اندر حکایات باشگاه مهندسان

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دختری(فرناز) دنبال آدرسی میگشت و از روی ناچار در خانه ای را زد تا ازو آدرس فلان جا را بپرسد..ناگاه مردی(بی ام دی) در چارچوب خانه ظاهر شد و گفت چه میخواهید.
دختر گفت:من گم شده ام و دنبال یک آدرس میگردم..
مرد درحالی که به طرف الاغ بسته شده به کانکس میرفت گفت: من یک مسافرم
 

FarnazT

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دختری ( فرناز) چراغ بدست دنبال یه انسان میگشت
ناگاه مردی(بی ام دی) سر راهش را گرفت گفت چه میخواهی اینجا چه میکنی؟
دخترک گفت به دنبال یک انسان میگردم.
مرد گفت: یافت می نشود گشته ایم ما.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دختری(فرناز) که از شیدایی و حیرانی سر به جنون کویر نهاده بود به تک درختی رسید.
خواست تا کمی در سایه اش استراحتی بکند..
مردی(بی ام دی) را دید که محزون بر سه تارش زخمه میکوبد..
گفت ای مرد تورا چه میشود اندر این بیابان برای که این همه محزون میخوانی.
مرد با لبهایی که به زحمت از خشکی بی آبیه کویر تکان میخورد و با چشمانی که خورشید سوزان در تلاش برای خشکاندنش بود ناله ای کرد و گفت.برای.. برا.. بَ ..ب... و نفس از دم و بازدم برکشید و مرد
 

FarnazT

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترک(فرناز) متوجه صاعقه ای شد که به تنه درخت خورده بود.
دستش را روی سوخته های بجا مانده از آتش بر تنه درخت کشید و در فکری فرو رفت..........................................................................................


با خود گفت او (بی ام دی) از بی آبی نمرده است گویا از صاعقه بوده!
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر(فرناز) که نمیتوانست آنچه را دیده است فراموش کند. مدام پای بر زمین می کوبید و
گریه می کرد. ریشه آبدار کاکتوسی که از آن نزدیکی در زیر خاک خفته بود ترکید و آب در شکل رحمتی خدادادی و چشمه ای گریان بالا جهید.
دختر(فرناز) خیمه اش را بر همان جا بنا نمود و ماندگار گشت. و از هر حیوان جفتی را از شهر نزدیکی سفارش بنمود..
سالها بعد بر خاک گور بی ام دی(روحنا و نبودنش مرگنا) گلی رویید که بر تنها برگ آن چنین با مویرگ نگاشته شده بود: "او کسی بود که مرگش تمدنی بر این کویر نهاد"
 

FarnazT

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر(فرناز) سه تار مرد(بی ام دی) را نزد خود به یادگار نگه داشته بود و هرشب جمعه بر مزار مرد میرفت و بر تارهای آن چنگی از سر دلتنگی و آه مینواخت.
غافل از آنکه جسد مرد در گور خفته نیز چونان تارهای سرکش سه تار بر خاک گور میلرزید.
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دختر(فرناز) تار را کنار قبر ان مرد روحانی جا گذاشت و به خیمه بازگشت.. ولی صبح که برای گرفتنش بازگشت اثری از آن تار حزن آلود نیافت..
باز خرافه ها بر دختر قصه مان هجوم آوردند که او(بی ام دی) کراماتی چنان و بهمان داشته..
غافل از اینکه تار را ابوذر غفاری(حسام) که در آن بیابان به تبعید بود برای پر کردن دوران تنهاییش بربوده بود.
دختر مقبره ای بزرگ بر آن گور نهاد و شالها ببست و سالها بگریید و مالها خرج کرد و مقالها نبشت و روالها بر نحو عبادتش وضع کرد و رفت...
دیگه رفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهران را پرسیدند که در گریختن از زهره چند حیله دانی؟
گفت از صد فزون باشد اما نیکو تر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گاهي کاربران بدون اينكه خواسته باشد گام اشتباهي برمي‌دارد و به درون گرداب سقوط مي‌كند. لردا من به گرداب سقوط كردم، آب‌ها عميق و تاريكند. لرد پاسخ مي‌دهد: يك چيز را بخاطر بياور. آنچه باعث غرق شدن مي‌شود فرورفتن در آب نيست ماندن زير آب است.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه با سوت داور پریدند توی آب. کرونومتر بزرگ استخر سرپوشیده به سرعت می چرخید. شناگرها که زیر آب نفس کم می آوردند بالا می آمدند و از دور مسابقه خارج می شدند. زهره هنوز توی آب بود. زمان او بیشتر از بقیه طول کشید. کتاب رکوردها باید اصلاح می شد. بلندگو اعلام کرد زهره برنده نهایی است. جسد بیجان زهره روی آب آمد.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک روز پیرجو از تالار راه سبز امید مي گذشت . وقتي که نزديک شد و ديد که خس و خاشاکها سخت با خود سرگرمند و اعتنايي به او ندارند و او ايستاد. آنگاه از ميان آن دسته آتوسا پيش آمد و گفت:" خواهران و برادران دعا کنيد ؛ هرگاه دعا کرديد باز هم دعا کرديد و کرديد ، آنگاه يقين بدانيد که بارانِ آزادی خواهد آمد ."

پیرجو چون اين را شنيد در دل خود خنديد و از آن ها رو برگرداند و گفت: " اي خس و خاشاکهای ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و دوستانم ندانسته ايم که آنچه به ازاي دعا و ايمان و عبادت ميبارد باران آزادی نيست بلکه باران سیب زمینی است."
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

آسیابدبوی بر سر منبر می گفت: "هرگاه بنده ای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد"
پژمانی در پای منبر بود گفت" "به لُرد قسم ، آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار می ارزد"
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاربری با یکی دعوا داشت، کوزه ای پر گچ کرد و پاره ای روغن بر سر آن گذاشت و از بهر پیرجو رشوت برد. پیرجو بستد و طرف کاربر را گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست آخر کرد و مکتوبی مسجل به کاربر داد. بعد از هفته ای قضیه روغن معلوم کرد . کاربر را بخواست که در مکتوب سهوی است، بیاور تا اصلاح کنم . کاربر گفت: در مکتوب من سهوی نیست اگر سهوی باشد در کوزه باشد.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

آتوسای پیری كمرش آنقدر خميده بود كه صورتش درست مقابل زمين قرار ميگرفت
جواني (یوزا) از روي شوخي وتمسخر به او گفت: اي پيرزن كمانت را به چند ميفروشي؟
و آتوسا در پاسخ گفت : اي جوان اگر عمرت كفاف دهد روزگار به تو رايگان خواهد بخشيد
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفته اند کاربر زیبا رویی (فرزان-شیراز) نزد ادمین آمد و از کاربر مذکری (یوزا) شکايت کرد که مرا گرفت و بوسيد. آن کاربر را آوردند.ادمین از او سوال کرد که آيا تو چنين کرده ای ؟ کاربر گفت: آری اگر کار بدی کرده ام بفرما تا او نيز قصاص کند و مرا ببوسد.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز

پیرجو را زن زشترويی دادند، ازشوهرش پرسيد: عزيزم من از چه کسی روی بپوشم واز چه کسی روی نپوشم.
پیرجو جواب داد: عزيزم از من روی بپوش ازديگران، خواستی بپوش، نخواستی نپوش.



 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدیر زاده ای (پیرجو) به لرد هلیش گفت :‹‹من از خانواده بزرگی هستم كه پدرم فلان است و جدم بهمان است و همه كس و كارم اشخاص مهمی هستند اما تو هيچ كس را نداری كه به آن افتخار كني.››
لرد گفت:‹‹ اتفاقا درست است تو همه فاميلت انسانهای بزرگی هستند و متاسفانه تو از همه کمتری و تو باعث ننگ آنهايی ومن در راس خانواده اي هستم كه از من آغاز ميشود و باعث شرف و افتخار من است.››



 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز

پیرجو را زن زشترويی دادند، ازشوهرش پرسيد: عزيزم من از چه کسی روی بپوشم واز چه کسی روی نپوشم.
پیرجو جواب داد: عزيزم از من روی بپوش ازديگران، خواستی بپوش، نخواستی نپوش.

در نهایت بیرجوی ان زن زشت روی را با چاقو کشت ....

بدو گفتن چرا زنت رابا چاقو کشتی .... گفت پول نداشتم تفنگ بخرم ....

اتی اینم تکراری بود ؟؟ :surprised:
 

م.سنام

عضو جدید
یاددارم که در ایام پیشین من ومحسن.زچون دوبادام مغز درپوستی صحبت داشتیم ناگاه اتفاق غیبت افتاد
پس ازمدتی بازامد وعتاب اغازکردکه در این مدت قاصدی نفرستادی . گفتم دریغ امدم که دیده قاصد به جمال تو
روشن شود ومن محروم
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجو در تالاری از دو زن داشتن تعريف بسيار کرد و فوايد آن بر شمرد.
مهرشاد53 در آن مجلس بود . مشتاق حرفهای او شد و بعداز چند روز زنی ديگر گرفت.
شب اول به در خانه تازه عروس رفت ، اما تازه عروس راهش نداد وگفت : تو که زن داشتی ديگر چرا من را گرفتی برو سراغ زن اولت.
مهرشاد53 به سراغ زن اول آمد، او نيز قهر کرده بود و ميگفت: به سراغ تازه عروس برو.
مهرشاد53 که بسيار سرمايش شده بود بناچار به مسجد رفت و در گوشه ای در زير حصيری خوابيد .اما صدای سرفه ای شنيد.گفت: تو کيستی؟
گفت: من همان شخصی هستم که تعريف دو زن داشتن را ميکردم.
گفت: پس در مسجد چه ميکنی؟ گفت برای اينکه هيچ کدام از زنها من را به خانه راه نميدهند. گفت: پس چرا تعريف ميکردی؟ گفت برای اينکه شبها در مسجد تنها بودم دنبال رفيقی ميگشتم.پ




 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
يک روز يک کور (پژمان) ، يک شل (مهران)، يک کچل (پیرجو) و کر (سرمد)با هم ميرن دزدي ....

پژمان (کوره) ميگه يک نفر داره مياد .... سرمد (کره) میگه من صداش را ميشنوم ....

مهران (شله) میگه بلند شيم در بريم .... پیرجو (کچله) ميگه يک مو از سر من کم بشه پدرتان را در ميارم ....

:w15::w15:
خودم میگم خودمم میخندم .... اخه تجسمش معرکس .... :w15::w15:
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
هیلیش بی خاصیت و کافری به مامانش اتوسا ساده لو بگفت: برای تولدم دوچرخه ای فراهم کن. هیلیش پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. اتوسا ساده لو به او بگفت: آیا حق تو می باشد که این دوچرخه رو داشته باشی؟ هیلیش بگفت: آری.

آتوسا ساده لو به او گفت، برو اندر اتاق خودت و نامه برای خدا بنویس و از او بخواه به خاطر کارها خوبی که انجام دادی به تو دوچرخه عطا کند.(عمرا)

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز

اسم من هیلیش هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو - هیلیش

هیلیش کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من هیلیش و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

هیلیش

اما هیلیش یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من هیلیش هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

هیلیش


هیلیش کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به آتوسا ساده لو گفت که می خوام برم کلیسا. آتوسا واقعا ساده لو دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

هیلیش رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

هیلیش
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی ثروتمندبود وبسيار خسيس. روزی زنش (پیدا کنید رنگ را:surprised:) را برای اينكه نصف نانی به فقير داده بود ، طلاق داد.
پس از چندسال آن زن به عقد ثروتمندي ديگر (آسیابدبوی) در آمد . روزی با او غذا ميخوردكه گدايی به در خانه آنها آمد.
زن برخواست وبرايش نان آورد . اما همينكه در را باز كرد ديد كه شوهر اول اوست و بخاطر بخلی كه داشت تمام مال ودارايی اش را از دست داده بود و به گدايی افتاده بود.
به خانه باز گشت ومطلب را به شوهرش گفت. پس شوهر گفت: ای زن ، من همان فقيری هستم كه به در خانه تو آمده بودم و لرد بخاطر بخشندگی كه داشتی من را ثروتمند گردانيد.



(امیرجان من شرمندتم)

 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همکار مدیر مونثی به مدیر ارشد رسید، ستایش فکر میکرد که پیرجو مدیر باهوش و زرنگی است، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟؟
پیرجوی مغرور نگاهی به ستایش کرد و گفت: ای بیچاره! جوراب باف! چطور جرات کردی و از من احوال پرسی میکنی؟؟ اصلا مدرک تو چیست؟ چند تا هنر داری؟؟
ستایش با خجالت گفت: من فقط یک هنر دارم
پیرجو پرسید: چه هنری؟
ستایش گفت: وقتی ادمین به سایت میاید، میتوانم برایش ناز و کرشمه کنم و عنوانم را حفظ کنم
پیرجو خندید و گفت: فقط همین؟ ولی من صد هنر دارم. دلم برایت میسوزد و میخواهم به تو یاد بدهم که چطور باید با ادمین برخورد کنی.
در این لحظه ادمین عصبانی رسید. ستایش شروع کرد به ناز و کرشمه کردن و فریاد زد عجله کن آقای پیرجو
تا پیرجو خواست کاری بکند ادمین عنوان اورا گرفت و اورا به مدت مدیدی (3 روز) اخراج کرد.
ستایش فریاد زد: پیرجو شما با صد هنر اخراج شدید؟؟ اگر مثل من فقط یک هنر داشتید و این قدر مغرور نمیشدید. الان اخراج نمیشدید.
 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
هلیش کوچولویی از مادرش (پیدا کنید رنگ را) بپرسید ....

اخه مادر .... من اخرش نفهمیدم ....

چرا شبها که دلم نمی خواهد بخوابم مرا به زور میفرستی که بخوابم .... ولی صبحها که دلم نمی خواهد بیدار شوم مرا به زور بیدار می کنی ....

(اتی جان من شرمندتم)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مدت زيادي از تولد عباس نگذشته بود . شاهپرک مدام به پدر و مادرش (پیدا کنید رنگ را!
)اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند شاهپرک هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار شاهپرک هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
شاهپرک با خوشحالي به اتاق عباس رفت و در را پشت سرش بست . اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها شاهپرک كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو لرد چه جوريه ؟ من داره يادم ميره!

 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرجویی به نزد ادمین آمد و گفت من هنری دارم که هيچ کس ندارد
ادمین گفت هنرت را به نمايش بگذار
پیرجو يک سوزن از جيبش در آورد و به طرف ديوار پرت کرد.سوزن به ديوار فرو رفت
پیرجو دوباره يک سوزن پرت کرد و سوزن به ته سوزن اولی فرو رفت
برای بار سوم سوزنی پرتاب کرد و به همين صورت تعداد زيادی سوزن به يکديگر فرو رفتند.
ادمین دستور داد صد امتیاز به او بدهند وصد ضربه شلاق هم به اوبزنند.
پیرجو متعجب شد که شلاق برای چه؟

ادمین گفت صد امتیاز برای هنری که داشتی و صد ضربه شلاق بخاطر اينکه عمر عزيزت را صرف کاری کردی که نه سودی برای خودت داشته باشد نه برای ديگری. وقت مارا هم که تلف کردی..
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادمین به کاروانسرايی رسيد و در زد که شب را آنجا استراحت کند. از پشت درصدايی شنيد که ميگويد کيستی.
و پاسخ داد که : من ادمین بن ادمی ادمین ادمین الدین شاه بن باشگاه مهندسان ادمین الدين شاه اینترنت هستم
و از پشت در جواب شنيد که برو ما فقط جا برای يک نفر داريم . اينهمه آدم جايشان نمی شود




 
بالا