اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیر جدید تالار زبان یک روز میگفت که تالاری که الان میبیند هم چنان است که یک پیمانه ارزن: یک دانه لرد مدیر بازنشسته زحمت کشیده است، باقی کار من است.
کاربر فعالی از زمان لرد (Sahar_mo) از سر گرمی برخاست و پای فراز کرد و پیش لرد همی آمد و آنچه از زهره شنیده بود، با لرد شکایت کرد.
لرد گفت:
برو و زهره را بگوی که آن یکی هم کار توست، ما هیچ نکرده ایم...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت تقلید

حکایت تقلید

[FONT=times new roman, times, serif]شکارچیان اروپا برای شکار میمون سالم و زنده به جنگل می روند میمونها در آن طرف رودخانه هستند و شکارچیان این طرف رودخانه ،قبلا جلوی درختها و یا رودخانه ای که محل آمد و شد میمونهاست کاسه های سریشم می گذارند . خودشان هم شبیه به همان کاسه ها را آن طرف تر می چینند منتها کاسه های پراز آّب را ! کنار آنها می نشینند ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]میمون ها هم می آیند کنار کاسه ها - کاسه های سریشم - می نشینند . شکارچی ها دست در کاسه می کنند سپس دستهایشان را بلند می کنند ، میمون ها هم همین کار را می کنند اینها مدتی نگه می دارند ، میمونها هم نگه می دارند ، بعد درست مثل تیمم می گذارند روی پیشانی ، آنها هم می گذارند روی پیشانی ، اینها دستهایشان را می کشند روی چشمها و صورتشان آنها هم می کشند ، اینها رو به خورشید می ایستند آنها هم می ایستند ، خوب خشک می شود ![/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اما بعد که می خواهند چشمهایشان را باز کنند ، باز نمی شود ! و شکارچی ها می روند و می گیرندشان ![/FONT]
روشن شد !
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]این سه راهی است که در پیش پای هر انسانی گشوده است :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] پلیدی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] پاکی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] پوچی[/FONT]


دکتر علی شریعتی
:gol:
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدیر ارشد باشگاه مهندسان اشتباها سوار سردخانه قطاری شد و در واگن به روی او قفل شد ..... وقتی راهی برای نجات نیافت شروع به نوشتن خاطراتش و پندهایی به مدیر ارشد آینده باشگاه کرد تا شاید به دردش بخورد و در نهایت از سرما یخ زده و مرد
... در مقصد جسد او را که از سرما مرده بود پیدا می کنند اما درکمال شگفتی می بینند که سرد خانه اصلا روشن نبوده!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره گربه ای داشت که هووی شوهرش حــامد شده بود
حــامد برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه وقتی خونه میرسه میبینه گربه ِ از اون زودتر اومده خونه
این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره
یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.
حــامد میپرسه: " اون گربه کره خر خونه است!؟"
زهره می گه آره.
حــامد میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند كه چون زهره مدیره تالار زبان شد، از H A M I D نصيحت خواست كه در تالار زبان به آن عمل آورد.
H A M I D گفت: اي مدیره! در اين باشگاه این مقام از كجا به تو رسيده؟ فرمود از لرد کبیر (مقامنا فدا!)
H A M I D گفت: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماند.

پس زهره نصيحت H A M I D را قبول كرد و به آن منصب هرگز دل نبست.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی که "راسل" میخواست آزمون مدیر شدن بدهد، سر جلسه امتحان وقتى چشمش به سوال آخر افتاد، خنده‌اش گرفت. فکر کرد ادمین حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال اين بود: «نام کوچک زنى که تاپیکها را قفل میکند چيست؟»
اون آن زن را بارها ديده بود. زنى چاخ و زشت بود که هیچکس به او توجهی نمیکرد. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانست؟
برگه امتحانى را تحويل داد و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشت. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم "رها" که او نیز سر جلسه امتحان بود از ادمین سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
ادمین گفت: حتماً و ادامه داد: شما در تالار خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد. :)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی لرد (کانکشننا فدا!) را به تالار زبان میبردند پیرجو به استقبال او رفت هنگامی که به او رسید خواست تا از دفترش پایین بیاید و دست لرد را به احترام ببوسد، اما لحظه ای اندیشید که این کاربران چه فکری خواهند کرد اگر ببینند که مدیر ارشد باشگاه برای بوسیدن دست لرد آمده؟؟ اما خیلی زود بر شک خود غلبه کرد و به خدمت لرد رسید در همین لحظه به پیرجو ابلاغ شد که ای پیرجو به خاطر مکث و درنگی که در احترام به لرد کردی مدیریت تا هفت نسل از خاندان تو برداشته شد

الا ای پیرجو بدخواه که کردت مدیریت مغرور
لرد را باز پرس آخر کجا شد مهر لرد مندی :)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت شیطان

حکایت شیطان

:heart::heart::heart:

بهترین فرشته ها همین شیطان بود ، مرد و مردانه ایستاد و گفت : نه سجده نمی کنم ! تو را سجده می کنم ، اما این آدمک های کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانی ، خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند .
برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم ، گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد و چشمش را بر آسمان و بر تو می بندد ، سجده نمی کنم !
این چرند بدچشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم ؟ کسی را که به خاطر تو ، برای نشان دادن ایمان و اخلاصش به تو ، یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد ؟
او را که به خاطر خوشگلی خواهرش حرف تو را زیر پا می گذارد، پدرش را لجن مال می کند ؟ برادرش را می کشد ؟
نمی بینی اینها چه می کنند ؟ زمین را ، زمان را به چه کثافتی کشانده اند ؟ مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و ددمنشانه می کشند !
نه ، سجده نمی کنم !

:gol:دکتر شریعتی:gol:


بسوزم
چه امید بندم در این زندگان
که در نا امیدی سرآمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
:gol:
بنالم ز محنت همه روز تا شام
بگریم زحسرت همه شام تا روز
تو گویی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از آتش آرزو سوز
:gol:
بود کاندرین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
شنیدم سخن ها ز مهر و وفا ، لیک
ندیدم نشانی زمهر و وفایی
:gol:
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
:gol:
ندانم در آن چشم عابد فریبش
کمین کرده ، آن دشمن دل سیه کیست ؟
ندانم که آن گرم و گیرانگاهش
چنین دل شکافت و جگر سوز از چیست ؟
:gol:
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد.
من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم.
جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و برادر کوچکترش ایستاده بودند. .. .


پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهایش می‏فشرد.
لباسهای پسر کوچکتر هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت.
وقتی به صندوق رسیدیم، پسر کوچکتر آهسته کفشها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار می‏کرد که انگار گنجینه‏ای پر ارزش را در دست دارد.
صندوقدار قیمت کفشها را گفت: 6 دلار
پسر بزرگتر پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. ..
بعد رو کرد به برادرش و گفت: فکر می‏کنم باید کفشها رو بگذاری سرجایش ...
پسرک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
برادرش جواب داد: گریه نکن، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم.
من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم.
پسرک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.
به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود که گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟
پسرک جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره!
پسر کوچک ادامه داد: معلم دینی ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این کفش های طلائی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان پسرک نگاه میکردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو بهشت خیلی قشنگ می‏شه.



البته دور از جون مامان
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عزیزم! امروز روز تولد فروغ است.
لطفاً موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر».
مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت. ...
بعد از جشن تولد که مهمانها رفتند،
فروغ مشغول بازی با عروسک جدیدش شد؛
پدر، طوری که کسی نفهمد و در حالی که لبخند می زد، به او گفت:
«ولی اصلاً دستخط مامانت رو خوب تقلید نکردی!!!»
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشه او را دوست داشت و دلش می خواست هر لحظه کنار هم باشند. به همین خاطر وقتی ازدواج کرد به شوهرش گفت :"اون مثل خواهرم می مونه و شاید هفته ای هفت روز بیاد خونه مون ...از نظر تو که عیبی نداره؟"
مرد خندید و گفت : چه عیبی داره؟؟!

*
*
*

زن اشکهایش را پاک کرد و به آلبوم عکسهای باشگاه مهندسان نگاه انداخت و زیر لب گفت: کاش آرزو نمی کردم همیشه کنارم باشه ، که حالا هوویم شده باشه!!!

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قبل از اینکه لرد بداند که خدا خود اوست، روزی تصمیم گرفت که خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏ تر به یک پارک رسید، پژمان را دید که در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پژمان گرسنه به نظر میرسید، لرد هم احساس گرسنگی میکرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پژمان تعارف کرد. پژمان غذا را گرفت و لبخندی به لرد زد. لرد شاد شد و با هم شروع به ساندویچ گاز زدن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه‏ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، لرد فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پژمان انداخت،
پژمان با محبت او را بوسید
و لبخندی به او هدیه داد
(اعــــــــوذ باللرد!!). وقتی لرد به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟ لرد در حالی که خیلی خوشحال به نظر میرسید، جواب داد: پیش خدا! پژمان هم به خانه اش رفت. همسرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پژمان جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیدا و لرد از رو پلی میگذشتند. لرد یه جورایی می ترسید، واسه همین به شیدا گفت: «دخترم، دست من رو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.» شیدا گفت: «نه بابا، تو دستِ منو بگیر..» لرد که گیج شده بود پرسید: «فرقش چیه؟»
شیدا جواب داد: «تفاوت خیلی زیادی داره، اگه من دستتو بگیرم و اتفاقی واسَم بیوفته، امکانش هست که من دستتو ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من با اطمینان میدونم هر اتفاقی هم که بیوفته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

پژمان (اتفاقاتنا فدا) میگوید: در هر رابطه ی دوستی، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمانهاش هست. پس دست کَسی که دوست داریو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی
او دست تورو بگیرد
.
 
آخرین ویرایش:

*ملینا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک و زنبور
پسرک خواست زنبوری را نوازش کند که آن زنبور دست او را نیش زد. پسرک دوان دوان و نالان نزد مادر خود رفت و گفت:
"مادر جان من زنبور را نوازش کردم اما او .."
و مادر او را گفت:
"پسرم هر گاه خواستی زنبوری را نوازش کنی ابتدا او را محکم بفشار، پس زنبور در دست تو مانند ابریشم نرم و بی آزار خواهد شد پس آنگاه هر چه خواهی او را نوازش کن و مطمئن باش که تو را گزندی نخواهد بود"
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی پژمان زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود
پژمان فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم
پژمان گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی
لرد (حکایاتنا فداه) در مورد این داستان می گوید :
خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند.
اين داستان زني است كه برايتان نقل مي كنم:

پسر زن به سفر دوري رفته بود و ماه ها بود كه از او خبري نداشتند .

بنابراين زن دعا ميكرد كه او سالم به خانه باز گردد .
اين زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان مي پخت
و هميشه يك نان اضافه هم مي پخت و پشت پنجره مي گذاشت
تا رهگذري گرسنه كه از آنجا مي گذشت نان را بر دارد .
هر روز مردي گو‍ژ پشت از آنجا مي گذشت و نان را بر ميداشت
و به جاي آنكه از او تشكر كند مي گفت:
((كار پليدي كه بكنيد با شما مي ماند و هر كار نيكي كه انجام دهيد به شما باز مي گردد))

اين ماجرا هر روز ادامه داشت

تا اينكه زن از گفته هاي مرد گوژ پشت ناراحت و رنجيده شد.
او به خود گفت : او نه تنها تشكر نمي كند بلكه هر روز اين جمله ها را به زبان مي آورد . نمي دانم منظورش چيست؟

يك روز كه زن از گفته هاي مرد گو‍ژ پشت كاملا به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود

بنابر اين نان او را زهر آلود كرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : اين چه كاري است كه ميكنم ؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف هاي معمول خود را تكرار كرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پير زن به صدا در آمد .

وقتي كه زن در را باز كرد ، فرزندش را ديد
كه نحيف و خميده با لباسهايي پاره پشت در ايستاده بود
او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالي كه به مادرش نگاه مي كرد ، گفت:

مادر اگر اين معجزه نشده بود نمي توانستم خودم را به شما برسانم .

در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم كه داشتم از هوش مي رفتم .
ناگهان رهگذري گو‍ژ پشت را ديدم كه به سراغم آمد .
او لقمه اي غذا خواستم و او يك نان به من داد و گفت :
(( اين تنها چيزي است كه من هر روز ميخورم امروز آن را به تو مي دهم زيرا كه تو بيش از من به آن احتياج داري .))

وقتي كه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهره اش پريد.

به ياد آورد كه ابتدا نان زهرآلودي براي مرد گوژ پشت پخته بود
و اگربه نداي وجدانش گوش نكرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود ،
فرزندش نان زهر آلود را مي خورد .
به اين ترتيب بود كه آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دريافت:

((هر كار پليدي كه انجام مي دهيم با ما مي ماند و نيكي هايي كه انجام مي دهيم به ما باز ميگردند))
 

*ملینا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداداد و پسرک شیطان
نزدیک غروب بود و آخرین اشعه های طلائی خورشید به آهستگی زمین را نوازش می کردند. خداداد مثل هر روز نزدیک غروب در حالیکه سرش را پائین انداخته و در دعا و راز و نیاز خود با خدای خویش غوطه ور بود به مسجد قدیمی روستا می رفت. روزی پسرک شیطان محل برای شنیدن صدای مناجات خداداد در هوای گرگ و میش غروب خود را روی بام مسجد رساند و گوش خود را نزدیک سوراخ هواکش بام مسجد گذاشت. آری، خداداد مناجات می کرد و خدای خویش را می خواند. پسرک با خود فکری کرد و در حالیکه حالت صدای خود را تغییر داد از درون هواکش سقف ندا برآورد:​
"ای بنده من ...."
و خداداد ناگهان سر از سجده برداشت و هراسان گفت:
"ب .. ب ... بله"
و باز پسرک شیطان:
"ای بنده من ..."
و خداداد با هراس بیشتری باز پاسخ داد:
"ب .. ب ... بله"
پسرک در حالیکه لبخندی از رضایت بر لب داشت به آرامی و دزدکانه از بام کوتاه مسجد پائین جست و رفت.
روز بعد و غروب دیگری فرا رسید و همان اتفاقات روز قبل تکرار شد. خداداد از مسجد بیرون آمد، اما او دیگر سرش را پائین نینداخته بود بلکه سر بر آسمان داشت، انگار در لابلای ستگارگان بدنبال چیزی بود و نجوائی داشت، نجوائی خوش.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر (همه چیزنا فدا!) تصمیمش را گرفته بود. به ادمین خصوصی زد و گفت میخواهم مانند یک کاربر عادی در بحثها شرکت کنم و حتی اخطار بگیرم ... ادمین به لرد گفت: چرا با یک نام کاربری دیگر در یحثها شرکت نمیکنی، کسی نخواهد فهمید .... لرد گفت: من قطره نیستم

ادمین به سختی قبول کرد. لرد گفت: تا بر میگردم دسترسی های من پیش شما بماند، این دسترسی ها در تالارهای آزاد و اخبار به کار من نمیاید.
ادمین دسترسی های لرد را در کنار دسترسی های مدیران قبلی گذاشت و گفت: دسترسی هایت را به امانت نگه میدارم اما مواظب باش تالار آزاد اسیرت نکند، زیرا تالار آزاد دامنگیر است
لرد گفت: باز میگردم ... حتما باز میگردم، این قولی است که هر مدیری به ادمین میدهد.
لرد به تالار آزاد رفت و از دیدن آن همه مدیر بی دسترسی تعجب کرد، او هر مدیری را میدید به یاد می آورد که او را قبلا در تالار مدیران دیده است، اما نمیفهمید چرا این مدیران برای پس گرفتن دسترسی هایشان بر نمیگردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز لرد چیزی را از یاد برد و روزی رسید که لرد دیگر از آن تالار نحس مدیران چیزی به یاد نمی آورد ... نه دسترسی هایش را و نه عنوانش را .... لرد قولش را به ادمین فراموش کرد و یک کاربر عادی ماند ...

لرد (
) هرگز به تالار مدیران باز نگشت ....
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به چندین متر آنطرف تر در درون بیشه زار کنار زمین شد.
زهره برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.
لرد در تله ای گرفتار بود.
لرد رو به زهره کرد و گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
زهره ذوق زده شد و سریع لرد را آزاد کرد.
لرد به او گفت: نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت حــامد برآورده می کنم!
زهره کمی تامل کرد و گفت: خب. مشکلی ندارد.
آرزوی اول خود را گفت: من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
لرد جواب داد: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
زهره گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد از آن گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم.
لرد جواب داد: ولی در اینصورت حــامد ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگیتان لطمه بزند.
زهره گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت لرد جا خورد و بدون هیچ چون و چرایی برآورده کرد.
زهره در طلب سومین آرزو گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!
 

in-visible

عضو جدید
در باشگاه مهندسان مردی بود و کفشگری کردی. آنچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد که بدان دسترنج خود به حج رود. شبی دختر خود را به خانه همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بود و گوشت برکشیده و می‌خوردند. دختر گفت:
مرا از آن آرزو کرد، هیچ به من ندادند. کفشگر برخاست و به خانه همسایه آمد و گفت:
سبحان لرد! شرم نداری که کودکی به خانه شما آید و شما گوشت می‌خوردید و وی را ندهید تا گریان بازگردد. همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت:
ای جوانمرد! پرده ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال به تو باید گفتن. پنج شبانه روز شد که من و فرزندان من!!!! چیزی نخورده‌ایم و هیچ نیافته که بخوریم و از گرسنگی، کار ما به جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم به صحرا. گوسفندی یافتم مردار. پاره‌ای از آن برگرفتم، چندان‌که فرزندان !!!!بخوردند که از گرسنگی هلاک نشوند و من به حقیقت می‌دانستم که فرزند تو از آن نیست که مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم. کفشگر چون بشنود، به تعجب بماند، گفت:
ای سبحان لرد! به حضرت لرد عزّ و جلّ چه‌گونه حج تو بجای آرم که همسایه مرا حال بر این موجب باشد؟ من به حج چه کنم که زیارت روم؟ حج من خود این جاست. به خانه آمد و آن وجوه که برای حج راست کرده بود، جمله برداشت و برد و بدو داد تا بر نفقه فرزندان کندو برگِ خانه بسازد. چون وقت آن آمد که حاجیان به حج روند و بازگردند ، بزرگی !!!معروف خواب دید که لرد وی را گفتی که: این چندین خلق که امروز به عرفات ایستاده بودند، هیچ‌کس را حج پذیرفته نبود، مگر از آن مردی که به باشگاه مهندسان بود. او را پژمان گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد، به حرمت وی، اهل مُوقف را بیامرزیدند
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چند وقتی بود که کاربران باشگاه مهندسان از دست یکی از مدیران سایت به شدت شاکی بودند و عزل او را میخواستند، تا اینکه خبر به عرش رسید.
رفتار مدیره بسیار عوض شد، هر وقت کسی شکایتی میکرد مدیره به یک کاغذ کوچک روی میزش نگاه میکرد و با عدالت به آن شکایت رسیدگی میکرد. روزی کاربری به او گفت: من برای فلان تاپیک بسیار زحمت کشیدم اما تو به راحتی آنرا قفل کرد .... مدیره باز هم به کاغذ نگاه کرد و آن تاپیک را باز کرد و بسیار با آن کاربر با عطوفت سخن گفت.
کاربر که از این رفتار بسیار متعجب شده بود نوشته های روی کاغذ را خواند:

«امان ز لحظه ی غفلت که شاهدم باشی یا ادمین!!»
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود.
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد :
« مادر نگاه کن درختها حرکت می کنند»
زن مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای مادر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: « مادر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند» زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:« مادر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از زن مسن پرسیدند: «‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک:surprised: مراجعه نمی کنید؟!» زن مسن گفت: « ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!»
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مسافری در باشگاه مهندسان جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و لرد را به شهادت می گیرد که « واللرد، باللرد من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند مدیر که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او، رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می ‌گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل لردشناس در محضر ادمین شهادت دادند که ُمرده و ادمین نیز به مرگ او گواهی داد. پس مدیر ارشد شهر زنش را گرفت و خود ادمین اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل لردشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاً جایز نیست!»
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی لرد بود.
استاد پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که صدای لرد را شنیده باشد؟»
کسی پاسخی نداد.
استاد دوباره پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که لرد را لمس کرده باشد؟»
دوباره کسی پاسخی نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که لرد را دیده باشد؟»
برای سومین بار هم کسی پاسخی نداد.
سپس استاد با قاطعیت گفت:
«با این وصف لرد وجود ندارد.»
یک دانشجو که به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش سوال پرسید:
«ایا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟»
همه سکوت کردند.
«ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟»
همچنان کسی چیزی نگفت.
«ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟»
باز هم کسی پاسخ نداد.
پس دانشجو چنین نتیجه گرفت:
«استاد مغز ندارد!»
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ وقت اولين شانس رو از دست نده

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد مي کنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، مي توني با دخترم ازدواج کني.

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد وگذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين مي کوبيد، خرخر مي کرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک مي شد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز

کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
همه روستاییان گفتند: « چه اتفاق وحشتناکی ».
کشاورز با آرامش گفت: « خواهیم دید ».

خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد
روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.
حالا همه می گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
همه گفتند، « چه مرد بدبختی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید ».

بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
همه گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « و خواهیم دید ».

پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
همه گفتند: « چه بدشانس ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».

دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
همه گفتند: « چه پسر خوش شانسی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید... »
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو كرد مانند بازرگان باشد.
در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد. تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمند تر است. تا اين كه يك روز حاكم شهر ازآنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگان، مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي تر مي شدم.
در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود همه مردم به او تعظيم مي كردند. احساس كرد كه نور خورشيد او را مي آزارد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است. او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد كه به زمين بتابد و آن را گرم كند.
پس از مدتي ابري بزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت. پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است، و تبديل به ابري بزرگ شد.
كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و ان طرف هل داد.
اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد ولي وقتي به نزديكي صخره سنگي رسيد ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا، صخره سنگ است و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.
همان طور كه با غرور ايستاده بود. ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي شود. نگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است.
 

pejman.pna

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي بانويي از كلبه اش خارج شد و جلوي درب حياط منزلش سه پيرمرد ريش سفيد را ديد كه نشسته اند. آنها را نشناخت. پس گفت: ” سلام، گمان نمي كنم شما را قبلا اينجا ديده باشم... فكر كنم گرسنه باشيد ... مي توانيد داخل بياييد تا چيزي براي خوردن بنزدتان بياورم.“ آنها گفتند: ”آيا مردي در منزلت حضور دارد؟“ زن گفت: ”نه، شوي من بيرون است.“ پيران گفتند: ”ما در خانه اي كه مرد در آن نباشد نمي آييم.“ غروب كه شد، شوهر آن زن به خانه برگشت و زن ماجرا را براي او بازگفت. شوهر رو به زن كرد و گفت: ”اينك من در منزلم. برو و آنها را به خانه دعوت كن.“ زن از خانه خارج شد و آن سه را به داخل خانه دعوت كرد. اما آنها گفتند كه فقط يكي از آنها را براي مهماني انتخاب كنند. زن گفت: ” نظورتون چيه؟“ يكي از آن سه كه شادابتر مي نمود با لبخندي دوست داشتني گفت: ”ما
اسير مهمان نوازي شما شديم و اينجا مانديم.“ سپس به يكي از خودشان اشاره كرد و گفت: ”نام او دارايي است. آن ديگري هم موفقيت است و من عشقم ... اينك به داخل خانه ات برگرد و نام ما را براي شويت بازگو و با هم فكر كنيد كه كداممان را مي خواهيد پذيرا باشيد. هر كدام از ما كه وارد خانه ي شما شويم، زندگيتان را از خود سرشار مي كنيم.“ زن با تعجب برگشت و ماجرا را براي شوهر خود بازگو كرد. شوهرش كه از تعجب داشت شاخ در مي آورد، از لاي پنجره ي چوبي زهوار در رفته و چوبيشان به آنها نظري افكند و گفت: ”خب، اين عاليه! حالا كه اينطوره و يكيشون رو فقط ميتونيم بياريم تو خونه، من دارايي رو انتخاب مي كنم. برو و او را دعوت كن تا خانه ي محقر و كوچك ما را سرشار از دارايي و مكنت و ثروت كند.“ اما زن مخالفت كرد و گفت: ” عزيزم، چرا موفقيت رو دعوت نكنيم؟ اگر آن را بياوريم، اسممان را در مجامع بين المللي خواهند برد و مشهور مي شويم.“ در اين بين ... عروسشان كه از گوشه ي خانه شاهد اين اتفاقات بود، وسط حرف آنها پريد و گفت: ” بياين عشق رو دعوت كنين. اگه عشق باشه توي اين خونه، ما هيچي كم نداريم. خانه ي ما سرشار از نشاط و حركت خواهد بود و ديگر تنفري وجود نخواهد داشت.“ مرد رو به زن كرد و گفت: ” او راست مي گويد. برو و عشق را بياور تا خانه اي بدون تنفر و خستگي داشته باشيم.“ زن پذيرفت و بيرون رفت و به سه پيرمرد رسيد و گفت: ”كدامتان عشق است. لطفا او به داخل بيايد و مهماني ما را قبول كند تا از او پذيرايي كنيم.“ عشق برخاست و شروع به حركت به سوي خانه ي آنها كرد. ناگهان آندو پيرمرد ديگر هم برخاستند و بدنبال او بسوي خانه حركت كردند. زن كه تعجب كرده بود به موفقيت و دارايي گفت: ” اما من فقط عشق را دعوت كردم. شما كجا مي آييد؟“ پيرمردها با هم جواب دادند: ” اگر تو دارايي يا موفقيت را به منزلت دعوت مي كردي بقيه ي ما همينجا منتظر مي مانديم تا او برگردد و هرگز به منزل شما وارد نمي شديم. اما شما برادري از ما را انتخاب كردي كه نامش عشق است. ما نيز عاشق اوييم و تحمل دوري از او را نداريم!!. او هر جا باشد، ما بدنبال او ميرويم. هر جا كه برادرمان ”عشق“ برود، ”موفقيت“ و ”دارايي“ هم آنجا خواهند بود.“
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی همسر پژمان در گذشت، او به حجره خود برگشت و شروع به رسیدگی به کارهایش کرد.
شاگردش !... به او گفت: آقا، مردم منتظرند که شما تشریف بیاورید، کار را بگذارید برای بعد.
پژمان گفت: شما بروید و مراسم را انجام دهید، شعار من همیشه این بوده، اول کار بعدا تفریح!
 
بالا