شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدايا! پر از كينه شد سينه‌ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام

دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد، عشق ازو دور شد
كهن گور شد، مسخ شد، كور شد

مگر پشت اين پرده‌ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده‌ي خويشتن را ببين

زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بوداي پاك
رخ اندر شب نيروانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين

همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي، جانشين تو كيست؟
كه پرسد؟ كه جويد؟ كه فرمان دهد؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو؟
كه گويي: بسوز، و بروب، و برآي

گذشت، آي پير پريشان! بس است
بميران، كه دونند، و كمتر ز دون
بسوزان، كه پستند، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرنهاي تهي؟

گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته‌ي پير ديوانه‌ام
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستت دارم هایت را باور می کنم ...

درست مثل امضای آخر نامه هایت !

که می گویی خون است

ولی طعم آب انار می دهد !!!


ميلاد تهراني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگفتندش چو بيرون مي‌كشاند از زادگاهش سر
كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله مي‌ليسد پر پاك جوانت را
همه درهاي قصر قصه‌هاي شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نيست، صحرا نيست، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود است
پريد از جان پناهش مرغك معصوم
درين مسموم شهر شوم
پريد، اما كجا بايد فرود آيد؟
نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند

در آن مردي، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر
به دست اندرش رودي بود، و با رودش سرودي چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند
ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها، تزوير
تفو بر آن لب و لبخند

پريد، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
سري در زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغك ؟
عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت
پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد
غبار و آتش و دود است

نگفتندش كجا بايد فرود آيد
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
دلش مي تركد از شكواي آن گوهر كه دارد چون
صدف با خويش
دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش
چه گويد با كه گويد ، آه
كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهاي پاكش سوخت
كجا بايد فرود آيد، پريشان مرغك معصوم؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
و زندگی آنقدر کوچک شد ...

تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم ...

افتادیم !!!


گروس عبدالملکیان
 

Data_art

مدیر بازنشسته
چیزهادیدم درروی زمین:
کودکی دیدم که ماه رابومی کرد.
قفسی بی دردیدم که درآن روشنی پریرمی زد.
نردبانی که درآن عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی رادیدم نوردرهاون می کوبید.
ظهردرسفره آنان بودسبزی،دوری شبنم بود،کاسه داغ محبت بود.
من گدایی دیدم دربه درمی رفت آوازچکاوک می خواست
وسپوری که به پوسته یک خربزه می بردنماز.
بره ای رادیدم بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم یونجه را می فهمید.درچراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت" شما"
من کتابی دیدم واژه هایش همه ازجنس بلور.
کاغذی دیدم ازجنس بهار.
موزه ای دیدم دورازسبزه، مسجدی دورازآب....
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اي شما!
اي تمام عاشقان هر كجا!
از شما سوال مي‌كنم:
نام يك نفر
در شمار نام‌هايتان اضافه مي‌كنيد؟

يك‌نفر كه تا كنون
ردپاي خويش را
لحن مبهم صداي خويش را
شاعر سروده‌هاي خويش را نمي‌شناخت
گرچه بارها و بارها
نام اين هزارنام را
از زبان اين و آن شنيده بود

يك نفر كه تا همين دو روز پيش
منكر نياز گنگ سنگ بود
گريه‌ي گياه را نمي‌سرود
آه را نمي‌سرود
شعر شانه‌هاي بي‌پناه را
حرمت نگاه بي‌گناه
و سكوت يك سلام
در ميان راه را نمي‌سرود
نيمه‌هاي شب
نبض ماه را نمي‌گرفت
روزهاي چارشنبه ساعت چهار
بارها شماره‌هاي اشتباه را نمي‌گرفت

اي شما!
اي تمام نام‌هاي هركجا!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو دور می شوی ...

من

اينجا نشسته ام

پشت اين همه فاصله ...

برای دلم

قصه ی وصال می بافم !!!



 

Data_art

مدیر بازنشسته
غنچه با لبخند مي‌گويد:
- تماشايم كنيد!
گل بتابد چهره، ‌همچون چلچراغ:
- يك نظر در روي زيبايم كنيد!

سروناز،
سرخوش و طناز مي‌بالد به خويش:
- گوشه‌ي چشمي به بالايم كنيد!
باد نجوا مي‌كند در گوش برگ:
- سر در آغوش گلي دارم، كنار چتر بيد،
راه دوري نيست، پيدايم كنيد.
آب گويد:
- زاري‌ام را بشنويد!
گوش بر آواي غم‌هايم كنيد!

پشت پرده، باغ،
امــــا،
در هراس؛
- باز، پاييز است و در راهند آن دژخيم و داس.

سنگها هم حرفهايي مي‌زنند؛
گوش كن!
خاموشها گوياترند!

از در و ديوار مي‌بارد سخن...
تا كجا دريابد آنرا جان من ...

در خموشي‌هي من، فريادهاست...
آنكه دريابد چه مي‌گويم... كجـــــــاست؟

آشنايي با زبان بي‌زباناني چو ما
دشوار نيست.
چشم و گوشي است مردم را،
دريغ؛
گوشها هوشيار... نــــــه
چشمها بيدار نيست.
 

Data_art

مدیر بازنشسته

"خسته‌ام"

محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام
من همه تن انا اللحقم ،‌ كجاست دار ، خسته ام
در همه جاي اين زمين ، همنفسم كسي نبود
زمين ديار غربت است ،‌ از اين ديار خسته ام

كشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطي كه او نوشت به يادگار خسته ام
در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تكيده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلك
بس است تكرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام
دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا
من از عذاب كوه بغض ، به كوله بار خسته ام

هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار
از آنكه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام
به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال
من از تبار حسرتم كه از تبار خسته ام

قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي
چه برده و چه باخته ،‌ از اين قمار خسته ام
گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها
از اين غبار بي سوار ،‌ از انتظار خسته ام

هميشه ياور است يار ،‌ ولي نه آنكه يار ماست

از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام







 

Data_art

مدیر بازنشسته
گوش كن...
دورترين مرغ جهان مي‌خواند.
شب سليس است ؛ و يكدست...
و باز..
شمعداني‌ها
و صدا دار ترين شاخه فصل ،
ماه را مي‌شنوند.
پلكان جلوي ساختمان؛
در فانوس به دست؛
و در اسراف نسيم...
گوش كن... جاده صدا مي‌زند از دور قدمهاي تو را

چشم تو زينت تاريكي نيست...
پلكها را بتكان...
كفش به پا كن و بيا...
و بيا تا جايي
كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد ؛
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو...
و مزامير شب، اندام تو را
مثل يك قطعه آواز به خود جذب كند.

پارسايي ست در آنجا كه تو را خواهد گفت :
" بهترين چيز رسيدن به نگاهي‌ ست كه از حادثه عشق تر است "
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ايوان تهي است و باغ از ياد مسافر سرشار
دردره آفتاب سر بر گرفته اي
کنار بالش تو بيد سايه فکن از پادرآمده است
دوري تو از آن سوي شقايق دوري
در خيرگي بوته ها کو سايه لبخندي که گذر کند ؟
از کشاف انديشه کو نسيمي که درون آيد ؟
سنگريزه رود بر گونه تو مي لغزد
شبنم جنگل دور سيماي ترا مي ربايد
ترا از تو ربوده اند و اين تنها ژرف است
مي گريي و در بيراهه زمزمه اي سرگردان مي شوي
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
سکه خورشيد را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنيا را ز روي خشم ميگفتم
برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند


نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش
پنجهء خشم خروشانم را زير و رو ميريخت
دستهاي خته ام بعد از هزاران سال خاموي
کوهها را در دهان باز درياها فرو ميريخت


ميگشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
ميفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
ميدريدم پرده هاي دود را تا در خرو باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها


ميدميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
تا ز بستر رودها ، چون مارهاي تشنه ، برخيزيد
خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند


بادها را نرم ميگفتم که بر شط شب تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را ميگشودم تا هزاران روح سرگردان
بار ديگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند


گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد ميکردم
آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهيزکاران را
از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح است
گنجشك محض مي خواند
پاييز روي وحدت ديوار
اوراق مي شود
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب مي پراند
يك سيب درفرصت مشبك زنبيل مي پوسد
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد با حسرت كلام مي آميزد
اما اي حرمت سپيدي كاغذ
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند
در ذهن حال جاذبه شكل از دست مي رود
بايد كتاب رابست
بايد بلند شد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه كرد
ابهام را شنيد
بايد دويد تا ته بودن
بايد به بوي خاك فنا رفت
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد
بايد نشست
نزديك انبساط جايي ميان بيخودي و كشف
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي عبور ظريف
بال را معني كن
تا پرهوش من از حسادت بسوزد
اي حيات شديد
ريشه هاي تو از مهلت نور
آب مي نوشد
آدمي زاد اين حجم غمناك
روي پاشويه وقت
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند
اي كمي رفته بالاتر از واقعيت
با تكان لطيف غريزه
ارث تاريك اشكال از بالهاي تو مي ريزد
عصمت گيج پرواز
مثل يك خط مغلق
در شيار فضا رمز مي پاشد
من
وارث نقش فرش زمينم
و همه انحنا هاي اين حوضخانه
شكل آن كاسه مس
هم سفر بوده با من
از زمين هاي زبر غريزي
تا تراشيدگي هاي وجدان امروز
اي نگاه تحرك
حجم انگشت تكرار
روزن التهاب مرا بست
پيش از اين در لب سيب
دست من شعله ور ميشد
پيش از اين يعني
روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود
روزگاري كه در سايه برگ ادراك
روي پلك درشت بشارت
خواب شيريني از هوش مي رفت
از تماشاي سوي ستاره
خون انسان پراز شمش اشراق مي شد
اي حضور پريروز بدوي
اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاك
حرمت زندگي را
طرح مي ريزي
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهاي تند عطش را
مي شنيدم
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پيش مي افتد
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است
اي پرنده ولي تو
خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي ميان سخنهاي سبز نجومي
برگ انجير ظلمت
عفت سنگ را مي رساند
سينه آب در حسرت عكس يك باغ
مي سوزد
سيب روزانه
در دهان طعم يك وهم دارد
اي هراس قديم
در خطاب تو انگشت هاي من ازهوش رفتند
امشب
دستهايم نهايت ندارند
امشب از شاخه هاي اساطيري
ميوه مي چينند
امشب
هر درختي به اندازه ترس من برگ دارد
جرات حرف در هرم ديدار حل شد
اي سرآغازهاي ملون
چشم هاي مرا در وزش هاي جادو حمايت كنيد
من هنوز
موهبتهاي مجهول شب را
خواب مي بينم
من هنوز
تشنه آبهاي مشبك
هستم
دگمه هاي لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست
درعلفزار پيش از شيوع تكلم
آخرين جشن جسماني ما به پا بود
من در اين جشن جسماني موسيقي اختران را
از درون سفالينه ها مي شنيدم
و نگاهم پر از كوچ جادوگران بود
اي قديمي ترين عكس نرگس در آيينه حزن
جذبه تو مرا همچنان برد
تا هواي تكامل ؟
شايد
در تب حرف آب بصيرت بنوشيم
زير ارث پراكنده شب
شرم پاك روايت روان است
در زمان هاي پيش از طلوع هجاها
محشري از همه زندگان بود
از ميان تمام حريفان
فك من از غرور تكلم ترك خورد
بعد من كه تا زانو
در خلوص سكوت نباتي فرو رفته بودم
دست و رو در تماشاي اشكال شستم
بعد در فصل ديگر
كفش هاي من از لفظ شبنم
تر شد
بعد وقتي كه بالاي سنگي نشستم
هجرت سنگ را از جوار كف پاي خود مي شنيدم
بعد ديدم كه از موسم دست هايم
ذات هر شاخه پرهيز ميكرد
اي شب ارتجالي
دستمال من از خوشه خام تدبير پر بود
پشت ديوار يك خواب سنگين
يم پرنده كه از انس ظلمت مي آمد
دستمال مرا برد
اولين ريگ الهام در زير پايم صدا كرد
خون من ميزبان رقيق فضا شد
نبظ من در ميان عناصر شنا كرد
اي شب
نه چه مي گويم
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دريچه
سمت انگشت من با صفا شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين وجودي كه در نور ادراك
مثل يك خواب رعنا نشسته
روي پلك تماشا
واژه هاي تر و تازه مي پاشد
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است
صورتش مثل يك تكه تعطيل عهد دبستان سپيد است
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد
من براي دهان تماشا
ميوه كال الهام مي بردم
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت
فكر من از شكاف تجرد به او دست مي زد
هوش من پشت چشمان او آب ميشد
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت
پشت شمشاد ها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد
اين حراج صداقت
مثل يك شاخه تمر هندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترسهاي مرا مي گرفت
دست او مثل يك امتداد فراغت
در كنار تكاليف من محو مي شد
واقعيت كجا تازه تر بود ؟
من كه مجذوب يك حجم بي درد بودم
گاه در سيني فقر خانه
ميوه هاي فروزان الهام را ديده بودم
در نزول زبان خوشه هاي تكلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند مي شد
از پريشاني اطلسي ها
روي وجدان من جذبه مي ريخت
شبنم ابتكار حيات
روي خاشاك
برق مي زد
يك نفر بايد از اين حضور شكيبا
با سفر هاي تدريجي باغ چيزي بگويد
يك نفر بايد اين حجم كم را بفهمد
دست او را براي تپش ها اطراف معني كند
قطره اي وقت
روي اين صورت بي مخاطب بپاشد
يك نفر بايد اين نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند
يك نفر بايد از پشت درهاي روشن بيايد
گوش كن يك نفر مي دود روي پلك حوادث
كودكي رو به اين سمت مي آيد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان پرشد از خال پروانه هاي تماشا
عكس گنجشك افتاد در آبهاي رفاقت
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت
شاخه مو به انگور
مبتلا بود
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن
اي بهار جسارت
امتداد در سايه كاج هاي تامل
پاك شد
كودك از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد
رفت تا ماهيان هميشه
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد
بعد خاري
پاي او را خراشيد
سوزش جسم روي علف ها فنا شد
اي مصب سلامت
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت
جوي آبي كه از پاي شمشاد ها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد
زير بارانم تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد
كودك از باطن حزن پرسيد
تا غروب عروسك چه اندازه راه است ؟
هجرت برگي از شاخه او را تكان داد
پشت گلهاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد
صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشاد هاي جنوبي شنيدم
بعد در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد
بعد بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكر هاي مرا تا ملالت كشانيد
بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد
گرته دلپذير تغافل
روي شنهاي محسوس خاموش مي شد
من
روبرو مي شدم با عروج درخت
با شيوع پر يك كلاغ بهاره
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب
با صميميت گيج فواره حوض
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه
كودك آمد ميان هياهوي ارقام
اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب
خيس حسرت پي رخت آن روزها مي شتابم
كودك از پله هاي خطا رفت بالا
ارتعاشي به سطح فراغت دويد
وزن لبخند ادراك كم شد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ايستاده ايم

درخت و من

كنار باد ...

اين سوی سرد ِ خيابان

آن سوی آسمان و غروبی

كه نمی گذرد ...!


حسين
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينجاست آييد پنجره بگشاييد اي من و دگر من ها : صد پرتو من در آب
مهتاب تابنده نگر بر لرزش برگ انديشه من جاده مرگ
آنجا نيلوفرهاست به بهشت به خدا درهاست
اينجا ايوان خاموشي هوش پرواز روان
در باغ زمان تنها نشديم اي سنگ و نگاه اي وهم و درخت آيا نشديم ؟
من صخره من ام تو شاخه تويي
اين بام گلي آري اين بام گلي خاك است و من و پندار
و چه بود اين لكه رنگ اين دود سبك ؟ پروانه گذشت ؟
افسانه دميد ؟
ني اين لكه رنگ اين دود سبك پروانه نبود من بودم و تو افسانه نبود ما بود و شما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب سرشاري بود
رود از پاي صنوبرها تا فراتر مي رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن كوه كه خدا پيدا بود
در بلندي ها ما
دورها گم سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازك تر
دست هايت ساقه سبز پيامي را ميداد به من
و سفالينه انس با نفسهايت آهسته ترك مي خورد
و تپش هامان مي ريخت به سنگ
از شرابي ديرين شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب روي رفتارت
تو شگرف تورها و برازنده خاك
فرصت سبز حيات به هواي خنك كوهستان مي پيوست
سايه ها بر مي گشت
و هنوز در سر راه نسيم
پونه هايي كه تكان مي خورد
جنبه هايي كه به هم مي ريخت
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
اتاق خلوت پاكي است
............براي فكر چه ابعاد ساده اي دارد!
................ دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم

هنوز در سفرم.

..خيال مي كنم
..............در آب هاي جهان قايقي هست
...........و من-مسافر قايق- هزارها سال است
.سرود زنده ي دريا نوردان كهن را
.........................به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
...........و پيش مي رانم.
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
خواهم آمد
............. سر هر ديواري
.....................ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ،شعري خواهم خواند
هر كلاغي را
.........كاجي خواهم داد
......مار را خواهم گفت :
......................چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد
................آشنا خواهم كرد
...........راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
............دوست خواهم داشت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم ميگريد
گلهاي چشم پشيماني مي شكفد
درتابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند
مي ميرد
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويد كم كم
بيدارم
نپنداريم درخواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهاي چشم پشيماني را پر پر مي كنم
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ات سرد است؟

خورشیدی در پاکت می گذارم و برایت پست می کنم !

ستاره ای در کلمه ای بگذار و برایم روانه کن ...

بسیار تاریکم ...!


منوچهر آتشی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم که نباشم سر راهت
رفتم رفتم
رفتم که نبینم روی ماهت
رفتم رفتم
رفتم غم تنهایی کشیدم
اما همه جا خوابتو دیدم
این فاصله ها چاره نبوده
هرجا یه نشونی ازتوبوده
رفتم رفتم
دلگیرم ازاین عمردوروزه نازنینم
قسمت به جدایی ازتو بوده بهترینم
تو در قلب منی هرجا که هستم نازنینم
چه درجمع وچه تنهایی نشستم بهترینم
رفتم رفتم
چون دنیا یه روز تموم میشه...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه پاهایی هست برای نرفتن ...

همیشه دست‌هایی هست برای نگرفتن ...

همیشه گوش‌هایی هست یرای نشنیدن ...

همیشه چشم‌هایی هست برای ندیدن ...

همیشه قلب‌هایی هست برای دوست نداشتن و شاید داشتن !

همیشه ...

و زندگی حکایت تلخ همین همیشگی هاست ...!


الهام
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم
پشت هيچستان جايي است
پشت هيچستان رگ هاي هوا پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند از گل واشده دورترين بوته خاك
روي شنها هم نقشهاي سم اسبان سواران ظريفي است كه صبح
به سرتپه معراج شقايق رفتند
پشت هيچستان چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي سايه ناروني تا ابديت جاري است
به سراغ من اگرمي آييد
نرم و آهسته بياييد مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز

يک روز
ديوانه مي شوم !
شايد براي حادثه بايد
گاهي کمي عجيب تر از اين
باشم
با اين همه تفاوت
احساس مي کنم که کمي بي تفاوتي
بد نيست
حس مي کنم که انگار
نامم کمي کج است
و نام خانوادگي ام ، نيز
از اين هواي سربي
خسته است
امضاي تازهء من
ديگر
امضاي روزهاي دبستان نيست
...

قیصر

 

Similar threads

بالا