شعر نو

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطار آن‌قدر دیر رسید

که همه رفتند ...

حتي من !

خوب که فکر می‌کنم

انتظار باز‌آمدنت را

در ایستگاه جا گذاشتم ...!


پژمان الماسی نیا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه گويند كه: تو عاشق اويي
گر چه دانم همه كس عاشق اويند
ليك مي ترسم ، يارب
نكند راست بگويند ؟
روشني
اي شده چون سنگ سياهي صبور
پيش دروغ همه لبخندها
بسته چو تاريكي جاويدگر
خانه به روي همه سوگندها
من ز تو باور نكنم ، اين تويي ؟
دوش چه ديدي ، چه شنيدي ، به خواب ؟
بر تو ، دلا ! فرخ و فرخنده باد
دولت اين لرزش و اين اضطراب
زنده تر از اين تپش گرم تو
عشق نديده ست و نبيند دگر
پاكتر از آه تو پروانه اي
بر گل يادي ننشيند دگر
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با نوازشهاي لحن مرغكي بيدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوي خواب
چون گشودم چشم، ديدم از ميان ابرها
برف زرين بارد از گيسوي گلگون، آفتاب
جوي خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گيسوي من كوشيد با آثار خواب
وز كشاكشهاش طرح گيسوانم تازه شد
سايه روشن بود روي گيتي از خورشيد و ابر
ابرها مانند مرغاني كه هر دم مي پرند
بر زمين خسسبيده نقش شاخهاي بيد بن
گاه محو و گاه رنگين ليك با قدي بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نيست
جز: كجايي مادر گمگشته؟ قصدي ز آن سرود
لك لك همسايه بالا زد سر و غليان كشيد
جفت او در آشيان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگيز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آميخت در غمهاي من
حزن شيريني كه هم درد است و هم درمان درد
سايه افكن شد به روح آسمان پيماي من
خنده كردم بر جبين صبح با قلبي حزين
خنده اي ، اما پريشان خنده اي بي اختيار
خيره در سيماي شيرين فلك نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه يار
ناگهان در پرنيان ابرها باغي شكفت
وز ميان باغ پيدا شد جمالي تابناك
آمد از آن غرفه ي زيباي نوراني فرود
چون فرشته ، آسماني پيكري پر نور و پاك
در كنار جوي ، با رويي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مراتابنده كرد
سجده بردم قامتش را ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد
من نگفتم: كيستي؟ زيرا زبان در كام من
از شكوه جلوه اش حرفي نمي يارست گفت
شايد او رمز نگاهم را به خود تعبير كرد
كز لبش باعطر مستي آوري اين گل شكفت
اي جوان ، چشمان تو مي پرسد از من كيستي
من به اين پرسان محزون تو مي گويم جواب
من خداي ذوق و موسيقي خداي شعر و عشق
من خداي روشنيها من خداي آفتاب
از ميان ابرهاي خسته اين امواج نور
نيزه هاي تيرگي پير اي زرين من است
خسته خاطر عاشقان هستي از كف داده را
هديه آوردن ز شهر عشق ، آيين من است
نك برايت هديه اي آورده ام از شهر عشق
تا كه همراز تو باشد در غم شبهاي هجر
ساحلي باشد منزه تا كه درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهاي تو در درياي هجر
اينك اين پاكيزه تن مرغك ، ره آورد من است
پيكري دارد چو روحم پاك و چون مويم سپيد
اين همان مرغ است كاندر ماوراي آسمان
بال بر فرق خداي حسن و گلها گستريد
بنگر اي جانانه توران تا كه بر رخسار من
اشكهاي من خبردارت كنند از ماجرا
ديدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
مي‌ستايد عشق محجوب من و حسن تو را
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خار ها

خوار نیستند ...

شاخه های خشک

چوبه های دار نیستند !

میوه های کال کرم خورده نیز

روی دوش شاخه بار نیستند ...

پیش از آن که برگ های زرد را

زیر پای خویش

سرزنش کنی

خش خشی به گوش می رسد :

برگ های بی گناه

با زبان ساده اعتراف می کنند ...

خشکی درخت

از کدام ریشه آب می خورد ...!


مرضيه احرامي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسانها مثل شهری هستند

که چراغ های خیابان هایش را

گاهی روشن

و

گاهی خاموش می کنند ...

و من

در هنگام روشنایی چراغ های شهر

به دنبال کلید برقم

می گردم

که

خاموشش نگه دارم ...!


بهنام نکویی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ی ما قوطی کبریت است

افتاده گوشه ی آشپزخانه ی بزرگی که دنیاست

و ما

چوب کبریت هایی

که سر هر چیز کوچک آتش می گیریم !

...

مامان همیشه روشن است !

وقتی ما را می بوسد ...

...

بابا نیم سوخته است !

از وقتی که بازنشسته شده

هی می نشیند

و به خاکسترش نگاه می کند ...

...

ما

گاهی روشن

و گاهی خاموشیم ...

...

وقتی می خندیم روشنیم ...

وقتی نمی خندیم خاموش ...!


حدیث لزرغلامی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با دستهاي كوچك خوش
بشكاف از هم پرده ي پاك هوا را
بشكن حصار نور سردي را كه امروز
در خلوت بي بام و در كاشانه ي من
پر كرده سر تا سر فضا را
با چشمهاي كوچك خويش
كز آن تراود نور بي نيرنگ عصمت
كم كم ببين اين پر شگفتي عالم ناآشنا را
دنيا و هر چيزي كه در اوست
از آسمان و ابر و خورشيد و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز اين لحاف اپره پاره
تا اين چراغ كور سوي نيم مرده
تا اين كهن تصوير من ، با چشمهاي باد كرده
تا فرش و پرده

اكنون به چشم كوچك تو پر شگفتي ست
هر لحظه رنگي تازه دارد
خواند به خويشت
فرياد بي تابي كشي ، چون شيهه ي اسب
وقتي گريزد نقش دلخواهي ز پيشت
يا همچو قمري با زبان بي زباني
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خواني
اي لاله ي من
تو مي تواني ساعتي سر مست باشي
با ديدن يك شيشه ي سرخ
يا گوهر سبز

اما من از اين رنگها بسيار ديدم
وز اين سيه دنيا و هر چيزي كه در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهري نديدم ، ميوه اي شيرين نچيدم
وز سرخ و سبز روزگاران
ديگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بريدم

ديگر نيم در بيشه ي سرخ
يا سنگر سبز
ديگر سياهم من ، سياهم
ديگر سپيدم من ، سپيدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، ديگر
بيزارم و بيزار و بيزار
نوميدم و نوميد و نوميد
هر چند مي خوانند اميدم

نازم به روحت، لاله جان! با اين عروسك
تو مي تواني هفته اي سرگرم باشي
تا در ميان دستهاي كوچك خويش
يك روز آن را بشكني، وز هم بپاشي
من نيز سبز و سرخ و رنگين
بس سخت و پولادين عروسكها شكستم
و اكنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون كوليي ديوانه هستم
ور باده اي روزي شود، شب
ديوانه مستم

من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست‌خالي آمدم من
مانند هر روز
نفرين و نفرين
بر دستهاي پير محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز ديگر هم بمك پستانكت را
بفريب با آن
كام و زبان و آن لب خندانكت را
و آن دستهاي كوچكت را
سوي خدا كن
بنشين و با من « خواجه مينا » را دعا كن
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
قایقی نیست در ساحل شهر
احساس اینجا مرده است
غیرت از هیبت غارت خاموش
و غرور از خویشتن شرمنده است
خاک موسیقی احساس که را می شنود
پنجره ها بسته است
یا به تاریکی پنهان باز است
مردم کوچک شهر خسته اند
از خروس سحری تا پارس شب
از سایه خویش وحشت زده اند
چینه چنان اینجا، نقش رنگ است امروز
شعله اینجا دوزخ است
خواب، مرگ است امروز
دور خواهی شد از اینجا به کجا؟!
این خاک غریب است و آن خاک فریب!
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
من عضو تازه وارد هستم و مخلص تمامي دوستان عضو اين فاروم :gol:

خواستم اولين پست من در اين سايت قرار دادن يك شعر زيبا باشد .

يك تصنيف بسيار زيبا از هماي ( سعيد جعفرزاده ) به نام مه پاره :gol:

شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

یاران هوار... مردم هوار...
از دست این بی بند و بار
از دست این دیوانه یار
از کف بدادم اعتبار

می میزنم، می میزنم، جام پیاپی میزنم
هی میزنم، هی میزنم، بی اختیار

کندوی کامت را بیار
بر کام بیمارم گذار
تا جان فزاید کام تو
بر جان این دلخسته ي بشکسته تار

شیرین لبی شیرین تبار
مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار
با عشوه های بیشمار

هم کرده یاران را ملول
هم بُرده از دلها قرار

مجموع مه رویان کنار
تو یار بی همتا کنار

زلفت چو افشان میکنی
ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو
خود را بیاویزم به دار

__________________

لينك دانلود اين ترانه زيبا كه بتوسط هماي اجرا شده است را نيز اينجا قرار مي دهم :


http://www.4shared.com/get/98141678...sionid=37FACB81EF7709F92B9E0097CB37796F.dc116

:gol: :gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آمد به سوي شهر از آن دور دورها
آشفته حال باد سحرخيز فرودين
گفتي كسي به عمد بر آشفت خاكدان
زان دامني كه باد كشيديش بر زمين
شب همچو زهد شيخ گرفتار وسوسه
روز از نهاد چرخ چو شيطان شتاب كن
همچون تبسمي كه كند دختري عفيف
بنياد زهد و خانه ي تقوا خراب كن
آن اختران چو لشكريان گريخته
هر يك به جد و جهد پي استتار خويش
افشانده موي دختركي ارمني به روي
فرمانروا نه عدل ، نه بيداد ، گرگ و ميش
سوسو كنان به طول خيابان چراغها
بر تاج تابناك ستونهاي مستقيم
چون موج باده پشت بلورين ايغها
يا رقص لاله زار به همراهي نسيم
آمد مرا به گوش غريوي كه مي كشيد
نقاره با تغني منحوس و دلخراش
ناقوس شوم مرده دلان است ، كز لحد
سر بر كشيده اند به انگيزه ي معاش
توأم به اين سرود پر ابهام مذهبي
در آسمان تيره نعيب غرابها
گفتي ز بس خروش كه مي آمدم به گوش
غلتان شدند از بر البرز آبها
من در بغل گرفته كتابي چو جان عزيز
شوريده مو به جانب صحرا قدم زنان
از شهر و اهل شهر به تعجيل در گريز
بر هم نهاده چشم ز توفان تيره جان
بر هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجيب
وز فرط گرد و خاك به گردم حصارها
ناگه گرفت راه مرا پيكري نحيف
چون سنگ كوه ، در قدم چشمه سارها
ديدم به پاي كاخ رفيعي كه قبه اش
راحت غنوده به دامان كهكشان
خوابيده مرد زار و فقيري كه جبه اش
غربال بود و هادي غمهاي بيكران
كاخي قشنگ ، مظهر بيدادهاي شوم
مهتاب رنگ و دلكش و جان پرور و رفيع
مردي اسير دوزخ اين كهنه مرز و بوم
چون بره اي كه گم شده از گله اي وسيع
از كاخ رفته قهقهه ي شوق تا فلك
چون خنده هاي باده ز حلقوم كوزه ها
وان ناله هاي خفته كمك مي كند به شك
كاين صوت مرد نيست كه آه عجوزه ها
تعبير آه و قهقهه خاطر نشان كند
مفهوم بي عدالتي و نيش و نوش را
وين پرده ي فصيح مجسم عيان كند
دنياي طلم و جور سباع و وحوش را
آن يك به فوق مسكنت از ظلم و جور اين
اين يك به تخت مقدرت از دسترنج آن
اين با سرور و شادي و عيش و طرب قرين
و آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم به روح خفته ي آن مرد بي خبر
تا كي تو خفته اي ؟ بنگر آفتاب زد
بر خيز و مرد باش، وليكن حذر ، حذر
زنهار، بي گدار نبايد به آب زد
همدرد من ! عزيز من! اي مرد بينوا
آخر تو نيز زنده اي، اين خواب جهل چيست
مرد نبرد باش كه در اين كهن سرا
كاري محال در بر مرد نبرد نيست
زنهار ، خواب غفلت و بيچارگي بس است
هنگام كوشش است اگر چشم وا كني
تا كي به انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به پا كني
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
گز میکنم

خیابانهای چشم بسته از بر را !

میان مردمی که حدودا" می خرند

و حدودا"می فروشند !

در بازار بورس چشم ها و پیشانی ها ...

و بخار پیشانی ام

حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد ...!


حسین پناهی

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نخستین روز آمدنم
تا اکنون ...
در انتظار شعاعی نازک ام
که بیاید ...
بنشیند ...
و نپرسد ...!


مینو نصرت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدايا! پر از كينه شد سينه‌ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام

دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد، عشق ازو دور شد
كهن گور شد، مسخ شد، كور شد

مگر پشت اين پرده‌ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده‌ي خويشتن را ببين

زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت، و بوداي پاك
رخ اندر شب نيروانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين

همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي، جانشين تو كيست؟
كه پرسد؟ كه جويد؟ كه فرمان دهد؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو؟
كه گويي: بسوز، و بروب، و برآي

گذشت، آي پير پريشان! بس است
بميران، كه دونند، و كمتر ز دون
بسوزان، كه پستند، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست؟ چه قرنهاي تهي؟

گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته‌ي پير ديوانه‌ام
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانه نمی گوید دوستت دارم !

دیوانه می رود تمام دوست داشتن را

به هر جان کندنی

جمع می کند از هر دری

می زند زیر بغل

می ریزد پای کسی که

قرار نیست بفهمد دوستش دارد !!!



مهديه لطيفي

 

Data_art

مدیر بازنشسته
ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده بلب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگفتندش چو بيرون مي‌كشاند از زادگاهش سر
كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله مي‌ليسد پر پاك جوانت را
همه درهاي قصر قصه‌هاي شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نيست، صحرا نيست، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود است
پريد از جان پناهش مرغك معصوم
درين مسموم شهر شوم
پريد، اما كجا بايد فرود آيد؟
نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند

در آن مردي، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر
به دست اندرش رودي بود، و با رودش سرودي چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي
به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند
ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها، تزوير
تفو بر آن لب و لبخند

پريد، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟
نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت
سري در زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغك ؟
عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت
پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد
غبار و آتش و دود است

نگفتندش كجا بايد فرود آيد
همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است
دلش مي تركد از شكواي آن گوهر كه دارد چون
صدف با خويش
دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش
چه گويد با كه گويد ، آه
كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهاي پاكش سوخت
كجا بايد فرود آيد، پريشان مرغك معصوم؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب در چشمان من است ...

به سیاهی چشم هایم نگاه کن !

روز در چشمان من است ...

به سفیدی چشم هایم نگاه کن !

شب و روز در چشمان من است ...

به چشم هایم نگاه کن !

پلک اگر فرو بندم

جهان در ظلمت فرو خواهد رفت ...!


حسین پناهی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همان رنگ و همان روي
همان برگ و همان بار
همان خنده ي خاموش در او خفته بسي راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپيد به مثل ژاله ي ژاله به مثل اشك نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هيچ
نه افسرده ، كه افسردگي روي
خورد آب ز پژمردگي دل
ولي در پس اين چهره دلي نيست
گرش برگ و بري هست
ز آب و ز گلي نيست
هم از دور ببينش
به منظر بنشان و به نظاره بنشينش
ولي قصه ز اميد هبايي كه در او بسته دلت ، هيچ مگويش
مبويش
كه او بوي چنين قصه شنيدن نتواند
مبر دست به سويش
كه در دست تو جز كاغذ رنگين ورقي چند ، نماند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
این منم ...

دختری که در سایه شب گم می شود ...

کنار این دیوارهای کاهگلی

طی می کنم خیال پوسیده ام را ...

تا شاید

روزی ...

باز رسم ...

به ابدیتی که در طلوع آفتاب نهفته است ...!



نسيم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب خامش است و خفته در انبان تنگ روي
شهر پليد كودن دون ، شهر روسپي
ناشسته دست و رو
برف غبار بر همه نقش و نگار او
بر ياد و يادگارش ، آن اسب ، آن سوار
بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
پيموده راه تا قلل دور دست خواب
در آرزوي سايه ي تري و قطره اي
رؤياي دير باورشان را
آكنده است همت ابري ، چنانكه شهر
چون كشتي شده ست ، شناور به روي آب
شب خامش است و اينك ، خاموشتر ز شب
ابري ملول مي گذرد از فراز شهر
دور آنچنانكه گويي در گوشش اختران
گويند راز شهر
نزديك آنچنانك
گلدسته ها رطوبت او را
احساس مي كنند
اي جاودانگي
اي دشتهاي خلوت وخاموش
باران من نثار شما باد
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بيتوته‌یِ کوتاهی‌ست جهان
در فاصله‌یِ گناه و دوزخ
خورشيد
هم‌چون دشنامی برمی‌آيد
و روز
شرمساری‌یِ جبران‌ناپذيری‌ست.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چيزی بگوی
درخت،
جهلِ معصيت‌بارِ نياکان است

و نسيم
وسوسه‌يی‌ست نابه‌کار.
مهتابِ پاييزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلايد.

چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چيزی‌بگوی

هر دريچه‌یِ نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشايد.

عشق
رطوبتِ چندش‌انگيزِ پلشتی‌ست
و آسمان
سرپناهی


تا به خاک بنشينی و
بر سرنوشتِ خويش
گريه سازکنی.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم چيزی بگوی،
هرچه باشد
چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگ‌وارانِ ژوليده آبرویِ جهان‌اند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.

خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم

از عشق
چيزی بگوی!

12 مرداد 1359
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا و چگونه

اما عروسک خندید !!!

و قلب من از خنده عروسک لرزید ...

انگار بهانه هایم عوض شد ...

انگار ترسم تمام شد ...

آری ...

احساس میکنم دیگر نمی ترسم !

نه از دستهای سرد

نه از نگاههای غریب

نه از اعتماد

نه از گناه !!!

.

.

.

شاید دوباره بهانه ای پیدا کرده ام برای اعتماد ...

برای گناه

برای نوشتن

شاید هم قبل از خنده عروسک نیست شده بودم !!!

خدا میداند ...


بيتا مهرپويا
 

Data_art

مدیر بازنشسته

فصل ، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟
فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو
فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو
چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود
فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل ، فصل دیگری است
فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی ، فصل وصل
فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه ی خونین اسبان اصیل
فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت ،فصل زین سرخ
فصل گندم ، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است
طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز
خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر ، باز
گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع
خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می فشرد
قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید
بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت
گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت
دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت
تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم
در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است
دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد
دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود
تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را
چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربانی است نذر عشق کن
سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را
خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟
بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دست تو
چه قدر تاخیر دارد
وقتی که چای گرم می شود
و تو
چای سرد را تعارف می کنی
دو سه ماه دیگر این اطلسی
که تو کاشته ای
گل می دهد
من به ساعت نگاه می کنم
تو می میری
شمع روشن را به اتاق آوردند
اطلسی گل داده است
قطار در سپیده دم
کنار اطلسی منتظر تو
در باد ایستاده است
گل اطلسی بر سینه تو بود
وقتی تو را
برای دفن می بردند
هنگام که تو مرده بودی
آدم به گل خفته بود
هنگام که تو مرده بودی
یاران به عشق و عطر
مانده بودند
همه ی ما را دعوت کردند
تا در آن عکس یادگاری باشیم
عکاس سراغ تو را گرفت
من بودم
تو نبودی
تو مرده بودی
عکاس از همه ی ما بدون تو
عکس یادگاری گرفت
عکس را چاپ کردند
آوردند
در همه ی عکس فقط یک شاخه اطلسی
و دو دست
از جوانی تو
در شهرستان
دیده می شد
ما همه در عکس سیاه بودیم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
تو که
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهار جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
.. احمقانه
سر تکان می داد و می پرسید :
آیا خدایی هست؟
اندکی مکث و دِگرباره
صدایم کرد و می پرسید :
با تواَم!
آیا خدایی هست؟
من،
که سَرمَست از خدایی بودنم بودم
به اوگفتم :
آری آری

آن منم!
من، آن خدای مهربانم!
آن منم!
من، آن خدای جاودانم!
آن منم!
من، ایزد ِ مَنّان، خدای مِهرِگانم!
... لحظه ای تردید ...
اندکی مکث و دِگرباره
صدایم کرد و می پرسید :
با تواَم!
با تواَم، آیا خدایی هست؟!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حس های نهفته در پشت هر سلام
به شعر و شاعران چندان ربطی ندارد!
آنان چاقو می سازند
برای تراش چوبی
یا قاچ قاچ خربزه در سفر
شما مختارید که برای لوله کردن روده های هم
از آن استفاده کنید!
پیروزمندانه سیگارش را روشن می کند و چشمان را تنگ
اما آنان دست بردار نیستند!
هی! درد دزدان گند جوراب!
هی!مورچه های عینکی!
چشم تنگ کردنتان کرشمه ی شماست
برای بیوه دخترهای رنگ پریده ی رمانتیک!
پری های پر پنبه یی شعر فردای شما!
زبانتان مار را از لانه بیرون می کشد!
عمودی ها و افقی هاتان بی حکمت نیست!
اگر سلام را نمی خواستید
ما مجبور به تکرار این همه حقارت نمی شدیم!
سلام! دزد سیگارهای خودم
و عروسک یک چشم دخترم!
سلام!قاتل برادرم!
سلام! مهمان نا خوانده!
سلام! خستگی های بی پایان نان
کفش
رنگ......
سلام! ای همه ی ناتوانی ها!
نداشتن ها!
سلام! ای همه ی عرق های شرم!
سلام! ای زندگی!
ای ملال بی پایان!
سلام! ای دل قاچ قاچ!
ای چاقوی خود ساخته!!!!!!!!!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همچو ديوي سهمگين در خواب
پيكرش نيمي به سايه، نيم در مهتاب
دركنار بركه ي آرام
اوفتاده صخره اي پوشيده از گلسنگ
كز تنش لختي به ساحل خفته و لختي دگر در آب
سوي ديگر بيشه ي انبوه
همچو روح عرصه ي شطرنج
در همان لحظه ي شكست سخت ، چون پيروزي دشوار
لحظه ي ژرف نجيب دلكش بغرنج
سوي ديگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سكوتي پاك ، در پرواز
گاه عاشق وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش مي خواند
با صدايي چون بلور آبي روشن
غوكهاي ديگر از اين سوي و آن سو در جوابش گرم مي خواندند
با صداهايي چو آوار پلي ز آهن
خرد مي گشت آن بلوري شمش
زير آن آوار
باز خامش بود
پهنه ي سيمابگون بركه ي هموار
عصر بود و آفتاب زرد كجتابي
بركه بود و بيشه بود و آسمان باز
بركه چون عهدي كه با انكار
در نهان چشمي آبي خفته باشد ، بود
بيشه چون نقشي
كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پيغامي كه كس نشنفته باشد ، بود
 

Similar threads

بالا