چند داستان كوتاه و زيبا

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن و مرد ...
مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس

زن:چی شده؟

مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!

مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه

زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست

تلفن زنگ می زنه

دوست زن پشت خطه

ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و
نمی تونم تنهاش بذارم!

مرد داغون می شه

"می خواست تنها باشه"

...............................................................................

مرد از راه می رسه

زن ناراحت و عبوسه

مرد:چی شده؟

زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و
نازشو بکشه)

مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش

زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه

مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.

تلفن زنگ می زنه

دوست مرد پشت خطه

ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )

مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!

زن داغون می شه

"نمی خواست تنها باشه"

..............................................................................

و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در
کنار هم روزگار گذراندند...
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی*

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا
مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می
کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک
فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی
میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که
خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...

«دکتر علی شریعتی
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای بوسه و سیلی !


ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه،
روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها
نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن
لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از
افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه
مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار
میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را
بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی
او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

نتیجه: زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می
بینم و می شنویم بر اساس *پیش فرضها* و حدسیات و *معتقدات* خود ارزیابی و معنی
می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب

چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت

می نامیم
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماجرای ساعت نو !

یه شب قرار بود با دوستام بریم بیرون. به شوهرم گفتم من ساعت ١٢ خونه هستم. قول
میدم.

اون شب نفهمیدم چه جوری وقت گذشت مشروب هم خورده بودم ساعت ٣ بود که رسیدم
خونه.

همچین که درو باز کردم ساعت دیواری شروع کرد: کوکو ..... کوکو ..... کوکو

یهو یادم افتاد شوهرم ممکنه بیدار شده باشه واسه همین منم ٩ دفعه دیگه گفتم:
کوکو ..... کوکو ..... کوکو ..... کوکو

خیلی به خودم افتخار کردم که این راه حل رو پیدا کرده بودم در این حالت مستی، ٣
تا ساعت، ٩ تا هم من میشه ساعت ١٢.

صبح روز بعد شوهرم پرسید چه ساعتی اومدی دیشب؟

گفتم ١٢ اومدم. اونم اصلا به نظر عصبانی نیومد.

بعدش گفت: ما یه ساعت نو لازم داریم.

پرسیدم: چرا؟

گفت: آخه دیشب ساعتموف ٣ دفعه گفت کوکو ..... کوکو ..... کوکو ..... بعد
گفت:اه‌ه‌ه‌ه، ٤ تا کوکوی دیگه کرد. بعدش گلوشو صاف کرد، ٣ تا کوکوی دیگه. بعد
خندید ٢ تا کوکوی دیگه. آخرشم پاش گرفت به میز خورد زمین و گو..يد.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کتاب جلال آل احمد

یکی داشت اظهار نظر مي‌كرد: اين جلال آل احمد كه هی ازش تعريف مي‌كنن، فقط يه
كتابِ خوب نوشته، كه اسمش بوف كورهِ!!!

ديگري گفت: بوف كور كه مالِ صادق هدايتِ!!!

[FONT=Courier, Monospaced]یارو گفت: ديگه بدتر، يه كتابِ خوب داره، اونم صادق هدايت براش نوشته ... [/FONT]
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاد. سنگ می‌انداختم
بهشون. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه
می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیومد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که
دستم بود سرخم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم رو خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل رو هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گند زدم بهش. گلبرگ‌هاش کنده، پخش، لهیده
شد. بعد، یقه‌ی پالتوم رو دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم رو
کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صداش از پشت سر اومد.* *صدای تند قدم‌هاش و
صدای نفس نفس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا مرافعه وقهر.از در خارج شدم. خیابان رو به دو
گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌اومد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید
صدام می‌کرد.
اون‌ طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بهش بود. کلید انداختم در رو
باز کنم، بنشینم، برم. برای همیشه.هنوز باز نکرده بودم که صدای بوق و **ترمزی
شدید و فریاد ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام تو جونم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌ رو افتاده بود جلو ماشینی که بش
زده بود و راننده‌ش هم داشت تو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود رو آسفالت،
پوکیده بود و خون راه کشیده بود می‌رفت سمت جوی کنارِ خیابان.
ترسیدم.دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت موند رو
آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت
خودم را سکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج و درب و داغون نگاه ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم.اونم چهار و پنج دقیقه
بود!!
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*جبران خلیل جبران یک داستان کوتاه بسیار زیبا دارد که از این قرار است یک روز
سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت .*

* وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او
ندارند وا ایستاد.
آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت: ای برادران دعا
کنید؛ هرگاه دعا کردید باز هم دعا کردید و کردید ،*

* آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.
سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: ای گربه های ابله ،*

*مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و
عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است*.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:*

*«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟*

*ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»*

*جک نزد کشیش می رود و می پرسد:*

*«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم*

*»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»*

*جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.*

*»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»*

*ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا
کنم »؟*

*کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !*
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد.*

*پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار
کردی؟*

*مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی*

*فقط خواستم بگویم تولدت مبارک .*

*پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد*

*صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن*

*با شمع نیمه سوخته یافت… ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . . .*
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده میشود .*

*پس از اندک زمانی داد شیطان در می آید و رو به فرشتگان می کند و می گوید :*

*جاسوس می فرستید به جهنم!؟*

*از روزی که این ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنمیان
را هدایت می کند و…*

*حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود این چنین است:*

*با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شیطان تو
را به بهشت باز گرداند.*
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد،
خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال اين بود:
«نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً
شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن
که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى
نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات
خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر
تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه
فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد
پرسيد: بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اينکه تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى
منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت: ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت: براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت...

پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد
و رفت.

هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در
کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود!

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد، امّا چون پولى براى انعا
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*مرد جواني ، از دانشكده فارغ** **التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت
زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي** **توجهش را جلب كرده بود و از ته
دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود . مرد** **جوان ، از پدرش خواسته بود
كه براي هديه فارغ التحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد** . **او مي دانست كه پدر
توانايي خريد آن را دارد** .*

*بلأخره روز فارغ التحصيلي** **فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش
فراخواند و به او گفت** :*
*من از داشتن پسر خوبي مثل** **تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر
كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك** **جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي
نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا** **، كه روي آن نام او طلاكوب
شده بود ، يافت** .*
*با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال** **ودارايي كه داري ،
يك انجيل به من ميدهي؟*
*كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترك كرد** .*

*سالها گذشت و مرد جوان در كار** **وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده
اي فوق العاده . يك روز به اين فكر** **افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده
وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي** **ديگر او را نديده بود . اما
قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر** **فوت پدر در آن بود
و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است** . **بنابراين
لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد** .*

*هنگامي كه به خانه پدر رسيد ،** **در قلبش احساس غم و پشيماني كرد . اوراق و
كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي** **نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي
را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز** **كرد وصفحات آن را ورق زد
و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ،** **يك برچسب با نام
همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي** **برچسب
تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت** *
*شده است** .*

*چند بار در** **زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده
ايم فقط براي اينكه به** **آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟**!!*
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*فکر می کردم تو بیداری!*

*مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می
خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال
کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش
سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.*

*مرد به حضور ****خان زند می رسد. خان از وی می
پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد می کنی؟*

*مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
*
*خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟ *

*مرد می گوید من خوابیده بودم. *

*خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟ *

*مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و
سرمشق آزادی خواهان می شود . *

*مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!! *

*خان بزرگ زند http://www.google.com/url?sa=D&q=http://www.365Rooz.imfo&usg=AFQjCNEAWmclFl3ZA8O6bE6IWVNoNXOVQg لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می
دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما
باید بیدار باشیم *
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از
هتل برمی داشت و به محل کار می برد.

ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن
زمان، 2000 کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.

ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به
ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل
کارمان شویم.

*روز اوّل،* من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره *روز
چهارم به همکارم گفتم:*

"آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى
در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟"

او در جواب گفت: *"چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن
داریم.
"* بعد ادامه داد:

" باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج
به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند."
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند
و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد
او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله
از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید...
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه
سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو
پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که
خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان
روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار
دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری
دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید
به خیریه شما کمک کنم؟
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*یک پسر تگزاسی برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این
فروشگاهای بزرگ که همه چیز میفروشند (Everything under a roof) در ایالت
کالیفرنیا میرود. مدیر فروشگاه به او میگوید: یک روز فرصت داری تا به طور
آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو
تصمیم میگیریم. *

*در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند فروش
داشته است؟ *

*پسر پاسخ داد که یک فروش. *

*مدیر با تعجب گفت: تنها یک فروش؟ *

*بی تجربه متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. *

*حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است؟ *

*پسر گفت: 134999 دلار. *

*مدیر تقریبا فریاد کشید: 134999 دلار؟ *

*مگه چی فروختی؟ *

*پسر گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد
یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. *

*یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم پس به قایق هم
احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم. *

*بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا
سیویک. پس منهم یک بلیزی 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید. *

*مدیر با تعجب پرسید: او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و
بلیزر فروختی؟ *

*پسر به آرامی گفت: نه، او آمده بود یک بسته نوار بهداشتی بخرد که من گفتم پس
ریده شده به آخر هفته ات. بیا یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم*
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Courier, Monospaced] *کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست
*
*مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی هم از کشیش پرسید*
[/FONT]*پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟*

*کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و
باری است *

*مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد*

*بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟*

*مردک گفت من روماتیسم ندارم*
*اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است*
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پنج آدمخوار در يك شرکت استخدام شدند.

هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما اينجا
حقوق خوبي مي گيريد و ميتوانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست
داشتيد بخوريد. بنابراين فكر کارکنان ديگر را از سر خود بيرون کنيد".

آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند.

چهار هفته بعد رئيس شرکت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم که شما خيلي سخت کار
ميکنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافتچي هاي ما ناپديد شده است.
کسي از شما ميداند که چه اتفاقي براي او افتاده است؟"

آدمخوارها اظهار بي اطلاعي کردند ..

بعد از اينكه رئيس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:

" کدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟"

يكي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت:

"اي احمق ! طي اين چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و
هيچ کس چيزي نفهميد و حالا تو اون آقا را خوردي و رئيس متوجه شد! از اين به بعد
لطفاً افرادي را که کار ميکنند نخوريد"...
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Courier, Monospaced] یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن
[/FONT] کلاغه سفارش چایی میده چایی رو که میارن

یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟

کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه

پررو بازی!

چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده

باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار

مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟

کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه

پررو بازی !

بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره

خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...

مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن

قهوه رو که میارن
یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار

مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟

خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه

پررو بازی!!!!

اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن
که
بندازنش بیرون

خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه

کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه:

آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه

مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همین چند روز پیش، یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم
دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم.
به او گفتم: بنشینید، یولیا واسیلی‌‌‌‌‌اِونا! می‌‌‌‌دانم که دست و
بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید.
ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟
چهل روبل.
نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل
می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.. شما دو ماه برای من کار کردید.
دو ماه و پنج روز.
دقیقا دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته بایدن
نه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب
کولیا نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید و سه تعطیلی… یولیا
واسیلی‌‌‌‌اونا از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی
می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد. سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را
می‌‌‌گذاریم کنار. کولیا چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید
و فقط مواظب وانیا بودید فقط وانیا و دیگر این که سه روز هم شما دندان
درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.
دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید… آن مرخصی‌‌‌ها… آهان…
چهل ویک‌‌روبل، درسته؟
چشم چپ یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش
می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی
نگفت.
و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.
فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این
موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: به
خاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما کولیا از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10
تا کسر کنید. هم چنین بی‌‌‌‌توجهی تان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های
وانیا فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای
این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم...
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا نجواکنان گفت: من نگرفتم امّا من یادداشت
کرده‌‌‌ام. خیلی خوب شما، شاید …
از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش
پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک
بیچاره !
من فقط مقدار کمی گرفتم.
در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد، من تنها سه روبل از همسرتان پول
گرفتم نه بیشتر.
دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده
تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما، سه‌‌‌تا،
سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یکی و یکی.
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آن را گرفت و توی جیبش ریخت.
به آهستگی گفت، متشکّرم.
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و
عرض اتاق.
پرسیدم : چرا گفتی متشکرم؟
به خاطر پول.
یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟
تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟
در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد.. من داشتم به شما
حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم.
همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟

چرااعتراض نکردید؟

چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است. به خاطر بازی
بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش
خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت، متشکرم.
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکرکردم در چنین دنیایی چقدر راحت
می‌‌شود زورگو بود.

آنتوان چخوف
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.

روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست.

و روز بعد و روز بعد...

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟


بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.

بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»

مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»

نتیجه اخلاقی:

پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجو
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
*عشق مرد از نگاه دکتر شریعتی*

مرد ها در چار چوب عشق٬ به وسعت غیر قابل انکاری نا مردند! برای اثبات کمال نا
مردی آنان٬ تنها همین بس که در مقابل قلب ساده و فریب خورده ی یک زن ٬ احساس می
کنند مردند. تا وقتی که قلب زن عاشق نشده ٬ پست تر از یک ولگرد٬ عاجز تر از یک
فقیر و گدا تر از همه ی گدایان سامره. پوزه بر خاک و دست تمنا به پیشش گدایی
میکنند
اما وقتی که خیالشان از بابت قلب زن راحت شد ٬ به یک باره یادشان می افتد که
خدا مردشان آفرید!!

و آنگاه کمال مردانگی را در نهایت نا مردی جست و جو میکنند...

«دکتر علی شریعتی
بسیار زیباست
ممنون واقعا!!
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Courier, Monospaced] *میدونید ضرب المثل** *
[/FONT]ماست ها را کیسه کرد

از کجا اومده؟

روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است.
مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین
منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات
فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور
ماستی می خواهی ؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه ! مختارالسلطنه با حیرت و
شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست معمولی همان
است که از شیر می گیرند و بدون آب است و با قیمت دلخواه. اما ماست مختارالسلطنه
همین طغار دوغ است که در جلوی دکان میبینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به
نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز لقب دادیم. حال کدام می خواهی؟!

مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و
بند تنبانش رامحکم ببستند. سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر
کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش ببستند. سپس به او گفت: آنقدر باید به
این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود
که دیگر جرات نکنی ماست داخل آب بکنی!

چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک خانواده در میشیگان، احتمالا، خوش شانس ترین فرزندان را دارا هستند.
به گزارش ایرانتو، «باربارا و چاد سوپر»، همچنین مشکلی در به یاد آوردن روز
تولد فرزندانشان ندارند. چرا که هر سه بچه آنها دقیقا در یک شماره از روز، ماه
و سال به دنیا آمده اند که به اعتقاد خیلی از مردم، خوش شانسی محسوب می‌شود.

فرزند اول آنها در هشتم ماه آگوست 2008، یعنی 8/8/8، فرزند دوم آنها در نهم
سپتامبر 2009، یعنی 9/9/9 و اخیرا فرزند سومشان در روز دهم اکتبر 2010، یعنی
10/10/10 متولد شد.

تنها 12 روز در هر قرن، عدد روز، ماه و سال در تقویم یکسان می‌شود و احتمال
اینکه یک خانواده در سه روز از آن 12 روز، صاحب فرزند شوند، یک به 50 میلیون
است.

زوج‌های بسیاری در کشورهای مختلف، از جمله آسیای شرقی، بخاطر خوش یمنی، عروسی
خود را در چنین روزهایی برگزار می‌کنند
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان
سروكله ي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جادههاي خاكي پيدا ميشود.
رانندهي آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس Brioni ، كفشهاي Gucci ، عينك
Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من
به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟
چوپان نگاهي به جوان تازه به دوران رسيده و نگاهي به رمهاش كه به آرامي در حال
چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.

جوان، ماشين خود را در گوشهاي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از
ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ي NASA روي
اينترنت، جايي كه ميتوانست سيستم جستجوي ماهوارهاي ( GPS ) را فعال كند، شد.
منطقه ي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحه ي كاربرگ Excel را به
وجود آورد و فرمول پيچيدهي عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.

بالاخره 150 صفحه ي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ
كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان ميداد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586
گوسفند داري.

چوپان گفت: درست است. حالا همينطور كه قبلا توافق كرديم، ميتواني يكي از
گوسفندها را ببري.

آنگاه به نظاره ي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل
اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و
گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد

مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!

چوپان گفت: تو يك مشاور هستي.

مرد جوان گفت: راست ميگويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟

چوپان پاسخ داد: كار ساده اي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا
آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل ميدانستم، مزد
خواستي. مضافا، اينكه هيچ چيز راجع به كسب و كار من نميداني، چون به جاي
گوسفند، سگ مرا برداشتي.
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*داستان مهاجرت یک پیرزن به آمریکا*
*(داستان مربوط به قبل از ریاست جمهوری اوباماست)*

یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میره و
میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوه اش رو با خودش برمیداره تا اونو به
امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.

مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده
اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.

پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.

مرده میگه باشه ، بزار اون برات
ترجمهhttp://www.google.com/url?sa=D&q=http://jok20.blogsky.com/category/cat-25/&usg=AFQjCNEMhbBo8D81q99zD45DJJAHgxt1OQکنه. اولین سوال شما
اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن "

درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "

درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "

واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوش این جور ترجمه http://www.google.com/url?sa=D&q=http://jok20.blogsky.com/category/cat-32/&usg=AFQjCNEHr4nQwxVN66PaK1kLspBNLwXmLQ میکنه : از چیه
جورابای پدربزرگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "

اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!
 

Similar threads

بالا