[داستان كوتاه][Short Story]

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام
اميدوارم از اين داستان ها خوشتون بياد ;)
(اگه شما هم داستان داريد بفرستيد)​

داستان كوتاه Short Story

رنگ عشق

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

با تشكر :: OJUBE​
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دستان دعا كننده

دستان دعا كننده

دستان دعا كننده

اين داستان به اواخر قرن 51بر مي گردد.
در يك دهكده كوچك نزديك نورنبرگ خانواده اي با81بچه زندگي مي كردند. براي امرار معاش اين خانواده بزرگ، پدر مي بايستي81ساعت در روز به هر كار سختي كه در آن حوالي پيدا مي شد تن مي داد. در همان وضعيت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 81بجه) رويايي را در سر مي پروراندند. هر دوشان آرزو مي كردند نقاش چيره دستي شوند، اما خيلي خوب مي دانستند كه پدرشان هرگز نمي تواند آن ها را براي ادامه تحصيل به نورنبرگ بفرستد.
يك شب پس از مدت زمان درازي بحث در رختخواب، دو برادر تصميمي گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده مي بايست براي كار در معدن به جنوب مي رفت و برادر ديگرش را حمايت مالي مي كرد تا در آكادمي به فراگيري هنر بپردازد، و پس از آن برادري كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش حمايت مالي مي كرد تا او هم به تحصيل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز يك شنبه در يك كليسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن هاي خطرناك جنوب رفت و براي 4 سال به طور شبانه روزي كار كرد تا برادرش را كه در آكادمي تحصيل مي كرد و جزء بهترين هنرجويان بود حمايت كند. نقاشي هاي آلبرشت حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.
وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت مي كنم.
تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ‌ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندين بار شكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم يك ليوان را در دستم نگه دارم. من نمي توانم با مداد يا قلم مو كار كنم، نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده...
بيش از045سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر، قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري مي شود.
يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتش را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را " دستان دعا كننده" ناميدند.
اگر زماني اين اثر خارق العاده را مشاهده كرديد،‌ انديشه كنيد و به خاطر بسپاريد كه روياهاي ما با حمايت ديگران تحقق مي يابند​

با تشكر :: OJUBE​
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
انفجار زمان

انفجار زمان

انفجار زمان

شب غریبی است. همه چیز عجیب و باور نکردنی بنظر می رسد. اصلا من در این اتوبوس چه می کنم؟ آدمها؟! بعضی از آنها را می شناسم. اما هرگز تصورش را هم نمی توانستم بکنم که با آنها همسفر باشم. سفر؟!
بعضی ها با هم خوش و بش می کنند، عده ای خاموش و در خود فرو رفته اند. با کمی دقت، متوجه می شوم که راننده هم خودی است. ولی بامداد که رانندگی بلد نبود. تازه او که چند سال پیش از دنیا رفته بود. یعنی، برده بودندش.
خوشحال می شوم. همیشه آرزو می کردم دوباره ببینمش. بلند می شوم و راه می افتم. هنوز چند قدمی نرفته ام، که صدایی، میخکوبم می کند. با وحشت، سرم را بطرف صدا بر می گردانم.
ــ چطوری آقا مهدی؟
ــ کاووس حاج آقا!
ــ گفتم که، از این اسما من خوشم نمیاد.
باز هم خون خونم را می خورد، اما جرات مقاومت بیشتر را ندارم. بی اختیار می پرسم:
ــ شما اینجا چیکار می کنین حاج آقا؟
ــ ناچار شده م... کارم تموم شد... ردم کرده ن...
دور و برش خالی است. کسی هوایش را ندارد.
ــ حاج آقا اینجوری تنها، یه کم خطرناک نیس؟

یک دفعه می زند زیر خنده؛ تلخ و چندش آور. این جور وقتها، باید انتظار کتک خوردن را داشته باشیم. ولی الان تو این اتوبوس؟

ــ دیگه تموم شد...تموم...

صدایش به لرزه افتاده است؛ دوباره، یاد بامداد می افتم که پشت فرمان نشسته. بعد با نوعی ترس، که انگار حمایتی را هم با خود یدک می کشد، حرفش را می برم و می گویم:

ــ حاجی ما رو هر چی تونستی زدی...

ــ ولی بالاخره ولت کردم.

ــ ولم کردی، چون فهمیدی، منو دیگه شکستی. اما با بامداد این کارو نکردی.

اخمی می کند و با همان قیافه ی حق به جانب، می گوید:

ــ ولش می کردم که بره تفنگ دس بگیره بیاد خوده منو بزنه؟

خشم، تمام وجودم را پر می کند و انگار که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم، می گویم:

ــ ولی حاجی بهت قول میدم یه روز بالاخره یکی این کارو می کنه.

زهر خندی، صورت بد منظرش را می پوشاند و با صدایی گرفته، می گوید:

ــ خیال می کنی اگه اون روز برسه، چی میشه؟

ــ اون روز... اون روز... دل مردم خنک می شه.

ــ یکی دیگه میاد، دوباره دله شونو خون می کنه.





اتوبوس، از راههایی پر پیچ و خم می گذرد. از محله هایی گذشته است، که من سالها در آنها زندگی کرده ام. همه چیز در هم و بر هم است. با این وجود، میدان خاکی را، از آن همه، تشخیص می دهم. بعد از ظهر ها آنجا، گل کوچک، بازی می کردیم. همین بامداد مرا تو دروازه می گذاشت و خودش می رفت جلو گل می زد.

ــ کاووس حواسه تو جم کن. یه آن غافل شی، گل می خوری.

و من چقدر به خودم زحمت می دادم که گل نخورم.

ــ آفرین!

آفرین هایی که این زمین بازی و این محله را دوست داشتنی می کرد.

راستی، بامداد که مرده. همین حاجی بی پدر و مادر او را کشته است. بغض گلویم را می گیرد.

ــ آخه بی رحم! تو چطور تونستی یه همچین جوونی رو بکشی؟

ــ چرا بی خود عصبانی می شی، من فقط دستوره امامو اجرا کردم.

ــ پس تو چیکاره بودی؟



سرش را به راست می چرخاند و از پنجره، بیرون را نگاه می کند. من هم مسیر چشمش را دنبال می کنم. یکباره، شب آتش می گیرد. زبانه های آتش، خود را به دیواره ی پنجره می سایند. نعره هایی گوش خراش، اتوبوس را پر می کنند. ترس، چهره ی حاجی را چنان در خود فرو می کشد، که هیچ اثری از آن تصویر قبلی، در ذهن نمی ماند. التماس می کند؛ فریاد می کشد؛ اما، کسی از جا بلند نمی شود. رفته رفته، ذوب می شود و جای خالی او، سیاه، بر جا می ماند.

حس آرامشی، خود را در من، شناور می کند.



هنوز در همین حال و هوا هستم، که صدای دیگری مرا بخود می خواند:

ــ اون می خواس بگه که ما فقط مجری هستیم... درستم می گفت.

نمی شناسمش، اما چهره اش یک جوری برایم آشناست.

ــ شما رو بجا نمیارم.

من یه کم واسه سن شما بزرگم. ولی شاید منو اول اون اشتباه تاریخی، که اسمه شو انقلاب گذاشتین، توی تله ویزیون دیده باشی، یا در مورد من شنیده باشی.

یک دفعه می شناسمش و با بی میلی می گویم:

ــ بله، حالا فهمیده م.

با همان اتکا به نفس اولیه، ادامه می دهد:

ــ ما وظیفه مونو انجام می دادیم. اتفاقا، رفتار مون با همه، خیلی خوب و انسانی بود. اونا یه مشت خرابکار بودن که می خواستن مملکت مارو بدن به روسا. خب مام وظیفه مونو انجام می دادیم.

ــ یعنی همه ی اون آدما که شکنجه و تیر بارون شدن، می خواستن کشورو بدن به روسا؟

نگاهی به من می اندازد و با همان قاطعیت می گوید:

ــ احسنت به آدم چیز فهم. تازه شما اگه کاری که ما می کردیمو با این همکاره مون که الان رفت، مقایسه کنین، متوجه می شین که ما چه فرشته هایی بودیم.

با خشمی که می رود سنگین تر شود، می گویم:

ــ فرشته ها که شکنجه نمی کنن آقا!

ــ مگه عزرائیل فرشته نیست؟

ــ مگه اون کسی رو آزار داده؟ چرا الکی حرف...

ــ تند نرو بذا با هم بریم. پس آتیشه جهنم چیه؟ پس چرا عزرائیل بی موقه جون آدمارو می گیره. تازه از اینا گذشته، مگه بدون اراده ی اون کسی از دنیا می ره؟ واسه همینه که باید قبول کنی دستور از بالا میاد. از بالایه بالا، مام فقط پیاده ش می کنیم. همین!

به یاد عموی یکی از دوستانم می افتم. چند بار گرفته بودندش. آدم ساکت و متینی بود. وقتی با من حرف می زد، دلش می خواست از نقشه های من برای آینده بداند؛ و با مهربانی می گفت:'' آینده رو از الان باید ساخت. گاهی وقتا آدم مجبور میشه از یه چیزایی بگذره. ولی اگه اونو درست بسازی، ارزشه شو داره''.

سرش را زیر آب کردند. بعد از انقلاب، همه از او به بزرگی یاد کردند.

هنوز این فکر به پایان نرسیده است، که می بینم اثری از او نیست؛ از آن همه ادعا و قدرت پوشالی، فقط یک صندلی خالی بجا مانده است؛ مثل آن یکی.



نگاهم را به سمت بامداد می گردانم. انگار،او بی امان، در حال تغییر است. گاهی مثل زنی بنظر می رسد که خود را زیر انبوهی از چادر و روسری پنهان کرده است؛ در لحظه ا ی دیگر، کودکی است که با چشمانی نگران، مادرش را تعقیب می کند. گاهی شبیه گیاه و در چشم به هم زدنی، به موجود تازه ای بدل می شود، که ترکیبی است از گیاه، حیوان و انسان. می ایستم. می ترسم. نزدیک شدن به او به آن سادگی ها که فکر می کردم، نیست.



ــ اون رو به رویی رو می بینی؟

باز، صدای دیگری، مرا به خود خوانده است. این یکی، خیلی آشنا بنظرم می آید. در حالی که سمت چپ راهرو را نشان می دهد، ادامه می دهد:

ــ اون سر نخه همه ی بدبختی های ماست.

نگاهش را دنبال می کنم. راهرو، چقدر دراز و پهن دیده می شود. باورم نمی شود که این یک اتوبوس باشد. اما کسی پشت فرمان نشسته است؛ کسی که آن را می راند؛ بامداد، برادرم.

ــ حواسه ت پرت نشه. نیگاش کن ببین چه متفکر نشسته.

نگاهش می کنم. چهره اش حکیمانه است. موی بلند سفیدش، مرا به یاد دانشمندان دوران قدیم می اندازد. همانجا، پشت میزش نشسته و در زیر آن نور ضعیف پی سوز، مشغول ورق زدن کتاب و تکان دادن سر است.

نظامی زمختی که او را به من نشان داده است، شمشیرش را از نیام می کشد، بالای سرش نگاه می دارد و با خشم می گوید:

ــ در طول تاریخ، همیشه این سیاسی ها هوایه شما ها رو داشتن. اگه می ذاشتن ما کار مونو بکنیم، اون وقت نشونه تون می دادیم که چی از تون باقی می موند. شماها مانع پیشرفت بشریت می شین، سر هزارتا تونو که بزنیم، همه چی درست می شه.



از آسمان، هنوز هم آتش می بارد. اما عجیب است که من اصلا گرمم نیست. انگار همه ی اینها دارند روی پرده ی سینما اتفاق می افتند و من بازیگر مخصوص آن هستم.

ــ پسر جون، خیالتو راحت کنم، دنیا، دنیایه گردن کلفتی و زوره. باقیش هرچی که هس، یا فیلمه، یا وسیله ی به کرسی نشوندنه شه. هیچ کسی یم کاری از دستش بر نمیاد که بتونه این خطو بشکنه.

ــ مگر اینکه...

نظامی زمخت که انگار انتظار شنیدن جمله ای از آن سمت را داشته باشد، با اکراه می گوید:

ــ می دونستم صداش در میاد.

صدای حکیم که از سمت چپ اتوبوس در آمده است، ادامه پیدا می کند و به آرامی همه جا می پیچد:

ــ ... مگر اینکه چراغ عقل انسان روشن شه. بفهمه که راز هستی چیه. واسه چی پا به این جهان گذاشته. توش باید چیکار کنه و چه جور باید ازش جدا شه.



صداهای گوناگونی، اتوبوس را در خود فرو می برند. آدم ها به رنگ تبدیل می شوند. به جای چهره، فقط رنگ می بینی. نظامی کنارم، در چشم به هم زدنی، تیره می شود. یکی دیگر، با ردایی روحانی، فریاد می زند:

ــ بکشید زنادقه را ...

و بعد، همه، باهرچه دارند شلیک می کنند.

صدایی در خلوت بگوش می رسد:

ــ راستی اینکه الان مرد کی بود؟

فریادهای گوناگونی در هوا می پیچد:

ــ چه فرقی می کنه، از زنده ها صحبت کن! از ما!



دیگر، از حس گذشته است، باور می کنم که این یک اتوبوس نیست.اینجا یک شهر است. آدم ها حرکت می کنند. بیاد مادرم می افتم که می گفت:'' از تو حرکت، از خدا برکت''. و بعد بلافاصله، جمله ی دیگری خودش را به آن می چسباند:

'' هر حرکتی، برکت به ارمغان نمی آورد. بسیاری از حرکتها، به نابودی انسان و هستی ختم می شوند. جهان بسیار تغییر کرده است. گسترده تر شده است. روابط هم، در آن تغییر کرده اند. به همین دلیل، باید حرکت را از ریشه ی شکل گیری آن بررسی و شناسایی کرد''.

این جمله ها را، سی سال پیش، دبیر فیز یک مان می گفت. تره هم برای حرفهایش خرد نمی کردیم. البته، بعدها فهمیدیم که راست می گفت. و چه بسیارند از این آدمهای بی آزار و مفید، که راست می گویند و کسی به حرفشان گوش نمی دهد؛ و تنها دلیلش هم این است که سعی نمی کنند خودشان را به دیگران تحمیل کنند.



ــ حالا می خوای بری پیشه داداشه ت یا نه؟

رو به روی من ایستاده است. نمی شناسمش. با کنجکاوی مشکوکی نگاهم می کند. در حالی که دیگر از این سوال و جوابها خسته شده ام، می گویم:

ــ فکر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه.

و در حالی که سعی می کنم دستش بیاندازم، به مسخره می گویم:

ــ شما اینطور فکر نمی کنین؟

لبخندی می زند و با مهربانی می گوید:

ــ می تونه داشته باشه، این به خودت بستگی داره.

کمی جا می خورم. انگار با آن قبلی ها فرق دارد. سعی می کنم آهنگ صدایم را تغییر دهم.

ــ می تونم بپرسم شما کی هستین؟

ــ من زمانم.

ــ فامیله تونو اگه بگین، شاید بهتر بشناسمه تون.

می خندد و با جدیتی که از درون خنده، خود را بیرون می ریزد، می گوید:

ــ زمان؛ همه ی زمان. همون که نمی بینیش، همون که ازش استفاده نمی کنی؛ بعد، می شینی گریه می کنی و حسرت از دست دادنه شو می خوری. همون که سعی نکردی بشناسیش.

حیرت زده می شوم و باهمان شگفتی می گویم:

ــ یعنی تو واقعا همون زمانی...

ــ حرفم را قطع می کند و می گوید:

ــ آره، سعی کن دیگه خوده تو به در و دیوار نزنی و لق نخوری.

باز هم به یاد بامداد می افتم و با نوعی خشم در آهنگ صدا، می گویم:

ــ تو این حرف رو به امثال برادرم باید بزنی که تو رو از دست دادن و دنبال مردم رفتن، نه به من. من که هنوز زنده م. هنوز قدر تو رو می دونم. من که هنوز می دونم چه جوری باید زندگیمو حفظ کنم...

زمان، نگاهش را از من بر می گیرد، با صدای بلند می خندد و در انتهای راهرو، ناپدید می شود.

صدای همهمه در راهرو می پیچد. عده ای با صدای بلند اسم مرا بر زبان می آورند.

ــ احسنت! اینو میگن آدم چیز فهم.

ــ تکبیر!

ــ هر کی سمت قدرت وایساد، عاقله!

ــ کاملا درسته! اینجور آدما زمان شناسن.

ــ بزن آقا! بزن تو سرش هر کی حرف اضافه زد. وطن فروش جماعتو باید داغون کرد.

ــ آقا می دونی اصلا چی، حالا که مردم خوده مون، حسابی تو چنگمون اسیرن و اگه صداشون درآد نفسه شو نو می گیریم، میریم سراغ بقیه، که از صفحه ی روزگار محو شون کنیم. ما گوشت لب توپ، نفت، گاز... همه چی یم داریم.



در آن سوی راهرو، سمت چپ، تنها یک نفر ایستاده است؛ همان حکیم با موی سفید و بلند.

آغوشش را به سوی من می گشاید، و عجیب است که با یک چشم می خندد و با چشم دیگر می گرید. با آهنگی صمیمانه در کلامش، می گوید:

ــ زمان، می تونه به تو خدمت کنه، اما نه این جوری. گول این حرفا رو نخور. اینا یه اندازه ی خیلی کوچیکی از زمانو می تونن ببینن. اگه درست فکر کنی، می تونی زمانو پشت سر بذاری. می تونی تو همه ی لحظه هاش حرکت کنی. می تونی بجای اینکه اسیرش باشی، اونو حس کنی. اینایی که این حرفارو می زنن، خوده شونو توش زندانی کرده ن و تو اون، اونقدر می مونن تا بپوسن؛ واسه همینم، می بینی از همه جا، بوی نفرت و مرگ میاد. می دونی، مهم نیست که اونا از چی صحبت می کنن، دین ،فلسفه، اقتصاد،ادبیات،روانشناسی یا امور دیگه، مهم اینه که همه شون یه چیز می خوان...

بی اختیار، از پشت شیشه چشمم متوجه ی بیرون می شود. شب به آخر رسیده است. انگار در ابتدای روزیم. هنوز خورشیدی در کار نیست. هوا، گرگ و میش است.

چشمهای حکیم چقدر مهربانند. راستی چرا فکر می کنم که او حکیم است. اصلا مفهوم این واژه...چرا این کلمه در ذهن من نشسته است؟ او خودش ادامه می دهد:

ــ من آگاهی هستم؛ دانش؛ یادگیری، بدون تعیین راه کردن. اگه با من باشی، خودت راه می شی. اون وقت به آرامش می رسی.

دست توی جیبش می کند و بادامی بیرون می آورد و به من می دهد. من هم آن را زیر دندانم می گذارم. چقدر تلخ است. هنوز مشغول کلنجار رفتن با مزه اش هستم که حس می کنم، چشمم طور دیگری می بیند؛ گوشم، حساس تر شده است. از این تغییر،خوشم می آید.

یاد بامداد می افتم و این بار، با تکانی، خودم را به او می رسانم.



ــ هنوز داری می رونی؟

ــ کاره من، همین روندنه.

ــ حیف تو نیس راننده اتوبوس باشی؟

ــ جلو رو نیگا کردی؟

از ذهنم می گذرد که پیش رو جاده است و آن هم که مورد خاصی نمی تواند داشته باشد؛ با این وجود، بطور واکنشی نگاهی می اندازم؛ نگاهی سرسری.

یکدفعه خشکم می زند. بی اختیار، چشمهایم را می مالم. همه جا روشن است. اصلا جاده ای در کار نیست. همه چیز را جور دیگری می بینم. همه جا مثل نقطه به نظر می رسد. تا به نقطه ای نگاه می کنم، بخشی از تاریخ را حس می کنم. و عجیب است که هیچ ربطی به آنچه تا به حال از آن می شناختم ندارد. در یک لحظه، همه ی نقطه های مبهم را که سالها با آنها کشتی گرفته ام، می بینم. آن همه مطالعه، آن همه سنگ این یا آن اندیشه و اندیشمند را به سینه زدن و آن همه خود ستایی ها، در ظرف ثانیه ای ، بی رنگ می شوند.

حاکمان دروغین را می بینم که پشت سرهم، در حماقت خود آب می شوند، بخار می شوند و نا پدید می شوند، بدون آن که با بارانی دیگر، دوباره به هستی باز گردند و درآن باقی بمانند.

بامداد در حالی که سعی می کند، در فهم این همه به من کمک کند، می گوید:

ــ اونایی که می فهمن، میرن جلو؛ اونم با چیزی که نمی شه باهاش معامله کرد.

از ذهنم می گذرد که منظورش مقاومت تا پای جان است؛ به همین خاطر، می پرسم:

ــ آدمایی مثه تو که زندگی شونو داده ن... یعنی اگه واقعا یه روز به زندگی برگردن، حاضرن... حاضرن همون راهو ...

یکباره همه جا توفانی می شود؛ بدنم یخ می زند، انگار پنجره ای باز شده است و سوز سردی به من هجوم آورده است. باران، حتا قطره ی باران را روی پوستم حس می کنم. بامداد در حالی که می رود در روشنایی روز شناور شود، محکم می گوید:

ــ کاووس! فقط یادت باشه، تو زندگی هیچ وقت، پا تو رو حق نذاری. ناچیز ترین موجود هستی یم، کسی رو داره که همیشه مواضبه شه؛ چشمه تو باز کن، اگه حواسه ت نباشه، گل می خوری. فهمیدی؟

و من، انگار که دوباره توِی گل ایستاده باشم، نگاهش می کنم و می روم مثل

همیشه چشم بگویم، که صدای انفجاری در گوشم می پیچد.

انگار کسی منتظر شنیدن حرفی است، حرفی که من باید آن را منتقل کنم؛ نگاهی به دور و بر می اندازم، خودم را جمع و جور می کنم، صدایم را صاف می کنم و با لبخندی دوستانه و مهربان، می گویم:

ــ انسان...​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان پير مرد

داستان پير مرد

داستان پير مرد

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان دو‌ دوست ‌صميمي

داستان دو‌ دوست ‌صميمي

داستان دو‌ دوست ‌صميمي

دو‌ دوست ‌صميمي احمد و محمود دو دوست صميمي بودند كه در دهكده‌اي دور از شهر زندگي مي‌كردند. اين دو پسربچه همسايه ديوار به ديوارند و خانواده‌شان به كشاورزي مشغول بودند. پدر احمد آرزو داشت كه پسرش دكتر شود تا به مردم ده خدمت كند و مادر محمود دعا مي‌كرد كه پسرش مهندس شود تا خانه‌هاي ده را محكم و قشنگ بسازد.

روز اول مهر بود و قرار شد كه اين دو دوست صميمي به مدرسه بروند خيلي خوشحال شدند. هر دو كتاب‌هايشان را جلد كردند و قلم و دفترچه فراهم كردند تا درس معلم را خوب ياد بگيرند و قبول شوند و اتفاقا هر سال جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد كه پدرش از بيماري مرموزي رنج مي‌برد دلش مي‌خواست زودتر بزرگ شود و به آرزوي پدرش جامه عمل بپوشاند و به مردم ده خدمت كند زيرا دهي كه احمد و محمود در آنجا زندگي مي‌كردند، دكتر نداشت و آنها اگر كوچك‌ترين ناراحتي پيدا مي‌كردند بايد يك فاصله طولاني تا ده ديگر را كه دكتر داشت طي كنند. هنوز چند ماهي از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود كه بيماري پدر احمد بدتر شد و متاسفانه يك روز صبح كه احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد كه پدرش مرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسيار گريه كرد از طرفي او ديگر نمي‌توانست اين روزها به مدرسه برود و درس بخواند چون با همان سن كم بايد در كشاورزي به مادرش كمك مي‌كرد تا بتواند زندگي خواهر و مادر خود را تامين نمايد. محمود كه دوست خوبي براي احمد بود وقتي متوجه جريان شد با معلم او صحبت كرد و معلم هم ماجرا را براي مدير مدرسه تعريف كرد و قرار شد كه معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم كار كند و هم درس بخواند. بله بچه‌هاي خوب احمد روزها كار مي‌كرد و شب‌ها درس مي‌خواند و هرسال هم قبول مي‌شد و در اين راه محمود به احمد كمك مي‌كرد و هر چه ياد گرفته بود به او مي‌آموخت. بچه‌هاي خوب خلاصه ماجراي احمد و محمود به اينجا ختم مي‌شود كه پس از طي ساليان دراز احمد بر اثر تلاش و كوشش دكتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و محمود هم همان طور كه آرزو مي‌كرد مهندس شد و به آباد كردن ده كوچكشان پرداخت. شما هم يادتان باشد كه در سايه تلاش و كوشش هم مي‌توان درس خواند و هم كار كرد تا بتوانيم در آينده به كشورمان خدمت كنيم. همان طور كه احمد و محمود خدمت كردند و حالا خوشبخت هستند.

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عشق ''...

عشق ''...

عشق ''...

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با ريش هاي بلند جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهر گفت:« چه خوب، ثروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
عروس خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست!​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

rezvane

عضو جدید
همه ی داستان ها خیلییییییییییییییییییییییییی قشنگ بودن مرسیییییییییی:w30:;)
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ماجراي ملا حسن و سيلي خوردن از دختري زيبا!

ماجراي ملا حسن و سيلي خوردن از دختري زيبا!

ماجراي ملا حسن و سيلي خوردن از دختري زيبا!

حکايتي ديگر از از کتاب " اسرار اللطيفه و الکسيله "

لقمان فرزند ابوجعفر مانول نقل کرده است که :


روزي آخوندي گرانمايه به نام شيخ ملاحسن در ايام قحطي کاشان

براي گرفتن جيره ي حکومتي به مرکز شهر رفت و مردم شهر را ديد که در صفي طولاني ايستاده اند

و در انتظار گرفتن قوت روزانه ي خود هستند .


مرد و زن همه از بامدادان منتظر بودند .


آخوند روشندل نيز به جمعيت پيوست و همچون ديگران به انتظار ايستاد و در دل مي گفت :


همانا اکنون خداوند تبارک و تعالي از من بسيار خشنود است که همچون ديگران هستم و از قدرت ديني خوداستفاده نمي کنم ..


از قضا کسي که روبروي ملاحسن ايستاده بود دختري زيباروي با پيراهن و دامني بسيار رنگين بود اما شيخ ملا حسن با خود گفت من اسير شيطان نمي شوم و چشمان خود را بر زمين دوخت


چندي نگذشته بود که مردم شاهد اتفاق عجيبي شدند .


دختر زيبا روي با عصبانيت سيلي درناکي را روانه ي ملاحسن کرد و فرياد زد " حرامزاده ".


مردم مات و مبهوت در تعجب ترجيح دادند

از صف خود خارج نشوند اما ساعتي نگذشته بود که باز دخترک سيلي دردناکتري را روانه ي شيخ کرد و با صداي بلند تري فرياد زد :

" پست فطرت


اما شيخ ملا حسن مظلوم در صف ايستاده بود و از خود دفاعي نمي کرد .

تعدادي خواستند از صفشان خارج شوند و ببينند چه شده است تا اگر هتک ناموسي شده سر ملا را از تن جدا کنند که فرياد سربازان حکومتي بلند شد

و مردم دريافتند جيره رسيده است .همهمه اي بلند شد و همه ماجرا را رها کردند و رو به سوي سربازان کردند .
تا شب همه ي مردم جيره ي خود را گرفتند .



هنگام برگشتن به خانه تعدادي از دوستان ملاحسن به او گفتند تو را چه شده بود و چه کردي که آن دختر بر تو سيلي زد ؟


شيخ ملا حسن , اين آخوند صاحب کرامت فرمود:
"والله در صف که ايستادم فکر خدا و خدمت به خلق بر من مستولي شده بود . آن دختر دامن ريبايي بر تن کرده بود و من چيز عجيبي در دامن او ديدم .


دامن آن دخترک لاي ماتحتش گير کرده بود و ماتحت آن زيبا رو متبرج شده بود .

من براي رضاي خدا و خدمت به خلق دستم را دراز کردم و دامنش را از ماتحتش خارج کردم و اين شد که آن دختر بر من سيلي زد ."


چون ديدم بسيار عصباني شده است استغفرالله گفتم و دامنش را در ماتحتش به جاي اول فرو بردم اما اين بار نيز آن ناجوانمرد مرا سيلي زد .

چه بگويم .

خدا همه را هدايت کند

.لعنت خدا بر شيطان رجيم !


براستي که چندي بعد شيخ ملاحسن از عارفان روزگار شد ....

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان قشنگ شيطان ونمازگزار

داستان قشنگ شيطان ونمازگزار

داستان قشنگ شيطان ونمازگزار

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمين خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش

را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.

مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،

از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد

ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست

در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.

مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.

مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.

شيطان در ادامه توضيح مي دهد:

((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))

وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد،

خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم

و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر

باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.

بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.

داستان:

کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد

چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير

دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد.

اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد​
.

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ازدواج جن با انسان

ازدواج جن با انسان

ازدواج جن با انسان

کتاب دانستنيهايي درباره جن ، تا ليف حضرت حجته السلام والمسلمين حاج شيخ ابوعلي خداکرمي ماجرايي واقعي درباره ي ازدواج جن با انسان نقل شده که از اين قرار است:

ماجرايي در تاريخ 1359 شمسي مطابق با 1980 ميلادي ماه آوريل بوقوع پيوست، که اهالي کشور مصر به شهرهاي نزديک و روستا هاي مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نويسنده معروف ، استاد اسماعيل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنين مي نويسد:

مرد 33 ساله اي ، به نام عبدالعزيز مسلم شديد ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بود ، به نيروهاي مسلح پيوست و در جنگ خونين جبهه ي کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واين مجروحيت او منجر به فلج شدن دو پايش گرديد ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پاي فلج به زندگي خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج مي برد، ناگاه زني را ديد که لباس سفيد و بلندي پوشيده و سر را با پارچه سفيدي پيچيده، در اولين ديدار او همچون شبحي که برديوار نقش بسته مشاهده کرد.زماني نگذشت که همان شبح در نظرش مانند يک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزديک شد و گفت:اي جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودي بيماري تو را درمان نمايم . لکن به يک شرط که با دختر من ازدواج کني. ابوکف جوابي نداد ، زيرا که وحشت ، قدرت بيان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همين حال از ديواري که بيرون آمده بود ناپديد شد .

ابو کف اين قضيه را به کسي اظهار نکرد زيرا مي ترسيد او را به ديوانگي متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضاي شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعي بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسي که ميتواند خوشبختي تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در اين خصوص فکر کند ، بعد تصميم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسي نتواند وارو شود اما يکدفعه ديد ( حاجت) ودخترش از درون ديوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشيني بودند . در همان شب وقتي که ابوکف به چهره ي دختر نگاه کرد ، ديد چهره ي جذاب ،بدن لطيف قد کشيده ، گردن بلند و مثل نقره مي درخشيد.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذيرفتم )) ، (حاجت) وسيله ي عروسي را فراهم کرد . شب بعد با موسيقي و ساز و دهل عروسي را انجام دادند، در حالي که کسي از انسانها آن آواز را نمي شنيدند ، عروس را با اين وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به يکديگر سپرد و از خانه بيرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشيده بود که احساس کرد پاهايش جان گرفته است

.روز بعد هنگامي که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتي خود را بازيافته و با پاي خود راه مي رود خوشحال شدند ليکن او سر را به کسي نگفت.اين شادي بطول نينانجاميد،زيرا که به زوديروش و رفتار ابوکف تغيير کرد او در اتاقش مي نشست و بجز موارد محدود بيرون نمي آمد.تمام کارهاي لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام مي داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپري کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسي که قابل رويت نيست صحبت مي کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زيبايش در عيش و نوش و خوشبختي بود

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 
  • Like
واکنش ها: ayja

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درس زندگي

درس زندگي

درس زندگي

آ
موخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .
آ‌موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود.
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي .
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم.
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ،‌ بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد.
آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم.
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد .


آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ،‌ و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد .

آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست اوست و قلبي است براي فهميدن وي .​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
راه بهشت

راه بهشت

راه بهشت


مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين
دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
روز تبليغات

روز تبليغات

روز تبليغات


يکي از سناتورهاي معروف آمريکا، درست هنگامي که از درب سنا خارج شد، با يک اتومبيل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه هاي بهشت رسيد و سن پيتر از او استقبال کرد. «خيلي خوش آمديد. اين خيلي جالبه. چون ما به ندرت سياستمداران بلند پايه و مقامات رو دم دروازه هاي بهشت ملاقات مي کنيم. به هر شما هم درک مي کنيد که راه دادن شما به بهشت تصميم ساده اي نيست»

سناتور گفت «مشکلي نيست. شما من را راه بده، من خودم بقيه اش رو حل مي کنم»

سن پيتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور ديگري ثبت شده، شما بايستي ابتدا يک روز در جهنم و سپس يک روز در بهشت زندگي کنيد. آنگاه خودتان بين بهشت و جهنم يکي را انتخاب کنيد»

سناتور گفت «اشکال نداره. من همين الان تصميمم را گرفته ام. ميخواهم به جهنم بروم»

سن پيتر گفت «مي فهمم.. به هر حال ما دستور داريم. ماموريم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پايين رفتند. پايين ... پايين... پايين... تا اينکه به جهنم رسيدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبي روبرو شد. زمين چمن بسيار سرسبزي که وسط آن يک زمين بازي گلف بود و در کنار آن يک ساختمان بسيار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسياري از دوستان قديمي سناتور منتظر او بودند و براي استفبال به سوي او دويدند. آنها او را دوره کردند و با شادي و خنده فراوان از خاطرات روزهاي زندگي قبلي تعريف کردند. سپس براي بازي بسيار مهيجي به زمين گلف رفتند و حسابي سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگي به کافهء کنار زمين گلف رفتند و شام بسيار مجللي از اردک و بره کباب شده و نوشيدني هاي گرانبها صرف کردند. شيطان هم در
جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زيبا رقص گرم و لذت بخشي داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهميد يک روز او چطور گذشت. راس بيست و چهار ساعت، سن پيتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعي از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت هاي موسيقي رفتند و ديدارهاي زيادي هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهميد که روز دوم هم چگونه گذشت.

بعد از پايان روز دوم، سن پيتر به دنبال او آمد و از او پرسيد که آيا تصميمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در اين مورد خيلي فکر کردم. حالا که فکر مي کنم مي بينم بين بهشت و جهنم من جهنم را ترجيح مي دهم»

بدون هيچ کلامي، سن پيتر او را سوار آسانسور کرد و آن پايين تحويل شيطان داد. وقتي وارد جهنم شدند، اينبار سناتور بياباني خشک و بي آب و علف را ديد، پر از آتش و سختي هاي فراوان. دوستاني که ديروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس هاي بسيار مندرس و کثيف بودند. سناتور با تعجب از شيطان پرسيد «انگار آن روز من اينجا منظرهء ديگري ديدم؟ آن سرسبزي ها کو؟ ما شام بسيار خوشمزه اي خورديم؟ زمين گلف؟ ...»

شيطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبليغات بود...
امروز ديگر تو راي دادي

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان خيانت زن و وفاي سگ

داستان خيانت زن و وفاي سگ

داستان خيانت زن و وفاي سگ

نقل كرده اند حرث بن صعصعه چند نفر رفيق داشت كه غالبا به صحرا و باغ مى رفتند روزى رفقا را به باغ دعوت نموده بود، يكى از رفقا به باغ نرفت و رفت خانه حرث بن صعصعه و با زن او شراب خورده و چون مست شدند با هم خوابيدند ((فوثب الكلب عليهما فقتله ))سگ حرث بن صعصعه وقتى ديد اجنبى با زن صاحبش همبستر شده حمله كرد و هر دو را دريد و كشت و دهان سگ خون آلود بود هنگامى كه حرث به خانه برگشت و آنها را برهنه و كشته ديد و متوجه شد كه دهان و پنجه سگ خون آلود است فهميد چه حكايتى شده ، فورا اين اشعار را خواند:(( فيا عجبا للخل يهتك حرمتى
و يا عجبا للكلب كيف يصون
و مازال يرعى ذمتى و يحوطنى
و يحفظ عرسى و الخليل يخون ))

تعجب مى كنم از دوست كه چگونه هتك حرمت مرا مى كند؟
تعجب كى كنم از سگ چگونه حفظ و نگهبانى مى كند؟
و هميشه اين سگ با وفا مرا و خانه و
و ناموسم را حفظ كرده و دوست و من خيانت مى كند​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
امتحان ارزیابی

امتحان ارزیابی

امتحان ارزیابی

پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.



مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.



پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟



زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد !



پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او مي دهد انجام خواهم داد!



زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.



پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.



مجددا زن پاسخش منفي بود.



پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.



مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.



پسر جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند


آيا ما هم ميتوانيم چنين خود ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
داستان کوتاه ساحل و صدف

داستان کوتاه ساحل و صدف

داستان کوتاه ساحل و صدف


مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتد در آب مي‌اندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم ميخواهد بدانم چه ميکني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد."​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!


مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟

مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.

خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟

مرد مي گويد من خوابيده بودم.

خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟

مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .

مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!

خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ملاقات ما انسان ها با خدا

ملاقات ما انسان ها با خدا

ملاقات ما انسان ها با خدا​

ظهر يک روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه اي را ديد که نه تمبري داشت و نه مهر اداره پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را

باز کرد و نامه ي داخل آن را خواند:

« اميلي عزيز،

عصر امروز به خانه تو مي آيم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

اميلي همان طور که با دست هاي لرزان نامه را روي ميز مي گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا مي خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمي نبود. در همين فکرها بود که ناگهان کابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با خود گفت: « من، که چيزي براي پذيرايي ندارم! » پس نگاهي به کيف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يک قرص نان فرانسوي و دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد که از سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: « خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان است و گرسنه هستيم. آيا امکان دارد به ما کمکي کنيد؟ »

اميلي جواب داد:آ« متاسفم، من ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام. »

مرد گفت:آ« بسيار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روي شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دويد: آ« آقا، خانم، خواهش مي کنم صبر کنيد. » وقتي اميلي به زن و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روي شانه هاي زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برايش دعا کرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يک لحظه ناراحت شد چون خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همان طور که در را باز مي کرد، پاکت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز کرد:

آ« اميلي عزيز،

از پذيرايي خوب و کت زيبايت متشکرم،

با عشق، خداآ​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گداي نابينا !!!!

گداي نابينا !!!!

گداي نابينا !!!!

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:

امروز بهار است، ولي من نمي توانم آنرا ببينم !!!!!

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نامه پيرزن به خدا !

نامه پيرزن به خدا !

نامه پيرزن به خدا !​

يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شغل پسر کشيش...

شغل پسر کشيش...

شغل پسر کشيش...

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند . پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب .

کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست . اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد . کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد . با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد . سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم
سياستمدار خواهد شد ! »​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سنجش كارايي

سنجش كارايي

سنجش كارايي

پسر كوچكي وارد داروخانه شدكارتني را به سمت تلفن هل داد. روي كارتن رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره اي هفت رقمي.
مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش داد.پسرك پرسيد:خانم مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن ها را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد.
پسرك گفت: خانم من اين كار را نصف قيمتي كه او مي گيرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت: از كار اين فرد كاملا راضي ام.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم براي تان جارو مي كنم در اين صورت شما در يكشنبه زيبا ترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت
مجددا زن پاسخ منفي داد.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت گوشي را گذاشت.
مسئول داروخانه كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر از رفتارت خوشم مي آيد، به خاطر اين كه روحيه ي خاص و خوبي داري،دوست دارم كاري به تو پيشنهاد بدهم.
پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم،‌من همان كسي
هستم كه براي اين خانم كار مي كند​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زرنگ ترين پير زن دنيا !!!

زرنگ ترين پير زن دنيا !!!

زرنگ ترين پير زن دنيا !!!

يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
با موقعيتها چانه نزني

با موقعيتها چانه نزني

با موقعيتها چانه نزني

در روم باستان، عده اي غيبگو با عنوان سيبيل ها جمع شدند و آينده امپراتوري روم را در نه كتاب نوشتند.سپس كتابها را به تيبريوي عرضه كردند . امپراطور رومي پرسيد : بهايشان چقدر است؟

سيبيل ها گفتند: يكصد سكه طلا

تيبريوس آنها را با خشم از خود راند سيبيل ها سه جلد از كتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند:قيمت همان صد سكه است . تيبريوس خنديد و گفت:چرا بايد براي چيزي كه شش تا و نه تايش يك قيمت دارد بهايي بپردازم؟

سيبيل ها سه جلد ديگر را نيز سوزاندند و با سه كتاب باقي مانده برگشتند و گفتند:قيمت هنوز همان صد سكه است .

تيبريوس با كنجكاوي تسليم شد و تصميم گرفت كه صد سكه را بپردازد . اما اكنون او مي توانست فقط قسمتي از آينده امپراطوريش را بخواند .

مرشد مي گويد: قسمت مهمي از درس زندگي اين است كه با موقعيتها چانه نزنيم .


پائولوكوئيلو​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زيبايي رايگان است

زيبايي رايگان است

زيبايي رايگان است

مردي در نمايشگاهي گلدان مي فروخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظريفي داشتند .زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگفت زده دريافت كه قيمت همه آنها يكي است .او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است همان پول گلدان ساده را ميگيري؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است .

پائولوكوئيلو​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جرات تلاش كردن

جرات تلاش كردن

جرات تلاش كردن

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن فيلها از ترفند ساده اي استفاده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كافي است شخصي نخي را به دور پاي فيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. فيل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد .پاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم، غافل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كافيست .


پائولوكوئيلو​

:gol::gol: ;) :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .


پائولوكوئيلو​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خانه ات آتش گرفته است

خانه ات آتش گرفته است

خانه ات آتش گرفته است

مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود .مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم .

مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد : خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .


پائولوكوئيلو​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اميد

اميد

اميد​

RIGHT]
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند.
هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد براي هم اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت. اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي كرد ، هم اتاقيش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد.روزها و هفته ها سپري شد.

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.

در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ! پرستار پاسخ داد: شايد او
مي خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي توانست ديوار را ببيند
[/RIGHT]

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

OJUBE

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دو نجات يافته

دو نجات يافته

دو نجات يافته

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و به جزيره كوچكي شنا كنند . دو نجات يافته نمي دانستند چه كاري بايد كنند اما هردو موافق بودند كه چاره اي جز دعا كردن ندارند. به هر حال براي اينكه بفهمند كه كدام يك از آنها نزد خدا محبوبترند و دعاي كدام يك مستجاب مي شود آنها تصميم گرفتند تا آن سرزمين را به دوقسمت تقسيم كنند و هر كدام در يك بخش درست در خلاف يكديگر زندگي كنند نخستين چيزي كه آنها از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را كه بر روي درختي روييده بود در آن قسمتي كه او اقامت مي كرد ديد و مرد مي تونست اونو بخوره. اما سرزمين مرد دوم زمين لم يزرع بود.

هفته بعد مرد اول تنها بود و تصميم گرفت كه از خدا طلب يك همسر كند. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به بخشي كه آن مرد قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هيچ چيز نداشت . بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اگر چه مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت . سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در سمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود را يافت. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت مرد دوم را در جزيره ترك كند .

او فكر كرد كه مرد ديگر شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست. از آنجاييكه هيچ كدام از درخواستهاي او از پروردگار پاسخ داده نشده بود . هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول صدايي غرش وار از آسمانها شنيد :" چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"

مرد اول پاسخ داد "نعمتهاي تنها براي خودم هست چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "

آن صدا مرد را سر زنش كرد :"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي"

مرد از آن صدا پرسيد " به من بگو كه او چه دعايي كرد كه من بايد بدهكارش باشم؟" " او دعا كرد
كه همه دعاهاي تو مستجاب شود" ما هممون مي دونيم كه نعمتهاي ما تنها ميوه هايي نيست كه برايش دعا مي كنيم بلكه اونها دعاهايي ديگران هست براي ما​

:gol::gol: :heart: :gol::gol:
 

Similar threads

بالا