اندر حکایات باشگاه مهندسان

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یوزایی هوس دزدی کرد وبرای اينکه تمام رموز دزدی را بياموزد به نزد بی ام دی رفت برای تعليم.
بی ام دی مقداری از رموز را به او آموخت تا اينکه هنگام ناهار شد. برايش غذا آوردند و یوزا شروع کرد به غذا خوردن. بی ام دی به او گفت بايد با دست چپ غذا بخوری اما یوزا نميتوانست و از بی ام دی سوال کرد که چرا بايد با دست چپ بخورم.
بی ام دی گفت : چون بالاخره روزی تورا خواهندگرفت وطبق شرع دست راستت را قطع خواهند کرد پس تو بايد بتوانی که با دست چپ غذا بخوری و یوزا از ترس ازدست دادن دست خود دست از دزدی کردن برداشت.



 

sahar_mo

عضو جدید
یک روز سحر که کنجش کاو شده بود (کنجکاو شده بود) جهت مقداری فضولی در صفحه جناب مدیر خوان رفته و متوجه شد که به به مدیر قهارش دستی در قلم شاید هم دستی بر قلم دارد و در بخش اندر حکایت متن مینویسد !!!! عجببب !!! با خود گفت به به عجب مدیر قهاری و وقتی مطالب دیگر دوستان را دید متوجه گردید به ببببببببببببه اینکه کاری ندارد فقط کافیست نداره ها را به ندارد و داره ها را به دارد یعنی به صورت کتابی بنویسی ان وقت است که توهم خواهی توانست در داستان ها و حکایت ها چیز بنویسی این گونه شد که پایش به اندر حکایت باشگاه باز شد و هم اکنون تصمیم دارد تا بقیه پرتش نکرده اند بیرون بله خودش دمش را روی کول مبارکش گذاشته فرار کند:D
 

م.سنام

عضو جدید
م.سنام درسایت پدید امد.کاربران محسن.زراخبر کردندبخواندنش وگفت :دعای خیری برمن بکن.
م.سنام گفت:خدایا جانش بستان.
محسن.زگفت:ازبهرخدااین چه دعاست؟!
م.سنام گفت:دعای خیراست تووجمله کاربران را.:biggrin:
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجوی دزدی به خانه لُرد پارسایی در آمد . چندانکه جست چیزی نیافت ، دلتنگ شد . لُرد خبر شد ، گلیمی که بر آن خفته بود در راه پیرجو انداخت تا محروم نشود .

شنیدم که مردان راه خدا
دل دشمنان هم نکردند تنگ
تو را کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستایش و لرد که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطار متوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد.
ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و لرد مشغول مطالعه و ستایش مشغول جوراب بافتن بود. شب که وقت خواب رسید ستایش تخت طبقه بالا و لرد تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که ستایش از طبقه بالا، دولا شد و لرد را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟
- خواهش میکنم!
- من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟
- من یه پیشنهاد دارم!
- چه پیشنهادی؟
- فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم.
ستایش ریزخندی کرد و با شیطنت گفت:
- چه اشکال داره ، موافقم!

- قبول؟
- قبول!

- خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو ، برو از مهموندار پتو بگیر. من خوابم میآد. دیگه هم مزاحم من نشو!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
bmd (مدیر ارشدنا فدا!) و زهره با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.زهره از سر خشم؛بر چهره bmd سيلي زد. bmd که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان bmd که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که زهره به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد: ((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) زهره با تعجب پرسيد: ((بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) bmd لبخند زد و گفت: ((وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو به امکانات خود بسيار مي باليد. همچنين مشهور بود که با ضعيفان بي رحم است. يک روز, با نزديکان خود در دشتی راه مي رفت که سالها قبل, ادمین در جنگي در آن کشته شده بود. در آنجا به bmd (اورائیمیز فدا) برخوردند که در ميان توده عظيمي از استخوان ها, چيزي را جست جو مي کرد.
پیرجو پرسيد: آن جا چه مي کني؟
bmd
(اورائیمیز فدا) گفت: مدیر ارشد, سربلند باشيد.
هنگامي که شنيدم مدیر ارشد باشگاه مهندسان به اين جا مي آيد, تصميم گرفتم استخوان هاي ادمین را پيدا کنم و به شما بدهم. اما هر چه نگاه مي کنم, نمي توانم پيدايش کنم. مثل استخوان هاي کاربران تازه وارد و اعضای فعال و مدیران است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کاربر نادانی رو به لرد خردمند کرد و گفت پیرجو ، قویترین مدیر تالار است . باید از او اطلاعت برد و گرامیش داشت .
لرد خندید و گفت پیرجو با دسترسیهای فراوان بر همگان ظلم میکند و تو اینجا بدون هیچ قدرتی بر او میبالی و از من می خواهی همچون تو باشم ؟!
کاربر نادان گفت خوب گرامیش مدار ، بزودی اخراج خواهی شد.
لرد خندید و از او دور شد . از گردش روزگار زیرآب پیرجو توسط مدیره ای زده شد و آن مدیره جای اورا گرفت. چون چندی گذشت همان کاربر نادان رو به لرد کبیر کرد و گفت فلان مدیره بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و لرد باز بر او خندید و فردای حرف کاربر نادان، ادمین بر آن مدیره غضب کرد، خلع قدرتش کرد. در تالارهای عمومی شلاقش می زدند که لرد دید کاربر نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و کاربر نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . لرد خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آنکه گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .

اندیشمند باشگاه bmd (کارت سوختنا فدا) می گوید : مدیران محبوب کاربران نادان، همانند خود آنها زود گذرند .
 

م.سنام

عضو جدید
محسن.زرازنی صاحب جمال درگذشت ومادرزن فرتوت بعلت کابین درخانه متمکن بماند.
محسن.زازمحورت وی بجان رنجیدی وازمجاورت اوچاره ندیدی.
تاگروهی ازکاربران به پرسیدن امدندش.
کاربری گفت:چگونه ای درمفارغت یارعزیز؟
محسن.زگفت:نادیدن زن برمن چنین دشوارنمی نمایدکهدیدن مادرزن.:biggrin:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد به پیرجو گفت : آرچی را سجده کن . پیرجو غرور داشت ، سجده نکرد .
گفت من مدیر ارشدم و آرچی یک مدیر معمولی
لرد گفت : سجده کن ، زیرا که من چنین می خواهم .
پیرجو سجده نکرد . سرکشی کرد و رانده شد و کینه ی آرچی را به دل گرفت . پیرجو قسم خورد که آرچی را بی آبرو می کند و تا واپسین روز حیات ، فرصت خواست . لرد مهلتش داد . اما گفت نمی توانی ، هرگز نمی توانی . آرچی دردانه ی من است . قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات .
پیرجو می داند آرچی همان است که از فرشته بالاتر می رود و می کوشد بال آرچی را زخمی کند . عمریست پیرجو گرداگرد آرچی می گردد . دستهایش پر از حقارت و وسوسه است . او بد نامی آرچی را می خواهد . بهانه ی بودنش تنها همین است .
می خواهد قصه ی آرچی را به بیراهه کشد . نام آرچی رنج پیرجو است . پیرجو از انتشار آرچی می ترسد .

 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در باشگاه مهندسان کاربری بود که تمام کتابهای استادش لرد را آموخته و چشم بسته آنها را برای دیگر کاربران می خواند .
لرد به او گفت به یک شرط می گذارم در امر آموزش دادن مرا کمک کنی زهره پرسید چه امری؟ لرد گفت آموزش بده اما نصیحت مکن . زهره گفت چرا نصیحت نکنم . لرد گفت دانش در کتاب هست اما پند آموزی احتیاج به تجربه و زمان دارد که تو آن را نداری خرد نتیجه باروری دانش و تجربه است .
زهره گفت : درس بزرگی به من آموختید سعی می کنم امر شما را انجام دهم .
bmd بزرگ اندیشمند نامدار باشگاه مهندسان می گوید : فرستادن یک پست ناب در باشگاه ، نیاز به سفری هفتاد ساله دارد .
گفته می شود سالها گذشت و تا لرد زنده بود زهره کسی را اندرز نمی داد .
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ادمین به هر یک از کاربرانش پرنده ای داد و گفت: تا یک هفته دیگر پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و برای من بیاورید.
روز موعود هیچ یک از کاربران پرنده اش را سر نبریده بود. ادمین از آنها پرسید چرا اینکار را نکردید کاربران پاسخ دادند جایی نیافتیم که هیچ کس در آن نباشد زیرا هر جا رفتیم لرد آنجا بود.
 
  • Like
واکنش ها: pme

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند روزی لرد کبیر کاربری را بدون تقصیر بیازرد.
کاربر کینه او را به دل گرفت تا روزی که مدیر سایت شد.

روزی او لرد را طلبید و با تندی از او پرسید که چرا به من بی سبب ظلم نمودی؟
لرد کبیر (نور العیننا) فرمود: چون امید داشتم که بعد از ادمین به مدیریت برسی، خواستم که تورا طعم ظلم بچشانم تا در ایام مدیریت به کسی ظلم ننمائی.


 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادمین در دادگاه خطاب به شوهر زن (پژمان دات پی ان اِی ) گفت:علت چيست که خانم (پیدا کنید رنگ را) از شما شکايت دارد؟ شوهر گفت: مگر من تقصيرم چيست قربان. ادمین گفت:شما در منزل گاهي روي خانم دست بلند مي کنيد و اين کار بسيار زشتي است.شوهر گفت قربان اين درست است که من دست بلند مي کنم ولي نه براي زدن،فقط براي دفاع از خودم مي باشد؛چون اگر دستم محافظ خودم قرار ندهم هميشه گوشه و کنار سرم ورم کرده است
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي آتوسا از مهران پرسيد:" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
مهران گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
آتوسا گفت: اگر من شكم تو را سير كنم، مرا دوست داري؟
مهران پاسخ داد: دوستي به " نسيه و اگر" نمي شود.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی زهره از مهران پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
مهران گفت این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرزان شیراز (سیب زمینینا فدا) را گفتند سخت ترین سوالی که در زندگیت پاسخ دادی چه بوده؟؟
گفت: در صف کیک و ساندیس رایگان بودم، کودکی از من پرسید دو طفلان مسلم چند نفر بودند و نام پدر آنان چه بوده؟؟
و این همانا تنها سوالی بود که توانستم پاسخ دهم!

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیخ ما bmd (چیزنا فدا) روزی 2 عدد سیب زمینی (فرزان-شیراز و Eshragh-Archi) را درون فر گذاشت. بعد از چند دقیقه فرزان-شیراز به Eshragh-Archi گفت: عجیب است، اینجا هوا خیلی گرم است ... Eshragh-Archi گفت: عجیب است سیب زمینی که حرف نمیزند!!




 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهران عمامه بزرگی بر سر گذاشته بود ؛ مرد بیسوادی (مانی) به نزد وی رفت و کاغذی به او داد و تقاضا کرد آنرا برایش بخواند.
مهران گفت خواندن نمیدانم ، مانی مزبور با تعجب به سرا پای او نگریست و گفت:
- اگر خواندن بلد نیستی پس عمامه به این بزرگی را برای چه بر سرت گذاشته ای؟
مهران بلافاصله عمامه را از سر خود برداشته و بر سر مانی نهاد و گفت:
- بفرما اگر عمامه داشتن دلیل سواد دار بودن است و برای آدم سواد می آورد حالا تو که آنرا بر سر داری کاغذ خود را بخوان!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
روزی شیخ ما ( ابو حمید ابلخیر ) در بازار به همراه یاران میگشت و اهل بازار بسیار احترام کردندی و هدایا تقدیم میداشتند . ناگاه جوانی خام ( حمید رسپینا ) از میان جمع فریاد زد که آن پیر زندیق آمد .
شیخ برآشفت .. خدویی بر زمین انداخت و دشنام همی داد و با جوان دست به گریبان گشت و همی پنجول اندر صورت هم کشیدندی و موی یکدیگر کندندی و یاران شگفت اندر کار شیخ ....
زمان بگذشت و معارضه پایان گرفت و گردو خاک بنشست و رعایا متفرق شدند و جوان خام فرار کرد .
یکی از یاران که بسیار دعوی شعر و ادب و منزلت مینمود ( ساسان ) نزد شیخ آمد و گفت : شیخا من حکایاتی فراوان خوانده ام . شما حکایت را تغییر داده اید . شما باید بعد از فریاد جوان سکوت میکردید و مرا که میخواستم او را با سنگ بزنم متوقف میکردید ... پس این چه حکمت بود !!!؟

شیخ فرمود : به سرای من بیا تا تورا اندرزی دهم که از ورای آن برای تو معرفتی باقی ماند ...
به سرای شیخ رفتند بر دیوار سرا دو ناوک از چخماغ تراشیده نصب شده بود که گر بر سنگ خوردی آن را دونیم بنمود . شیخ پیش رفت و به ناگاه یکی از ناوک ها را در جا به سوی یار با فضیلت پرتاب نمود و چنان به کنار عنقش برخورد کرد که .... رنگ از رخسارش پرید و در همان جا یکی از معروف ترین ضرب المثل های شناخته شده را با صدایی لرزان ادا کرد :
هیچ آدابی و ترتیبی مجو ..... هر چه میخواهد دله تنگت بگو
( ترجمه : شیخ هر حکایتی بابه میلت نبود تغییر ده ) ( برگش به سوم )
گویند شیخ به همین سیره زبان بسیاری از یاران را گشود و به همین سبب او را مفتاح الکلام نامیدند .


نتایج الافاضات الاضافیه ( جلد 2 )
شیخ ابو حمید ابلخیر

واژگان :
زندیق : بی دین
خدو : تف
ناوک : تیر ... سر نیزه ... نیزه ی کوچک
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره پس از ده سال حرص امتیاز زدن ،دجار حملات قلبي شد، پزشک به او گفت که ديگر قادر به ادامه زندگي نيست. شوهرش از بی ام دی (اولادنا فدا) در مورد قانون نفي و انکار شنيده بود به همسرش گفت که مرگ را نپذيرد .شبي در حال درد شديد زهره چنين ادعا کرد: لردا ادامه اين وضع را نمي پذيرم با کمک تو بهبود خواهم يافت و در دلش به درد گفت:نه نه نه، آن شب نقطه عطف زندگيش بود .او بهبود يافت وبه سایت برگشت و حرص کمتری برای امتیاز زد و صاحب تندرستي و نيرويي که در زندگيش سابقه نداشت.
در برابر اوضاع وشرايطي که نميخواهيد پايدار بمانند،از اقتدار ابدي "نه" که در اختيار شماست بهره بجوييد. زيراهمه باورهايي دارند که بايد از بين بروند.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره‌ای مدام در حال کسب امتیاز بود. پس از اندک زمانى داد شیطان (لرد) در مى آید و رو به مدیران مى کند و مى گوید: جاسوس مى فرستید به باشگاه!؟ از روزى که این زهره به باشگاه آمده مداوم در باشگاه در گفتگو و بحث است و کاربران را هدایت مى کند و...
حال سخن زهره که به باشگاه رفته بود در جواب لرد این چنین است: با چنان عشقى پست گذار که حتى بنا به تصادف اگر به دست لرد افتادى خود لرد به تو امتیاز دهد...!!
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیلاری گه گاه شعر می سرایید . روزی افشین ( Afash ) را به داوری گرفت . شعری برای او خواند و از او نظرش را پرسید . افشین در صورت هیلاری نگریست و گفت : در امانم ؟ هیلاری پاسخ گفت : آری در امانی . افشین بی پروا نظر خود را باز گفت او گفت این بی محتوا ترین شعری بود که تا کنون شنیده بودم . هیلاری بر آشفت دستور داد او را از کشور تبعید کنند . چند ماهی بگذشت هیلاری دوباره افشین را فرا خواند و شعر دیگری را برایش خواند و سپس پرسید این یکی چطور است ؟ افشین بدون اینکه پاسخی بدهد راه خروج در پیش گرفت ! هیلاری پرسید: کجا میروی ؟ افشین پاسخ دادا به سرزمینی که بدانجا تبعید شده بودم !

حالا بماند هیلاری کیه که انقدر قدرتمن/د و تونست افشین رو تبعید کنه :biggrin:
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیلاری در آن وقت که ادمین به برکت اخراج کاربران خانه نشین شده بود از وی پرسید : علت چه بود که باشگاهی بدین وسعت و آراستگی که تو را بود چنین مختل شد؟
پاسخ گفت : اخطارها ی بیشمار به کاربران فعال دادم و کاربران تازه وارد را به حال خود گذاشتم که کاربران تازه وارد هر چه خواستند نوشتند و کاربران فعال گوشه ی عزلت گزیدند و کارها نا تمام ماند و اهداف باشگاه روی به فساد آورد.

من تا به حال با ادمین شوخی نکردم وای ... :cry:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حمید MB ، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، پیرجو با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..
او در حالی كه به حمید MB زل زده بود گفت: «مدیر ارشد پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
حمید MB كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و پیرجو سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق كه به كابوسی برای حمید MB تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی حمید MB دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پایان تابستان، حمید MB به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.
بنابراین روز بعدی كه پیرجو هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: «مدیر ارشد پولی نمی ده!» حمید MB ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟
»
پیرجو با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «مدیر ارشد كارت منزلت داره!!»

"پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید كه آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر" :w16::w16:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نکنه تو هم شخم میزنی ؟
تو از کجا میدونستی این قضیرو ؟:دی

حالا دیگه!!

آورده اند که لرد کبیر، مدیر محترم تالار زبان انگلیسی باشگاه مهندسان از وضع بد اقتصادی کاربران مطلع شد. برای کمک خرج آنان گفته بود هر کاربری وقتی دارای فرزند میشود نامه ای بنویسد و پولی دریافت کند. حمید MB خبر تولد فرزندش را داد و پولی گرفت. دو ماه بعد به گمان آنکه لرد کبیر حافظه درستی ندارد دوباره هم نامه نوشت و خبر تولد فرزند جدیدی را داد و تقاضای پول کرد. لرد کبیر پول را داد و کنار نامه اش نوشت: قدر همسری که هر دو ماه یکبار می زاید را بدان!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ادمین تصمیم گرفت سه تا از مدیران خود (لرد کبیر، سرمد و امیر سایکیک) را امتحان کند تا میزان علاقه آنها به خودش را بسنجد.
ابتدا سرمد را دعوت کرد و در حالیکه در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت ... سرمد فورا شیرجه رفت و اورا نجات داد.
فردا صبح یک 206 صفر جلوی در خانه سرمد بود و روی شیشه آن نوشته شده بود: "متشکرم، از طرف ادمین!!"

سپس امیر سایکیک را دعوت کرد و دوباره خود را به درون استخر انداخت و امیر هم اورا فورا نجات داد.
فردا صبح یک 206 صفر جلوی در خانه امیر بود که روی شیشه آن نوشته شده بود: "متشکرم، از طرف ادمین!!"

نوبت به لرد کبیر رسید، ادمین خودش را به آب انداخت .... اما لرد از جایش تکان نخورد!! پیش خودش فکر کرد که وقت این رسیده که ادمین از دنیا برود، پس چرا من خودم را به زحمت بیاندازم!؟

همینطور ایستاد و غرق شدن ادمین را در آب نظاره کرد.
فردا صبح یک BMW 630i دم در خانه لرد پارک بود که روی شیشه آن نوشته شده بود: "متشکرم، از طرف پیرجو
!!"
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز ملیسا و پژمان ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه...
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه... ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن... وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان ، ملیسا بر میگرده میگه - آه چه جالب شما یک آقا هستید! ببینید چه به روز ماشینامون اومده!همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید نشونه ای از طرف لرد باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
پژمان با هیجان پاسخ میگه: اوه … "بله کاملا" …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف لرد باشه!
بعد ملیسا ادامه می ده و می گه : ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا لرد خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن كه می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!
و بعد ملیسا با لوندی بطری رو به پژمان میده .
پژمان سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیكه زیر چشمی ملیسا رو دید میزد درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به ملیسا .
ملیسا درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به پژمان.
پژمان میگه شما نمی نوشید؟!

ملیسا لبخند شیطنت آمیزی میزنه و در جواب می گه : نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم …
!

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به سروری در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به فضای خالی بزرگي كه در سرور قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي لرد بلند مرتبه (قطراتنا فدا) از كنار سرور عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين فضا خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به این سرور مي آيد و به اين فضا خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
لرد دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده لرد کبیر، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به آن فضا خيره شد.
لرد کبیر از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن فضا يك سایت بزرگ به نام باشگاه مهندسان ساخته است. سایتی كه جزو سایتهای پر بازدید کننده ایرانی به شمار مي آيد. نام آن پسر ادمین بود!!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیری (پیرجو) دلباخته کاربری شد. پیرجو نگران معشوق بود و میترسید بوسیله مدیران دیگر اخراج شود، از دور مواظبش بود ... پس چشم از کاربر برنداشت تا یک روز که از دور او را مینگریست، مدیری را دید که میخواهد کاربر را اخراج کند، فوری از جا پرید و جلو آمد ... دید ماده مدیری است، گردنی به غایت سفید و بدنی چاخ اما قابل تحمل!! با خود گفت: حتما اخراج خونش کم شده است ... همانجا ایستاد و مجذوب ماده مدیر شد و هرگز ندید و هرگز نفهمید که کاربر کی اخراج شد.
 
بالا