فراق یار

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم جواب بلی می دهد صلای تو را
صلا بزن که به جان می خرم بلای تو را

به زلف گو که ازل تا ابد کشاکش تست
نه ابتدای تو دیدم نه انتهای تو را

کشم جفای تو تا عمر باشدم ، هر چند
وفا نمی کند این عمرها وفای تو را

بجاست کز غم دل رنجه باشم و دلتنگ
مگر نه در دل من تنگ کرده جای تو را

تو از دریچه ی دل می روی و می آیی
ولی نمی شنود کس صدای پای تو را

غبار فقر و فنا توتیای چشمم کن
که خضر راه شوم چشمه ی بقای تو را

خوشا طلاق تن و دلکشا تلاقی روح
که داده با دل من وعده ی لقای تو را

هوای سیر گل و ساز بلبلم دادی
که بنگرم به گل و سر کنم ثنای تو را

به آب و آینه ام ناز می کند صورت
کو صوفیانه به خود بسته ام صفای تو را

به دامن تر خود طعنه می زنم زاهد
بیا که برنخورد گوشه ی قبای تو را

ز جور خلق به پیش تو آورم شکوه
بگو که با که برم شرح ماجرای تو را

ز آه من به هلال تو هاله می خواهند
به در نمی کند از سر دلم هوای تو را

شبانیم هوس است و طواف کعبه ی طور
مگر به گوش دلی بشنوم صدای تو را

به جبر گر همه عالم رضای من طلبند
من اختیا کنم ز آن میان رضای تو را

گرم شناگر دریای عشق نشناسند
چه غم ز شنعت بیگانه آشنای تو را

چه شکر گویمت ای چهره ساز پرده ی شب
که چشمم این همه فیلم فرح فزای تو را

چه جای من که بر این صحنه موه های بلند
به صف ستاده تماشای سینمای تو را

بر این مقرنس فیروزه تا ابد مسحور
ستاره ی سحری چشم سرمه سای تو را

به تار چنگ نواسنج من گره زده اند
فداست طره ی زلف گره گشای تو را

بر آستان خود این دلشکستگان دریاب
که آستین بفشاندند ماسوای تو را

دل شکسته ی من گفت شهریارا بس
که من به خانه ی خود یافتم خدای تو را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده‌اند
زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کرده‌اند

خال هندو را خطی از نیمروز آورده‌اند
چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کرده‌اند

گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده‌اند

تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بسته‌اند
تا چه حالست این که برمه خال مشکین کرده‌اند

آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست
نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده‌اند

و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی بر فراز سرو سیمین کرده‌اند

مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده‌اند

دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کرده‌اند

خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کرده‌اند

کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده‌اند
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دل چو فراق یار دیدی خون شو
وی دیده موافقت بکن جیحون شو
ای جان تو عزیزتر نئی از یارم
بی یار نخواهمت زتن بیرون شو

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مي خواهم امشب از ماه قول بگيرم كه هر وقت دلم برايت تنگ شد
در دايره حضورش تو را به من نشان دهد
مي خواهم امشب با رازقي ها عهد ببندم
هر وقت دلم هواي تو را كرد
عطر حظور مهربان تو را با من هم قسمت كنند
مي خواهم امشب با درياي خاطره ها قرار بگذارم
كه هروقت امواج پر تلاطم يادها خواستند قايق احساس مرا بشكنند
دست اميد و آرزوي تو مرا نجات دهد
مي خواهم امشب با تمام قلب هايي كه احساس مرا مي فهمند و مي شنوند
پيمان ببندم كه هر وقت صداي قلب بي قرار مرا هم شنيدند
عشقم را سوار بر ضربانهاي بي تابي به تو برسانند..
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش دلت از دل تنگم خبری داشت
یا ناله من در دل سنگت اثری داشت
یا شام فراقت زپی خود سحری داشت
یا نرگس مخمور تو بر من نظری داشت
ترسم نشوی با خبر از حال دلمن
تا سوسن و سنبل به درآید ز گل من
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای غم که حجاب صبر بشکافته ای
بی تابی من دیده و برتافته ای
شب تیره و یار دور و کس مونس نه
ای هجر بکش که بی کسم یافته ای
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ای شوق تو در مذاق چندانکه مپرس[/FONT]
[FONT=&quot]جان را به تو اشتياق چندان که مپرس[/FONT]
[FONT=&quot]آن دست که داشتم به دامان وصال[/FONT]
[FONT=&quot]بر سر زدم از فراق چندان که مپرس[/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ می‌دانی چه می‌گوید رباب
ز اشک چشم و از جگرهای کباب
پوستی‌ام دور مانده من ز گوشت
چون ننالم در فراق و در عذاب
چوب هم گوید بدم من شاخ سبز
زین من بشکست و بدرید آن رکاب
ما غریبان فراقیم ای شهان
بشنوید از ما الی الله المأب
هم ز حق رستیم اول در جهان
هم بدو وا می‌رویم از انقلاب
بانگ ما همچون جرس در کاروان
یا چو رعدی وقت سیران سحاب
ای مسافر دل منه بر منزلی
که شوی خسته به گاه اجتذاب
زانک از بسیار منزل رفته‌ای
تو ز نطفه تا به هنگام شباب
سهل گیرش تا به سهلی وارهی
هم دهی آسان و هم یابی ثواب
سخت او را گیر کو سختت گرفت
اول او و آخر او او را بیاب
خوش کمانچه می‌کشد کان تیر او
در دل عشاق دارد اضطراب
ترک و رومی و عرب گر عاشق است
همزبان اوست این بانگ صواب
باد می‌نالد همی‌خواند تو را
که بیا اندر پیم تا جوی آب
آب بودم باد گشتم آمدم
تا رهانم تشنگان را زین سراب
نطق آن بادست کبی بوده است
آب گردد چون بیندازد نقاب
از برون شش جهت این بانگ خاست
کز جهت بگریز و رو از ما متاب
عاشقا کمتر ز پروانه نه‌ای
کی کند پروانه ز آتش اجتناب
شاه در شهرست بهر جغد من
کی گذارم شهر و کی گیرم خراب
گر دلش جویم خسیش افزون شود
کافران را گفت حق ضرب الرقاب
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دلم، برایش تنگ می شود
حتی خدا، حریف گریه هایم نمیشود
 

م.سنام

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه کنم کین دل بیچاره بگیرد دمی آرام ....
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد

صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست
باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد

مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت
چهره خندان شمع آفت پروانه شد

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطره باران ما گوهر یک دانه شد

نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری
حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد

منزل حافظ کنون بارگه پادشاست
دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری
از آن به قوت بازوی خویش مغروری

گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد
میسرت نشود عاشقی و مستوری
 

fereshte_m

عضو جدید


وقتی دلم برات تنگ می شه میرم پشت ابرا زار زار گریه می کنم .

پس یادت باشه هر وقت بارونو دیدی بدون که دلم برات تنگ شده.



 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفیقان! کاروان، امشب، روان است
دل مسکین من، با کاروان است
زمام اختیار، از دست ما رفت
زمام اکنون، بدست ساروان است
نگارم رفت و چشمم ماند، در راه
ولی اشکم هنوز از پی، روان است
امید زندگانی، از که دارد؟
دل مسکین من، چون او روان است
تن من با فراقش، همرکاب است
سر من با عنانش، همعنان است
زچشم عاشقانش، کاروان را
همه منزل، گل و آب روان است
طلب کاریم و مقصد، ناپدید است
گران باریم و مرکب، ناتوان است
خدا را ساربان امروز، محمل
مران کین روز برما، بس گران است
گرت سودای این راهست، سلمان
ز خود بگذر، که اول منزل، آن است
 

fereshte_m

عضو جدید
کاشکی دوست نداشتم


اونوقت می تونستم مغرور از کنارت رد بشم بدون اينکه نيم نگاهی بهت


بندازم ...


کاشکی دوسم داشتی


اونوقت وقتی باهات حرف می زدم به چشام نکاه می کردی نه لبام ...


چقد جای وجودت خالیه کنار تنم ...


جای دستات خالیه توی دستام ...


چقد آروم قلب هزار دریچه منو تصرف کردی !


و چه آسون همه بهونه هام رو یکی کردی !


کی گفت اگه بری عشقتم می بری ؟


تو رفتی و هر روز ديوونه تر شدم واسه شنیدن زنگ صدات ...


سنگينی نفسهات ...

و اون احساس بی ثبات

 

fereshte_m

عضو جدید

به عاشقي گفتند
: عشق چيست؟ چيزي نگفت.
آهي کشيد و سخت گريست
از من پرسیدند عشق چیست سرو رو پایین انداختم و با گریه گفتم :

(عشق یک دنیا غمه پشت یک لبخند...)

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
طمع وصل تو مجالم نیست
حصه زین قصه جز خیالم نیست

در فراق تو تشنه می‌میرم
کز لبت قطره‌ای زلالم نیست

تو چو شمعی و من چو پروانه
با تو بودن به‌هم مجالم نیست

دور می‌باشم از جمال تو زانک
طاقت آن چنان جمالم نیست

می‌زیم با فراق و می‌گویم
که تمنای آن وصالم نیست

گرچه وصل تو هست کار محال
کار بیرون ازین محالم نیست

اگرم وصل تو نخواهد بود
سر هیچی به هیچ حالم نیست

بی خودم کن که خود به خود تو بسی
زانکه من تا خودم کمالم نیست

گر بسوزیم بند بند چو شمع
دمی از سوختن ملالم نیست

من به بال و پر تو می‌پرم
که دمی بر تو پر و بالم نیست

ور مرا بی تو پر و بالی هست
آن پر و بال جز وبالم نیست

تا جگر گوشهٔ خودت خواندم
گر جگر می‌خورم حلالم نیست

شرح درد تو چون دهد عطار
زانکه یارای این مقالم نیست

 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاک سرد و آب سرد

من میروم و خاطراتم رو با خود می برم

می دانم بعد از من خاطراتم برایت بی ارزش خواهد بود

فراموشی کردن را به خوبی می دانی

ما انسانها از ارزش همدیگر غافلیم

تنها پس از مرگ هست که بیاد می آوریم کسی نیز در کنار ما بود

اما این بیاد آوردن بسیار دیر است

ودر کنار دیر بسیار زود گذر هم است

یاد را فقط برای چند روز به خاطر داریم

دوباره روز از نوع و زندگی جدید را از نوع آغاز میکنیم

بله خاک سرد است

و روزگار گذارا

روزگار بازیگرسیت بسیار ماهر

بیاد آور فراموش شده گان را

نگذار مرگ فاصله ای باشد بین تو و آرزوهایت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
او سلیمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکین که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل
کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشایش بس روح مکرم با اوست
 

fereshte_m

عضو جدید


عمري با غم عشقت نشستم

به تو پيوستم واز خود گسستم
وليکن سرنوشتم اين سه حرف بود
تو را ديدم. پرستيدم . شکستم


 

fereshte_m

عضو جدید


صدا كن مرا كه صدايت زيباترين نواي عالم است
صدا كن مرا كه صدايت قلب شكسته ام را تسكين ميدهد
صدا كن مرا تا بدانم كه هنوز از ياد نبرده اي مرا
نشسته ام تا شايد صدايم كني
صدايم كني ومحبت بي دريقت را نثارم كني




 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب غير هلاک جان بيداران نيست
گلبانگ سپيده بر سپيداران نيست
در اين همه ابر قطره اي باران نيست
از هيچ طرف صدايي از ياران نيست
 

fereshte_m

عضو جدید
خواهش می کنم این نامه را تا آخرش بخون

خواهش می کنم این نامه را تا آخرش بخون



محبت و علاقه ی شدیدی که من نسبت به تو ابراز می کردم
دروغ بود و افسانه بود و در حقیقت نفرت من نسبت به تو
روزبه روز بیشتر می شد وهرچه بیشترتو را می شناسم
به دو رویی تو بیشتر پی می برم و
این احساس در قلبم جای می گیرد که بالاخره باید
از هم جدا شویم و دیگر به هیچ وجه حاضر نیستم
روزی شریک زندگی تو باشم واگر چه عمر دوستي ما كوتاه بود ولي من
در همين مدت كم توانستم به طبيعت فرو مايه و هوسهاي زشت توپي ببرم
اين را دانستم كه
لجاجت و تند خويي تو را بدبخت خواهد كرد
اگر دوستي ما از سر بگيرد تمام عمر
را با پشيماني خواهم گريست و حالا ديگر جدا از هم
خوشبخت خواهيم بود وحالا لازم است بگويم
اين موضوع را هرگز فراموش نكن و مطمئن باش
اين نامه را سرسري نمي نويسم و چقدر ناراحت كننده است كه اگر
باز بخواهم در صدد دوستي تو باشم بنابر اين از تو مي خواهم
جواب نامه مرا ندهي چون نا مه هاي تو سراسر
دروغ و تظاهر به
محبت بود و تصميم گرفته ام براي هميشه
تو را فراموش كنم و به هيچ وجه نمي توانم
خودم را راضي كنم و دوستت داشته باشم
بابا این یه شوخی بود نامه رو از اول یه خط در میون بخون


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بيدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ديگري را با خود مي آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کجایی در شب هجران که زاری‌های من بینی
چو شمع از چشم گریان اشکباری‌های من بینی
کجایی ای که خندانم ز وصلت دوش می‌دیدی
که امشب گریه‌های زار و زاری‌های من بینی
کجایی ای قدح‌ها از کف اغیار نوشیده
که از جام غمت خونابه خواری‌های من بینی
شبی چند از خدا خواهم به خلوت تا سحرگاهان
نشینی با من و شب زنده‌داری‌های من بینی
شدم یار تو و از تو ندیدم یاری و خواهم
که یار من شوی ای یار و یاری‌های من بینی
برای امتحان تا می‌توانی بار درد و غم
بنه بر دوش من تا بردباری‌های من بینی
برای یادگار خویش شعری چند از هاتف
نوشتم تا پس از من یادگاری‌های من بینی
 

صنم.

عضو جدید
رفتن نبودن نیست.
بهار دگر رنگ خاموشی نگیرد
رفتن گذشتن نیست
دلها دگر رنگ فراموشی نگیرد،رفتن بریدن نیست
زنجیرهای دوستی اگر استوار است
رفتن سفر کردن به عمق قصه ها نیست
رفتن سکوت یک صدا نیست
گر رفته ای هرگز فراموشت نخواهم کرد
تو آتشی هستی که خاموشت نخواهم کرد
رفتن
سرود عشق را هرگز نخواندن نیست
گاهی دگر راهی به ماندن نیست
رفتن نبودن نیست.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
 

م.سنام

عضو جدید
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
 
بالا