شعر نو

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي ستاره ها كه بر فراز آسمانبا نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد

آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره مي كنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره مي كنم

با دلي كه بوئي از وفا نبرده است
جور بي كرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است

اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟

جام باده سرنگون و بسترم تهي
سر نهاده ام بروي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او

اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو روئي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها، ستاره هاي خوب و پاك

من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زين سپس بعاشقان باوفا كنم

اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد

رفته است و مهرش از دلم نمي رود
اي ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
اي ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سراپرده آفتاب

تو در من
جوانه زدی
ای گل سرخ
من ریشه تشنه ات را
سیراب کردم
به باران اشک خود
و روییدنت را
سرودم
در خاک سینه ام
تا سراپرده آفتاب
تا همانجا که
لمس پرتوی عشق
تو را
به من رسانید


*ترانه جوانبخت*
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
***
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من بهاران را نخواهم .. من بهاری چون تو دارم

من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
پهنه ی دشتی ز وحشی لاله ی پر خون نخواهم
من گلی همچون تو دارم
اشتیاق وصل را با دیگری هرگز نخواهم
چونکه امید تو دارم
چشم شهلای پر از افسون نخواهم
بلکه خود افسونگری همچون تو دارم
خنجری آغشته با خون را چه خواهم؟
چونکه ابروی تو دارم
من خروش آبشاران را نخواهم
چون که گیسوی تو دارم
آسمانی پر ستاره را نخواهم
چونکه مه روی تو دارم
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم


احسان ضامنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سلام

سلام
با نگاهی خالص
از صمیمیت و وفا
باز هم سلام
دنیایی دور از رنگ و ریا
و جلوه های صفا
موج می زند در بین بچه های ما
هر چند که به جبر و اختیار
دور بوده اند سالها ز ما
جشن و شادی
نور امید
پر می کشد از درون صحبت های ما
در این میان
چه زیباست
میهمانی ، به خاطر تمام
مهربانی های خدا :gol:

پروانه فتاحی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
واژه واژه

سطر سطر

صفحه صفحه

فصل فصل

گیسوان من سفید می شوند ...

همچنان که سطر سطر

صفحه های دفترم سیاه می شوند ...!


قیصر امین پور
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد،
پروازی نه
گريزگاهی گردد.


آی عشق آی عشق
چهره‌یِ آبی‌ات پيدا نيست.


و خُنکایِ مرهمی بر شعله‌یِ زخمی نه شورِ شعله
بر سرمایِ درون.


آی عشق آی عشق
چهره‌یِ سرخ‌ات پيدا نيست.



غبارِ تيره‌یِ تسکينی بر حضورِ وهن
و دنجِ رهايی
بر گريزِ حضور،
سياهی
بر آرامشِ آبی و
سبزه‌یِ برگ‌چه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنای‌ات
پيدا نيست.
 

Data_art

مدیر بازنشسته

من از اقوام انسانم

مردی از تبار خورشید

از قبیله‌ی عشق

که در قبیله‌ی من غیر از عشق

رسمی نیست

جنگی نیست

و مرگی نیست

و بوی پیراهن یوسف است

که پر می‌کند

نسیم صبح روشن را




دکتر رحیم فروغی
 

Data_art

مدیر بازنشسته

..تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه می‌گیرند در شاخ «تلاجن» شاخه‌ها رنگ سیاهی
وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام در آن دم كه بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت كه بندد دست نیلوفر به پای سرو كوهی دام
گرم یادآوری یا نه
من از یادت نمی‌كاهم
تو را من چشم در راهم.


(نیما)

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمي داني چه شبهايي سحر كردم
بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من
در خلوت خواب گوارايي
و آن گاهگه شبها كه خوابم برد
هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل
از روشنا گلگشت رؤيايي
در خوابهاي من

اين آبهاي اهلي وحشت
تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست
اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن
با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش
افسانه هاي نوبت خود را
در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد

وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون
سرشار و سير از لاشه ي مدفون
بي اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاك مي مالد
آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج
از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي
من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم
بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست
از كيست
تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد
آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه
قهقاه مي خندد
وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين
سبابه اش جنبان به ترساندن
گويد

بنشين
شطرنج
آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم
تازان به سويم تند چون سيلاتب
من به خيالم مي پرم از خواب
مسكين دلم لرزان چو برگ از باد
يا آتشي پاشيده بر آن آب
خاموشي مرگش پر از فرياد
آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود

اما
من گر بيارامم
با انتظار نوشخند صبح فردايي
اين كودك گريان ز هول سهمگين كابوس
تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي
از بارها يك بار
شب بود و تاريكيش

يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست
اما گمانم روشنيهاي فراواني
در خانه ي همسايه مي ديدم
شايد چراغان بود ، شايد روز
شايد نه اين بود و نه آن ، باري
بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري
با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري
شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من
جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود
انديشه ام هرچند
بيدار بود و مرد ميدان بود

اما
انگار بخت آورده بودم من
زيرا
ندين سوار پر غرور و تيز گامش را
در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من
بازي به شيرينآبهايش بود
با اين همه از هول مجهولي
دايم دلم بر خويش مي لرزيد
گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من
اما حريفم بيش مي لرزيد
در لحظه هاي آخر بازي
ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك
شطرنج بي پايان و پيروزي
زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند
گويا مراهم پاره اي خنداند
ديدم كه شاهي در بساطش نيست
گفتي خواب مي ديدم
او گفت : اين برجها را مات كن
خنديد
يعني چه ؟

من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان
من سيلهاي اشك و خون بينم
در خنده ي اينان
آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي
كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت
با لهجه ي بيگانه و سردي
ماتم نخواهي كرد ، مي دانم
زنم ناليد
آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت
با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق
پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت
آنجاست

پرسيدم
آنجا چيست ؟
ناليد و دستان را به هم ماليد
من باز پرسيدم
نالان به نفرت گفت
خواهي ديد
ناگاه ديدم
آه گويي قصه مي بينم
تركيد تندر ، ترق
بين جنوب و شرق
زد آذرخشي برق
اكنون دگر باران جرجر بود
هر چيز و هر جا خيس
هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس
يا سوي چتري گيرم از ابليس
من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار

در زير آن باران غافلگير
ماندم
پندارم اشكي نيز افشاندم
بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي
و آن بازي جانانه و جدي
در خوشترين اقصاي ژرفايي
وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار
اين ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد

اينجا چراغ افسرد
ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار
اين هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گليم تار ؟
آن گسترشها وان صف آرايي
آن پيلها و اسبها و برج و باروها

افسوس
باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود
و سقف هايي كه فرو مي ريخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما
و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش
در هر كناري ناگهان مي شد طليب ما

افسوس
انگار درمن گريه مي كرد ابر
من خيس و خواب آلود
بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ
انگار بر من گريه مي كرد ابر
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
(( تو نبودي افسوس ))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شب ميلاد تو اي يار مرا
شب غم گيني بود
خانه با ياد تو از گل لبريز
همه جا پرتو لرزنده شمع
دوستانت همه شاد !
عاشقانت همه جمع !
ليك در جمع عزيزان ، تو نبودي افسوس .
همه با ياد تو در طيف سرور
خانه در گل مستور
همه جا لعمه ي نور
ياد شيرين تو در موج نشاط
عكس زيباي تو در جام بلور
ليك در جمع عزيزان تو نبودي افسوس .
همه با ياد تو ((خندان)) بودند
و من (( خانه به طوفان داده )) ـ
در ميان همه گريان بودم .
شمع همراه دل من ميسوخت
و كسي آگه از اين راز نبود
چه كنم ؟ بي تو ، در شادي ها -
بر دلم باز نبود .
شمع هم گريان بود
ليكن اي معني عشق !
اشك دلداده كجا ؟
گريه شمع كجا ؟
من كجا با دل تنگ -
شادي جمع كجا ؟
چه شب تلخي بود
شب تنهايي من !
من كه در بستر غم ها بودم
من كه از اشك غريبانه چو دريا بودم
تو نداني كه چه تنها بودم !
كاش ، مي دانستي
شب ميلاد عزيزت اي يار !
من به اندازه چشم همه مردم شهر -
گريه كردم در خويش .
گريه ام بدرقه راحت باد
شب ميلاد تو (( من بودم و اشك ))
من كه از اشك غريبانه چو دريا بودم
آه ، اي معني عشق !
تو نداني كه چه تنها بودم .
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آیینه های دل تو
یکی یکی شکسته شد
پنجره های قلب تو
به روی نور بسته شد


باور تلخ مرگ من
توی سیاهیهای شب
از اون همه خاطره ها
مرثیه ای مونده رو لب

دلت می خواد تو بدونی
اون که دوستش داشتی کجاست
اون بالا تو اسموناست
بهشت زیبای خداست

یک لحظه چشماتو ببند
ببین هنوز دوست دارم
شبا که خوابت نمیره
منم به یادت بیدارم

گریه نکن برای من
رسم زمونه همینه
من هنوزم پیشتم
نگاه تو نمی بینه

آیینه های دل تو
یکی یکی شکسته شد
پنجره های قلب تو
به روی ما بسته شد

فاصله ها عزیز من
پنجره ها را وا بکن
بازم مثل گذشته ها
به اسمون نگاه بکن

دلت می خواد تو بدونی
اون که دوستش داشتی کجاست
اون بالا تو اسموناست
بهشت زیبای خداست

فقط بخاطرت بیار
که زندگی یک فرصته
برای هر مسافری
که تشنه محبته
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این شعر فروغ و خیلی دوست دارم



من خواب ديده ام که کسي ميآيد
من خواب يک ستاره ي قرمز ديده‌ام
و پلک چشمم هي ميپرد
و کفشهايم هي جفت ميشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره ي قرمز را
وقتي که خواب نبودم ديده ام
کسي ميآيد
کسي ميآيد
کسي ديگر
کسي بهتر
کسي که مثل هيچکس نيست، مثل پدر نيست ، مثل انسي
نيست ، مثل يحيي نيست ، مثل مادر نيست
و مثل آن کسي است که بايد باشد
و قدش از درختهاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سيدجواد هم
که رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نميترسد
و از خود سيدجواد هم که تمام اتاقهاي منزل ما
مال اوست نميترسد
و اسمش آنچنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نمازصدايش ميکند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرفهاي سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را
بي آنکه کم بيآورد از روي بيست ميليون بردارد
و ميتواند از مغازه ي سيدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسيه بگيرد
و ميتواند کاري کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشني خوبست
چقدر روشني خوبست
و من چقدر دلم ميخواهد
که يحيي
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوري
و من چقدر دلم ميخواهد
که روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ .....
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملي رفتن خوبست
چقدر سينماي فردين خوبست
و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم ميآيد
و من چقدر دلم ميخواهد
که گيس دختر سيد جواد را بکشم


چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابانها گم نميشود
کاري نميکند که آنکسي که بخواب من آمده است ، روز
آمدنش را جلو بيندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونيست
و آب حوضشان هم خونيست
و تخت کفشهاشان هم خونيست
چرا کاري نميکنند
چرا کاري نميکنند

چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شستهام .
چرا پدر فقط بايد
در خواب ، خواب ببيند


من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام .


کسي ميآيد
کسي ميآيد
کسي که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
صدايش با ماست


کسي که آمدنش را
نميشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسي که زير درختهاي کهنه ي يحيي بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ ميشود، بزرگ ميشود
کسي که از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ
گلهاي اطلسي

کسي که از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد
و سفره را ميندازد
و نان را قسمت ميکند
و پپسي را قسمت ميکند
و باغ ملي را قسمت ميکند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميکند
و روز اسم نويسي را قسمت ميکند
و نمره ي مريضخانه را قسمت ميکند
و چکمه هاي لاستيکي را قسمت ميکند
و سينماي فردين را قسمت ميکند
درختهاي دختر سيد جواد را قسمت ميکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت ميکند
و سهم ما را ميدهد
من خواب ديده ام ...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
صدای دیدار




با سبد رفتم به میدان، صبحگاهی بود.

میوه‌ها آواز می‌خواندند.

میوه‌ها‌ در آفتاب آواز می‌خواندند.

در طبق‌ها، زندگی روی کمال پوست‌ها خواب سطوح جاودان می‌دید.

اضطراب باغ‌ها در سایه‌ی هر میوه روشن بود.

گاه مجهولی میان تابش به‌ها شنا می‌کرد.

هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می‌داد.

بینش همشهریان، افسوس!

بر محیط رونق نارنج‌ها خط مماسی بود.



من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:

- میوه از میدان خریدی هیچ؟

- میوه‌های بی‌نهایت را کجا می‌شد میان این سبد جا داد؟

- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.

- امتحان کردم اناری را

انبساطش از کنار این سبد سر رفت.

- به چه شد؟ آخر خوراک ظهر...

- ...



ظهر از آیینه‌ها تصویر به تا دوردست زندگی می‌رفت.


سهراب سپهری




 

Data_art

مدیر بازنشسته
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده
توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره :

وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم،

وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم،

وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم...

و تو، آدم سفيد،

وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي،

وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي،

وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي،

و وقتي مي ميري، خاکستري اي...

و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟........
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سكوت صداي گامهايم را باز پس ميدهد
با شب خلوت به خانه مي روم
گله‌اي كوچك از سگها بر لاشه‌ي سياه خيابان مي‌دوند
خلوت شب آنها را دنبال مي كند
و سكوت نجواي گامهاشان را مي‌شويد

من او را به جاي همه بر مي‌گزينم
و او مي داند كه من راست مي‌گويم
او همه را به جاي من بر مي‌گزيند
و من ميدانم كه همه دروغ مي‌گويند
چه مي‌ترسد از راستي و دوست داشته شدن، سنگدل

بر گزيننده‌ي دروغها
صداي گامهاي سكوت را مي‌شنوم
خلوتها از با همي سگها به دروغ و درندگي بهترند
سكوت گريه كرد ديشب
سكوت به خانه ام آمد
سكوت سرزنشم داد
و سكوت ساكت ماند سرانجام
چشمانم را اشك پر كرده است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كنار دريا، با آب همزبان بودم .

ميان توده رنگين گوش ماهي ها،
ز اشتياق تماشا چو كودكان بودم !
به موج هاي رها شادباش مي گفتم !
به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، كف ها،
به ماهيان و به مرغابيان، چنان مجذوب،
كه راست گفتي، بيرون ازين جهان بودم .

نهيب زد دريا،
كه : - « مرد !
اين همه در پيچ تاب آب مگرد !
چنين درين خس و خاشاك هرزه پوي، مپوي !
مرا در آينه آسمان تماشا كن !
دري به روي خود از سوي آسمان واكن !
دهان باز زمين در پي تو مي گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، ديده دريا كن !
زمين به خون تو تشنه ست ، آسماني باش !
بگرد و خود را در آن كرانه پيدا كن ! »
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کاش از اول می دونستم

تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل آینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
وقتی می رسم به آخر
تو پلی ، پل رسیدن
روی گردابه ی تردید
منو رد می کنی از رود
منو می بری به خورشید
من از اونور شکستن
گنگ و بی رمق گذشتم
تن به رؤیاها سپرده
رفتم ، از شفق گذشتم
رفتم و رفتم و رفتم
سایه مو بردم و بردم
خسته بودم و شکسته
خودم رو به شب سپردم
من رو از شبم جدا کن
نمی خوام تو شب بمیرم
دوست دارم که پیش چشمات
بوسه از خورشید بگیرم
دوست دارم که نوشدارو
واسه این شکسته باشی
تا دم مردن پناه
این غریب خسته باشی​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.
***
مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
طفلي غنوده در بر من بيمار
با گونه هاي سرخ تب آلوده
با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده

هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشت هاي لاغر و تبدارش
من ناله مي كنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش

گاهي ميان وحشت تنهائي
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشگم بروي گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش

اي اختران كه غرق تماشائيد
اين كودك منست كه بيمارست
شب تا سحر نخفتم و مي بينيد
اين ديده منست كه بيدارست

ياد آيدم كه بوسه طلب مي كرد
با خنده هاي دلكش مستانه
يا مي نشست با نگهي بي تاب
در انتظار خوردن صبحانه

گاهي بگوش من رسد آوايش
«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
بينم درون بستر مغشوشي
طفلي ميان آتش تب سوزد

شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماري
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري
 

*انیس*

عضو جدید
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
 

tiny memar

عضو جدید
قطره را پرسیدند آرزویت چیست؟
گفت به هم پیو ستن و جویبار شدن
از جویبار پرسیدند آرزویت چیست؟
گفت :به هم پیوستن و رود شدن
رود را پرسیدند آرزویت چیست؟
گفت به هم پیوستن و دریا شدن
دریا را پرسیدند آرزویت چیست ؟
گفت کاش قطره شبنمی بودم در کنار گلی بی خبر از همه جا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردي‌ست با سرودي غمناك
خسته دلي، شكسته دلي، بيزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
اين شرزه شير بيشه ي دين، آيت خدا
بي هيچ باك و بيم و ادا
سوي عجم كشيده دلش، از عرب جدا
امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته مي سرايد و با خويش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه، نالان و بي قرار
با درد و سوز گريد و گويد

امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
وز اين سياه زاويه بگريزم
پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد مي زنم
سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تيره تاج عرب از سر
فرياد مي كند
هيهاي! هاي! هاي
اي ساقيان سخوش ميخانه‌ي الست
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي
اينجا
درمانده‌اي ز قافله‌ي بيدل شماست
آواره‌اي، گريخته‌اي، مانده بي پناه
آه
اينجا منم ، منم
كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجيب حال خوشي دارد
پا مي زند به تاج عرب، گريان
حال خوشي، خيال خوشي دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
وز شك و از يقين
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم
چگونه بگويم ؟
حكايتي ست
ديگر به تنگ آمده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه هاي بيم

ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند ميتوانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره‌ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه

حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
بر خاك راه ريزد
امشب شگفت حال خوشي دارد
و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
او ، در خيال ، خود را بيند
پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتياق قصه ي خود را
مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي
بگريختم
به سوي شما مي گريختم
بگريختم ، به سوي شما آمدم
شما

اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
آيا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
با لابه و خروش
اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي ترسد اين غريب پناهنده
اي قوم ، پشت در مگذاريدش
اي قوم ، از براي خدا
گريه مي كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردي ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هواي كوچ به سر دارد
اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
راهم... دهيد، آي!... پناهم دهيد... آي
هو... هوي.... هاي... هاي
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لالا لالا نخواب سودی نداره
همون بهتر که بشماری ستاره
همون بهتر که چشمات وا بمونه
که ماه غصه اش نشه تنها بیداره
لالا لالا نخواب بازم سفر رفت
نمی دونم به کارون یا خزر رفت
فقط دردم اینه مثل همیشه
بدون اطلاع و بی خبر رفت
لالا لالا نخواب میدون جنگه
دست هر کی می بینی یه تفنگه
یه عمر دور چشماش گشتم اما
نفهمیدم که اون چشماش چه رنگه
لالا لالا نخواب زندونه دنیا
سر ناسازگاری داره با ما
بشین بازم دعا کن واسه اونکه
مارو اینجا گذاشت تنهای تنها
لالا لالا نخواب اون راه دوره
خدا میدونه که حالش چه جوره
تویه خلوت می گم
اینجا کسی نیست
خداییش که دلم خیلی صبوره
لالا لالا نخواب تیره است چراغم
مثل آتشفشان می مونه داغم
به جون گلدون ها کم غصه ای نیست
هزار شب شد نیومد باز سراغم
لالا لالا نخواب خواب که دوا نیست
دل دیوونه داشتن که خطا نیست
می گن دست از سرش بردار نمیشه
آخه عاشق شدن که دست ما نیست
لالا لالا نخواب تنها می مونم
کمک کن قدر چشمات و بدونم
چرا چشمات پر خشمه عزیزم
مگه من مثل اون نا مهربونم
لالا لالا نخواب ماه و نگاه کن
من اسفند و می یارم تو دعا کن
بگو برگرده پیش ما بمونه
کتاب حافظ و بر دار و وا کن
لالا لالا نخواب سرما تو راهه
همیشه عمر خوشبختی کوتاه
میگن با یه فرشته اون رو دیدن
دروغه جون دریا اشتباه
لالا لالا نخواب تلخه جدایی
کمر خم میشه زیر بی وفایی
تو بیدار باش همه تو خواب نازن
برای کی بخونم پس لالایی
لالا لالا نخواب تنها یی زرده
اگه طولانی شه مثل یه درده
اگه چشم انتظار باشی که هیچی
دروغ میگی به دل که بر میگرده
لالا لالا نخواب اشکت زلاله
مثل بارون پای نخل وصاله
من و تو هم شب و هم قلب و کشتیم
ولی اون چی ؟ چقدر اون بی خیاله...
لالا لالا نخواب دنیا خسیسه
واسه کم آدمی خوب می نویسه
یکی لبهاش تو خواب هم غرق خنده است
یکی پلکاش تو خواب هم خیسه خیسه
لالا لالا نخواب عاشق یه سیبه
همیشه سرخ و تب دار و غریبه
تا اون بالاست رسیده است اما تنهاست
پایین ام که می افته بی نسیبه
لالا لالا نخواب اینجا سیاهه
پره اما تو تنگ قصه ماهی
اونی که ما هارو نگه داشت
الهی خواب باشه حالا
الهی...
لالا لالا نخواب تا اون بخوابه
بشین اینقدر تا که خورشید بتابه
زمونی که یقین کردم بیدار شد
بخواب با یاد عکسی که تو قابه
لالا لالا بخواب بیداره حالا
دیگه باید بخوابیم پس حالا حالا
بخواب
دیگه تو می تونی بخوابی
ببین خورشید اومد بالای بالا
لالا لالا اینم بود سرنوشتم
این از امروزم و
این از گذشتم
نمی خوابم تا تو برگردی یک روز
منم خواب و واسه اون روز گذاشتم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

كودكی ،دختركی موقع خواب

سخت پاپیچ پدر بود و از او می پرسید

زندگی چیست؟

پدرش از سر بی صبری گفت:

زندگی یعنی عشق

دخترك با سر پر شوری گفت:

عشق را معنی كن

پدرش داد جواب: بوسه گرم تو بر گونه من

دخترك خنده بر آورد زشوق

گونه های پدرش را بوسید

زان سپس گفت:

پدر... عشق اگر بوسه بود،بوسه هایم همه تقدیم تو باد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چای تلخ
مزه‌ی
زجر‌آفرین
روزهای سرد
انتظار من است ...

یا

مزه‌ی
روزهای
جدایی از تو ...

بیا
باهم
این چای را
قسمت کنیم ...!


احمد الماسی
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن وقتها

که

از پشت دیوار بیرون می پریدی

و شیطنت وار

دو انگشت کودکانه ات را شلیک می کردی ...

مرگ

همان

جیغ و افتادن و بستن پلکها بود !

و

معجزه

چند لحظه بعد

دست و پا می زد ...

.

.

.


حالا

خاک

چه زود

راه هر معجزه را

می بندد ...!


سيما حجازي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنيده اي صد بار،
صداي دريا را .
***
سپرده اي بسيار،
به سبزه زارش، پروانه تماشا را .
نخوانده اي - شايد -
درين كتاب پريشان، حكايت ما را :
هميشه، در آغاز،
چو موج تازه نفس، پر خروش، در پرواز،
سرود شوق به لب، گرم مستي و آواز ...
***
سحر به بوسه خورشيد شعله ور گشتن !
شب، از جدائي مهر
به سوي ماه دويدن، فريب خوردن، باز،
دوباره برگشتن !
فرو نشستن ، برخاستن، در افتادن
دوباره جوشيدن
دوباره كوشيدن
تن از كشاكش گرداب ها به در بردن ،
هزار مرتبه با سر به سنگ غلتيدن،
همه تلاش براي رسيدن، آسودن،
رسيدني كه دهد دست،
بعد فرسودن !
هميشه در پايان،
به خود فرو رفتن. در عمق خويش. پاك شدن !
در آن صدف، كه تو « جان » خواندي اش ، گهر گشتن !
***
نه گوهري، كه شود زيوري زليخا را !
دلي به گونه خورشيد، گرم، روشن، پاك
كه جاودانه كند غرق نور دنيا را ...
***
اگر هنوز به اين بيكران نپيوستي
ز دست وامگذاري اميد فردا را!
*****
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دایره ای به من دادند

برای دویدن

جاده ای نرم و خالی

خطی طولانی

هزار پرسش داشتم

همه را برداشتند

و تنها یک پاسخ

کف دستم گذاشتند :

براین مدار

این دار

باید بدوی

باید بروی

و نیندیشی

نپرسی

تا برسی

دستی هست در ایستگاهی از همین راه

که ساعت شماطه دار قدیمی ات را

از سرت در می آورد و دور می اندازد

و تو خالی تر خواهی شد

بی زنگِ جنگ

بی زنگِ رنگ

بی زنگِ ننگ ...

و بالا خواهی رفت

بالاتر از

خط

دایره

دور

مدار

دار

.

.

.

اميررضا ناصري

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
موجها خوابيده‌اند، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه‌هاي شعله ور خشكيده‌اند
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد به گوش
دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال‌ها

آبها از آسيا افتاده‌ است
دارها برچيده، خونها شسته‌اند
جاي رنج و خشم و عصيان، بوته ها
پشكبنهاي پليدي رسته اند

مشتهاي آسمان‌كوب قوي
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلي زنان يا آشكار
كاسه‌ي پست گداييها شده ست

خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
و آنچه بود، آش دهن سوزي نبود
اين شب است، آري، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي‌بيتم صدايم كوته ست

باز مي‌بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويي كه: من لالم ، تو كر
آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه‌اي
مكن سري بالا زنم، چون ماكيان
ازپس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد، اين بيند جواب
گويد آخر... پيرهاتان نيز... هم

گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت، طفلت، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوري زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه: اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح، سقف آمد فرود

و آخرين حرفم ستون است و فرج
مي‌شود چشمش پر از اشك و به خويش
مي‌دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده، ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گويي گويدم هر شب زنم

باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه‌اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود
 

Similar threads

بالا