اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید MB خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه ‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند،سکه را در جیب انداخت و منصرف شد!!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتوسا (فرشادنا فدا) داشت روزنامه مي خواند، لرد که حوصله اش سر رفته بود پيش آتوسا رفت و گفت : مامان بيا بازي کنيم آتوسا که بي حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنيا بود تکه تکه کرد و به لرد داد و گفت برو درستش کن . لرد هم رفت و بعد از مدتي عکس را به آتوسا داد . آتوسا ديد لرد نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسيد که نقشه جهان رو از کجا ياد گرفتي؟ لرد گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم .
وقتي آدمها درست بشن دنيا هم درست ميشه!!!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی لرد متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان (زهره) رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر لرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. لرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید "عزیزم، شام چی داریم؟" جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزیزم شام چی داریم؟" و همسرش گفت:"مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!!"

حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم، در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد ...............
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره (اولین دختری که به مقام والای کاربر فعال تالار زبان رسید و این موفقیت را مدیون عنایات لرد بود) روزی از فرط عصبانیت به لرد کبیر رو کرد و گفت: "من اگر همسر شما بودم توی قهوه تان زهر میریختم."
لرد (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگــــــر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره گاوی شیرده داشت که از فروش شیر آن امورات زندگانی اش را می چرخاند،تا اینکه از فروش شیر، مال زیادی بدست آورد و ثروتمند شد.در آخر عمر خود قصد سفر به خانه ی لرد را کرد . در راه سفر خود همراه دیگر زائران بیت اللرد حلال در کشتی نشسته بود که ناگهان میمونی به نام محمود که در کشتی بود نزدیک زهره آمده و کیسه ی زری از کمرش قاپید و به بالا ی دکل رفت. محمود با دندان و پنجه هایش در حال باز کردن کیسه بود و زهره هم نظاره می کردند،تا اینکه محمود کیسه را باز کرد ، از آن بالا یک سکه ی طلا را به آب می انداخت و سکه ای روی عرشه در مقابل زهره می انداخت. مردم همچنان مات در حال نظاره ی کار محمود بودند،در این حال مشغول بالا رفتن از دکل بودند تا از کار محمود ممانعت کنند.در این حال صاحب کیسه، مردم را خطاب داد که کاری با حیوان نداشته باشید او خود خوب می داند که چه می کند!عمری به مردم شیر فروخته ام و هر بار نصف آن آب قاتی کرده ام؛ پس اینک سکه ای از برای آب است و سکه ای از آن من و این عاقبت کار من است که در این دنیا ، به وسیله ی آن میمون جزای کار خود می بینم.
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند وقتی کاربران فعال تالار زبان، لرد (ساندیسنا فدا) را در چاه آویزان كردند تا او را به آن بیفكنند، طبیعی است كه لرد در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای كه همه کاربران فعال تالار زبان را شگفت زده كرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم. یكی از کاربران فعال تالار زبان كه زهره نام داشت، با شگفتی پرسید: سرورم لرد! مگر عقل خود را باخته ای، كه در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟ لرد با جمال، كه به همان اندازه و بیشتر با كمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشكفید و گفت: روزی به شما کاربران فعال تالار زبان نگریستم، با خود گفتم: پنج کاربر فعال دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند كرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین کاربران فعال شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد كرد، و اگر سوء قصدی كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد. اما چرا مامان آتوسام را فراموش كردم، و به کاربران فعال تالار زبانم بالیدم، اكنون می بینم همان کاربران فعال تالار زبانم كه به آنها بالیدم، عنوانم را ربودند و مرا به چاه می افكنند. این راز را دریافتم كه باید به غیر آتوسا تكیه نكنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر مقداری آلو خرید تا کاربران تالارش بعد از شام بخورند او همه آنها را در یک بشقاب گذاشت. زهره که پیش از آن هرگز آلو نخورده بود پیوسته چشمش به آنها بود. او آلوها را بسیار دوست می داشت وخیلی هم دلش می خواست که یکی از آنها را بخورد.همواره دور وبر آلوها می چرخید. موقعی که اطاق خلوت شد نتوانست خودداری کند ویکی ازآنها را خورد.
قبل از شام موقعی که لرد کبیر آلوها را شمرد متوجه شد که یکی از آنها کم شده است و این موضوع را به bmd گفت. وقتی که آنها مشغول خوردن شام بودند bmd از کاربران پرسید:"خوب بچه ها کدامیک از شما یکی از آلوها را خورده است؟"
کاربران همگی پاسخ منفی دادند. زهره هم که رنگش مثل گل آتش شده بود. گفت :"من نخورده ام."
سپس bmd گفت:"هر کدام از شما این کار را کرده است باید بداند که کار بسیار نادرستی است. اما چندان مهم نیست.مهم اینست که آلو ها هسته دارند وکسانی که نمی دانند چطور باید آنها را خورد هسته راقورت می دهند و بی تردید روز بعد می میرند و من از همین می ترسم."
زهره رنگش پرید و گفت:"اما من هسته را از پنجره به بیرون پرتاب کردم :cry:"
همگی خندیدند و زهره به گریه افتاد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خودش گفت ده سالش بود که داشت باربری میکرد خیلی سخت بود پیرجو به اون کوچکی بارهای سنگین رو بلند کنه از این ور بازار ببره اون سر بازار تو راه از مردم فحش بخوره چقدر سختی تا برسه بعد یک پول کمی بگیره یک روز با بار بود که یک پیرمرد (ادمین) گفت پسر کوچولو مدیر من میشی؟؟ پیرجو از لرد خواسته گفت چشم بذار بار رو ببرم برگردم، رفت اومد باشگاه مهندسان و به عنوان مدیر ارشد شروع کرد به کار. ادمین خیلی مهربون بود بعد 10 سال کار ادمین مرد پیرجو رفت خونه ادمین که کاری داره بکنه تا رفت همه اسمشو پرسیدن و گفتن مبارکه پیرجو نفهمید چی شده ولی زن ادمین گفت باشگاه مهندسان برای تو شده و پیرجو فقط شکه شد...
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در یک غروب زمستانی لرد کبیر از جاده خارج دهکده به سمت باشگاه روان بود. در کنار جاده کاربری را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند کاربر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. لرد کبیر به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این کاربر کمک نمی کنید؟!؟"

جمعیت گفتند:" طبق دستور ادمین هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک کاربر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک کاربر باشیم؟!"

لرد کبیر هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور کاربر زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما کاربر زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. لرد کبیر غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین ادمین سررسیدند و او را به جرم قتل کاربر زخمی به زندان بردند.

لرد کبیر یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور ادمین از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا لرد کبیر در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور کاربر زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان لرد کبیر از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟! "لرد کبیر تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهران صبح هنگامیکه از خواب بر خواست به آسمان نگاه کرد و گفت:خدایا مرا ببخش برای همه وظایفی که بر دوشم بوده ولی تا به امروز آن ها را انجام نداده ام. هنوز چند دقیقه ای از گفتن این جمله نگذشته بود که کودک سه ساله اش فرشاد با سر و صدا وارد شد و گفت:"پدر با من بازی می کنی؟ او با چنان شور و حرارت و خواهشی از مهران این تقاضا را کرد که مجبور شد به او پاسخ مثبت دهد. بعد از چند ساعت بی وقفه بازی کردن توانستند بین انواع کامیون و تفنگ و عروسک و کلاه های کهنه و خنده های بلند، هزاران افکار خاص و صد ها امید و رویا رابا هم تقسیم کنند.

شب وقتی زمان دعا رسید فرشاد را دید که در اتاقش دست هایش را رو به آسمان کرده و آهسته زمزمه می کند:
"خدایا به خاطر بازی امروز با پدرم از تو سپاسگذارم."

و مهران فهمید امروز تنها روزی بود که وقتش را بیهوده تلف نکرده و وظیفه اش را به خوبی انجام داده و برای کودکش روز بسیار باشکوهی را در خاطرش به ثبت رسانده است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتوسا، ادمین را بر سر راهی دید که نظاره گر رفتن کاربران و مدیران سایتش بود، از او پرسید: چه بود که سایتی بدین وسعت که ترا بود چنین مختل شد؟؟
ادمین به مزرعه سیب زمینی اش نگاهی کرد و گفت: کارهای بزرگ را به مردم خرد فرمودم و کارهای خرد را به مردم بزرگ و به کسانی که لیاقت آزادی بیان نداشتند آزادی دادم. مردم خرد کارهای بزرگ نتوانستند کرد و مردم بزرگ نیز اعصاب خویش از سر راه نیاورده بودند. هر دو کار تباه شد و سایت تبدیل به مزرعه سیب زمینی گشت و کار سایت رو به تباهی رفت.


*** اینم آخرین حکایت من تو این سایت ***
*** پیروز باشید
***
 
آخرین ویرایش:

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتوسا، ادمین را بر سر راهی دید که نظاره گر رفتن کاربران و مدیران سایتش بود، از او پرسید: چه بود که سایتی بدین وسعت که ترا بود چنین مختل شد؟؟
ادمین به مزرعه سیب زمینی اش نگاهی کرد و گفت: کارهای بزرگ را به مردم خرد فرمودم و کارهای خرد را به مردم بزرگ و به کسانی که لیاقت آزادی بیان نداشتم آزادی دادم. مردم خرد کارهای بزرگ نتوانستند کرد و مردم بزرگ نیز اعصاب خویش از سر راه نیاورده بودند. هر دو کار تباه شد و سایت تبدیل به مزرعه سیب زمینی گشت و کار سایت رو به تباهی رفت.


*** اینم آخرین حکایت من تو این سایت ***
*** پیروز باشید
***
باشد که رستگار شوند....




 

kayhan

عضو جدید
آتوسا، ادمین را بر سر راهی دید که نظاره گر رفتن کاربران و مدیران سایتش بود، از او پرسید: چه بود که سایتی بدین وسعت که ترا بود چنین مختل شد؟؟
ادمین به مزرعه سیب زمینی اش نگاهی کرد و گفت: کارهای بزرگ را به مردم خرد فرمودم و کارهای خرد را به مردم بزرگ و به کسانی که لیاقت آزادی بیان نداشتند آزادی دادم. مردم خرد کارهای بزرگ نتوانستند کرد و مردم بزرگ نیز اعصاب خویش از سر راه نیاورده بودند. هر دو کار تباه شد و سایت تبدیل به مزرعه سیب زمینی گشت و کار سایت رو به تباهی رفت.


*** اینم آخرین حکایت من تو این سایت ***
*** پیروز باشید
***


آقا کجا رفتی؟
من تازه با این قسمت تالار آشنا شدم
مگه نشنیدی این حکایتو:

روزی ادمین مردمی را دید که گرد دانشمند شهر حلقه زده بودند. و از او تقاضای ماندن در شهر را داشتند.
دانشمند را به این صحبت ها هیچ التفات نبود. ناگه , ادمین , خسته از محنت این کاربران و برافروخته از این اشک ها و ناله ها , چوب جادوی خود بر کشید و بر دانشمند شهر پاترونوس روا داشت.
عاقبت این عالم را کار در نابودی کشید.

پس آقا بیا درس عبرت بگیر و دست از این کار بکش.
بیا همچنان ادامه بده تا کاربرا نیومدن دورت و.......


ممنون
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
روزی اهل باشگاه پیر را گفتند:
"قدرت امتیاز دهی ما ناچیز است"
پیر گفت:
"زیاد میکنیم."
گفتند:
"چگونه؟"
گفت:
"امتیاز ندهیم و تشکر نکنیم."
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
روزی شیخنا ابوحمید ابوالام بی با بانگ نا خوش آهنگی قرآن همی خواندی.
ستایشی او را گفت:
"چند می ستانی قرآن می خوانی؟"
گفت:
"هیچ.از بهر خدا میخوانم."
ستایش گفت:
"از بهر خدا نخوان!!!"
 

pesare irani

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در يك شب تاريك و سرد زمستاني

بعد از گذراندن امتحانات نفس گير سري به باشگاه زديم:smile:

انگار زلزله هايتي در اينجا رخ داده:surprised:

نه ديگه خبري از مهران هست :(

نه خبري از سجاد:(

كجاست اون روز هاييي كه دور هم جمع ميشديم :)

و در بخش موسسه خيريه به بحث و گفتگو و كل كل ميپرداختيم:redface:

كجاست اون روز هايي كه سجاد با تاپيك هاي جالبش رونقي به اين تالار ......... ميداد:D

مهران تو تالارش به فعاليت مشغول بود:D

كجاست...............:cry:
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مراسم خداحافظی لرد کبیر (دسترسینا فدا!!) مدیری که چندی در باشگاه مهندسان شبانه روز زحمت کشیده بود، از مدیر ارشد باشگاه مهندسان برای سخنرانی دعوت شده بود
در روز موعود
مدیر ارشد
تاخیر داشت، بنابر این لرد تصمیم کمی برای دیگر کاربران صحبت کند
پشت میکروفن که قرار گرفت، گفت: ماه ها پیش وقتی وارد این سایت شدم، انگار همین دیروز بود، راستش را بخواهید، اولین کسی که شناختم، شخصی اخطار ده، پست پاک کن و نامفید بود که مرا به وحشت انداخت، آن روز فکر کردم که پا به بدترین سایت دنیا گذاشتم، اما با گذشت زمان و آشنایی با بقیه کاربران سایت دریافتم که در اشتباه بودم و این سایت بچه های باحالی دارد
در این لحظه
مدیر ارشد
وارد سالن شد و از او خواستند پشت میکروفن قرار بگیرد
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه لرد کبیر وارد سایت شد، او اولین کسی بود که لرد با او آشنا شد

نتیجه اخلاقی 1: وقت شناس باشید
نتیجه اخلاقی 2: لطفا
پیرجو
نباشید
نتیجه اخلاقی 3: قبل از پاک شدن پستها آن را بخوانید!!!!!!!
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ادمین که از کار روزانه اش خسته شده بود مسابقه ای ترتیب داد.
او مقداری طلای رنگی در بالای صخره ای نهاد و به مدیرانش امر فرمود که هر کس زود تر به مقصد برسد ,طلا از آن او خواهد شد.
لرد(شبیهها لا پیدا و کرمه علی لسانها) از روی بی میلی به طلا, از ادمین عذر خواست و مسئولیت تشویق مسابقه دهنده گان را پذیرفت.
سوت اغاز به صدا در آمد و لرد مهربان شروع به تخریب روحیه مسابقه دهنده گان کرد..
می فرمود" اینها که من میبینم حتی به پای صخره هم نخواهند رسید"
یا میگفت" دل شیر میخواهد تا از بلندی نهراسی این کار شدنی نیست".
القصه مسابقه دهنده گان یکی پس از دیگری از ارتفاع صخره میفتادند و له میشدند ولی در این میان پیرجو(مردی برای همه تایپیکها) داغ و با حرارت بالا میرفت و درنهایت برنده مسابقه گشت
لرد با دیدن این منظره جا خورد و به قول امروزی ها رو دست فرمودند..
فردای آنروز پزشکان اعلان کردند که برنده مسابقه کر بوده است
نتیجه معنوی: فقط به طلا فکر کن
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
عاقبت ...

عاقبت ...

گویند شیخ ما ( ابو حمید ابلخیر ) به اتفاق یاران به سفر حج رفته بود و اندر راه سفر همچون همیشه یاران را بسیار بر ازدواج تاکید میکرد ( شایع است که در اثر این نصایح هر کدام از یاران دسته کم 7 زن در سرای خود داشت حال اینکه شیخ خود عذب بود )

سفر رو به پایان بود و یاران در تب خرید خلعت و سوغات ...
شیخ نیز به طبع در بازار میگشت که ناگاه دوجوان عجم را دید که از عجم بودن طرف خود نا آگاه بودند و در تلاش برای افاض عربی در ستد و داد ... شیخ نزدیک شد دید که یکی ( خریدار ) یار خود ( ساسان ) است و دیگری همان جوان که او را سالها پیش زندیق نامیده بود ( رسپینا ) .
شیخ نزدیک تر رفت و در خفا به صحبت های آنان گوش فرا داد ( شایع است شیخ کمی کنجکاو بود )
( لازم به ذکر که رسپینا خود را تمثال و فرزانه ای در ادبیات عرب میدانست )
رسپینا با چهره ای حق به جانب مکررا میگفت : ( به زبان عربی بخوانید ) ... انا مشتری و انت زیرپوش ... یالا !!!
فروشنده بخت برشگته نیز ماتو مبهوت اندر این مخلوق و انگشت تحیر بر دهان تعجب گرفته بود و نظاره میکرد !!
شیخ نزدیک رفت و فرمود : جوان مگر تو اورا از برخورد قبل ما در خاطر نداری او هم عجم است چه میکنی ؟!
رسپینا شرمنده گستو گفت : به راستی که شیخ از زندیق خواندنه تو پشیمانم و دیگر هرگز زبان به عربی باز نخواهم کرد ...
ظهر همان روز شیخ بار دیگر رسپینا را مشاهده کرد که این بار با پیر زنی (ارامش ) که او هم عجم بود دوباره در زبان عرب جدال دارد . این بار چانه بر سر قیمت ... شیخ بار دیگر نزدیک رفتو گوش فرا داد
رسپینا ( به زبان عرب ) : امکان ندارد بیشتر از 24 دینار بدهم !!
ارامش ( به زبان عرب ) : محال است کمتر از 10 دینار بفروشم !! ( :D )

شیخ دو دست فقان بر سر زدو و گویند روزها سر بردیوار میکوفت و از معصیت نکرده طلب استغفار میکرد و هرگز ندانستند از برای چیست ... :دی

الروایات ( ابو حمید ابلخیر )
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند روزی کاربری از لرد برنجید و لرد هر آنچه که توانست کرد تا اورا متقاعد سازد که این اشتباهات همه زاییده سو تفاهمات است ثمری نیافت
لرد نامه ای به او نوشت و گفت: مطمئنا بعد از من کسانی خواهند آمد که تو در کنار آنها خوشبخت تر از حال خواهی بود و روزی همه علاقه خودت را به من منکر خواهی بود ... اما مطمئن باش کسی را نخواهی یافت که به اندازه من تورا دوست داشته باشد ...
لرد این نامه را بنوشت و در دم لرد به لرد آفرین تسلیم کرد ...

ببخشید ... این زندگینامه ملکه ویکتوریا من رو شدیدا تحت تاثیر قرار داد، باید این حکایت رو میذاشتم ...
فعلا :redface:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره بسیار مهمان‌نواز و مهمان‌دوست بود. روزی یك پیرزن جوراب باف در مسیر راه خود، به تالار زبان آمد تا مهمان زهره شود. زهره به او گفت: اگر به زبان تغییر رشته بدهی تو را می‌پذیرم و گرنه تو را مهمان نخواهم كرد.
جوراب باف از آنجا رفت. لرد (سیم کارتنا فدا) به زهره وحی فرمود: ای زهره! تو به جوراب باف گفتی اگر زبان نخواند حق ندارد مهمان تو شود و از غذایت بخورد، در حالی كه بیست و پنج سال ما به او روزی و غذا می‌دهیم، اگر تو یك شب به او غذا می‌دادی چه می‌شد؟!
زهره از كرده خود پشیمان شد و به دنبال آن جوراب باف حركت كرد و پس از جستجوی فراوان او را یافت و با كمال احترام او را مهمان خود كرد. جوراب باف راز جریان را از زهره پرسید.

زهره موضوع وحی لرد را برای آن پیرزن چاخ بازگو كرد.
جوراب باف گفت: آیا به راستی لرد بر من این‌گونه لطف می‌نماید؟! حال كه چنین است، رشته خود را به من عرضه كن تا آن را بپذیرم و بدین ترتیب دانشجوی زبان شد. :cool:




 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه روز پژمان نشسته بود و روزنامه مي خوند كه زنش يهو ماهي تابه رو مي كوبه به سرش.
پژمان ميگه:برا چي اين كارو كردي؟
زنش جواب ميده به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه تيكه كاغذ پيدا كردم كه توش نرگس نوشته شده بود ... پژمان ميگه وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش نرگس بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
سه روز بعدش پژمان داشت تلويزين تماشا مي كرد كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگتر كوبيد رو سر پژمان که تقريبا بيهوش شد.

وقتي به خودش اومد پرسيد اين بار برا چي منو زدي؟؟
زنش جواب داد آخه اسبت زنگ زده بود!!



 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چهار تا از مدیرای باشگاه مهندسان: مدیر برق، مکانیک، شیمی و کامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن که یهو ماشین خراب میشه. خاموش میکنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه. میگن آخه یعنی چی شده؟!
مدیر برقه (
ARC_2008) میگه: احتمالاً مشکل از مدارها و اتصالاتو سیم کشی هاشه. یکی از اینا یه ایرادی پیدا کرده.
مدیر مکانیکه (
tsp.co) میگه: نه بابا، مشکل از میل لنگ یا پیستوناشه که بخاطر کار زیاد انحراف پیدا کرده.
مدیر شیمیه (
سرمد حیدری ) میگه: نه، ایراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان کنندگیشو از دست داده.
در اینجا میبینن مدیر کامپیوتره (
Sharif_) ساکته و هیچ چی نمیگه. بهش میگن: تو چی میگی؟ مشکل از کجاست؟ چیکارش کنیم درست شه؟
مدیر کامپیوتره (پوریا
) یه فکری می کنه و میگه: نمیدونم، ولی بنظرم پیاده شیم، سوار شیم شاید درست شده باشه!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یك شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند . هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت : "شما همه جزو تیم ما هستید . شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید . بنابراین فكر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید ." آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند. چهار هفته بعد رئیس شرکت (Russell
) به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم . امّا یكی از نظافت چی های ما ناپدید شده است . کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ " آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند. بعد از اینكه رئیس شرکت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید : "کدوم یك از شما نادونا اون نظافت چی (Hamid MB) رو خورده؟" یكی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت : "ای احمق ! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد ! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید!!!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دزدي (Sharifi1984) شبانه وارد خانه روضه خواني (پسر ایرانی!) شد ، تمام اسباب واثاثيه او را جمع کرد ، دريک پارچه پيچيد ، وقتي خواست آن را بلند کند ، گفت : « يا علي »
صاحب خانه بيدار شد ، مچ دست او را گرفت و گفت : هرچه در مدت عمر گفتم « يا حسين » و جمع کردم ، تو با يک يا علي مي خواهي همه را ببري؟!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانمی از خواب بیدار شد و دید نامه ای با محبت از طرف زنی برای همسرش آمده است ...
به او شک کرد و تصمیم گرفت تمام روز او را در نظر بگیرد
متوجه شد که شوهرش مدام با تلفن صحبت میکند، ناگهان چند ساعت غیب میشود و دوستان خانم زیادی دارد ... آنقدر از این بابت مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برود و با مدارک برای درخواست طلاق اقدام کند.
اما همینکه به خانه برگشت فهمید که شوهرش علاقه ای به فرستنده آن نامه نداشته است ...
زن دوباره از خانه بیرون رفت و شوهرش را زیر نظر گرفت ... او یک شخص خیلی مشغول بود که به کس دیگری نظری ندارد ...

و این سوءظن عجب قاضی پلیدیست.....!!!
 
آخرین ویرایش:

S H i M A

کاربر فعال تالار شیمی
کاربر ممتاز
چند روزی بود که از مدیر ارشد! (پیرجو) خبری نبود و کسی او را در باشگاه

نمیدید!

کاربران نگران شده بودند پس تصمیم گرفتند به خانه وی بروند!

یک روز بر در خانه او رفتند و وارد شدند. دیدند پیرجو در کنار حوض خانه

ایستاده و تکه نخی به گردن جوجه مرغابی بسته و آن را اینطرف و آنطرف

میکشاند! :eek:

کاربران نزد پیرجو رفته و از وی پرسیدند: جناب مدیر! کجا هستید؟ چند روزی

ست از تو خبری نداریم.

پیرجو اشاره ای به جوجه مرغابی کرد و گفت: چیزی نیست دوستان!

مادر این جوجه چند روز پیش مرده و من برای اینکه شنا یادش بدهم ناچار

شده ام در خانه بمانم!!

چون میترسم اگر شنا بلد نباشد یک روز که من در خانه نیستم داخل حوض

آب افتاده و بمیرد!!!! :surprised: :D










 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر انسانی آزاد اندیش بود اما زنی مومن و متدین داشت. این زن تمام کارهایش را با “بسم الله ” آغاز میکرد. لرد از توسل جستن او به این نام بسیار غضبناک میشد و سعی میکرد که او را از این اشتباه آگاه کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن ” بسم الله الرحمن الرحیم ” در پارچه ای پیچید و با ” بسم الله ” آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد ، لرد مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و ” بسم الله ” را بی ارزش جلوه دهد. سپس به مغازه ی خود برگشت.
در بین روز، صیادی دو ماهی را برای فروش آورد . لرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده کند. زن وقتی شکم ماهی ها را پاک میکرد دید که چیزی به اسم کیسه طلا در شکم ماهی ها نیست و به این ترتیب به حرفهای شوهرش ایمان آورد و از جمله آزاد اندیشان گشت!!!

آن کیسه طلا هنوز در اعماق دریاست



 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند تازه مدیره ای خدمت مدیر بازنشسته ای رسید جهت دست بوس! ...
مدیره از لرد پرسید به من پندهایی بده تا در مدیریت کمک حالم باشد ...
لرد به زهره گفت:

1 - اگر دیدی با وجود 50 تا تاپیک مخصوص باز هم هر روز صبح مجبور به ادغام یا حذف تاپیکهای تکراری یا بیخود هستی، صبور باش و بدان که قبل تو نیز این کارها انجام شده است!
2 - اگر هر روز صبح 69 تا خصوصی داشتی که به ما یاد بدهید چطور زبان یاد بگیریم به لرد پناه ببر که چاره دیگری تو را نیست! هنوز قرص یا آمپولی برای تجویز ساخته نشده است!
3 - اگر درخواستی دادی و از سنگ جواب آمد اما از ادمین و پیرجو نه، بدان این درد تو تنها نیست، همه مدیران از این وضع نالانند!!
4 - اگر با قومی شوخی کردی و آنها متوجه نشدند، به آنها مهلت بده!
و در آخر لرد به زهره گفت که هیچوقت زن نگیر!!!

زهره تعجب کرد و گفت، یعنی چه زن نگیرم؟؟؟
لرد گفت، به زیر اسم خود نگاه کرد و گفت: اگر زن بگیری عنوان مدیریتت را میگیرند و به همه گویند که فلانی با زن نشسته است!


همچون مولانا که به نور شمس رسیده باشد ... زهره سماع کنان از لرد دور شد!!!
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اوه اوه!! خیلی خوب بود مهران!!!:biggrin:
آره!!! :biggrin:


یکی پژمان را گفت که تو بر آب راه میروی و قدمت تر نمیشود!
پژمان گفت : از مانی بپرس که او مردی راستگو است.
پرسید. مانی گفت: من چنین چیزی ندیده ام. لکن در این روزها، پژمان بر سر حوضی در آمد تا غسل بسازد، در حوض افتاد ... و اگر من نبودم او همانجا میمرد!
 
بالا