حمید MB خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکهای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند،سکه را در جیب انداخت و منصرف شد!!!
باشد که رستگار شوند....آتوسا، ادمین را بر سر راهی دید که نظاره گر رفتن کاربران و مدیران سایتش بود، از او پرسید: چه بود که سایتی بدین وسعت که ترا بود چنین مختل شد؟؟
ادمین به مزرعه سیب زمینی اش نگاهی کرد و گفت: کارهای بزرگ را به مردم خرد فرمودم و کارهای خرد را به مردم بزرگ و به کسانی که لیاقت آزادی بیان نداشتم آزادی دادم. مردم خرد کارهای بزرگ نتوانستند کرد و مردم بزرگ نیز اعصاب خویش از سر راه نیاورده بودند. هر دو کار تباه شد و سایت تبدیل به مزرعه سیب زمینی گشت و کار سایت رو به تباهی رفت.
*** اینم آخرین حکایت من تو این سایت ***
*** پیروز باشید***
آتوسا، ادمین را بر سر راهی دید که نظاره گر رفتن کاربران و مدیران سایتش بود، از او پرسید: چه بود که سایتی بدین وسعت که ترا بود چنین مختل شد؟؟
ادمین به مزرعه سیب زمینی اش نگاهی کرد و گفت: کارهای بزرگ را به مردم خرد فرمودم و کارهای خرد را به مردم بزرگ و به کسانی که لیاقت آزادی بیان نداشتند آزادی دادم. مردم خرد کارهای بزرگ نتوانستند کرد و مردم بزرگ نیز اعصاب خویش از سر راه نیاورده بودند. هر دو کار تباه شد و سایت تبدیل به مزرعه سیب زمینی گشت و کار سایت رو به تباهی رفت.
*** اینم آخرین حکایت من تو این سایت ***
*** پیروز باشید***
آره!!!اوه اوه!! خیلی خوب بود مهران!!!