شعر نو

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشم بسته

چشم بستندم که دنیا را مبین
دل ز دنیا کنده ام من پیش ازین
مال دنیا مال دنیا ای کریم
با تو در دنیا و عقبا ننگریم
دیده ام بس چشم باز بی حضور
مانده از دیدار آن دلدار دور
وی بسا خلوت نشین پاکباز
چشم بسته رفته تا درگاه راز
آن که چشمم داد بینایی دهد
سینه را انوار سینایی دهد

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در غروبي ابدي

- روز يا شب ؟
- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

-سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فروميافتد
دانه هاي زرد تخم کتان
زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند
گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم
ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني

آه...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مثل يک حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده

- من به يک ماه ميانديشم
- من به حرفي در شعر
- من به يک چشمه ميانديشم
- من به وهمي در خاک
- من به بوي غني گندمزار
- من به افسانهء نان
- من به معصوميت بازي ها
و به آن کوچهء باريک دراز
که پر از عطر درختان اقاقي بود
- من به بيداري تلخي که پس ازبازي
و به بهتي که پس از کوچه
و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها

- قهرمانيها ؟
-آه
اسب ها پيرند
- عشق؟
- تنهاست و از پنجره اي کوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مينگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش
از خراميدن اقي نازک در خلخال

- آرزوها ؟
- خود را ميبازند
در هماهنگي بيرحم هزاران در
- بسته ؟
- آري ، پيوسته بسته ، بسته
- خسته خواهي شد
- من به يک خانه ميانديشم
با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک
با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم
با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يک دايرهء پي در پي بر آب
و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور

- من به آوار ميانديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشکوک
که شبانگاهان در پنجره ميکاود
و به گوري کوچک ، کوچک چون پيکر يک نوزاد

- کار... کار ؟
- آري ، اما در آن ميز بزرگ
دشمني مخفي مسکن دارد
که ترا ميجود . آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چيز بيهودهء ديگر را
و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت
مثل قايق در گرداب
و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار
و خطوط نامفهوم نخواهي ديد

-يک ستاره ؟
- آري ، صدها ، صدها ، اما
همه در آن سوي شبهاي محصور
- يک پرنده ؟
- آري ، صدها ، صدها ، اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
- من به فريادي در کوچه ميانديشم
- من به موشي بي آزار که در ديوار
گاهگاهي گذري دارد !

- سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
در سحرگاهان ، در لحظهء لرزاني
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم ميآميزد
من دلم ميخواهد
که به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم ميخواهد
که بگويم نه نه نه نه


- برويم
- سخني بايد گفت
- جام ، يا بستر ، يا تنهائي ، يا خواب ؟
- برويم ...

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای درختان بلند!
این مسافر، خسته ست
و نگاهش را بر شاخه ی لرزان شما
مثل برگی بسته ست
سایه را مثل پتویی پاره
بر زمین پهن کنید
شهر در بستر تب سوخته است
در گلویم عطشی
آتش افروخته است
روی این کهنه پتو ، یاد کسی
می نشیند ، و به من
آب می نوشاند
عمران صلاحي​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
:gol:خلوت یک شاعر :gol:

کاش در دهکده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت کمی ارزانی یود
کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب
روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود
کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد
قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود
کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم
رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود
مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست
کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود
چه قدر شعر نوشتیم برای باران
غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود
کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها
دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود
کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد
و به یادش همه شب ماه چراغانی بود
کاش اسم همه دخترکان اینجا
نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود
کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر
غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود
کاش دنیای دل ما شبی از این شبها
غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود
دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم
راز این شعر همین مصرع پایانی بود

مريم حيدرزاده

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند
پوشانده‌اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند
ای گل‌‌، گمان مكن به شب جشن مي‌روي
شايد به خاك مرده‌اي ارزاني‌ات كنند
يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه‌اي بترس كه شيطاني‌ات كنند
آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه‌ايست كه قرباني‌ات كنند:gol:

:gol: فاضل نظری:gol:

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه اسفندها دود کردیم برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه.......

و این هم دستور عشقش بود ...
دست عشق از دامن دل دور باد!
مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادي از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود: ايست!
باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بي‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب مي‌دانست تيغ تيز را
در كف مستي نمي‌بايست داد


:gol: قيصر امين پور:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنها صداست که مي ماند

چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حرکت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني ميچرخند
زمين در ارتفاع به تکرار ميرسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل ميشوند
و روز وسعتي است
که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نميگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
کيفيت محيط کشتي زهدان ماه
سلول هاي فاسد را خواهد کشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .
چرا توقف کنم؟



چه مي تواند باشد مرداب

چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند .
نامرد ، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک ....آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد .
چرا توقف کنم؟
همکاري حروف سربي بيهوده ست .
همکاري حروف سربي
انديشه ي حقير را نجات خواهد داد .
من از لاله ي درختانم
تنفس هواي مانده ملولم ميکند
پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر
بسپارم



نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن

به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
که آسياب هاي بادي ميپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشه هاي نارس گندم را
به زير پستان ميگيرم
و شير مي دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
صداي انعقاد نطفه ي معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که ميماند


در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت ميکنم
و کار تدوين نظامنامه نيست


مرا به زوزه ي دراز توحش
درعضو جنسي حيوان چکار
مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار
مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است
تبار خوني گل ها ميدانيد ؟

:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمام قصه دیوار
زندگی من است.
من آرزوی روزنه را
در عمقِ دخمه چشمانم
به قتلگاهِ نگاهِ شهوتِ شب بردم.
من سقفِ کاذبِ زندانم
و هیچگاه
خیالِ آرامِ میله های عزیز را
با داستانِ پوچِ رهایی
بر هم نمی زنم.
ای غرقه در توهمِ کابوسِ ابرها
از من مخواه
که در خوابِ خیره پلک
به میهمانی رؤیای رنگها بروم.

از من بترس
چلچله مغموم
من برای د یوِ سکوت
بستری نرم دوخته ام
از بالهای صدا.
********
من از تصورِ مرگ ِمسیح
بر چلیپای نور
زنده می گردم.
و سالهاست
که با اعتبارِ مرگ
از حجره های کوچک بازارِ زندگی
هر روز
آرزوی روزِ دگر را
نسیه می برم.
و چو بخطِ هوسهایم
هنوز پر نشده.
مرا با شما
صاحبانِ فروشگاهِ عشقهای زنجیره ای
که آبروی نقد می خواهید
و دیگر هیچ
هیچ حسابی نیست.

ای دوره گردِ عشق فروش
با طپشهای اشتیاق
مرا به خویش مخوان
مشتری نقدِ قلبِ تو
در جمعه بازارهای هرزه دری
پرسه می زند.
********
تمام وحشتِ گورستان
در رودِ روحِ یاغی من
جاریست.
من
با مرده های بی شمار
پیوند خورده ام.
و هرشب
با پای شو مِ خیالِ ولگردم
تابوتِ تازه تری را
تا ما ورای قصه گیسوی کهکشان
تا جامِ قبرِ شهوتِ ناهید
تشعیع می کنم.

از من فرار کن ای ماهِ نرم موی
ورنه در شبِ رؤیای پوچِ نور
ترا به بی شماره ترین پیوندهای مرده خود
پیوند می زنم.
********
بیهوده داستانِ سبزِ گلستان را
در گوشِ من مخوان.
از دستهای سنگی خود
بر ساقه های لاغرِ تندیسِ یک درخت
شاخه می سازم.
آنگاه
در سپیده گاهِ طلوعِ برگ
قصه پوچِ اطلسی ها را
به حکمِ غیر قابلِ برگشتِ دادگاهِ خزان
بر شاخه های سنگی خود
دار می زنم.
********
از انتهای خواب می ایم
و یک تیمارستان مجنون
دست در دست
یک عالمه جنون.
در کوله بارِ پارهِ عقلم
می رقصند.
ای خفته بر بالهای بیداری
در کو چه باغهای خوابهای دیوانهُِ من
قدم مزن.
مباد اینکه
رقاصگانِ کولی عقلم
فرشهای فلسفه ات را
با کفشهای بی قرار و خاکی خود
پاره تر کنند.
********

اقبال ولي پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

...شايد محال نيست

آن کس که درد عشق بداند
اشکي بر اين سخن بفشاند
اين سان که ذره هاي دل بيقرار من
سر در کمند عشق تو، جان در هواي توست
شايد محال نيست که بعد از هزار سال
روزي غبار مارا ، آشفته پوي باد
در دوردست دشتي از ديده ها نهان
بر برگ ارغواني
پيچيده با خزان
يا پاي جويباري
چون اشک ما روان
پهلوي يکدگر بنشاند
ما را به يکدگر برساند

:gol:فریدون مشیری:gol:


 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نمي دانم چه بايد كرد

نمي دانم چه بايد
كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو مي بازم جواني را
وگر خواهم بگريزم چه سازم زندگاني را
گرزيان بودن از يكسو غم فرزند از يك سو
كجا بايد كنم فرياد اين درد نهاني را
نمي دانم چه بايد كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو اين را دل نمي خواهد
ز از خانه را هم يار پا در گل نمي خواهد
تو عاقل يا كه من ديوانه من يا تو به هر حالي
عذاب صحبت ديوانه را
عاقل نمي خواهد
نمي دانم چه بايد كرد
بمانم يا كه بگريزم
اگر خواهم بمانم با تو كارم روز و شب جنگست
وگر بگريزم از تو پيش ايم كوهي از سنگست
نخواندي نغمه با ساز من و بي پرده مي گويم
صداي ضربه ي قلب من و تو ناهماهنگست
نمي دانم چه بايد كرد
نمي دانم چه بايد كرد

مهدی سهیلی:gol:
 

hitech

عضو جدید
مادر...

مادر...

آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
اين جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود
همه جا پيدا بود
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
طلوع

چشم صنوبران سحر خيز
بر شعله بلند افق خيره مانده بود .
دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .
سر مي كشيد كوه،
آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟
پر مي كشيد باد،
آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،
با كوله بار شادي،
از دره مي گذشت ،
در دشت مي دويد !
***
هنگامه اي شگفت ،
يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !
نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد
دنيا،
در انتظارمعجزه ... :
خورشيد مي دميد !
*****

:gol:فریدون مشیری:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سه تابناک


روي تورا و ياس و سحر را
کنار هم
هر روز ديده ام
با اين سه تابناک، دل و جان خويش را
سوي بهشت نور و طراوت، کشيده ام
اي خوش تر از سپيده دم
اي خوب تر ز ياس
تا با مني، چه کار به ياس و سپيده دم؟

"فریدون مشیری"
 
آخرین ویرایش:

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فلسفه حیات !

ساحل افتاده گفت : « گر چه بسي زيستم
هيچ نه معلوم شد آه كه من كيستم .»
موج ز خود رفته اي، تيز خراميد و گفت :
« هستم اگر مي روم گر نروم نيستم . »
(( محمد اقبال لاهوري ))
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موج ز خود رفته رفت
ساحل افتاده ماند .
اين، تن فرسوده را،
پاي به دامن كشيد؛
و آن سر آسوده را،
سوي افق ها كشاند .
***
ساحل تنها، به درد
در پي او ناله كرد:
- (( موج سبكبال من،
بي خبر از حال من،
پاي تو در بند نيست !
بر سر دوشت، چو من،

كوه دماوند نيست !
« هستم اگر مي روم » ! خوشتر ازين پند نيست .
بسته به زنجير را ليك خوش آيند نيست . ))
***
ناله خاموش او، در دلم آتش فكند
رفتن؟ ماندن؟ كدام؟ اي دل انديشمند ؟
گفت : - (( به پايان راه، هر دو به هم مي رسند ! ))
عمر گذر كرده را غرق تماشام شدم :
سينه كشان همچو موج، راهي دريا شدم
هستم اگر ميروم، گفتم و رفتم چو باد
تن، همه شوق و اميد، جان همه آوا شدم
بس به فراز و نشيب، رفتم و باز آمدم،
زآنهمه رفتن چه سود؟ خشت به دريا زدم !
شوق در آمد ز پاي، پاي درآمد به سنگ
و آن نفس گرم تاز، در خم و پيچ درنگ؛
اكنون، ديگر، دريغ، تن به قضا داده است !
موج ز خود رفته بود، ساحل افتاده است !
*****

:gol:فریدون مشیری:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گريز

از هم گريختيم
و آن نازنين پياله دلخواه را، دريغ
بر خاک ريختيم!

جان من و توتشنه پيوند مهر بود،
دردا که جان تشنه خود را گداختيم!
بس دردناک بود جدايي ميان ما،
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم.

ديدار ما که آن همه شوق و اميد داشت
اينک نگاه کن که سراسر ملال گشت.
وان عشق نارنين که ميان من و تو بود،
دردا که چون جواني ما پايمال گشت!

با آن همه نياز که من داشتم به تو،
پرهيز عاشقانه من ناگريز بود.
من بارها به سوي تو باز آمدم ، ولي
هر بار دير بود!

اينک من و توايم دو تنهاي بي نصيب،
هر يک جدا گرفته ره سرنوشت خويش.
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار،
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!


:gol:هو شنگ ابتهاج:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سرود پناهنده

نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردي‌ست با سرودي غمناك
خسته دلي، شكسته دلي، بيزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
اين شرزه شير بيشه ي دين، آيت خدا
بي هيچ باك و بيم و ادا
سوي عجم كشيده دلش، از عرب جدا
امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته مي سرايد و با خويش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه، نالان و بي قرار
با درد و سوز گريد و گويد

امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
وز اين سياه زاويه بگريزم
پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد مي زنم
سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تيره تاج عرب از سر
فرياد مي كند
هيهاي! هاي! هاي
اي ساقيان سخوش ميخانه‌ي الست
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي
اينجا
درمانده‌اي ز قافله‌ي بيدل شماست
آواره‌اي، گريخته‌اي، مانده بي پناه
آه
اينجا منم ، منم
كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجيب حال خوشي دارد
پا مي زند به تاج عرب، گريان
حال خوشي، خيال خوشي دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
وز شك و از يقين
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم
چگونه بگويم ؟
حكايتي ست
ديگر به تنگ آمده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه هاي بيم

ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند ميتوانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره‌ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه

حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
بر خاك راه ريزد
امشب شگفت حال خوشي دارد
و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
او ، در خيال ، خود را بيند
پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتياق قصه ي خود را
مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي
بگريختم
به سوي شما مي گريختم
بگريختم ، به سوي شما آمدم
شما

اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
آيا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
با لابه و خروش
اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي ترسد اين غريب پناهنده
اي قوم ، پشت در مگذاريدش
اي قوم ، از براي خدا
گريه مي كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردي ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هواي كوچ به سر دارد
اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
راهم... دهيد، آي!... پناهم دهيد... آي
هو... هوي.... هاي... هاي


مهدی اخوان ثالث:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه شب با ياد مه رويي، به دل و جان تاب و تبي دارم
چه خبر آن سلسله گيسو را، كه پريشان روز و شبي دارم
به يكي بــوسه ز تــو خرسندم، بنواز آخر به شكـر خندم
كه برآيد نــاله ز هر بندم، كه چو نـــي شور و طربي دارم
نه تــو پيوند دل مــن بودي؟ نه فـروغ محفل من بودي
نه زهستي حاصــل من بودي؟ چه كنم شور عجبي دارم
به خم زلفي كه نگون كردي، دل من پا بند جنون كردي
چه بگويم با تو كه چون كردي؟ كه چگونه روز و شبي دارم
:gol:مهرداد اوستا:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سخنی نيست...

به ئولين و ثمينِ باغچه‌بان
چه بگويم؟ سخنی نيست.

می‌وزد از سرِ اميد نسيمی،
ليک تا زمزمه‌يی سازکند

در همه خلوتِ صحرا
به ره‌اش
نارونی نيست.
چه بگويم؟ سخنی نيست.


پشتِ درهایِ فروبسته
شبِ از دشنه و دشمن پُر
به کج‌انديشی
خاموش
نشسته‌ست.
بام‌ها
زيرِ فشارِ شب
کج،
کوچه
از آمدورفتِ شبِ بدچشمِ سمج
خسته‌ست.

چه بگويم؟ سخنی نيست.
در همه خلوتِ اين شهر، آوا

جز ز موشی که دراند کفنی
نيست.
وندر اين ظلمت‌جا

جز سيانوحه‌یِ شومرده زنی
نيست.
ور نسيمی جنبد

به ره‌اش
نجوا را
نارونی نيست.
چه بگويم؟
سخنی نيست...


آذرِ ۱۳۳۹
احمد شاملو
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
....هر سو, مرا کشید پی خویش در به در,
این خوش پسند دیده زیباپرست من.
شد راهنمای این دل مشتاق بی قرار,
بگرفت دست من:
و آن آرزوی گمشده, بی نام و نشان,
در دورگاه دیده من جلوه می نمود.
در وادی خیال, مرامست میدواند,
وز خویش می ربود.
از دور می فریفت, دل تشنه مرا,
چون بحر, موج می زد و لرزان چو آب بود.
وانگه که پیش رفتم, با شور و التهاب
دیدم سراب بود!
بیچاره من, که از پس این جستجو هنوز,
می نالد این دل شیدا که" یار کو؟...
بنما کجاست او؟...."

:gol:هوشنگ ابتهاج :gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاتون

كدوم شاعر ، كدوم عاشق ، كدوم مرذ
تو رو ديد و به ياد من نيفتاد
به ياد هق هق بي وقفه ي من
توي آغوش معصومانه ي باد
تو اسمت معني ايثار آبه
براي خاك داغ خستگي ها
تو معناي پناه آخريني
واسه اين زخمي دلبستگي ها
نجيب و با شكوه و حيرت آور
تو خاتون تمام قصه هايي
تو بانوي ترانه هامي اما
مثل شكستن من بي صدايي
تو باور مي كني اندوه ماه رو
تو مي فهمي سكوت بيشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگي
كه مي شناسي غرور شيشه ها رو
تو معصومي مثل تنهايي من
شريك غصه هاي شبنم و نور
تو تنهايي مثل معصومي من
رفيق قله هاي پاك و مغرور
ببين ، من آخرين برگ درختم
درخت زخمي از تيغ زمستون
منو راحت كن از تنهايي من
منو پاكيزه كن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها اميدي
براي قلب من ، اين قلب مسموم
رداي روشن آمرزشي تو
براي اين تن محكوم محكوم
نجيب و با شكوه و حيرت آور
تو خاتون تمام قصه هايي
تو بانوي ترانه هامي ، اما
مثل شكستن من بي صدايي

ایرج جنتی عطایی:gol:

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
آفتاب ميشود

نگاه كن كه غم درون ديده ام
چگونه قطره قطره آب ميشود
چگونه سايه سياه سر كشم
اسير دست آفتاب ميشود
نگاه كن
تمام هستيم خراب ميشود
شراره اي مرا به كام ميكشد
مرا به اوج ميبرد
مرا به دام ميكشد
نگاه كن
تمام آسمان من
پر از شهاب ميشود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده ايي مرا كنون به زورقي
ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شهرها و شورها

به راه پر ستاره ميكشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه كن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين بركه هاي شب شدم

چه دور بود پيش ازاين زمين ما
به اين كبود غرفه هاي آسمان
كنون به گوش من دوباره ميرسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه كن كه من كجا رسيده ام
به كهكشان ، به بيكران ، به جاودان

كنون كه آمديم تا به اوجها
مرا بشوي با شراب موجها
مرا به پيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان دير پا
مرا دگر رها مكن
مرا از اين ستاره ها جدا مكن
نگاه كن كه موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب ميشود
صراحي سياه ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب ميشود
به روي گاهواره هاي شعر من
نگاه كن
تو ميدمي و آفتاب ميشود

فروغ فرخ زاد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نه عادلانه نه زيبا بود...

نه عادلانه نه زيبا بود
جهان

پيش از آن که ما به صحنه برآييم.


به عدل ِ دست‌نايافته انديشيديم
و زيبايي
در وجود آمد.

احمد شاملو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را
 

hitech

عضو جدید
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دوشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان........
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سفر

خداي را
مسجد من كجاست
اي ناخداي من؟
در كدامين جزيره آن آبگي ايمن است
كه راهش
از هفت درياي بي زنهار
مي گذرد؟
***
از تنگابي پيچاپيچ گذشتيم
- با
نخستين شام سفر -
كه مزرعه سبز آبگينه بود.
و با كاهش شب
- كه پنداري
در تنگه سنگي
جاي خوش تر داشت -
به در يائي مرده درآمديم
- با آسمان سربي ِ كوتاهش -
كه موج و باد را
به سكوني جاودانه مسخ كرده بود.
و آفتابي رطوبت زده
- كه در فراخي ِ بي تصميمي
خويش
سر گرداني مي كشيد،
و در ترديد ِ ميان فرو نشستن يا بر خاستن
به ولنگاري
يله بود-.
***
ما به سختي در هواي كنديده طاعوني ‍‍‍‍‎‏َدم مي زديم و
عرق ريزان
در تلاشي نو ميدانه
پارو مي كشيدم
بر پهنه خاموش ِ دريائي پوسيده
كه سراسر
پوشيده ز اجسادي
ست كه چشمان ايشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمي كه به هر جنبنده
در نگاه ايشان است
نيزه هاي شكن شكن تندر
جستن مي كند.
***
و تنگاب ها
و درياها.
تنگاب ها
و درياهاي ديگر...
***
آنگاه به دريائي جوشان در آمديم،
با گرداب
هاي هول
وخرسنگ هاي تفته
كه خيزاب ها
بر آن
مي جوشيد.
((-اينك درياي ابرهاست...
اگر عشق نيست
هرگز هيچ آدميزاده را
تاب سفري اينچن
نيست!))
چنين گفتي
با لباني كه مدام
پنداري
نام گلي
تكرار مي كنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر
بر گرفتيم
اينك كلام تو بود از لباني
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جان من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز گفتم.
كلماتي كه عطر دهان تو را داشت.
و در آن دوزخ
- كه آب گنديده
دود كنان
بر تابه هاي تفته ي سنگ
مي سوخت ـ
رطوبت
دهانت را
از هر يكان ِ حرف
چشيدم.
و تو به چربدستي
كشتي را
بر درياي دمه خيز ِ جوشان
مي گذراندي.
و كشتي
با سنگيني سيــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند
- كه از بار غرور بادبان ها
پست مي شد -
در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان
به كابوسي مي
مانست
كه در تبي سنگين
مي گذرد.
***
امـّا
چندان كه روز بي آفتاب
به زردي نشست،
از پس تنگابي كوتاه
راه
به دريايي ديگر برديم
كه پاكي
گفتي
زنگيان
غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و
من اندوه ايشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزيره ئي ست
هم از اين دريا.
اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟
تو خود آيا جست و جوي جزيره را
از فراز كشتي
كبوتري پرواز مي دهي؟
يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟
- كه در اين دريا بار
همه چيزي
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده
است
و نقره كدر فلس ماهيان
در آب
ماهي ديگريست
در آسماني
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتي ابدي
در جزيره بكري فرود آمديم.
گفتي
((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:
سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))
و به سجده
من
پيشاني بر خاك نهادم.
***
خداي را
نا خداي من!
مسجد من كجاست؟
در كدامين دريا
كدامين جزيره؟-
آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم
و مذهبي عتيق را
- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -
به ورود گونه ئي
جان بخشم.
مسجد من كجاست؟
با دستهاي عاشقت
آن جا
مرا
مزاري بنا كن!

احمد شاملو​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

از لحظه های آبی 2

در آن بهار بلند آن سپیده ی بیدار
مرا به گونه ی باران
مرا به گونه ی گل
به موجواره ی آن شط روشنی بسپار
در آن بهار کبود
آن دو دشت رستاخیز
در آن سکوت پذیرنده و گریزنده
مرا به سان سرودی
دوباره
کن تکرار
شفیعی کدکنی

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ترانه

بر اين کناره تا کرانه‌ی آمودريا
آبي مي‌گذشت که دگر نيست:
رودی که به روزگاران ِ دراز سُريد و از ياد شد
رودی که فروخشکيد و بر باد شد.


بر اين امواج تا رودباران ِ سند
زورقي مي‌گذشت که دگر نيست:
زورقي که روزی چند در خاطری نقش بست
وانگه به خرسنگي برآمد و درهم‌شکست.


بر اين زورق از بندری به شهرْبندری
زورقباني پارو مي‌کشيد که دگر نيست:
پاروکشي که هر سفر شوريده دختری‌ش ديده به راه داشت
که به اميدی مبهم نهال ِ آرزويي به دل مي‌کاشت.


بر اين رود ِ پادرجای
اميدی درخشيد که دگر نيست:
اميد ِ سعادتي که پابرجا مي‌نمود
ليکن در بستر ِ خويش به جز خوابي گذرا نبود.


تير ِ ۱۳۷۳
احمد شاملو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتنم دلشاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر ازمن میروی
آرزو دارم تو هم عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را...!
 
آخرین ویرایش:

amator_2

عضو جدید
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که در آینه ی اشک تو غم من پیداست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]قطره ی اشک تو داند که غم من دریاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]سخن از اشک مخواه [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که سکوتت گویاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]از نگه کردنت احوال تو را می دانم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دل غربت زده ات [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بی نوایی تنهاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]من و تو می دانیم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چه غمی در دل ماست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]اشک تو صاعقه است [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تو به هر شعله ی چشمان ترم می سوزی [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بیش از این گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که بدین غمزدگی بیشترم می سوزی [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]من چو مرغ قفسم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]تو در این کنج قفس بال و پرم می سوزی [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]گل من گریه مکن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]که در ایینه ی اشک تو غم من پیداست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]فطره ی اشک تو داند که غم من دریاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]دل به امید ببند [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]نا امیدی کفرست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]چشم ما بر فرداست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ز تبسم مگریز [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
 

Similar threads

بالا