فراق یار

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای
تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
 

fereshte_m

عضو جدید


آنكس كه مي گفت دوستم دارد عاشقي نبود كه به شوق من آمده باشد
رهگذري بود كه روي برگهاي پاييزي راه مي رفت ...... صداي خش
خش برگ ها همان آوازي بود كه گمان مي كردم مي گويد:

دوستت دارم
:gol::gol::gol::heart::gol::gol::gol:

 

fereshte_m

عضو جدید

بر سنگ قبر من بنويسيد شيشه بود
تنها از اين نظر كه سراپا شكسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد پاك بود
چشمان او كه دائماً از اشك شسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد اين درخت
عمري براي هر تيشه و تبر دسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد كل عمر
پشت دري كه باز نمي شد نشسته بود

:gol::gol::gol::gol::gol:

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در آن لحظه که من از پنجره بيرون نگا کردم
کلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تکه استخواني
دمادم تق و تق منقار مي زد باز
و نزديکش کلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي کرد
که در آن موجها شايد يکي نطقي در اين معني که شيريرن است غم
شيرين تر از شهد و شکر مي کرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و بسياري صداهايي که دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري که بي شرم
در آن لحظه گمان کردم يکي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنکه اين دنيا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن لحظه يکي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنکه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم که پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
که نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌تو به سر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود

خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود

هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
 

fereshte_m

عضو جدید


خيلي سخته كه بغض داشته باشي اما نخواي كسي بفهمه....
خيلي سخته كه عزيزترين كست ازت بخواد فرراموشش كني....
خيلي سخته كه سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري....
خيلي سخته كه روز تولدت همه بهت تبريك بگن جز اوني كه فكر مي كني به خاطرش زنده اي....
خيلي سخته كه غرورت رو به خاطر 1 نفر بشكني بعد بفهمي كه دوست نداره.....
خلي سخته كه همه چيزت رو به خاطر يه نفر از دست بدي بعد اون بگه :

ديگه نمي خوامت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
 

strange

اخراجی موقت
برگرد.ن.......م بیا.ببین چقدر تنهاشدم.ببین دارم ذره ذره آب میشم.بیا.میخوای تنهام بذاری؟یادت میاد شبی که میخواستم تنهات بذارم؟تو چشام نگاه کردی.چشات پر اشک بود
ازم پرسیدی میخوای تنهام بذاری؟
جوابم آره بود.اما گفتم نه.باید میرفتم.اما موندم.حالا من از تو میپرسم.میخوای تنهام بذاری؟
تو رو خدا برگرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این دلبران که می‌کشدم چشم مستشان
کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد
آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل
گویند نیستمان خبر از حال و هستشان

اندر شکست خاطر ما سعی می‌نمود
یاری که چین زلف سیه می‌شکستشان

تا دانهای خال نهادند گرد لب
دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان

آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق
زینها مگر به مرگ بود باز رستشان

پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست
زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان

بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل
گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟

بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین
زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان

اینان بدین بلندی قد و جلال قدر
کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟

ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا
کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقدیم به اونکه دوسش دارم


وقتی میای صدای پات

از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور

که از همه دنیا میاد

تا وقتی که در وا میشه

لحظه ی دیدن میرسه

هر چی که جاده است رو زمین

به سینه ی من میرسه

ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم

اگه تورو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم

عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو

عمر دوباره ی منه دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم

نه از سر هوس میخوام

عمر دوباره ی منی

تو رو واسه نفس میخوام

ای که تویی همه ........
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او به عاشق بی‌دل خبر دریغ مدار

به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار

جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار

کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار

مکارم تو به آفاق می‌برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار

چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این است
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
 

آیاتای

عضو جدید
بی خبر از تو
[FONT=&quot]در گذر طوفان و تگرگ[/FONT]

[FONT=&quot]ایستاده ام [/FONT]
[FONT=&quot]با روحی منجمد[/FONT]
[FONT=&quot]و گلویی سنگین از بغض[/FONT]
[FONT=&quot]فریادت می زنم[/FONT]
[FONT=&quot]هرچند[/FONT]
[FONT=&quot]می دانم که نمی شنوی[/FONT]
[FONT=&quot]بی خبر از تو[/FONT]
[FONT=&quot]خیس و خسته و ناامید [/FONT]
[FONT=&quot]مچاله می شوم در دهان گرگ[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را

در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را

هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را

عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را

وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
 

Dandalion

عضو جدید
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود
حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد
ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام
آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را
بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی
طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهريار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خستگي هاي روزش در تن
خوف تنهايي هايش در سر
خواب بد مي بيند
خفته زير جلوخان گذر
کاش بتواني و بيدار کني
اين بدافتاده پيچان در خويش
که در آغوش گرفته است زمين را و رخ آلود به خاک
تا جدا گردد شايد از اين
تارهايي که تنيده است به تن وحشتناک
مثل آن است که زير لگد افتاده و درد
مي درد پوست او را از هم
يا که دستي وحشي مويش را
مي کشد تا که برون آرد از بن کم کم
به درنگي کمکي کن عابر
کز هراسش برهاني شايد
چشم او گرچه فرورفته به خواب
پاي تا سر همه چشمي است که ره مي پايد
مي گريزد دستش
مي پرد پاهايش
و چو مي غلتد بر سينه سر او سنگين
مي دود ناله اي از بيخ گلويش مادر
تنگتر مي فشرد باز تنش را به زمين
در چنين شب که گرفته است همه راه نظر
آي عابر ! که به آواز خودت داري گوش
خواب بد مي بينم
اين طرف زير جلوخان گذر
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار ان چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
 

mina.shik

عضو جدید
یک شاخه رز سفید تقدیم تو باد
رقصیدن شاخ بید تقدیم تو باد
تنها دل ساده ایست دارایی ما
آن هم شب عید تقدیم تو باد
 

Dandalion

عضو جدید
خبرت خراب‌تر کرد جراحت جدایی
چون خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغان آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغان که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو دوست می‌گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم
که جفا کنم، ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیر دستان
تو هر آن ستم که خواهی، بکنی که پادشاهی

سخنی که با تو دارم، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی‌شناسم، تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جفای خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادن به بهشت برگشودن
ز چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

سعدي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خاطرت آید که آن شب
از جنگلها گذشتیم

بر تن سرد درختان
یادگاری می نوشتیم
با من اندوه جدایی
نمیدانی چه ها کرد
نفرین به دست سرنوشت
تورو از من جدا کرد
بی تو بر روی لبانم
بوسه پژمرده گشته
بی تو از این زندگانی
قلبم آزرده گشته
بی تو ای دنیای شادی
دلم دریای درد است
چون کبوترهای غمگین
نگاهم مات و سرداست
ای دلت دریاچه ی نور
گر دلم را شکستی
خاطراتم را به یاد آر
هرجا بی من نشستی
 

Dandalion

عضو جدید
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

دگر قمار محبت نمی برد دل من
که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس
که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

چه عالمی که دلی هست و دلنوازی نه
چه زندگی که غمم است و غمگسارم نیست

به لاله های چمن چشم بسته می گذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست


 

آیاتای

عضو جدید
امشب که شعله می زند ماجرای تو
بر این سرم که سر بگذارم به پای تو
بی تاب و بی قرارم و بی واهمه ولی
جز حرف عاشقانه ندارم برای تو
امشب هزار مرتبه بی تو دلم شکست
یعنی هزار مرتبه مُردم برای تو
من راضی ام به این همه دوری ولی عزیز
راضی ترم به اینکه ببینم رضای تو
حالا درخت و جاده به راهت نشسته اند
حالا سکوت و سایه پر است از صدای تو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طلع الصبح من وراء حجاب
عجلو بالرحیل یا اصحاب
کوس رحلت زدند و منتظران
بر سر راه میکنند شتاب
وقت کوچست و کرده مهجوران
خاک ره را بخون دیده خضاب
نور شمعست یا فروغ جبین
می‌نمایند مه رخان ز نقاب
ناقه بگذشت و تشنگان در بند
کاروان رفت و خستگان در خواب
من چنان بیخودم که بانگ جرس
هست در گوش من خروش رباب
جگرم تشنه و منازل دوست
از سرشکم فتاده بر سر آب
کنم از خون دل بروز وداع
دامن کوه پر عقیق مذاب
هر دم از کوچگه ندا خیزد
کی رفیق از طریق روی متاب
بر نشستند همرهان برخیز
باد بستند دوستان دریاب
هیچ دانسته‌ئی که دوزخ چیست
دل بریان و داغ هجر عذاب
از مغیلان چگونه اندیشد
هر که سازد نهالی از سنجاب
بر فشان طره‌ای مه محمل
تا برآید ز تیره شب مهتاب
دل خواجو ز تاب هجر بسوخت
مکن آتش که او نیارد تاب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوش در کویی عجب بی لطفیی در کار بود
تیغ در دست تغافل سخت بی زنهار بود

رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش کنیم
دیده را نادیده کرد و رفت این آزار بود

رسم این می‌باشد ای دیر آشنای زود سر
آنهمه لاف وفا آخر همین مقدار بود

یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود

بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود
آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود

کرد وحشی شکوهٔ بی التفاتی برطرف
درد سر می‌شد و گرنه درد دل بسیار بود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد
خسته شد چشم من از این همه پائیز وبهار
نه عجب گر نکنم بر گل وگلزار نظر
د ر بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
عمر پا بر دل من می نهد ومی گذرد
کاروانی همه افسون ،همه نیرنگ وفریب
سالها باغ وبهارم همه تاراج خزان
سینه ام شعله ور از آتش غمهای غریب
دیدن روی گل وسیر چمن نیست بهار
به خدا بی رخ محبوب گناه است گناه
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق
بهم آمیزد ناگه دو تبسم دو نگاه

فریدون مشیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یارب مددی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن یار سفر کرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت

فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت

درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشه ی محراب امامت

حاشا که من از جور و جفا ی تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آتش گرفتن اي غم و افروختم بس است
يک دم رها نمي کني ام سوختم بس است
سنگين شدم ز درد و چو سنگي به در خويش
خون را چو لعل در جگر اندوختم بس است
 
بالا