبارد. نقاش دائم مىخندد و هى تکرار مىکند: «جينجر بشين ... بشين کيک تولدت رو ببر که جشن بگيريم.»
جينجر مىنشيند. لبهايش را جمع مىکند، نقاش شروع مىکند و تو و خود جينجر آهنگ Happy Birthday را مىخوانيد. چند مشترى ديگر کافه هم همانجا سر ميزشان با شما همراهى مىکنند.
جينجر کارد را در کيک فرو مىبرد و مىگويد: «خوب مىشد اگر جولى هم نرفته بود.»
نقاش مىگويد: «دفعه ديگه جينجر، سال ديگه جولى هم خواهد بود.»
فکر مىکنى نقاش آدم شلوغ و پرسروصدايىست. تابلو رو به ديوار است و کتاب بسته ی قطور، روى ميز - و شمع صورتىست ... چنگالت را در کيک فرو مىکنى - و از خودت مىپرسى سه روز باقى مانده را چه خواهى کرد؟
مارچ ۱۹۹۹
* از کتاب
A True Story of Life Behind the Veil In Saudi Princes
در نيمه روز قورباغه ها جلسه اي گذاشتند. يكي از آن ها گفت: اين غير قابل تحمل است. حواصيل ها روز ما را شكار مي كنند و راكون ها شب كمين ما را مي كشند.
ديگري گفت: بله. هريك به تنهايي به حد كافي بد هستند اما هر دو، حواصيل ها و راكون ها با هم يعني ما يك لحظه آرامش نخواهيم داشت. بايد حواصيل ها را از آبگير بيرون كنيم. بايد دورشان كنيم.
بله، همه ي قورباغه ها تاييد كردند. حواصيل ها را دور كنيم، حواصيل ها را دور كنيم.
اين صدا توجه حواصيلي را كه آن نزديكي ها در حال شكار بود جلب كرد.
گفت: چي شنيدم ، كي رو دور كنيد؟
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فرياد زدند: راكون ها را، راكون ها را بايد دور كرد. حواصيل گفت: من هم فكر كردم همين رو گفتيد وبه اهيگيري ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنيم!
بعد از اين تصميم مشكلي پيش آمد ، حالا چه كسي بايد به راكون ها حكم اخراج را مي داد . يكي بعد از ديگري انتخاب مي شدند و كنار مي كشيدند . بالاخره قورباغه امريكايي انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و براي اين كار ازهمه بهتره.»
قورباغه امريكايي كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من يكي ام اما اونا يك لشكر.»
يكي از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو مي آم.»
«بله ما هم مي آييم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه مي آييم ما همه خواهيم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوري كه شد شما با من مي مونيد»
يكي از قورباغه ها گفت :« مثل سايه همراه تو خواهيم آمد.»
قورباغه ها ي ديگر موافقت كردند : «بله مثل سايه، مثل سايه»
قورباغه امريكايي هنوز بي ميل بود . بقيه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداريشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سايه دنبال او خواهند بود و او پذيرفت نماينده آن ها باشد . خورشيد غروب كرد. حواصيل ها به آشيانه شان در بالاي آبگير پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امريكايي گفت: «راكون ها به زودي خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهيد بود مثل سايه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سايه، مثل سايه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه مي درخشيد. هوا خيلي تاريك بود. نور ستاره ها اينقدر بود كه بشود راكون ها را ديد وقتي كه بالاخره از زير بوته ها ظاهر شدند. يك مادر و بچه هايش.
قورباغه امريكايي به درون بركه جست زد و فرياد كشيد: پست فطرت ها دور شويد.
راكون ها ي ياغي از اين بركه دور شويد. شما تبعيد شديد.
مادر راكون گفت: راستي؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودي كردند. با اين كه قورباغه امريكايي از ترس مي لرزيد اما خودش را نباخت.
به دستور چه كسي ما تبعيد شديم؟
قورباغه امريكايي گفت: همه ما . منتظر بود جماعتي از او حمايت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعيده شدن، برگشت و ديد كه تنها است.
بيشتر دوستان كمي قبل از اينكه اقدام كنيد قول خود را فراموش مي كنند ، چون حتي سايه شما
در تاريكي ترک تان مي كند!
'' با چه ولعی می خونه! '' اولین جمله ای که گفت، این بود. چشمان اش گرد شد. مشتهایش را کنار پا گره کرد. گوشه های لب اش به پایین حرکت کرد. چین های روی چانه و کنار لب واضح شدند. '' چه سریع می خونه ... تو ماشین... کنار خیابون... تو پارکومتر هم پول ریخته ... یه ساعت واسه ی وایسادن وقت داره... حتما موضوعش... '' جلو رفت. مشت گره شده را، بالا آورد. انگشت سبابه را باز کرد. ناخن اش سوهان خورده بود. به شیشه ضربه زد. سه بار... شیشه پایین رفت. سرش را کمی به پایین خم کرد. ابروهایش را بالا کشید. توی پیشانی اش سه خط عمیق افتاد. چشم هایش درشت شد. دهان اش را باز کرد. لب هایش گرد شدند. '' ببخشید! '' شیشه بالا رفت. دو سه قدم عقب آمد و ایستاد. ماشین روشن شد. پارکومتر عدد 54 را نشان می داد. ماشین از پارک خارج شد و رفت. او حرکت کرد. پارکومتر عدد 50 را نشان می داد. چند قدم جلو رفت. در محل پارک ماشین ایستاد. شروع به خندیدن کرد. '' هه! هه! داشت پول می شمرد! '' 48 دقیقه برای ایستادن زمان بود. از جای پارک بیرون آمد و رفت.
در روم باستان, گروهي پيش گو به نام سيبل ها نه کتاب در باره آينده امپراتوري روم نوشتند.کتاب ها را نزد تيبريوس بردند.
امپراتور پرسيد: قيمت اين کتاب ها چقدر است؟
سيبل ها پاسخ دادند:صد سکه زر.
تيبريوس خشمگينانه آنها را از خود راند.
سيبل ها سه کتاب را سوزاندند و برگشتند و به تيبريوس گفتند: هنوز هم صد سکه زر مي ارزند.
تيبريوس خنديد و امتناع کرد: چرا بايد براي شش کتاب بهاي نُه کتاب را ميپرداخت؟
سيبل ها سه کتاب ديگر را هم سوزاندند و برگشتند و گفتند: هنوز هم صد سکه زر مي ارزند.
تيبريوس تسليم کنجکاويش شد و تصميم گرفت آن ها را بخرد. اما تنها مي توانست بخشي از آينده امپراتوري اش را بخواند.
استاد مي گويد: يک نکته مهم در زندگي: وقتي فرصتي در اختيارمان قرار مي گيرد, چانه نزنيم.
بيورنستيرن بيورنسون، ترجمه: مسعود اميرخانى: مردى كه داستانش در اينجا نقل مى شود ثروتمندترين و متنفذترين فرد در بلوكش بود؛ نامش «ترد اوراس» بود. او يك روز- بلندقامت و جدى- در اتاق كشيش حاضر شد. او گفت: «پسرى دارم كه براى تعميد آوردمش.» «اسمش رو مى خواهيد چه بگذاريد؟» ««فين» مثل نام پدرم.» «و پدر و مادر تعميدى اش چه؟» اسم هايى نام برده شد و معلوم شد كه از بهترين خويشاوندان ترد در بلوك هستند. كشيش سرش را بالا آورد و پرسيد: «مطلب ديگرى هست؟» مرد كمى درنگ كرد. سرانجام گفت: «خيلى دوست دارم او خودش، خودش رو تعميد بده.» «يعنى مى گى تو يه روز غيرتعطيل؟» «شنبه هفته آينده، ساعت ۱۲ظهر.» كشيش پرسيد: «مطلب ديگرى هست؟» مرد كه در شرف رفتن بود، عرقچين اش را چرخاند: «نه چيز خاصى نيست.» بعد كشيش برخاست. او گفت: «با اين وصف هنوز يه چيزى هست.» و به سمت ترد قدم برداشت، با دست او را گرفت و با حالتى جدى تو چشم هاش نگاه كرد: «خدا كنه بچه برات بركت بياره.» شانزده سال بعد يك روز ترد براى بار دوم در اتاق كشيش حاضر شد. كشيش گفت: «راستى راستى خيلى خوب موندى.» اين را گفت چون كوچكترين تغييرى در مرد نديد. ترد پاسخ داد: «به خاطر اينكه زياد گرفتارى ندارم.» كشيش در اين مورد چيزى نگفت، اما بعد از مدتى پرسيد: «برنامه امروز عصرت چيه؟» «امروز عصر به خاطر همون پسرم اومدم كه فردا قراره به عضويت كليسا پذيرفته بشه.» «او يك پسر باهوشه.» «تا نشنوم شماره اى رو كه به پسرم مى دهند وقتى فردا جايش رو در كليسا مى گيره، چيزى به كشيش نمى دم.» «او در شماره يك خواهد ايستاد.» «(با نشان دادن پول) اگر چنين شود، اين پول ها رو به كشيش خواهم داد.» كشيش به ترد چشم دوخت و پرسيد: «كار ديگرى هست كه بتونم براتون انجام بدم؟» «نه» ترد رفت. هشت سال ديگر گذشت؛ سپس يك روز سروصدايى بيرون اتاق كشيش شنيده شد. زيرا افراد زيادى داشتند به آنجا نزديك مى شدند كه پيشاپيش شان ترد بود كه اول همه هم وارد شد. كشيش سر بلند كرد و او را شناخت. گفت: «اومدى تو مراسم عصر شركت كنى، ترد!» «اومدم تا ازت بخوام براى پسرم اعلان ازدواج كنى. او در شرف ازدواج با «كارن استورليدن» دختر «گودموند» است كه اينجا كنار من وايستاده.» «عجب، اون ثروتمندترين دختر بلوكه.» كشاورزى كه با يك دست موهاشو عقب مى زد پاسخ داد: «اين طور مى گن.» كشيش لحظه اى نشست گويى غرق فكر شد، بعد اسم ها را بدون هيچ اظهارنظرى تو كتابش وارد كرد و مردها زير آن را امضا كردند. ترد سه تا اسكناس روى ميز گذاشت. كشيش گفت: «يكى بسه.» «اينو خودم مى دونم. اما اون تنها پسرمه و دوست دارم اين كار آن طور كه بايد و شايد خوب انجام بشه.» كشيش پول را برداشت. «ترد! اين سومين باريه كه به خاطر پسرت اينجا آمده اى.» ترد گفت: «اما حالا باهاش به هم زده ام.» و كيف پولش را تاكرد، خداحافظى كرد و رفت. مردها به آرامى دنبالش راه افتادند. دو هفته بعد، پدر و پسر در يك روز آرام و بدون باد پاروزنان از درياچه به خانه «استورليدن» رفتند تا سوروسات مراسم عروسى را فراهم كنند. پسر گفت: «اين نيمكت محكم نيست.» و ايستاد تا آن را (جايى را كه رويش نشسته بود) راست و ريست كند. درست همان لحظه تخته اى كه روى آن ايستاده بود از زيرش در رفت؛ او دست هايش را پرتاب كرد، جيغى كشيد و از قايق به درياچه افتاد. پدر فرياد زد، روى پاهايش جهيد و پارو را دراز كرد: «پارو را بگير.» پسرش يك مدتى كه دست و پا زد، بدنش سفت شد. پدر داد زد: «يه لحظه صبر كن.» و به سمت پسرش پارو زد. بعد پسر رو پشتش غلت زد، نگاه طولانى اى به پدرش كرد و فرو رفت. ترد به سختى توانست آن را باور كند؛ قايق را نگه داشت و به نقطه اى خيره شد كه پسرش فرورفته بود. انگار او دوباره به سطح آب خواهد آمد. تعدادى حباب بالا آمد، بعد تعدادى بيشتر و سرانجام يك حباب بزرگ كه تركيد؛ درياچه دوباره مثل يك آينه، صاف و روشن شد. سه روز و سه شب مردم ديدند كه پدر بدون خواب و خوراك دور آن نقطه گشت و گشت؛ او براى يافتن جسد پسرش ته درياچه را مى گشت. حوالى صبح روز سوم، او را يافت و بر روى دست ها به بالاى تپه هاى مزرعه اش برد. حدود يك سالى از آن روز گذشته بود كه ديروقت در يك غروب پائيزى، كشيش شنيد يكى تو كوچه راه مى رود. سعى كرد با دقت چفت در را پيدا كند. در را باز كرد و مردى بلندبالا، لاغر، خميده و سپيدمو را ديد. قبل از اينكه به جا بياوردش مدتى نگاهش كرد. اون ترد بود. كشيش گفت: «اين وقت شب اومدى قدم بزنى؟» و بى حركت مقابل او ايستاد. ترد گفت: «اوه بله. ديره!» و گرفت نشست. كشيش هم نشست، انگار كه منتظر بود. سكوت طولانى اى فضا را پر كرد. سرانجام ترد گفت: «چيزى همرامه كه بايد به فقرا بدم. مى خوام اونو به عنوان يادگارى به نام پسرم سرمايه گذارى كنم.» برخاست، مقدارى پول روى ميز گذاشت و دوباره نشست. كشيش پول ها رو شمرد. او گفت: «پول زياديه.» «نصف پول مزرعه مه، امروز اونو فروختم.» كشيش مدتى خاموش نشست. سرانجام با مهربانى پرسيد: «مى گى حالا چه كار كنيم ترد؟» «يه كار بهتر.» چند لحظه اى آنجا نشستند؛ ترد با چشمانى فروافتاده، كشيش با چشمانى دوخته شده به ترد. ديرى نگذشت كه كشيش به نرمى و آرامى گفت: «من فكر مى كنم بالاخره پسرت برات يه رحمت
واقعى مى آره.» ترد سر بالا آورد، در حالى كه دو قطره بزرگ اشك از چشم هاش سرازير شده بود، گفت: «بله منم همين طور فكر مى كنم.»
پلي كه وسط اقيانوس، در حال نوسان بود وتكان تكان ميخورد.. آستانة بهشت را به آستانه جهنم وصل ميكرد و باد آن را از سويي به سوي ديگر هُل ميداد. پلي كه بيهيچ داربستي؛ مثل رنگينكمان روي اقيانوس سبز آبي خم شده بود... هر شب محل ملاقات خاله اسفند بود و گندم. او با درشكه ميآمد. روي پل كه معلق بود و بيثبات. هر بار همان جا ميايستاد، اوّل اسبها شيهه ميكشيدند و بعد چرخهاي درشكه نميچرخيدند و صداي پاي خاله اسفند ميآمد كه از روي پله درشكه پياده ميشد و سر خم ميكرد به پايين. به اقيانوس... پتشش اندازة ماه خورشيد بود و نور تيغه ميكشيد از محيطش و سياه نشان ميدادش. آسمان مثل هر بار بيابر بود ـ معلوم بودكه چادرش را جلو ميكشيد و همانطور كه به پايين نگاه ميكرد ـ به گندم كه روي قايقي چوبي نشسته بود ـ فرياد ميزد كه: ديو زادِ پدر سنگ، عين زالو افتادي به جونِ دلم، اگه گورت رو گم نكني جات اون جاست». و دستش را افقي ميكرد و اشاره به درِ جهنم... و گندم به شعلههاي سر به فلك كشيده و فضاي داغ و سوزان جهنم كه تار نشان ميدادش نگاه ميكرد. تا برميگشت كه جواب بدهد. نه درشكه بود ـ نه اسب و نه خاله اسفند.
ازخواب پريد ـ با جيغ، با صورتي خيس و مردمكهاي گشاد صداي نفسش و لرزشهاي دندانش ـ كه به هم ميخوردند ـ در اتاق پر بود.به پنجره نگاه كرد. مثل هردفعه هوا رو به روشنايي. و فكر كرد كه هر بار در همين زمان همين اتفاق ميافتد.
ملحفه را كنار زد و از روي تخت بلند شد... با خودش حساب كرد تا كارهايش را انجام دهد 2، 3 ساعتي وقت ميگيرد. تصميمش را گرفته بود.
وقتي مامان آذر دسته در را چرخاند و گفت: «پس نميآي بيرون دختر؟» 2، 3 ساعت بيشتر بود كه گندم درِ اتاق را به روي خود بسته بود. قفل را چرخاند و گفت: «اومدم تموم شد...» وقتي بيرون آمد، مامان آذر با چشمهاي پفكردهاش به گندم نگاه كرد و به بستة صورتي كه در دستش بود و روبانهايش. گفت: «بالاخره كار خودت روداري ميكني!؟ هان؟ منم كه اينجا آدم نيستم.» ... گندم به طرف در ورودي رفت و با وسواس كفشهاي كتاني سفيد ـ صورتياش را پاك كرد. مادر به لاك و شال صورتي دخترش چشم دوخت و به انگشتان گندم كه چه سخت پارچه را در دستش مچاله كرده بود و گفشش را تميز ميكرد... گندم گفت: «زود برميگردم»... مامان آذر بند رب دشامبر آبياش را لاي انگشتش پيچاند و گفت: «به فاطمه زهرا اگه نري هيچ اتفاقي نميافته، آب از آب تكون نميخوره... اي خدا آخه به منِ مادرهم رحم كن... خدا آنشاا... بگم چه بلايي سر او خاله اسفندت بياره كه عين زالو افتاده رو دلم... اين جام ول نميكنه...» گندم بند كفشهايش را بست و جلوي آينه كنار در ايستاد و به خودش نگاه كرد. مامان آذر دستهايش را دور او حلقه كرد و به خودش فشار داد وگفت: «تو ماه مني خوشگل خوشگهايي.... عين گِلي... پاك... خاك تو سرشون كنن اين خاله اسفندت از بچگي حسود بود حسود حسود حسود... خير نبينه الهي كه زندگي بچهام رو...» گندم مادر را از خود دور كرد و گفت: «من بچه نيستم مامان... تو رو خدا بس كنيد... آره من عين همونم كه گفت. عين پينهدوزم... راسته همهاش راسته عين سايههاي روي ديوار...» و بعد در را باز كرد و رفت.
× × ×
وقتي وارد اتوبوس شد همه نگاهش كردند... راننده از توي آينه و ايستادهها گردن كج ميكردند و بعد پچ پچ... و نشستهها سرشان را ميچرخاندند كه نگاش كنند. او روي صندلي تك نفره كنار پنجره نشسته بود. شنيد كه پشت سرياش گفت:
«چه عطريام زده خفه شديم.»
بعد از اينكه اتوبوس به ايستگاه چهارم رسيد. پياد شد و آن دو پسر كه دائم نگاهش ميكردند هم پياده شدند و گندم فهميد كه دنبالش ميآينـ ... بسته را محكمتر چسبيد و كيفش را هم صداي خندههايشان را ميشنيد... . ايستاد و بعد برگشت و با صداي بلند گفت: «چيه؟ بريد پي كارتون!» ... يكي از پسرها خنديد و گفت: «واي ناز بشي مامان جون» و پسر ديگر گفت: «خانوم لطف كنيد اين شماره رو بگيرد فقط يه زنگ...» و بعد هر دو پسر خنديدند... گندم دويد و از آن دو دور شد... پسرها پشت سرش نبودند كه رسيد دم در خانه خاله اسفند... وقتي در روي پاشنه چرخيد... خاله اسفند افتاد به پاي گندم كه ميدونستم كه ميان خدا هرچي ميخواي الهي كه بهت بده... :گندم بدون سلام از كنار خاله اسفندگذشت و رفت به راهرويي كه برايش پرخاطره بود و در اتاق بيژن را باز كرد... كتابها روي زمين باز و نيمه باز بود و روي ميز مثل هميشه ليوانهاي نشستة چاي و آب و تهسيگارهايي كه تويش وول ميخوردند. كركره مثل هميشه پايين بودم. گندم در اتاق را بست... صندلي ميز كار بيژن را كشيد كنار و درست و بسط اتاق گذاشتش و بعد در كيفش را باز كرد. پاكت نامه سفيد را روي صندلي گذاشت و بستة صورتي را كنارش... كركره را بالا كشيد... يادش افتاد هميشه بيژن بعد از اينكه لختش ميكرد او را كنارش ميخواباند كركرة پايين را ميكشيد بالا... بعد به اتاق نگاه نكرد و سريع از راهرو رفت بيرون و در را پشت سرش بست و نديد كه خاله اسفند ازگوشه اتاق وسطي ميپاييدش... .
شب شد كه بيژن به خانه آمد و وقتي به اتاق شرفت كركره بالا بود و صندلي وسط... پاكت را باز كرد. دست خط گندم را شناخت ... نوشته بود:
سلام پسرخاله ـ دوست و عزيز من . ديگه نميتونم ادامه بدهم.
و اين آخرين نامه است. تو اشتباه كردي. من هم كردم. مادرهايمان هم. امّا دست آخر من شدم زالو و مادرت هر شب در خوابهايم... خدايا... چي دارم ميگم... من دوستت داشتم امّا اشتباه بود. بيژن، خاله اسفند هم گناه نكرده. من نميخواهم آرزوهاش رو به باد بدهم... بالاخره ابرو داريد مگه نه؟... چه جوري توي در و همسايه بياد بگه من عروسشم!... بيا خودمون رو گول نزنيم هر وقت باهميم تو هيچ وقت به من نگاه نكردي... تو به خالهاي بزرگ و پرزدار قهوهاي كه از صورتم تا ران چپم را پوشانده چشم ميدوختي و حيرت ميكردي نه تو هيچ وقت لذت نبردي... كاش ميدانستي كه چقدر از همه چيز خستهام... از تو از خاله از همه از خالهايم... كه مثل زالو روحم را ميمكد... تو هيچ وقت اسرار نداشتي من امّا ميخواستم عروست باشم... يك باري كه گفتي خوب يادم هست كه چقدر مست بودي امّا فكر نكردي كه كدام آرايشگاه ميتواند صورت سياه من را منهاي چشم راستم و پلكم و گوشه چپ بيني چپم را آرايش كند... نه... اشتباه كرديم. و اين كابوسهاي خاله اسفندي. برايم خوب شد. خبر رسيد كه افسانه دخترعمويت را چند وقتي است ميبري دانشگاه و مياوري... بله عقد دخترعمو پسرعمو را در آسمانها بستهاند. افسانه را ديدهام فقط يك خال دارد. كنار لبش و خوشگل است... بيژن عزيز تو لياقتت او را داري... دانشگاه رفتي... كار ميكني... اما من چي كه اين خالها حتي نگذاشت دبيرستانم را تمام كنم... من هميشه دوستت دارم. امّا ديگر داخل زندگيت نيستم... به خاله اسفند بگو خيالش راحت امّا هيچ وقت به افسانه نگو كه من را پينهدوز صدا ميكردي و نگو كه روي خالهاي بزرگ پرزدار اين پينهدوز به تنت خورده... نگو نگو. فقط كاش آن قدر مرد بودي كه خودت همه چيز را ميگفتي نه پيغام پسغامهاي خالهجان نه كابوسها... تو هنوز مرد نشدي... خالهاي پينهدوز را ناز ميكني و فردايش ميروي خواستگاري افسانه! ... چه حماقتي... حتماً فكر كردي به خاطر قيافهام عروسيت نميآيم و هيچ كس هيچ چيز نمي فهمد... البته من پست نيستم... حس ميكنم اين پينهدوز بزرگ شده و تازه عاقل شده... اين پينهدوز بال درآورد و از روي زندگيت پريد بيرون پسرخاله... خداحافظ. گندم.
ضميمه: به نظر من حتي دنبال افسانه هم نرو بگذار آتش نفست كه تو را مثل كودكي كنجكاور كرده سرد شود. بعد.
تمام تنم يخ کرده ، نه بخاطر اينکه امروز آخرين برگهاي درختان پائيز زده روي زمين افتاده اند و اولين دانه هاي برف زمستاني مي بارند . قرار بود بهار امسال با هم به ديدن نسرينهاي آبي وحشي روي تپه ي آن علفزار دور دست که مي گفتي برويم ... به ديدن چشمه اي که پايش بابونه ها مي درخشند ... من سردم است و تو آنجا سردتر با چشماني يخ زده در انتظار من هستي . کاش اينقدر اين مسير طولاني نبود و اين خش خش برگهاي خشک در گوشهايم ، گوشواره نمي شدند ... هرگز تا به اين اندازه عاشق نبودم و تو نيستي تا با هم از اينجا گذر کنيم و برويم پاي چشمه و بابونه ها ، و آنجا به تماشاي نسرينهاي آبي بنشينيم ... اين مسير چقدر طولاني است ... کاش مي توانستيم حتي براي لحظه اي با هم از اين مسير عبور کنيم و تو از هستي عشق بگويي ، از آن هستي که هست و تو نيستي که براي تو بگويمش ... ))
بفرمائيد اينجا آرام بنشينيد . راستش را بخواهيد هنوز يک سئوال براي خودم بي جواب مانده است . چرا ؟ واقعاً چه علتي دارد که بعضي ها دچار اين گونه خللهاي عصبي مي شوند ؟ . من در تمام طول مدتي که اينجا با بيماريهاي مختلف سرو کار داشتم ، هرگز بيماري با اين سابقه ي هنري و اينهمه افتخارات نداشته ام . روزي که شما به همراه خانواده اش آمديد ، من اينجا نبودم . وقتي که آمدم ، متأسفانه شما رفته بوديد . خانم پرستار گفت که کوچکترين فرد خانواده بود و رفتار او خيلي عادي به نظر مي رسيد . حتي گفت ؛ از تمام آن خانواده اي که همراه او آمده اند ، عاقلتر بود . البته از اين حرفش منظوري نداشت و در ادامه گفت ؛ وقتي که در را براي او باز کردم ، از من خيلي مؤدبانه تشکر کرد . گفت که وقتي براي او لباسهاي سفيد رنگ را آوردم . همسر شما به او گفت :
-اين لباسها ، آرمبخش قويي هستند ...
او وقتي روي تخت نشسته بود ، لباسها را بر تنش پوشاندند . خانم پرستار گفت ؛ او اصلاً حرف نزد و فقط خيره مي شد به يک نقطه و وقتي خواستم برگردم پيش خانواده اش ، او لبخندي بر روي لبانش نشست و گفت :
-به اميد ديدار ...
خانم پرستار گفت ؛ يک لحظه احساس کردم ، پاهايم سست شده اند . مي گفت که حرارت و مهر از روح او به بيرون منتشر مي شد و بر عکس تمام بيماريهايي که ديده بود ، او قدرت نافذه ي زيادي داشت . « و همين طور بودي ، تو که همه مي گفتند و همه مي دانستند . تو حتي در دل تارکي هم مي تواني نفوذ کني مثل قطره قطره اي که روي سنگ مي چکد و در دلش نفوذ مي کند . کاش بيشتر نگاهت مي کردم ... کاش بيشتر در وجودم رخنه مي کردي ... کاش .»
و باز ادامه داد که در طول مسير به او فکر مي کرد . گفت ؛ وقتي وارد دفتر شدم ، خواهرش هنوز گريه مي کرد و يکي از برادرانش که روي مبل نشسته بود و پايش را روي آن يکي پايش گذاشته بود ، به پيپ تند تند ، پک مي زد . گفت که شما روي همين مبل کناري نشسته بوديد که ناگهان به طرفش هجوم آورديد و گفتيد :
-من ... به اينها مي گويم حالش خوب است ... از همه ي ما سالمتر است ... فقط ...
به اين کلمه که رسيديد ، گريه کرديد و دوباره آرام به طرف مبل رفتيد و روي آن مبل نشستيد .
خانم پرستار براي من گفت که برادر بزرگترش همين طور که به پيپ پک مي زد ، زير چشمي تمام رفتار کساني را که آنجا بودند مي پائيد و برادر ميانه که کنار چوب لباسي ايستاده بود ، به طرف اين پنجره آمد و روي برگهاي شمعداني دستي کشيد و بيرون را تماشا کرد و گفت :
-فقط ... مرگ ... مادر را قبول ندارد ...
« هميشه مي گفتي مادرانمان به خوشه هاي گندم و کفشدوزها و شمعداني ها مي مانند ، و باز مي گفتي ؛ به گفشهايمان نگاه کن . خاکي و آفتابي است . کاش مي توانستم به تو بگويم قلبم براي تو بود و تو تازه رفتي و بهانه ات خوشه هاي گندم و کفشدوزها و نسرين هاي آبي وحشي روي تپه اي بود که باد سايه ي ابر کوچکي را روي سبزه هاي شاد پسته اي آن انداخت ... امسال بهار را چه کنم ؟ ... »
خانم پرستار گفت که بعد سعي کرد شما را دلداري دهد و براي همين گفت :
-حتماً حال او خوب مي شود و مثل آن روزها به خانه بر مي گردد ...
که خواهرش هق هق کنان گفت :
-مگر مي شود ؟ او روي بالکني مي ايستاد و مي گفت ؛ من يک مرغ دريايي هستم .
مي خواست شيرجه بزند توي حوض ، گاهي اوقات ، ماهي ها را از توي حوض در مي آورد و به آنها کمک نفس مي داد . . مي گفت ؛ طفلي ها توي آب خفه مي شوند ...
نه اين باور کردني نبود . چگونه مي شود نقاشي که تابلوي پرنده ي مسافر را کشيده ، و تنديس مجسمه ي مريم را ساخته است و يکي از هنرمندان به نام بوده است ، چنين رفتارهايي از خودش نشان دهد ؟ ! . به هر حال در ادامه گفت ؛ شما ، خواهرش را در آغوش گرفته بوديد و برادرش پشت سر شما درميان نور شديدي که از در ورودي به سالن منعکس مي شد ، محو شديد . چقدر اين صحنه ها تکان دهنده است . اما من به خانم پرستار گفتم :
-شما باز يک بيمار تازه وارد ديديد ؟! . پرونده اش را بياوريد ... کدام اتاق او را پذيرفته ايد ؟ ! صد بار به شما گفته ام که بيمار ، بيمار است ...
اما وقتي خانم پرستار پرونده اش را آورد و گذاشت روبه روي چشمانم ، سريع او را شناختم و خيلي سريع به طرف اتاقش رفتم . راستي دوست داريد اتاق او را نشانتان بدهم ؟ وقتي وارد اتاقش شدم ، او در گوشه اي از اتاق نشسته بود و نور آفتاب از توي پنجره به او مي تابيد .
سلام کردم . انگار مرا مي شناخت . گفت :
-بالاخره آمدي ... !
بعد چهره اش را به طرفم چرخاند و گفت :
-اي کاش تمام دنيا پنجره بود ...
فکر کردم دارد به درختهايي که برگهايشان زرد شده اينطور خيره نگاه مي کند . از او پرسيدم :
-چرا ؟ براي چه کاش تمام دنيا پنجره باشد ... !؟
دوباره به پنجره نگاه کرد و گفت :
-به دو دليل ، يک ، من به تمام دنيا نور مي دادم و دومين دليل هم کاملاً شخصي است ...
او که خيره شده بود به نور آفتاب ، سکوت کرد و ديگر هيچ چيزي نگفت . تمام توجه ام به طرف او جلب شده بود . ناگهان صداي خانم پرستار ، مثل فشنگ مرا از جايم پراند . او گفت :
من که هنوز داشتم اين طرف و آن طرفم را نگاه مي کردم گفتم :
-نه ... نه ... شما مزاحم نشديد ...
خانم پرستار گفت :
-مي شناسيدش ؟ !
دوباره به او نگاه کردم و گفتم :
-من عاشق تابلو ها و مجسمه هايش هستم ...
خانم پرستار که ديگر در کنارم ايستاده بود و او را تماشا مي کرد ، گفت :
-آقاي دکتر به او چه دارويي بايد بدهيم ؟ ! .
گفتم :
-او امروز اصلاً هيچ گونه آرام بخشي نمي خواهد .
من مشغول بازديد از مريضهاي ديگر شده بودم ، ولي فکرم پيش او بود ، روز بعد انگار تمام دنيا کج مي چرخيد ، تا من نتوانم او را ملاقات کنم . روز سوم تصميم گرفتم هر طوري که شده او را ببينم ، اما باز هم نشد ، ولي اصلاً دلم نمي خواست از زبان کسي ديگر از حال او با خبر شوم . دلم مي خواست خودم او را ملاقات کنم . شب روز چهارم بود . تلفن زدند و گفتند يکي از بيمارها اصلاً آرام نمي شود . به همين دليل مجبور شدم به اينجا بيايم . وقتي به کمک آمپولها و قرص هاي آرام بخش ، آن بيمار را آرام کردم ، بياد او افتادم . خيلي سريع به طرف اتاقش رفتم . چراغ را که روشن کردم ، او بلند فرياد
کشيد :
-چراغ را خاموش کن ... شب پره ها گول مي خورند ...
نمي دانم چرا چراغ را خاموش کردم ؟ . ولي چراغ ديگر خاموش شده بود . او گفت :
-کجا بودي تا حالا ؟ ... من چند روز است که منتظر تو هستم ...
من او را در زير نور ضعيفي که از پنجره وارد اتاق مي شد ، ديدم و به او گفتم :
-مشغول بودم ... دوست داشتم به ديدنت بيايم ، اما نمي شد ... خب چه مي شد کرد ؟
او سرش را تکان داد و گفت :
-ببخشيد ، سر شما فرياد کشيدم ...
در اتاق را بستم و وارد اتاق شدم . گفت :
-راز نورها را مي داني ؟
گفتم :
-نه ؟ ! ...
« تو راز همه چيز را مي دانستي . راز نورها و رنگها را ، صداي تو از جنس نور بود و رنگ داشت ، رنگ آبي ماوراء بهار ، رنگ آبي نسرينهاي وحشي روي تپه ، تو راز شاپرکها را مي دانستي ... کاش مي توانستم تمام آنچه را که نمي توانم بگويم را بگويم ... کاش »
او نگاهي به من انداخت و گفت :
-نور چراغها مثل سراب توي کوير هستند که آدمهاي تشنه را گول مي زند ... نور چراغ ها حرارت ندارند ... نور چراغ ها فقط شيشه ي خودشان را داغ مي کنند ... نور چراغ ها درست عين خاطره ها هستند که فقط حسرت مي سازند ...
وقتي صحبت هايش تمام شد ، از زير آن نور کمي که وارد مي شد ، بلند شد و رفت روي همين تخت دراز کشيد و به سقف خيره ماند . در تمام طول مدتي که در اين اتاق بود ، يکبار هم صداي ناله اي از او شنيده نشد . تقريباً ديگر به او عادت کرده بودم . هميشه
مي گفت :
-مادرها مثل شمع هستند ...
هر موقع او از مادرش صحبت مي کرد ، من يک ساعت بعد در گورستان سر قبر مادرم ، زار گريه مي کردم . پائيز امسال من راز خيلي از چيزها را دانستم . يک روز وقتي براي ديدنش به اتاقش رفته بودم ، او روي تخت نشسته بود و به باغ نگاه مي کرد گفتم :
-ديگر پائيز هم آمده است ... درختهاي باغ هم کم کم دارند به خواب مي روند ...
او برگشت و مرا نگاه کرد و گفت :
-مي داني راز شب پره ها چيست ؟ ! ...
گفتم :
-نه ؟ !
او خنيديد و گفت :
-بعداً برايت مي گويم ...
او هر روز برايم از گفشدوزکها و سنجاقکها و چيزهاي ديگر صحبت مي کرد . مثلاً يکبار گفت :
-ميداني چرا حلزونها رد پا به جا مي گذارند ؟ !
انگار ديگر مي دانست من مثل هميشه جواب منفي مي دهم . براي همين سريع ادامه داد و گفت :
-آنها قصه ي آن برادر و خواهر را که در جنگل گم شدند ، و به دست آن جادوگر افتادند را حتماً گوش کرده اند . براي همين است که رد پا بجا مي گذارند که راه خانه ي خودشان را گم نکنند . غافل از اينکه آنها آنقدر ترسو هستند که هميشه خانه ي خودشان را روي شانه هايشان به اين طرف و آن طرف مي برنند ...
ما مي دانستيم که حالش بايد رو به بهبودي برود ، اما او مثل اين باغ که باد پائيزي او را نابود مي کرد ، حالش روز به روز بدتر و بدتر مي شد . تيم پزشکي اين مرکز گفته بود ؛ همه ي عضوهاي بدن او سالم و عادي کار مي کنند . ديروز ، وقتي که به جرأت
مي توانستي ، بگويي ديگر برگي روي درختان اين باغ نمانده است ، مرا صدا زدند که حالش خيلي بد شده است . وقتي بالاي سرش رسيدم ، در چشمهايم خيره نگاه مي کرد . سکوت ممتددي در تمام فضاي اتاق حاکم بود . بعد با صداي گرفته گفتم :
-راز شب پره ها را فهميدم ...
او خنيديد و سرش را به علامت رضايت تکان داد و دستش را به طرفم دراز کرد . با هر دو دستم ، دستش را گرفتم و به او خيره نگاه کردم .
« کاش در کنارت بودم و دست هايت را مي گرفتم ... تو هميشه مي گفتي ، دنيا به سوسکها مي رسد ، بيچاره نسرينهاي وحشي ... کاش دوباره به من نگاه مي کردي ... کاش ما از چشم دنيا پنهان ، قرار امسال بهار را روي آن تپه اي که مي گفتي ، با هم مي گذاشتيم تا با تو باشي و من و آن همه زيبايي ديدني که مي گفتي ... »
من دوباره با صداي بغض آلود به او گفتم :
-شب پره ها آنقدر غرق وجود نور شمع مي شوند که اصلاً نمي فهمند کام مرگ چگونه آنها را مي
بلعد ... لحظه اي گذشت و لبخند روي لبهايش خشکيد و چشمهايش را آرام بست و ديگر هيچ چيز نگفت ...
نمي دانم خواب ديده ام اَ ش باز ؛ يا نه، چون سطرهاي تراويده ي صفحاتِ كتابي -خطي؟ شايد!- به يادش آورده بوده ام ؛ با همان خالِ گوشتي ِ سبز رنگ ، در منتهي اليهِ گوشِ راست؛ آن جا؛ در راه ْ راهِ نورِ زردرنگِ حياط، در فاصله ي ديوارِ خشت ْخشتِ تاريك و روشن و نهال هاي سيب و زردآلو! شب؟ بله شبي عجيب و غريب.ا
خواب بوده ام شايد، كه سايشِ يكريزِ دندان هاي اش را درك نكرده ام ، كه مثلِ ماهيِ بي تابِ خزيدن است؛ دردناك و ملتهب. خواب ديده شايد، كه دهان اش اين طور خشك است و زبان اش ، ثقيل و تحمل ناپذير.ا
هربار كه زن ام چاي مي ريزد و! بوي بهارنارنج،تا سقف بالا مي رود،يا كه چاي ريزان ، استكاني را هول ، ميان كاشي هاي آشپزخانه رها مي كند، نفس ْنفس هاي سبزگون او طنين مي اندازد.ا
چهره اش را زن ام نيز به خاطر مي آورد و نمي آورد . مي گويد:ا
-'' مگر چقدر در خانه ي ما بود كه ؟ ''ا
من نيز عاجزِ بازسازيِ صورتِ محو گشته اش ، شده ام ؛ ولي آن خال را خوب به خاطر مي آورم ، و سبزه گي بي شائبه ي صورت اش را . حالا چرا فقط خالِ گوشتي؟ درست مثل خالِ زير گوشِ راستِ نيما. دليل اش شايد – يعني تنها دليل اش – اين است كه اولين جزء كشف كرده ام در آن تاريك و روشناي خانه ، همين خالِ سبزرنگِ زيرِ گوشِ راست بود، و اين كه به طرز نامحدودي سبزه بود چهره اش؛ مثلِ زن ام هانيه.ا
زن ام، اوايل قصه ، منكر هر نوع خالي بود و تازه ها گاه قبول مي كند و لبخند رضايت بخشي مي زند، گاه نيز مي زند، زير همه چيز ، آشفته و لرزان.ا
زمان؟ درست همان سالي بود كه بعدِ هفت سال دوا و دكتر و نذر و نياز داشتيم صاحب نيما مي شديم، بالاخره.ا
هانيه چيزي مي گويد.ا
مي گويم: ''چي؟''ا
مي گويد:''...''ا
مي گويم:''هان؟''ا
مي گويد:'' گفتم... گفتم عطرش... خانه را فرا امي گرفت.''
خواب هاي آشفته ي زيادي زن ام را آزار مي دهد ، و پرهيب و سايه واره گيِ اشياء ، در لايه هاي موهوم ذهن اش ، به ترس مي كشاننداَش. هربار ، حجم پنبه گونِ بالش يا بازوهاي زير لباس ام است كه در چنگ زدن هاي اش ، به تسكين و ثبات اش منجر مي شود. و اين بار، خطوطِ درهم شده ي صورتِ كسي ، به خواب هاي زن ام راه يافته است؛ جان مي گيرد و دور مي شود.ا
خيالِ ساختن اش – صرافتِ برگرفتن و بر سپيديِ دلهره آوركاغذ ، زادن اش – چند هفته پيش ، مقابلِ خواربار فروشي، يا انگار در فواصلِ زمانيِ ايستادنِ در صفي طويل و ملال انگيز، ناگهان به سراغ ام آمده بود؛ باشد كه بازسازي آن واقعه، زن ام را به آرامش برساند.ا
-'' شبِ عجيب و غريبي است ! ''ا
بعد:ا
-'' فكر نمي كني خيابانِ افراسيابي شلوغ شود؟ ''ا
زن ام گفته بود آن شب ، مطنطن و كش دار ، ميانِ آشپزخانه و پذيرايي؛ و نيمه ي ديگر بنفش اش به تاريكيِ فراگيرِ آشپزخانه لغزيده بود.ا
دست مي برم و از تُنگ بلورِ آب ، ليوان را لبالب مي كنم ، براي اش ؛ دهان اش هميشه خشك است ، براي همين، قبلِ خواب ، تُنگ را آب مي كنم ، و روي ميز، كنار آباژور مي گذارم.ا
مي گويم : '' گفته بود حيف اين مملكت ، كه دستِ اين اراذل است . نگفته بود؟ ''ا
مي گويد: '' كي؟ ... همان جوانِ سبزه؟ ''ا
نمي دانم چه سري است در اين ماجرا ، كه در چند هفته ي كسالت بارِ اخير، طرحِ اندام واره گيِ اجزاءِ صورت اش راه به جايي نبرده است اصلاً ، نه شكلِ دماغي ، نه رنگِ چشمي حتا، هيچ كدام ؛ گويي طلسمِ باطل ناپذيري در ميان باشد.ا
زن ام گرماي نفس هاي او را در خاطراَش نگاه داشته است و عطر غليظ اش را ، و من كه گفته بوده ام اَش :ا
-'' ... ''ا
كه هر چه مي كنم به ياد نمي آورم چه! و قرص صورت جوان سبزه روي به يكباره نمايان شده بود روبه روي مان و زن ام دست پاچه بازوي ام را چسبيده بود، رنگ به رنگ شده:ا
-'' او؟ ..''ا
گفته بودم:ا
- ''كي؟''ا
گفته بود:ا
-'' كي؟''ا
زن ام خستگي مفرط را در چشم هاي اش ديده كه ديگر نايي نداشته ، لبخند خسته اش را نيز ديده و دندان هاي سفيدش را، از لابه لاي پرده هاي كيپ ، نفس نفس هاي اش را نيز حس كرده بود انگار، با تمام تن اش. اما چهره اش – چهره ي سبزگون و خالِ گوشتيِ سبزرنگِ او – چرا اين قدر گنگ و مجهول است براي ام؟ چرا جزء جزءِ آن شب ، يادِ من و زن ام مانده است ، الا صورت گُر گرفته ي او در حياطِ خاموش و روشنِ خانه؟ گو كه تركيبِ شمايلِ دور گشته ي او را در مكان هاي سفيد و خاليِ روزهاي خود، خرج كرده ايم.ا
گاه هانيه مداد دست مي گيرد و صورتي مي كشد با خالي كه دارد و ندارد، و قدي كه بلند است و نيست؛ ولي هميشه نقاشي اش به صورت نيما، تنها فرزندمان، ختم مي شود، با همان خال. آخر، هم من ديدم اش به وضوح ، و هم زن ام هانيه؛ آن زمان كه رعشه هاي دست زن ام چند برابر شد:ا
-'' بس كنيد ! ... بس كنيد... .''ا
و شفافيتِ صورتِ سبزه اش بيش تر شد زير آن نورِ پاشيده ي اتاق، در حياط ، كنار حوض و نهال هاي سيب و زردآلو.ا
-''دل ام آشوب است.''ا
زن ام گوشه روسريِ نقرآبي را پيچانده بود دور انگشت هاي اش همان وقت ، پشتِ پنجره ي پذيرايي. چاي ريخته مان ديگر يخ كرده بود، آن شب، و روسري، آن روسريِ نقرآبي، آن صورتِ گرد و سبز را قاب گرفته بود؛ درست شبيهِ كوه رفتن هاي صبحِ جمعه. و من در كورسوي آشپزخانه دنبالِ مسكن مي گشتم براي او.با من است يا با زن ام هانيه،كه اين طور مي آيد جلوتر و زل مي زند به پرده هاي كيپ شده ؟!ا
سر زن ام شروع كرده بوده است به گِز گِز.ا
آن وقت بود؟ بعدتر؟ يا نه وقتِ ريختن دوباره ي چاي در استكان هاي طلايي در آش پزخانه؟ كه صداي جوان سبزه روي ، بيرونِ دري كه باز بوده است تمام آن شب هاي شلوغي – باز گذاشته بوده ايم ، در كوچه ، در صداي آينه وارِ گلوله هاي سربازان، من... ق... طع گشت؛ كه سينيِ چاي ، پخش شد كفِ خيسِ آشپزخانه ، خرد؟ كه پخش مي شود هنوز هم و زن ام عطري را حس مي كند كه در هوا پراكنده است و پر.ا
يك
دو
سه
چهار تير را شمرديم ، پيِ هم و عجيب دهشت زا. من در آشپزخانه ، هولِ هانيه و بچه مان را داشتم، مباد طوري شان شود در آن شبِ مخوف. زن ام دست كشيده بود روي شكم برآمده اش ،همان جا، كنار آشپزخانه؛ و حالا كه هراسان از خواب، دست مي برد سمت تلفن و پشت گوشي
اشك مي ريزد و حرف مي زند با نيما... ا
فرانك فرانسه، سابقه اي ديرينه دارد. سال ها پيش در پاريس، دچار افسون آن شدم. جنس دوست داشتني اي كه از بس در دست چرخيده، صاف شده است. تكه هاي كاغذ مزين به چهره هاي مشهور. اسكناس ده فرانكي مورد علاقه ام بود - ولتر سر بزيرانگار از ربا خواران خجالت مي كشيد .
آپارتمان شيك استاد دانشگاه مجردي را اجاره كرده بوديم - ديوارها اطلس كوب و پرده ها همه توري بود. مثل اين بود كه آدم داخل لباس زير توري زندگي كند .
شوهر جوانم هر روز در بيبليوتك بود، كتابخانه ملي. من هم هر روز به گردش مي رفتم . شعبده بازها را تماشا مي كردم و به صداي ويولن زن ها گوش مي دادم. در پارك ها و چمن هاي كنار رودخانه آثار بالزاك. كولت و فلوبر را مي خواندم. رمان هايي درباره ي پول بود - كي دارد و كجا مي شود پنهانش كرد. يك دست لباس چقدر مي ارزد و آدم چقدر مي تواند قصاب را منتظر نگه دارد .
در يك صبح ماه اوت در پارك حاشيه رودخانه حوالي پله د ولو آلما ولو بودم. زوجي ايستاده بودند - مرد كوتاه و قلنبه. زن قد بلند و توپر. مرد كت و شلوار و كراوات داشت و زن لباس كشباف سرخابي. نزديك كه آمدند متوجه شدم رنگ لباس زن عين سرخاب روي گونه اش است .
با صداي دو پوسته اي گفت : « پارله وو فرانسه »
گفتم:« زبان فرانسه را خوب بلد نيستم »
- «دويچ ؟»
- « ناين »
با شنيدن اين حرف مرد چاق تعظيم كرد و صد و هشتاد درجه چرخيد و رفت. چاقي و سر زندگي اش مال خامه بود… هيكل موقر و توپر زن هم مال سوسيس و آبجو بود. به انگليسي از ته حلق حرف مي زد: « اين دورو برها رستوران آلماني سراغ نداريد ؟ يا مهمان خانه آلماني ؟ »
آرايش غليظي داشت - زير آن رنگ سرخ را حسابي چرب كرده بود. مرد به چالاكي دختري شيطان دويد به طرف درخت بلوطي و پشت خود را به آن ماليد .
گفتم : « چنين جايي نمي شناسم .»
زن مثل آلماني هاي قديم آهي كشيد. روي نيمكتي نشست و به كفش هاي گنده ترك خورده اش نگاه كرد. من هم نشستم. مرد حالا پشت سر ما بود. خلال دنداني به دهان داشت.
زن به من مي گفت. از بافاريا آمده اند. دخترشان عكاسي است كه در ماره زندگي مي كند. واي چه جاي قشنگي است. مادر كه اين حرف ها را مي زد چهره اش جان مي گرفت. پدر كه به قول مادر فقط آلماني بلد بود هم لبخند زد. انگار كه از شيريني پزي حرف مي زديم.
شب گذشته با قطار آمده بودند. دخترشان با خوشحالي به استقبال آنها آمد. اما غمگين هم بود زيرا براي انجام ماموريتي سه روزه بايد به نقطه ديگري از كشورمي رفت و نمي توانست نرود، دلش مي خواهد نمره هاي خوبي بگيرد. مي فهميد كه مادموازل. آن روز صبح زود سوار فيات خود شد و رفت. بليت كنسرت و غذا برايشا ن گذاشت.
نگاهي به پدر انداختم. انگار در خيال خود ويولن مي زد. طره موي سياه به ابرويش مي ريخت.
چشم هاي درشت آبي زن پر از اشك شد و داستانش سرعت گرفت. بعد از صبحانه تصميم گرفتند قدمي بزنند حمام كردند –بر اي صرفه جويي در مصرف آب در يك وان رفتند. در ذهنم مجسم كردم كه اين موجود ريزه آن هيكل گنده را صابون مي زند. بعد لباس تن كردند و بيرون آمدند. در را بستند صداي كليك در كه آمد. آلورآخ. كيف دستي با كليد توي آپارتمان جا مانده بود. زن ناليد و با مشت به پيشاني زد. « همه اش تقصير خودم است. تا پنج شنبه پشت در مي مانيم .»
« سرايدار...»
« نمي تواند از كجا بداند ما شياد نيستيم. دستش بسته است.»
براي اينكه بفهميم مچ هاي پرمويش را به هم چسباند.
گفتم: « كل دوماژ،چه بدبختي،»
زن گفت: « يك هتل آلماني شايد به ما اطمينان كند و چند شب را همان بدهد. شايد پول هم بدهند كه چند تكه لباس زير بخريم.»
پول چقدر حياتي است. درست همان طور كه رمان نويسان گفته اند: آدم ها به خاطر آن عروسي مي كنند. آدم مي كشند، تملق مي گويند، مي ترسانند. سوار اسب بي يراق مي شوند و به هركودني درس مي دهند. و بالاي تخته ها عمرشان را هدر مي دهند.
دنبال ماين هر، آقاي خودم مي گشتم گفتم:« من مختصري پول دارم. مي توانم…»
ماين هر هم برگشته بود زير درخت و لبخند مي زد
زن گفت: « نه»
گفتم : « چرا »
- اوه، نه
- اوه، بله
- ناين
- يا
- نو
- وي
چشم هاي زن بسته شد. ريمل اش شره مي كرد.
براي ختم بحث گفتم: « وي ، من هشتاد فرانك دارم.»
آن موقع هشتاد فرانك پنجاه دلار بود. دروغ مي گفتم، نود دلار داشتم.
زن چشم باز كرد و با رندي گفت: «آدرستان را بنويسيد. پول را برايتان پس مي فرستيم به محض اين كه دخترمان برگردد.»
نشاني خانه مان را با اسكناس ها به آنها دادم و خودم به خانه برگشتم.
شوهرم گفت: « به نظرم حقه باز بودند.»
به او نگفتم كه نمايشي را كه نديده دو برابر هشتاد فرانك مي ارزيد. طرح،داستان، شگرد هنرمندانه.
آدرس گرفتن. به او نگفتم كه مرد زن بود و زن مرد. در آپارتمان خودمان از اين چيزها زياد داشتيم. لابد فردا هنرشان را به گوشه ي ديگري از شهر مي برند. شايد هم آن زوج فردا به جلد حقيقي خود درآيند. نگفتم كه اسكناس ده فرانكي با تصوير هنرمندانه ولتر را به او ندادم. شوخي بامزه اي بود كه سرشان كلاه گذاشتم.
هنوزآن اسكناس را دارم. هر بار كه نگاهش مي كنم ياد خسيس هاي بالزاك. دز دهاي زولا، هنرمندان سخت كوش كولت مي افتم والبته فدريك مورد علاقه ي فلوبركه همه چيز را در گرو تاس
ريختن مي گذاشت. بعد ياد دوستان كلاهبرداري مي افتم كه در رستوراني بخار گرفته منتظر نشسته اند تا ناهارشان را بياورن، دست هاي همديگر را نوازش مي كنند. لابد.
خون مانند رودخانه ای بی باک باریکه ی دره را می شکافد . سرها می غلتند و می آیند و من و میراندا هراسان به دنبال پناهی می گردیم . میراندا می گوید '' همیشه با هم جنگ داشته اند . '' من سری تکان می دهم و او را به خود می پیچم و پرواز می کنیم . از بالا رودخانه قرمزتر است . میراندای زیبا توصیف بهتری می کند : '' رگ این سرزمین بدون جنگ همیشه مرده است ... سیاه است ... خالی ست . '' از بالای میدان نبرد می گذریم . میراندا با دست به مردی اشاره می کند که از ان بالا جز رنگی دیده نمی شود : '' انکه پر شهامت تر گام بر می دارد ناپلیون است ... لباسش را می بینی ؟ قرمز به تن دارد .. همیشه . '' خیره نگاهش می کنم . بی انکه سوالی کنم می فهمد که باید توضیح بیشتری بدهد : '' بیشتر نمی دانم ... همین را هم از ساکسون ها شنیده ام . دفعه ی قبلی که حمله کرده بود . '' با میراندای زیبا فرود می اییم و روی ماهوری که شاید پیش از این ها خود قله ای بوده است می نشینیم . جنگ در حال تمام شدن است .
اطراف ما را سراسر زمین های خالی گرفته اند . در مجموعه ای هستیم که جز من و میراندای زیبا عضوی ندارد . می گویم : '' میراندا ! اطمینان داری که راه خانه را گم نکرده ایم ؟ '' در پاسخ من تنها نگاه می کند. با انگشت به لتی از زمین های پایین رودخانه ی خون اشاره می کند : '' انجا زمین ما بود . زمانی پیش از این '' زمین بزرگی است . زمین واقعا بزرگی است . بالاخره به کلبه ای می رسیم : '' و انجا خانه ی ماست '' به داخل می رویم . اتشی در کنار اتاق روشن است . میز ناهار خوری کوچک چوبی هم در طرف دیگر اتاقک حضور خود را اعلام می کند . و یک اتاق خواب ...
1
خانمی جلو می اید : '' بالاخره رسیدیم '' با تعجب به صورتش نگاه می کنم : < بالاخره رسیدیم ؟؟> . میراندا از ان خانم می خواهد تا قهوه برایمان بیاورد . او که صحنه را ترک می کند میراندا به من می فهماند که خواهرش کمی مریض است . خواهرش است . گویا چند سالی ست همه چیز را اشتباه می گیرد . همه کس را ... احساس می کند همه جا هست . مدام هذیان می گوید . می اید و قهوه را می گذارد : '' تابلوی نقاشی را می بینی ؟ ان مرد عاشق من است . روزی می اید و مرا می برد . '' با انگشت به سمت تابلوی نقاشی روی دیوار اشاره می کند . خیره می شوم . اشتباه نمی بینم اما باورش دشوار است . همان صحنه ای که از بالا با میراندا دیده بودم . مردی با لباس قرمز . '' انکه پر شهامت تر گام بر می دارد ناپلیون است ... لباسش را می بینی ؟ '' این را می گوید و به میراندا می فهماند که به سراغ پدرشان برود .
میراندا صحنه را خالی می کند . خواهرش جلوتر می اید و روبرویم - جای میراندا- می نشیند . از جلو صورتش درد قرن ها زندگی دردناک را به تصویر می کشد . نسل بشر گویا تمام سختی خود را بر دوش او گذاشته است . کمرش به سختی راست می شود . می پرسم : '' چرا نمی اید و تو را ... ااااصلا می اید ؟ '' میان حرفم می دود : '' نمی دانم ... همین را هم از ساکسون ها شنیده ام . دفعه ی قبلی که حمله کرده بود . ''
2
میراندا می اید و مرا صدا می کند . صدایش زیباست . تاریکی صدای خواهرش را ندارد . کنارش می روم و مرا به داخل دعوت می کند . پیرمردی با موهای کاملا سفید روی تخت کنار اتاق دراز کشیده است . به کنارش می روم . نگاهش به سمت پنجره است و به من اعتنایی نمی کند : '' هر که می خواهی باش . از من نمی توانی اطلاعات بگیری . ما انگلیسی ها... '' به حرفش می دوم : '' من برای حرف کشیدن نیامده ام . جاسوس نیستم ''
میراندا نگاهی به من می کند ولبخندی می زند . '' مگر تو از جنگ نیامده ای ؟ '' - '' نه '' - '' همه تان همین رامی گویید .. پناه می خواهی ؟'' - '' پیش از شما میراندا به من پناه داده است '' - '' میراندا زود خام می شود . چند سال پیش هم خام شده بود . هنوز منتظر است . هر روز رو به روی ان تابلوی... '' میراندا قرص و لیوانی اب در دست به طرف پدر می رود . پنجره را می بندد . پدر پتو را روی سرش می کشد اما دستش از زیر پتو بیرون مانده است . نبضش به سختی میزند . دستش را می فشارم : '' اما من دیگر جنگی نیستم . چند سالی ست که جنگ تمام شده ...'' از زیر پتو ناله می زند : '' رگ این سرزمین بدون جنگ همیشه مرده است . سیاه است ... ''
3
میراندا گوشه ای از اتاق نشسته است . بلند می شود و به کنارم می اید : '' به توهماتش توجه نکن . رویا زیاد می بیند . جنگ ... جنگ ... کدام میدان نبرد ؟ کدام جنگ ؟ همه چیز تمام شده . '' بازوی میراندا را می گیرم : '' من باید بروم . باید ... '' میراندا سری تکان می دهد . مثل اینکه دیگر برایش مهم نیستم : '' دیگر برایم تفاوتی نمی کند . زیاد منتظرت ماندم . خیلی ... '' همدیگر را در اغوش می کشیم . به سمت جا لباسی می رود و پالتوی مرا می اورد : '' هنوز هم قرمز می پوشی ؟ '' چیزی نمی گویم . از کلبه خارج می شوم . همه چیز عادی به نظر می رسد ...
اصلا مهم نیست چی صدام بزنی. مهم نیست اسمم را بدانی. مهم است؟ نیست دیگر.همین قدرکه «تو» خطابم کنی کافی ست. فقط بگو:«تو». باشد؟ آخرغیرازمن و تو که کسی این جا نیست.وقتی که حرف بزنی،لابد منظورت من هستم دیگر. البته شاید بخواهی با خودت حرف بزنی اما باز هم مهم نیست. مهم این است که من صدایت را بشنوم.البته به شرطی که قول بدهی حرفهات را تو دلت نزنی .آخر من که علم غیب ندارم. تو هم به قد و قواره ام نرو.من هم یک موجود خاکی بیچاره هستم، درست مثل تو. حالا گیرم کمی شکل و شمایلمان به هم نیاید. مهم نیست که.این همه آدم در دنیا هستند که هیچ کدام شکل و شمایلشان به هم نمیآید.
اما با این وجود دنیا به آخر نرسیده و آسمان هم به زمین نیامده.ایناهاش.نگاه کن.این آسمان که بالای سرمان است و این هم زمین که زیر پایمان جا خوش کرده. حالا درست است که ما آسمان را نمیبینیم و درست است که این زمین زیر پایمان، سیمانی و سرد است،اما بازهم مهم نیست.راستی نمی دانم تو گرما را حس کرده ای یا نه . من که حس کردهام .زمین این قدر گرم می شود که انگار ماهیتابه ای را روی اجاق روشن گاز گذاشته باشی . گفتم ماهیتابه، هوس نیمرو کرده م. جالب است نه؟ آن هم این جا. من که دوست دارم نیمرو رابا نان گرم بخورم. بعدش هم یک استکان چای شیرین و کنارش هم یک نخ سیگار.«بهمن» باشد بهتر است.بهمن را آتش می زنی و کام می گیری. بعد قبل از این که دودش را کاملا بیرون بدهی، یک قلپ از چایت را داغ داغ سر می کشی.نمی دانی چه کیفی می دهد.یا شاید هم می دانی و نمی خواهی بگویی .به هر حال این کارها را که کردی، حس می کنی تمام سینهات گرم شده.اصلا انگار نه انگار که یکی از روزهای زمستان است و ما این جا هستیم و هیچ کس هم نیست تا برایمان یک پتوی اضافه بیاورد.این است که می گویم حرف بزنیم. حرف بزنیم تا چانهمان گرم شود بلکه نچاییم .
یادش به خیر آقام.تو نمی شناسیش. آخرتو تازه پیدات شده و این مدت نبودهای تا برایت از او بگویم. به هر حال همیشه می گفت: وقتی داری حرف می زنی انگار داری کار میکنی.اصلا می دانی،حرف زدن هم یک جور ورزش است. درست مثل بالا و پایین پریدن تو،با این جثهی کوچکی که داری.البته توحق داری.میتوانی.جوانی.انرژی داری.ما که هر چی انرژی داشتیم گذاشتیم پای یک مشت کارمسخره. نه. نمی گویم برات.خنده ات می گیرد.آخرخنده هم دارد. حالا که فکر میکنم میبینم باید خیلی احمق بوده باشم که خودم را دستی دستی انداخته باشم این جا.البته خوب،این جا بودن حسنهایی هم دارد. مثلا یکیش همین آشنایی من و تو.ما باهم رفیق شدهایم .اما چه اشکالی داشت اگر من و تو در یک پارک با هم آشنا می شدیم . مثلا پارک «فرح» و مثلا در یک روز برفی.آن وقت من حتما آن شال گردن سفید را که سارا بافته بود برام، می انداختم دور گردنم و می آمدم می ایستادم درست زیر یکی از کاج های پوشیده از برف و کلاغ ها را دید می زدم.حتما سیگاری هم روشن می کردم و بعد تو می آمدی . آرام و بیصدا.ومن یکدفعه جای پاهای کوچکت را در برف می دیدم و خوشحال میشدم.البته به روی هم نمیآوردیم که قبلا کجا همدیگررا دیدهایم.آخر گذشته از این که افت دارد، شاید کسی هم باشد و بشنود.قبول کن هر کسی که نمیداند ما برای چی این جا بودهایم .مردمند دیگر. دلشان می خواهد از هر آدمی که می بینند و از هر کلمه ای که می شنوند قصه ای سر هم کنند.راست یا دروغش مهم نیست.مهم این است که چیزی داشته باشند که نشخوار کنند.یا شاید هم سردشان است و می خواهند یک جوری خودشان را گرم کنند.آن وقت من و تو میشویم شاخه های خشک درون یک پیت حلبی که همین طور میسوزیم و میسوزیم تا خاکستر شویم و بعد هم یکی با لگد، ما را رو آسفالت پیادهرو خالی کند . باور کن .
اما خوب چه می شود کرد.بعضی وقتها باید با آن کنار آمد. یعنی راستش را بخواهی همیشه باید کنار آمد و گرنه میشوی همین که الان هستی . یعنی من هستم و خوب، دیگر کاریش نمی شود کرد.هی باید انتظار بکشی، بلند بشوی،بنشینی، گوشت را بچسبانی به دیوارسرد وسیمانی و وقتی هیچ صدایی نشنیدی سرت را بلند کنی و به توری سیمی بالا سرت نگاه کنی تا کی نگهبان،با پوتینهای سیاه و واکس نخورده و با اسلحهای حمایل بر شانه بیاید و برود و تو حس کنی یکی دیگر هم هست.هر چند در اصل نباشد و حتی با خودش هم حرف نزند.همین است دیگر.اما مهم نیست.مهم این است که تو هستی. حالا درست است که بالا و پایین می پری و هی دم باریکت را میزنی به دیوار یا به این سطل حلبی، اما هستی و به حرفهام گوش می دهی.حالا اگر حرفی هم نمی زنی که اشکالی ندارد .مهم این است که من حرف بزنم تا سردم نشود .راستی اصلا هم مهم نیست چی صدام بزنی.آخر تو که هیچ وقت حرف نمیزنی.اما
با تمام این حرف ها،این را گفتم که گفته باشم.فقط اگر خواستی چیزی بگویی،حتما بگو.حرف هات را ناگفته نگذار.شاید دیگرهیچ وقت فرصت حرف زدن را پیدا نکنی.پس بگو.هروقت دلت خواست بگو.من میشنوم.
کارت مووی استار توی دست راستم بود و گوشی تلفن توی دست چپم. لب های شهوانی اش را به من نشان می داد یا دندان های خوش ترکیبش را، یا...؟ گفتن نداشت. یکه خورده بودم. آنطور ی که آنها مایل بودند، یکه خورده بودم. جر دادن حنجره دردی را دوا نمی کرد. حرف های من دنباله خودم بود، جز خودم کسی از آنها سر در نمی آورد. آنجا توی ناف استکهلم نشسته بودم و می گفتم لنگش کن. به هر حال از دریچه َ نگاه برادرم.
- این ملت خر فقط بلدن ادای غربی هارو دربیارن. مردیکه یک لا قبا عکس زن چارقد چارچولیشو آورده ، میخواد تا ازش روی تابلو یه مرلین مونرو درست کنم.
صدایش توی گوشی تلفن شلیک می شد و مثل ترقه در گوشم صدا می کرد. خواستم حق خواهری را ادا کرده و دلداریش بدهم. اما صدایم به خودم برگشت «خب اینکه بد نیست، بهمن».
- مردیکه کون لختی میگه سایه های کنار دماغشو طوری بزن که نوکش سر بالا بشه.
- خب بزن، بشه. بذار بشه . مگه چی میشه.
حالا صبر کرده بودم تا او حرفش را تمام کند و این کمک کرد تا او صدایم را بشنود.
- چی بشه؟ کی بشه؟ مرلین مونرو؟ تازه فقط نوک دماغ بادکنکیش نیست که مسئله اس، این یارو میگه گوشه َ چشممش رو هم یه طوری روی تابلو باز کن که این چروک موروکها دیده نشه.
- خب باز کن! خب دیده نشه. مگه چی میشه؟
- هیچی. ولی آخه حکایت همینجا تموم نمیشه. این بابا انتظار داره من روسری رو از سر زنش بر دارم و موهای بلوند جاش بکارم. از گردن به پائین هم لختش کنم.
به تصویر کارت مووی استار نیم نگاهی انداختم. صدای بهمن قطع شده بود، یا من آن را دیگر نمی شنیدم. میوه َ نارس خنده آن چشمهای نیمه خمار مرا به دوردستهای از تاریخ برده بود، که نمی شناختم. افقی ناشناس بر خط نگاهم مماس می شد و تا نزدیکی های گوشی تلفن ادامه می یافت. فاصله کم و کمتر می شد تا به رنگ نگاه صبحگاهی خودم در آینه رسید. حالا خوب می شناختمش. شادمانی ِ نابالغی بود که همیشه نیامده، از روی لبم محو می شد. از جنس لبخند های مووی استاری که فقط دوربین، حریف شکارشان بود، نبود. «کدوم لوندی؟ کدوم شیطنت؟ خواب های جوانیت رو حروم کردند ؟ سرت شیره مالیدند؟» غرق در عکس بودم. بهمن چه گفته بود، نشنیده بودم. بهر حال تلفن قطع نشده بود و گویا بهمن جمله َ آخرم را شنیده بود«شیره؟ کی؟ چی؟ کی سر کیو شیره بماله؟» اینرا گفت و منتظر جواب نشد و به گفتن ادامه داد. حالا دوباره می شنیدم. بی وقفه حرف می زد. «اگه شیره مالی بلد بودم،حال و ُ روزم بهتر از اینا بود.». حالا الکساندر که من الی صدایش می زدم - کلید را در قفل در می چرخاند. آشوب همیشگی در دلم پیچد.«الانه که الم شنگه ای بپا بشه و بذاره بره». به هر قیمتی شده باید گوشی را می گذاشتم و به استقبالش می رفتم. شاید یکبار برای همیشه. او نمی بایست مرا نشسته کنار تلفن می دید. اما دید. فرصت نکردم. تا آمدم بگویم«بهمن بعدأ بات تماس میگیرم» الی وارد شده بود و من تظاهر به گوش کردن می کردم. چند قدم بطرفم آمد. پیشانی بلندش که به نظر همکارم ماریا، حالت پیشانی سرخپوست ها را داشت، در زیر نور مهتابی آشپزخانه بلند تر به نظر می رسید.«طفره نرو!» نمی رفتم. بهمن بود که طفره می رفت و برای گفتن یک جمله صغری و کبری می چید و آخرش نمی فهمیدم چی می خواست بگوید. حرف هایش را یک خط در میان می شنیدم. الی مثل همیشه شروع کرد به گلایه و کنایه«تو همشیه حرفای منو یه خط در میون میشنفی. بدون تلفن هم نمیتونی نفس بکشی» نفس نمی کشیدم.هن هن کنان نعش خودم را به اینطرف و آنطرف می بردم. نعش کش شده بودم.«همه جور نعش کشی کرده بودم، جز اینجوریش».بهمن حرف نمی زد. می نالید. حالا الی به پشت سرم آمده بود و سعی داشت از پشت غافلگیرم کند. دستهایش را دورم حلقه زد و خواست مرا ببوسد. دهنی گوشی را با دستم گرفتم و با اشاره به او فهماندم که باید کمی از من فاصله بگیرد. و اوفاصله گرفت. نه فقط چند قدم که تاچند سال خورشیدی. اما برگشت تا بگوید« چیه حجالت میکشی بگی با من زندگی میکنی؟»
به انحنای ملایم لبش هایش که حالا می لرزیدند، نگاه کردم.چقدر دوستش داشتم. چقدرآن لب ها را دوست داشتم. اما حالا رفته بود.انگشت شستم را روی صورتش - که به اندازه َی انگشتم کوچک بودند، گذاشتم. کتف هایش مثل دوپای گرگی خسته از شکار- بطرف سینه اش خم شده و دو استخوان پائین گلویش مثل ِ دو شاخ کوچک بیرون زده بود. انگشت شستم را از روی تصویر برداشتم.گرم بود.انگار گرمم کرده بود تا به من بگوید«ماریا حق داشت. همه چیز هستی – حتا این کارت تلفن – دارای انرژیست. تو نمی بینی.» گنجینه َ زندگی ماریا کلکسیون گردنبدهای سنگی اش بود. هربار مرا می دید با گفتن نام سنگ دور گردنش و نوع انرژی ساطع شده، از من می خواست تا با لمس کردن سنگ، حرف هایش را تأیید کنم. او همیشه به تأیید های من محتاج بود. چرایش را نمی فهمیدم. تفاوت نداشت، پای سنگ به میان باشد یا دعوای او با شوهرش. به هر حال حق با او بود و می خواست اینرا از دهان من بشنود. البته همیشه آنچه را می خواست از دهان من بشنود، می شنید.« لمسش کن!». لمس کرده بودم. سرد بود. توی دستم همیشه همه سنگ ها سرد بودند. زبانم می گفت« آره گرم است».نگاهم می گفت« دروغ گفتم». و او با ناباوری آهی کشیده، می گفت« گرما مثه خداس. باید بهش معتقد باشی ، تا بتونی حسش کنی». وحالا انگشت شستم گرم بود. مثل گلوی بهمن که از شدت حرف داشت ذوب می شد و من از آن سر دنیا می توانستم گرمای رگهای متورمش را حس کنم.«صبرکن مامان اومد.داره از پله ها بالا میاد». دهانم به تقلا افتاده بود تا بگوید« الهی جونم به قربونت، یه شب دیگه. حالا وقت ندارم». وقت ندارم؟ نه این بی ادبی بود. من بایدهمیشه برای همه چیز و همه کار و همه کس وقت داشته باشم.
نگفتم. فرصت نکردم که بگویم. صدای ناله های مادرم قبل از خودش آمد.«صد دفه گفتم وقتی به این دختره زنگ میزنی از تلفن پائین بزن. پادارم که صد تا پله رو بالا بیام؟»
- خدا بد نده مامان.
- بد نده؟ بدتر ازین؟ دو قدم راه نمیتونم برم. تنگی نفس دارم. زانوام درد میکنه. با پولی که فرستادی مادرجو ن یکی دو کیلو گوشت هم نمی شه خرید. قبض تلفن اومده خداتومن.
خواستم بگویم« تلفن به کی؟» نگفتم.گفتن نداشت. جردادن حنجره برای حرفی که مثل روز روشن بود، فایده نداشت. او همیشه منتظر بود. قبل اختراع ِ کارت های تلفن، منتظر نامه هایم بود و حال - تلفن های هفتگی ام. می گفت اگر هفته ای یکبار صدایم را نشنود، دچار کابوس می شود. پیشترها اگر هفته ای یک نامه از من دریافت نمی کرد بیخوابی می کشید. تازگی ها چند بار برایش نامه نوشتم. اما به نظرش صدا چیز دیگری بود. برای من نامه نوشتن بهتر بود. از خط اول تا خط آخر سلام رسانی ها. هیچکس را از یاد نمی بردم. با عجله نامها را می نوشتم و سلامها را می فرستادم و بعد سطر آخر هم از تند نوشتن و بد خط نوشتن عذرمی خواستم و با چند جمله قربان صدقه ای نامه را به پایان می رساندم. اما حالا چه داشتم بگویم؟ شده بودم مثل اداره هواشناسی سوئد. اخبار دیروز و ُ امروز و فردا را با ذکر احتمالی ِ پیش بینی ها می دادم و بعد از سر زور و با خنده ای – که بیشتر نیشخند بود تا خنده - وعده ی َ فرداهای بهترمی دادم. «چشم مامان. به روی چشم. بیشتر ازین در وسعم نبود. روسیام، ولی حالا تو دواهاتو بخر تا بعد ببینم.»
- دوا؟ نه نمیشه.مادرجون پیاز کیلوئی هزار تومن .یه دونه مرغ یخزده پلاسیده خداتومن. اونوقت خیال میکنی با این پولا میشه دوا مواخرید؟ نه مادر جون نمیشه. راستی! توکی دکتر میشی پس؟ چند سال دیگه مونده تا دکتر بشی؟ این معده َ لعنتی رو چکار کنم؟ اسید ش زیاد شده. از صب سحر تا بوق عمرگاز میاد بالا، میره پائین.شیر بهای ننه اش رو آدم باید بده واسه یه لقمه نون. بیچاره ننه ام. سه قرون شیربهاش بود.دکتر رفتن یعنی شیره ی َ خونت رو دادن. پول چیه : جن. من کیم : بسم الله. آرتروزم داره فلجم میکنه. صب بشو.ظهر جمع کن. شب بردار.بی کسی مادر جون از بی پولی هم بدتره.»
تمامی نداشتند.حرف های تکراری مادرم تمامی نداشتند.مثل خار توی تنم فرو می رفتند و بیرون نمی آمدند. از هر دری می گفت و به هر دری می زد تا مرا متقاعد به فرستادن پول کند. پول های بی زبان از مالیات رد شده، روبروی مالیات های فامیلی و خونی لال می شدند. اما حرف وقتی در کانال التماس می افتاد، باید یکطوری قطع می شد. نمی شد. حتا با گفتن«مامان بوق عمر چه صیغه ایه دیگه. بوق سگ مامان» قطع نمی شد.
- آتروزم که عود بکنه، خودم که هیچی، به دَرَک.کا رهای خونه رو بگو.کی میکنه؟ از کله سحر تا بوق عمر...
- بوق سگ مامان. بوق سگ.
- عمر همون سگه دیگه دخترجون. سگ نمیگم که دهنم نجس نشه.حالابوق سگ یا بوق عمر. فرقش چیه مادر جون؟ منکه دارم فلج میشم. ذلیلم. کسی ندارم آبی به دهنم بذاره. تو هم رفتی اون سر دنیا که چی بشه حالا. مگه نمیشد اینجا دکتر بشی؟ این بهمن هم که روز میخوابه ، شب عکس خانوم میکشه و نمیدونم فردا از کجا سر دربیاره .
مادرم بی وقفه حرف نمی زد، بی وقفه می نالید که ناگهان با بوق اخطار و بی اعتبار شدن ِ کارت جرأت پیدا کردم، حرف آخر را بزنم، بدون آنکه مادرم را رنجانده باشم:«حرف مثه بخار معده اس. بالا که اومد تا مدتی گازش زیر دماغ آدم میمونه». اینرا هرگز نشنیده بود. گوشی را نگذاشته بودم که موبایلم به صدا در آمد.« پرستو.خیلی دوستت دارم. اما این...این تل... فقط زنگ زدم بگم من بخیر و َتو به سلامت. من آبم با آدمهائی که حرف نشخوار میکنن، از یه جو رد نمشیه. از فردا بشین و با خیال راحت تلفنو قورت بده.» الی بود. حرفش را زده بود و گوشی را گذاشته بود. او همیشه گوشی را می گذاشت و من فرصت پیدا نکرده بودم بگویم « تو چشم دیدن فارسی حرف زدنم رو نداری». یک هفته غیبش می زد. فرصت می یافتم یا نمی یافتم، فرقی نمی کرد. اوتلفن نمی زد که گفتگو کند. اگر فرصت گفتن می یافتم عصاره گفتن و نگفتنم یکی بود. پس نمی گفتم چون خوب می دانستم، او با یک شاخه گل رز و یک کارت تازه مووی استار بازخواهد گشت. این حکایت هر یکشتبه َ ما بود، درست وقتی که مادرم برای رها شدن از کابوس های شبانه اش توی هال خانه می نشست ومنتظر شنیدن زنگ تلفن می شد و الی می آمد تا مرا از پشت سر غافلگیر
کند.
انگشتمو می ذارم لای کتاب تا صفحه ای رو که می خونم از دست ندم. بالشمو که سُر خورده و اومده جلو، می کشم عقب، خودمو هم. آها حالا راحت شد. استخونای دنبالچه م چه دردی می کنه انگار روغنشون تموم شده. خشک خشکن. نه بهتره یه تکه کاغذ بذارم لای کتاب، کتابو می بندم. حالا با خیال راحت جامو درست می کنم. پتو رو هم می کشم تا رو سینه م. صدای بارون زیادتر شده. از پنجره به باد و ریزش آبشاری بارون نگاه می کنم. اونجا نمی شد بارونو دید پنجره کوچیک بود و بالا فقط صدای نم نم بارون بود و صدای آب باریکه ای که انگار ازشیروونی می ریخت درست پشت دیواری که بالاش پنجره بود و ازش کورسوی نوری می اومد. دیوار روبروئی خیلی بلند بود و چشمم از پنجره فقط دیوارو می دید وگاهی آفتابکی که می افتاد بالاروی دیوار روبروی پنجره م. صدای بارون حال و هوای بیرون رو، صدای زندگی رو با خودش می آورد. چیزی که نگهم داشت، بعد هم نامه های او.
روزنامه ش رو می ذاره رو میز کنار دستش، پا می شه:
- تو هم چای می خوری ؟
- -آره مرسی
و چشمام می ره رو کتابم؛ « صدای یکنواخت ماشین که با فاصلهً زیادی اززمین در پرواز بود، مارگریتا را به خواب فروبرد وماه هم گرمای مطبوعی داشت.»
چای خودشو می ذاره رو میز، چای منو هم اونور میز جلوم.
- مرسی.
روزنامه رو بر میداره ورق می زنه، تا می کنه و سرش دوباره می ره تو خوندن. لم داده رو مبل و پاهاشو درازکرده روی چهارپایهً روبروش. کنترل از راه دور رو برمی دارم، تلویزیون رو روشن می کنم. از این کانال به اون کانال می پرم. نگاهی می ندازه به صفحهً تلویزیون و بعد به ساعتش.
- چند دقیقهً دیگه اخباره!
یعنی که من نمی تونم فیلم ببینم، یعنی که گشتنم تو کانالا ول معطلی. تلویزیون رو خاموش می کنم. چای رو ورمی دارم و کتابو روی زانوهام باز می کنم. یک قلپ چای می نوشم و می خونم؛
« چشم هایش را بست و باد را واگذاشت تا با صورتش بازی کند و با اندوه به آن ساحل رودخانهً غریب می اندیشید.» نشستم تو ساحل و تهِ دریارو نگاه می کنم؛ جزیره هائی رو که حالا یکدست مثه سلسله کوهی که تو مِه قرار گرفته باشه، تمام وسعت نگاهمو درخودگرفته. باد آروم سُهیلی از رو دریا موهامو به بازی گرفته و من نشستم تو ماسه ها، شاید درست همون جائی که او هم می نشسته و نامه هامو می خونده!
تلفن زنگ می زنه و من از جا می پرم. گوشی رو برمی داره
- الو...سلام...قربانت تو چطوری؟
گوشی بدست ازاتاق خارج می شه. چای مو هورتی می کشم بالا، پتورو می کشم تا زیر چونم و چشمامو می بندم.
نشستم سرکلاس انشاء می آد و یه چیزی می خونه. از دوست بغل دستیم می پرسم:
- این دیگه کیه؟ می گه:
- برادر فلانیه،.هراز گاهی می آد. دیپلم ادبیش رو گرفته می آد شبانه دیپلم طبیعیشو هم بگیره.
نوبت من که می شه همین طور که دارم انشامو می خونم، می بینم که صندلیشو می کشه وسط کلاس درست روبروی من و زل می زنه به من طوری که همه متوجه می شن. دستام می لرزه صدام هم شاید و من با تمام قوا سعی می کنم که خودمو نگه دارم و ادامه بدم. تمام تنم یخ زده و از طرفی عرق کردم. زبونم داره خشک می شه ولی باید تاآخر بایستم و انشامو تموم کنم و خونسردباشم که نیستم.
از تو راهرو می گه:
- می شه اون بسته رو که تو قفسه اس بم بدی؟
صداش انگار از اون دور دورامی آد یا از ته چاه؛ شایدم گوش و حواس منه که ته چاه گیر کرده. به قفسهً کتابا نگاه می کنم؛ یک ردیف کتابای خاک خورده رو می بینم که انگار سال ها گردگیری نشدن. – چند وقته کتابارو گرد نگرفتم؟ اصلاً این چند وقت کجا بودم؟
صداش که حالابلندتره؛
- پیداش کردی؟
- نه!
دوباره به قفسه نگاه می کنم چشمم می خوره به کتابی که اون بم داده بود؛ همون وقتا که تو مدرسه همدیگه رو می دیدیم قبل از این که به هم نامه بدیم.
تلفن بدست می آد تو اتاق. می گه:
- چیکار می کنی مگه بت نگفتم بسته رو بیار؟
تلفن رو می ذاره سرجاش. می گم:
- پیداش نکردم
و با سر به قفسهً کتابا اشاره می کنم. می ره بستهً کوچک سفیدی رو که روی یه ردیف کتاب گذاشته ورمی داره و می گه:
- پس این چیه؟ کوری مگه؟ می گم:
- - فکر کردم یه بستهً بزرگه...
تو حرفم می پره؛
- اگه نگاه می کردی می دیدی! حواست کجاست؟
نگاش می کنم و به خودم می گم:
- راستی حواست کجا بود؟
نگاه می کردم و نمی دیدم؛ یعنی می دیدم ولی چیزی رو که چشمم می خواست و اون شیئ حواسم رو باخودش می برد. به خودم می گم:
- اون چه می دونه که من چمه! از کجا می دونه که یه تکه ازمن کنده شده؟ یه قسمت از داستان من به پایان رسیده؟ تازه بدونه هم چه فایده! شاید بدترهم بشه. نه! بهتره که اصلاً بهش نگم.
دوباره پتو رو می کشم تا زیر چونم و از اونور می خوابم که اصلاً نبینمش و اونم اشکامو نبینه. چشمامو می بندم و دلم می خواد فیلمش رو از اولِ ِ اول ببینم ولی مثه تو خوابم، اتاق پری رو می بینم که گوش تاگوش نشستن و کسی چای می گردونه. یکی از او حرف می زنه، یکی گریه می کنه، بعضی ها هم مثل من سرشون پائینه و غرق خودشونن. صحنهً اول چی بود؟ کلاس انشاء، آره. چی پوشیده بودم؟ یه تونیک شلوار که اون وقتا مد بود و بعدها یه دست دیگه هم ازش داشتم که خیلی خوشم می اومد. خواهرم واسم دوخته بود. نه، نشد؛ می خواستم فیلم اونو ببینم. صحنهً بعدی چی بود؟ آره دیدن او تو حیاط مدرسه و اون گفتگوی کذائی؛ خوندن شعرو...چه دورانی بود! دوستی های قدیمی، اون روزا مدرسه... نه! نه! اصلاً چرا فیلم اوهی قطع می شه؟
- چته؟ مریضی؟
همین طور که پشتم بهشه می گم:
- نه حوصله ندارم، خسته م.
زیرچشمی نگاه کوتاهی می ندازه به من و می گه:
- خوب پاشو برو اتاق خواب راحت بگیر بخواب.
حوصلهً تکون خوردن ندارم ولی به خودم می گم: فکر بدی هم نیست. سست و بی حال کتابمو ور می دارم؛
- شب به خیر.
همین طورکه تلویزیون رو روشن می کنه می گه:
- شب به خیر
و دوباره می شینه رو مبل و پاشو دراز می کنه رو چهارپایهً روبروش. حوصلهً دندون شستن هم ندارم همین جوری می رم تو رختخواب و چشمامو می بندم. صحنهً بعدی؟ ولی دوباره یاد اون اتاق شلوغ می افتم؛ کسائی که می آن و می رن سلامی و پچ پچی خنده ای که غمگین تر از گریه س و گریه هائی که فرو خورده می شه. بعد...
صبح که پا می شم می بینم فقط همون چند صحنهً اول بوده و فیلم هی پاره شده و یا رفته جای دیگه. اون وقت که دنبال چیز دیگه می گشتم فیلم اونو می دیدم و بعد که خواستم فیلمشو ببینم، ناخودآگاهم هی اونو فید کرده. شاید هم چون یه قسمت از زندگیم بوده که گذشته؛ یه داستان قشنگی که خوندی، خوشت اومده و تموم شده. اولش دل تنگ می شی که داستان ادامه نداره ولی به خودت می گی خوب این هم مثه داستان های دیگه به فراموشی سپرده می شه ولی می دونی که این داستان یه جائی از ذ هنت ضبط شده هرچند مانع ادامهً زندگی معمولیت نمی شه؛ گاهی یادی و خاطره ای و... متوجه می شی که سال هاست دیگه هیچ چیز اونقدر از جا نمی کندت و متحیرت نمی کنه. همه چیز انگار پله به پله و قدم به قدم پیش می آد و تکه تکه ازت کنده می شه.
حالا سعی می کنی که شاید صحنه ها رو یه جوری ادامه بدی. می بینی بعضی صحنه ها خودبه خود می آد بی اون که خط ممتد زمانی داشته باشه. یه جائی یه تصویری که حک شده؛ صبح زودی در اتاقی که با او هستی تنها مثلاً دارین درس می خونین ولی حواس هیچ کدومتون به تنها چیزی که نیست درسه. خورشیدخانوم هنوز سر نزده و جیک جیک گنجشک هاست و برگ پائیزی درخت ها که گاهی تو هوا ول می شن و می ریزن از پنجرهً جلوی نگاهت و سپیدهً صبحه و دلت که داره می لرزه و فرو می ریزه و بوی تن او که تو رو می کشه به طرف خودش و نگاهش که رفته تا ته تو، تا ته نگاهت و حالا دست و دل هردوه که می لرزه ولی هردو که میخکوب شدین و ترسی که سراپای هردوتونو گرفته؛ ترس از چیزی که نمی دونین یانمی تونین توصیفش کنین.
باز می بینی که تو اتاقی، کسی سلامی می ده و توبا لبخند سرتکون می دی و خودتو جمع می کنی که طرف پهلوت جابگیره و سرتو می ندازی پائین و می ری تو تصویر بعدی که از هم دلخورین و هیچ کدوم هیچی نمی گین، همه چیز تو سکوت می گذره و تو لج بازی جوونی و هرکدوم که فکر می کنه حق با خودشه، هر کدوم که دلش می خواد، خودش نباشه که حرف رو شروع کنه با این که دلش پَر می زنه که حرفی زده بشه و تو که منتظری که دستش رو بیاره رو شونه هات، بغلت کنه و موهاتو نوازش کنه و این جوری تو سکوت به تو حق بده و...
ساعت رو نگاه می کنم. او نیست. هزارتا کار دارم. تو رختخواب غلط می زنم. آخرش چی شد؟
تو یه کافه نشستیم. سال ها گذشته. هرکسی راه خودش رو رفته. می نشینیم و ازگذشته ها می گیم؛ از اون دوران. مثه دوتا دوست قدیمی بحث می کنیم، حرف می زنیم و بعد مثه دوتا دوست قدیمی دست هم رو می فشاریم، روبوسی می کنیم و خداحافظی و من نمی دونم که این آخرین باریه که می بینمش.
یاد خوابم می افتم، تو خوابم اما دیگه کار ازکار گذشته؛ خوابی که عین واقعیته.
هموطن سلام :ندیم گفتای پادشاه ریش مرا با قطاع بمن ده تا هرچه خواهم بریش خود بجای آرم که تا دستم از ریشم کوتاهست هیچ حضوری و سروری ندارم.
فاضلی ندیم پادشاهی غیور بود و اندک وسواسی داشت و عادت کرده بود که گاهگاه مویی از محاسن خود برمیکند، پادشاه بر آن وسواس مستحضر شد و آن عادت را از او نپسندید، گفت اگر دیگر موی از محاسن خود بکنی بفرمایم تا دستت ببرند، ندیم بترسید و در مجلس پادشاه به حفظ حال خود نیک متوجه شد و از بسکه احتیاط میکرد عیش او منغض گشت و وقت او مکدر شد و میترسید که مبادا به مقتضای عادت طبیعت ازو خطایی صادر شود و در معرض سیاست پادشاه افتد، بعد از چند روز که کار برو بغایت تنگ شد، وقتی پادشاه را حال خوش بود و بزم طرب آراسته و مقربان و ندیمان را حاضر ساخته، درآن اثنا ندیم فاضل بسی لطایف بهجتانگیز و ظرایف دلاویز پرداخت و پادشاه را بغایت مسرور و خندان ساخت.
پادشاه گفتای فلان امروز آن روزست که مزرعهیی نیکو با قطاع بتو دهم تا از محصول آن برخوری و به فراغت روزگار بسر بری، اکنون از ما بطلب هر مزرعهیی که دلت بدان مایلست. ندیم گفتای پادشاه ریش مرا با قطاع بمن ده تا هرچه خواهم بریش خود بجای آرم که تا دستم از ریشم کوتاهست هیچ حضوری و سروری ندارم. پادشاه بخندید و او را رخصت مو کندن از ریش بداد و دهی معمور بوی بخشید. لطائف الطوایف