شعر نو

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فراغي

چه بي تابه مي خواهمت اي دوريت
آزمون تلخ زنده به گوري!
چه بي تابه تو را طلب مي كنم!
بر پشت ِ سمندي
گوئي
نوزين
كه قرارش نيست.
و فاصله
تجربه ئي بيهوده است.
بوي پيرهنت،
اين جا
و اكنون. ـ
كوه ها در فاصله
سردند.
دست
در كوپه وبستر
حضور مانوس ِ دست تو را مي جويد،
و به راه انديشيدن
ياس را
رج مي زند
بي نجواي ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامي خالي است


احمد شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نور را پیمودیم، دشت طلا را در نوشتیم.افسانه را چیدیم، و پلاسیده فكندیم.
كنار شن‌زار، آفتابی سایه بار، ما را نواخت.
درنگی كردیم.
بر لب رود پهناور رمز، رؤیاها را سر بریدیم.
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم.
ظلمت شكافت، زهره را دیدیم، و به ستیغ برآمدیم.
آذرخشی فرود آمد، و ما را در نیایش فرو دید.
لرزان، گریستیم. خندان، گریستیم.
رگباری فرو كوفت: از در همدلی بودیم.
سیاهی رفت. سر به آبی آسمان سودیم، در خور آسمان‌ها
شدیم.
سایه را به دره رها كردیم. لبخند را به فراخنای تهی
فشاندیم.
سكوت ما بهم پیوست و ما «ما» شدیم.
تنهایی ما تا دشت طلا دامن كشید.
آفتاب از چهره ی ما ترسید.
دریافتیم و خنده زدیم.
نهفتیم و سوختیم.
هر چه بهم‌تر، تنهاتر،
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاك آمدم، و بنده شدم.
تو بالا رفتی، و خدا شدی.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تمثيل

در يكي فرياد
زيستن -
[ پرواز ِ عصباني‌ ِ فـّواره ئي
كه خلاصيش از خاك
نيست
و رهائي را
تجربه ئي مي كند.]
و شكوهِ مردن
در فواره فريادي -
[زمينت
ديوانه آسا
با خويش مي كشد
تا باروري را
دستمايه ئي كند؛
كه شهيدان و عاصيان
يارانند
بار آورانند.]
ورنه خاك
از تو
باتلاقي خواهد شد
چون به گونه جوباران ِ حقير
مرده باشي.
***
فريادي شو تا باران
وگرنه
مرداران!


احمد شاملو​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرخیِ سیب :
هاله ایست از محبّت
که چهره ی خسته ی روزگارِ کهن را
گلگون کرده.
پیکانِ سرکشِ تقدیر :
در کمند ِ دُردانه هایِ اشک و صداقت
اسیر گشته.
پنجره :
روزنه ایست به سوی طبیعت
به سوی پاکی
به سوی عشق.
پس رؤیای نمناک ِ طبیعت :
آبستن عشق است!
و حاصل عشق
جز رستگاری نیست.
و این است انعکاسِ طبیعت ِ پاک ِ آدمی
... در آینه ...

امیرآروین

 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هملت

بودن
يا نبودن...
بحث در اين نيست
وسوسه اين است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشير به زهر آب ديده
در كف دشمن.-
همه چيزي
از پيش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.
پدرم مگر به باغ جتسماني خفته بود
كه نقش من ميراث اعتماد فريبكار اوست
وبستر فريب او
كامگاه عمويم!
[ من اين همه را
به ناگهان دريافتم،
با نيم نگاهي
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شيطاني ديگر
اين قابيل ديگر را
به جتسماني ديگر
به بي خبري لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فريبي اما،
چه فريبي!
كه آنكه از پس پرده نيمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامي فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پيشاپيش
حرف
به حرف
باز مي شناسد
***
در پس پرده نيمرنگ تاريكي
چشمها
نظاره درد مرا
سكه ها از سيم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گريستن
در اختلال صدا و تنفس آن كس
كه متظاهرانه
در حقيقت به ترديد مي نگرد
لذتي به كف آرند.
از اينان مدد از چه خواهم، كه
سرانجام
مرا و عموي مرا
به تساوي
در برابر خويش به كرنش مي خوانند،
هرچندرنج ِمن ايشان را ندا در داده باشد كه ديگر
كلاديوس
نه نام عــّم
كه مفهومي است عام.
وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با اين همه
از آن زمان كه حقيقت
چون روح ِ سرگردان ِ بي آرامي
بر من آشكاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلي در صحنه دروغين
منخرين مرا آزرد،
بحثي نه
كه وسوسه ئي است اين:
بودن
يا
نبودن


احمد شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اينجاست ، آييد، پنجره بگشاييد، اي من و دگر من ها:صد پرتو من در آب!
مهتاب ، تابنده نگر ، بر لرزش برگ، انديشه من ، جاده مرگ.
آنجا نيلوفرهاست، به بهشت، به خدا درهاست.
اينجا ايوان ، خاموشي هوش ، پرواز روان.
در باغ زمان تنها نشديم. اي سنگ و نگاه ، اي وهم و درخت ، آيا نشديم؟
من " صخره - من" ام، تو " شاخه - تو" يي.
اين بام گلي، آري، اين بام گلي ، خاك است و من و پندار.
و چه بود اين لكه رنگ ، اين دود سبك ؟ پروانه گذشت؟ افسانه دميد؟
ني ، اين لكه رنگ ، اين دود سبك ، پروانه نبود، من بودم و تو. افسانه نبود،
ما بود و شما.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تكرار

جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر اين پهنه نوميد فرود آمدند
كه كتاب رسالت شان
جز سياهه آن نام ها نبود
كه شهادت را
در سرگذشت خويش
مكرر كرده بودند
***
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشيد سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آينه هاي خاطره باز شناسند
تا در يابند كه جلادان ايشان، همه آن پاي در زنجيرانند
كه قيام در خون تپيده اينان
چنان چون سرودي در چشم انداز آزادي آنان رسته بود، -
هم آن پاي در
زنجيرانند كه، اينك!
بنگريد
تا چه گونه
بي آسمان و بي سرود
زندان خود و اينان را دوستاقباني مي كنند،
بنگريد!
بنگريد!
***
جنگل آينه ها به هم درشكست
و رسولاني خسته بر گستره تاريك فرود آمدند
كه فرياد درد ايشان
به هنگامي كه شكنجه بر قالبشان پوست مي دريد
چنين بود:
« - كتاب رسالت ما محبت است و زيبائي ست
تا بلبل هاي بوسه بر شاخ ارغوان بسرايند
شور بختان را نيكفرجام
بردگان را آزاد و
نوميدان را اميدوار خواسته ايم
تا تبار يزداني انسان
سلطنت جاويدانش را
در قلمرو خاك
باز يابد
كتاب رسالت ما
محبت است و زيبائي ست
تا زهدان خاك
از تخمه كين
بار نبندد »
***
جنگل آئينه فرو ريخت
و رسولان خسته به تبار شهيدان پيوستند،
و شاعران به تبار شهيدان پيوستند
چونان كبوتران آزاد پروازي كه به دست غلامان ذبح مي شوند
تا سفره اربابان را رنگين كنند
و بدين گونه
بود
كه سرود و زيبائي
زميني را كه ديگر از آن انسان نيست
بدرود كرد
گوري ماند و نوحه ئي
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگي اندر
بماند


احمد شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد.

سهراب
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
http://www.shereno.com/go.php?where=down&id=1359شب و نازي ‚ من و تب

من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش كه هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
كبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرك با گلوي من مي خوند
شاپرك با پر من پر مي
زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي كرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تكاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيكرانه است دريا
كوچيكه قايق من
هاي ... آهاي
تو كجايي
نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يك قايق يخ كرده روي درياچه يخ ‚ يخ كردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يك كسي اسممو گفت
تو منو صدا كردي يا جيرجيرك آواز مي خوند
من : جيرجيرك آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : كاشكي تشنه م بود
نازي :
گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : كاشكي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي كنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازي : آتيشو الو كنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه كه چي بشه ؟
نازي : كه مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش كره خر را
ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه كه ما ميبينيم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از كجا مي فهميديم كه سفيد يعني چه ؟
كه سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از كجا مي دونستيم بوته اي
كه زير پامون له مي شه
كلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي كندوي زنبور چشم آدمه
من : درك زيبايي ‚ دركي زيباست
سبزي سرو فقط يك سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسي است كه نمي دانيم كيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن
رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه كهكشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي
صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا كجا من اومدم /
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من
كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من
مي خوام برگردم به كودكي
نازي : نمي شه
كفش برگشت برامون كوچيكه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نيست
من : براي گذشتن از ناممكن كيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را كجا زيارت بكنم ؟
نازي ك در
عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يك و دو
من : يك و دو
نازي : سه و چهار



حسین پناهی

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می تراوید آفتاب از بوته ها
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشای یار باد
مویش افشان گونه اش شبنم زده
لاله ای دیدیم لبخندی به دشت
پرتویی در آب روشن ریخته
او صدا را درشیار باد ریخت
جلوه اش با بوی خک آمیخته
رود تابان بود و او موج صدا
خیره شد چشمان ما در رود وهم
پرده روشن بود او تاریک خواند
طرح ها دردست دارد دود وهم
چشممن بر پیکرش افتاد گفت
آفت پژمردگی نزدیک او
دشت دریای تپش آهنگ نور
سایه میزد خنده تاریک او
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یادت هست می گفتی صدای من!
این "من" در سوگ سلام ستاره نشسته.....
به آواز غمگنانه ی قنات خشکیده می ماند !

وقتی که اسبهای عرق کرده ی باد
یالایال می تازند

و چاه های تشنه عبورشان را

های می کشند

در برهوت شنپوش!

تو اما صدایت گواه بیداری بود
پس چرا به دخمه پریدی ؟ خوش نوا مرغ!!

بی بی بهشت بابونه!
خاتون نور!
در گرماگرم آن شوریده سری
تن به باد سپردنت چه بود ؟

به خدا نوشتن از بادباک باد برده ی بوسه
دشوار است
!

ساده نیست سوگ شمار شهامت شن ها بودن
وقتی دریا

با جاروی بلند موجش مدام

دامنه ها را درو می کند...!

بگو چه بگویم در تداوم تاراج این همه تبردار ؟
بگو چه بگویم در خاموشی خورشید ؟

یغما گلرویی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي عبور ظريف
بال را معني كن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد

اي حيات شديد
ريشه هاي تو از مهلت نور
آب مي نوشد
- آدمي زاد- اين حجم غمناك
روي پاشويه وقت
روز سرشاري حوض را خواب مي بيند

اي كمي رفته بالاتر از واقعيت
با تكان لطيف غريزه
ارث تاريك اشكال از بال هاي تو مي ريزد
عصمت گيج پرواز
مثل يك خط مغلق
در شيار فضا رمز مي پاشد
من
وارث نقش فرش زمينم
و همه انحناهاي اين حوضخانه،
شكل آن كاسه مس
هم سفره بوده با من
از زمين هاي زبر غريزي
تا تراشيدگي هاي وجدان امروز

اي نگاه تحرك
حجم انگشت تكرار
روزن التهاب مرا بست
پيش از اين در لب سيب
دست من شعله ور مي شد
پيش از اين يعني
روزگاري كه انسان از اقوام يك شاخه بود
روزگاري كه در سايه برگ ادراك
روي پلك درشت بشارت
خواب شيريني از هوش مي رفت،
از تماشاي سوي ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق مي شد

اي حضور پريروز بدوي
اي كه با يك پرش از سر شاخه تا خاك
حرمت زندگي را
طرح مي ريزي
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهاي تند عطش را
مي شنيدم
بال حاضر جواب تو
از سوال فضا پيش مي افتد
آدمي زاد طومار طولاني انتظار است،
اي پرنده ، ولي تو
خال يك نقطه در صفحه ارتجال حياتي
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]در صبح آشنایی شیرین مان ، تو را[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] گفتم که : ((مرد عشق نئی!)) باورت نبود[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟ [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]می خواستی به خاطر سوگند های خویش[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] در بزم عشق ، بر سر من ، جام نشکنی ، [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]می خواستی ، به پاس صفای سرشک من،[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] این گونه دل شکسته ، به خاکم نیفکنی . [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]پنداشتی که کوره ی سوزان عشق من[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] دور از نگاه گرم تو ، خاموش می شود ؟ [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]پنداشتی یاد تو ، ای یاد دلنواز[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] در تنگنای سینه ، فراموش می شود‌ ؟ [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]تو ، رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] من مانده ام که عشق تو را ، تاج سر کنم .[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] روزی که پیک مرگ ، مرا می برد به گور[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] من ، شبچراغ عشق تو را نیز می برم.[/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif] عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ توست [/FONT]
[FONT=B kamran,arial,helvetica,sans-serif]خورشید جاودانی دنیای دگرم [/FONT]
فریدون مشیری
 

h-masoumi

عضو جدید
چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی روی خندان تو را کاشکی می دیدم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شانه بالا زدنت را بی قید[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وتکان دادن دستت که مهم نیست زیاد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و تکان دادن سر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد[/FONT]
میتوانی تو به من زندگانی بخشی...یا بگیری از من انچه را میبخشی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمامي الفاظ جهان را در اختيار داشتيم و
آن نگفتيم
كه به كار آيد
چرا كه تنها يك سخن
يك سخن در ميانه نبود:
آزادي!
ما نگفتيم
تو تصويرش كن!
 

bardiajoon

عضو جدید
كابوس روئين تن

كابوس روئين تن

قصيده من
چگونه سپيد شدي؟
وقتي وزن بيت هايت
بر سينه دفترم افتاده
وقتي اين كاغذ بخيل
جرأت حمل وا‍ژه هايت را ندارد
چه انتظار از قلم مست
كه چون رقاصه اي دوره گرد
مي تابد و مي نالد
و در انتهاي سطر خواستن
عربده مي كشد!
وقتي عدم
به حضور شانه به شانه تنهايي ام
غزل غزل ، موميايي شده
چه انتظار از استخواني مچاله
كه رخوت مفاصلش را
طفره مي رود.
و تو اي كابوس روئين تن !
فكر مي كني نديدمت؟
سپيده دمان
سوار بر اسبي چموش
در تقاطع نفرت و عشق
به انتظار بودي
تا بشنوي آهنگ تپش هاي قلب خورشيد را
كه وحشت زده
از بام افق مي گذشت
كابوس روئين تن
در جوار فسيل فانوس گداخته
كه حالا مهمان خاك است
نگاهت به حلقه كدام در آويخته؟
وقتي ذهن بيمارم را مرور مي كني
ميان برگهاي خشكيده خلوت من
پرهيز نكن
پيش آ
در تورم فاصله ها
مرزهاي نا معلوم آشوب را
داغ بر دل سايه هايي است
كه پنجره ها را قسمت كرده اند
چه تقسيم عادلانه اي:
نصف مال تو
نصف هم مال تو!

كابوس روئين تن
من از نجواهاي بي رد و نشان نمي هراسم
من سايه دار لحظه هاي مبهم پريشاني ام
بس است
بي خيال من شو!


برديا ، پانزدهم بهمن 87 ، نیویورک
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حریق خزان بود
همه برگها آتش سرخ
همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
و برگی
که می سوخت می ریخت می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار آفرین
که به سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
و برگی که دشنام می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
نگاهی که نفرین به پاییز می کرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعله ها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت
می کوفت می زد
به تاراج می برد
و جانی که چون برگ
می سوخت می ریخت می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
ترا می دواند به دنبال باد
مرا می دواند یه دنبال هیچ



"فریدون مشیری"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بر جاده هاي اطلس

اي نقطه هاي كوچك
اي لكه هاي دور شونده از منظر دريغ
اي آهوان كوچنده از مرتع خيال
اي نقطه هاي كوچك
در لايه هاي آجري مغشوش
بر
پشته هاي روشن بي خط و نقش و نام
در جنگل عميق تصاوير
در ساحل خطوط آبي منشعب
دنبال نقطه هاي كوچك مي گشتم
اي نقطه هاي كوچك اما
هر گوشه مهره هاي گرد و درشت
در عمق بيشه هاي بلند دكل ها
حايل مي شد ميان چشمم و سطح مورب منقوش
اي نقطه هاي كوچك
آواز اشتياق چشم پياده ام بود
برگشته از حصار بلند مكعب مشكي
در شيب هاي خرم كه عكس ميشها
با بوته هاي سبز گلاويز بود
و دختران مزرعه
غرق لباس هاي گلبفت
با باف ههاي سبز علف بر پشت
در كوچههاي دهكده مي رفتند
در جذبه ي سرود
اي نقطه هاي كوچك
من نقطه
هاي كوچك را مي جستم
تا زخم ناشناس پيشاني غرورم را
در چشمه هاي ژرف بدايت
با آبهاي تازه شفا بخشم
و گله ي رميده بزهاي خاطره را
از هول گرگ هاي فراموشي
به جلگههاي ايمن بسپارم
و خود به نيمروز عطش
در سايه معطر سدري كهن
آسوده سر به خشت فراغت
بگذارم
اي نقطه هاي كوچك
اما
هر لحظه زير چشم مبهوتم
بر سطح آن مورب مخطوط
بر تپه ها در شيبهاي بي گله
در لايه هاي آجري
در جذبه ي ترانه ي
اي نقطه ها
آن لكه هاي جادو بي وقفه
به مهره هاي گرد و درشت و سياه
و قلعه هاي مكعب
تغيير مي پذيرفت
و سبزههاي پر رمه در منظر
مانند آبهاي تصور
مانند آهوان جادويي
از مرز اشتباهم برمي خاست
اي نقطه هاي
اما
زنجير داغ خشونت
پيچيده دور ساعد جراثقال
بر گرده ظريف بكارت مي خورد
و ديوهاي رويين
از هر طرف
تنوره كشان
به دره هاي بكر بدايت
به جلگه ي غزالان
و چشمه ها
هجوم مي آورد


منوچهر آتشی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد،
خانه ای داشته باشم در آب
و در آن خانه به هر پنجره ای،
پرده از پارچه نازک آب.
من دلم می خواهد روح من،
انعطاف خزه را داشته باشددر آب.
گریه در آب چه لذت بخش است.
من که انباشته هستم از اشک،
داخل آب اگر گریه کنم،
تو نخواهی فهمید.
من دلم می خواهد،
خانه ای داشته باشم در آب،
آب یعنی خوبی ها.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرنده آمد

پرنده آمد و گشتي زد و به شاخه نشست
سكوت باغ پر از نغمه شد ز خواندن او
پرنده پر زد و رفت
تو را به ياد من آورد
ونغمه هاي تو
را
به خانه آمدن و لحظه هاي در زدنت
به هر دري كه رسيدي در دگر زدنت
چو دختران نسيم
به گام نرم رسيدن ميان خانه ي ما
به هر اطاق و به هر كنج خانه سر زدنت
ميان گلدانها
گلي ز شاخه ربودن به زلف برزدنت
سپس به نغمه گري بوسه هاي خاطره ساز
به گونه و لب من تا دم
سحر زدنت
دوباره نغمه زنان به وقت صبح
چو مرغان ز خانه پر زدنت


م.آزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

امشب دلم ميخواهد
به کسي بگويم"" دوستت دارم.""
تو نهراس و آنکس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همين امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برايت نقش آن دل باخته اي را بازي کنم که
لحظه اي دور از محبوب خويش زندگي را نميتواند.
بگذار همچون معشوقي که براي وصال معشوقش
جان ميدهد برايت جان دهم.
بگذار همين امشب پيش پايت زانو بزنم
و تو را ستايش کنم.
بگذار در تاريکي به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود
و تو را درنيابم.
ميخواهم بينديشي که همين امشب
غير از من کسي ديوانه تو نيست
هرچند که جاهلانه فکري باشد.
کمي بيشتر با من
و همين امشب بگذار خيال کنم
که جز تو کسي نيست.
همين يک امشب را بگذار نقش بازي کنم.
نقش حقيقت را.
همان که دور از تو بارها روبه روي آينه تمرين کرده ام.
اي آخرين ...

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرد و مركب

گفت راوي : راه از آيند و روند آسود
گردها خوابيد
روز رفت و شب فراز آمد
گوهر آجين كبود پير باز آمد
چون گذشت از شب دو كوته پاس
بانگ
طبل پاسداران رفت تا هر سو
كه : شما خوابيد ، ما بيدار
خرم و آسوده تان خفتار
بشنو اما ز آن دلير شير گير پهنه ي ناورد
گرد گردان گرد
مرد مردان مرد
كه به خود جنبيد و گرد از شانه ها افشاند
چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند
و به سوي خلوت خاموش غرش كرد ،
غضبان گفت
هاي
ه زادان ! چاكران خاص
طرفه خرجين گهربفت سليحم را فراز آريد
گفت راوي : خلوت آرام خامش بود
مي نجبنيد آب از آب ، آنسانكه برگ از برگ ، هيچ از هيچ
خويشتن برخاست
ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزيحش را فراز آورد
پاره انباني كه پنداري
هر چه
در آن بوده بود افتاده بود و باز مي افتاد
فخ و فوخ و تق و توقي كرد
در خيالش گفت : ديگر مرد
سر غرق شد در آهن و پولاد
باز بر خاموشي خلوت خروش آورد
هاي
شير بچه مهتر پولادچنگ آهنين ناخن
رخش را زين كن
باز هيچ از هيچ و برگ از برگ هم ز آنسانكه آب از آب
بار ديگر خويشتن برخاست
تكه تكه تخته اي مومي به هم پيوست
در خيالش گفت : ديگر مرد
رخش رويين بر نشست و رفت سوي عرصيه ي ناورد
گفت راوي : سوي خندستان
فت راوي : ماه خلوت بود اما دشت مي تابيد
نه خداياي ، ماه مي تابيد ، اما دشت خلوت بود
در كنار دشت
گفت موشي با دگر موشي
آنچه كالا داشتم پوسيد در انبار
آنچه دارم ، هاه مي پوسد
خرده ريز و گندم و صابون و چي ، خروار در خروار
خست حرفش را و با شك در جوابش گفت ديگر موش
ما هم از اينسان ، ئلي بگذار
شايد اين باشد همان مردي كه مي گويند چون و چند
وز پسش خيل
خريداران شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد شش
و آسمان شد هشت
ز آنكه ز آنجا مرد و كركب در گذر بودند
پيچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم
اگامخواره جاده ي هموار
بر زمين خوابيده بود آرام و آسوده
چون نوار سالخوردي پوده و سوده
و فراخ دشت بي فرسنگ
ساكت از شيب فرازي ، دره ي كوهي
لكه ي بوته و درختي ، تپهاي از چيزي انبوهي
كه نگاه بي پناه و بور را لختي به خود خواند
يا صدايي را به سويي باز گرداند
چون دو كفه ي عدل عادل بود ، اما خالي افتاده
در دو سوي خلوت جاده
جلوه اي هموار از همواري ، از كنه تهي ،
بودي چو نابوده
هيچ ، بيهوده
همچنان شب با سكوت خويش خلوت داشت
مانده از او نور باقي خسته اندي پاس
مرد و مركب گرم رفتن ليك
ماندگي نپذير
خستگي نشناس
رخش رويين گرچه هر سو گردباد مي انگيخت
لكن از آنجا كه چون ابر بهار چارده اندام باران عرق مي ريخت
مرد و مركب ، گفت راوي : الغرض القصه مي رفتند همچون باد
پشت سرشان سيلي از گل راه مي افتاد
لكه اي در دوردست راه پيدا شد
ها چه بود اين ؟
كس نمي بيند ، نديد آن لكه را شايد
گفت راوي : رفت بايد ، تا چه باشد
يا چه پيش آيد
در كنار دشت ، گامي چند دور از آن
نوار رنگ فرسوده
سوده ي پوده
در فضاي خيمه اي چون سينه ي من تنگ
اندرو آويخته مثل دلم فانوس دوداندودي از ديرك
با فروغي چون دروغي كه ش نخواهد كرد باور ، هيچ
قصه باره ساده دل كودك
در پيشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست
بستر دو مرد
سرد
گفت راوي : آنچه آنجا بود
بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود
نيز چون دارندگانش از وجود خويشتن بيزار
نيز چون دارندگانش رنجه از هستي
واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بيدار ، مست خستگيهايي كه دارد كار ،
ريخته واريخته هر چيز
حاكي از : اي ، من
گرفتم هر چه در جايش
پتك آنجا كلنگ آنجاي ، اينهم بيل
هوم، كه چي ؟
اينجا هم از اهرم
فيلك اينجا و سرند اينجا
چه نتيجه ، هه
بيا
آخر كه
نهم جاي
خب ، يعني
طناب خط و
چه
زنبيل
اينهمه آلات رنج است، آي پس اسباب راحت كو ؟
گفت راوي: راست خواهي راست مي گفت آن پريشانبوم با ايشان
واندر آن شب نيز گويي گفت و گويي بودشان با هم
من شنيدستم چه مي گفتند
همچو شبهاي دگر دشمنامباران كرده هستي را
خسته و فرسوده مي خفتند
در فضاي خيمه آن شب نيز
گفت و گويي بود و نجوايي
يادگار ، اي
، با توام ، خوابي تو يا بيدار ؟
من دگر تابم نماند اي يار
چندمان بايست تنها در بيابان بود
وشيد اين غبار آلود ؟
چندمان بايست كرد اين جاده را هموار ؟
ما بيابان مرگ راهي كه بر آن پويند از شهري به ديگر شهر
بيغماني سر خوش و آسوده از هر رنج
رده از رنج
قيبله ي ما فراهم ، شايگان صد گنج
من دگر بيزارم از اين زندگي ، فهميدي ، اي ، بيزار
يادگارا ، با تو ام ، خوابي تو يا بيدار ؟
خست حرفش را و خواب آلود گفت : اي دوست
ما هم از اينسان ، وليكن بارها با تو
گفته ام ، كوچكترين صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست
تو مگر
نشنيده اي كه خواهد آمد روز بهروزي
روز شيريني كه با ماش آشتي باشد
آنچنان روزي كه در وي نشنو گوش و نبيند چشم
جز گل افشان طرب گلبانگ پيروزي
اي جوان ديگر مبر از ياد هرگز آنچه پيرت گفت
گفت : بيش از پنج روزي نيست حكم ميرنوروزي
تو مگر نشنيده اي در راه مرد و مركبي
داريم
آه ، بنگر .... بنگر آنك ... خاسته گردي و چه گردي
گويي اكنون مي رسد از راه پيكي باش پيغامي
شايد اين باشد همان گردي كه دارد مركب و مردي
آن گنه بخشا سعادت بخش شوكتمند
گفت راوي : خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد پنج
آسمان نه
آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر
بودند
ما در اينجا او از آنجا تفت
آمد و آمد
رفت و رفت و رفت
گفت راوي : روستا در خواب بود اما
روستايي با زنش بيدار
تو چه ميداني ، زن ، اين بازيست
آن سگ زرد اين شغال ، آخر
تو مگر نشنيده اي هر گرد گردو نيست ؟
زن كشيد آهي و خواب آلود
خاست از
جا تا بپوشاند
روي آن فرزند را كه خفته بود آنجا كنار در مي آمد باد
دست اين يك را لگد كرد
آخ
و آن سديگر از صدا بيدار شد ، جنبيد
آب
نه بود و جسته بود از خواب
باد شدت كرد ، در را كوفت بر ديوار . با فرياد
پنجمين در بسترش غلطيد
هشتمين ، آن شيرخواره ،
گريه را سرداد
گفت راوي : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن كور
كلبه مالامال بود از گونه گون فرزند
نر و ماده هر يك اين دلخواه آن دلبند
زن به جاي خويشتن بر گشت ، آراميد ،‌ آنكه گفت
من نمي دانم كه چون يا چند
من شنيده ام كه در راه ست
مركبي ، بر آن نشسته مرد شو كتمند
خسته شد حرفش كه ناگاهان زمين شد چار
و آسمان ده
ز آنكه ز آنجا مرد و مركب در گذر بودند
گفت راوي : هم بدانسان ماه - بل رخشنده تر - مي تافت بر آفاق
راه خلوت ، دشت ساكت بود و شب گويي
داشت رنگ خويشتن مي باخت
مرد مردان مرد اما همچنان بر مركب رامش
گرم سوي
هيچسو مي تاخت
ناگهان انگار
جاده ي هموار
در فراخ دشت
پيچ و تابي يافت ، پندارم
سوي نور و سايه ديگر گشت
مرد و مركب هر دو رم كردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خويش
كم كردند ، رم كردند
كم
رم
كم
همچو ميخ استاده بر جا خشك
بي تكان ، مرده به
دست و پاي
بي كه هيچ از لب برآيد نعره شان
در دل
واي
هي ، سياهي ! تو كه هستي ؟
آي
گفت راوي : سايه شان اما چه پاسخ مي تواند داد ؟
هاي
ها ، اي داد
بعد لختي چند
اندكي بر جاي جنبيدند
سايه هم جنبيد
مرد و مركب رم كنان پس پس گريزان ، لفج
و لب خايان
پيكر فخر و شكوه عهد را زردينه اندايان
سايه هم ز آنگونه پيش آيان
آي
چاكران ! اين چيست ؟
كيست ؟
باز هيچ از هيچ
همچنان پس پس گريزان ، اوفتان خيزان
در گل از زردينه و سيل عرق ليزان
گفت راوي :‌ در قفاشان دره اي ناگه دهان وا كرد
به
فراخي و به ژرفي راست چونان حمق ما مردم
نه خدايا، من چه مي گويم ؟
به اندازه ي كس گندم
مرد و مركب ناگهان در ژرفناي دره غلتيدند
و آن كس گندم فرو بلعيدشان يك جاي ، سر تا سم
پيشتر ز آندم كه صبح راستين از خواب برخيزد
ماه و اختر نيزشان ديدند
بامدادان
نازينين خاوري چون چهره مي آراست
روشن آرايان شيرينكار ، پنهاني
گفت راوي : بر دروغ راويان بسيار خنديدند


مهدی اخوان ثالث
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خانه ام آتش گرفته است
آتشي جان سوز،
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود.
من به هر سو مي دوم
گر جان در لهيب آتش پر دود.
وز ميان خنده هايم تلخ و خروشي گري ام ناشاد،
از درون خسته سوزان مي کنم
فرياد؛ اي فريـــاد,،اي فريــــــــــــــــاد
خانه ام آتش گرفته است
آتشي بي رحم هم چنان مي سوزد اين آتش،
نقش هايي را که من بستم
به خون دل وز سر و چشم در وديوار
در شب رسواي بي ساحل.
واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هايي را که پروردم به دشواري
در نهاد گود گلدان ها
روزهاي سخت و بيماري.
از فراز بام هاشان شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتح شان بر لب،
بر من آتش به جان نازل
در پناه اين مشبک شب.
من به هر سو مي دوم
گريان از اين بيداد مي کنم
فرياد؛اي فريـــــــــــــــاد،اي فريـــــــــــــــــــــــــــــــاد
واي بر من همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان،
وانچه دارم منظر و ايوان.
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي کنم خاموش،
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد ز گردش دود.
تا سحر گاهان که مي داند؟
که بود من شود نابود!!!
خفنه اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر.
واي آيا هيچ سر بر مي کنند از خواب!؟
اين, مهربان همسايگانم از پي امداد!؟
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد مي کنم
فرياد اي فريــــاد اي فرياد.....
 

b A N E l

عضو جدید
پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد ،
چهره خموش مرد دیگری است .
مرد دیگری که سالهای سال ،
در سکوت و انزوای محض ،
بی امید بی امید بی امید زیسته .
مرد دیگری که پشت این نقاب خنده ،
هر زمان به هر بهانه ،
با تمام قلب خود گریسته .
مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد .
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش ،
کوهی از شکنجه های نارواست .
مرد خسته ای که دیدگان او ،
قصه گوی غصه های بی صداست .
پشت این نقاب خنده ،
بانگ تازیانه می رسد به گوش ،
صبر
صبر
صبر
صبر
وز شیارهای سرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش .
مرد دیگری نشسته پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک ،
با دل فشرده در میان مشت ،
خنجری شکسته در میان سینه ،
خنجری نشسته در میان پشت .
کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را ،
بر جهان دیگری نثار کرد .
کاش می شد این دل فشرده بی بهاتر از تمام سکه های
قلب را ،
زیر آسمان دیگری قمار کرد .
کاش می شد از میان این ستارگان کور ،
سوی کهکشان دیگری فرار کرد .
با که گویم این سخن که درد دیگری است ،
از مصاف خود گریختن .
وین همه شرنگ گونه گونه را ،
مثل آب خوش به کام خویش ریختن .
ای کرانه های جاودانه ناپدید !
این شکسته ی صبور را ،
در کجا پناه می دهید ؟
ای شما که دل به گفته های من سپرده اید !
مرد دیگری است این که با شما به گفتگوست .
مرد دیگری که شعرهای من ،
بازتاب ناله های نارسای اوست .
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شتاب مكن
كه ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تكه اي نان گم شود
هرگز نتوان
آدمي را به خانه آورد
آدمي در سقوط كلمات
سقوط
مي كند
و هنگام كه از زمين برخيزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف مي كند
آدمي را توانايي
عشق نيست
در عشق مي شكند و مي ميرد


احمدرضا احمدی:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم بهار
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجال پرنده نيست
اينجا گلي كه باز
كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست

:gol:حمید مصّدق:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به خدايي كه تو را نيافريد

همه چيزم در ديار اجنبي است
ميوه هاي خونم و هر كه از ريشه ي من نوشيد
آتيه و رؤياهايم ، و حتي سايه ي عشقم
عاطفه هاي بي
قرار
بخ ساحلهاي روسپيان بلند بالا و نخل هاي بهاري كوچيد
چرا با تو مي مانم اي مادر كهن
كه نمي دانم
چه وامي بر من داري ؟
سال هايم را هدر دادي
خونم را هبا كردي كه بنوشند اجاره داران
جوانيم را در سوداهايم خيالي به گرو نهادي
عوض را به من
برات دوردستي دادي ، كه مبلغش آرمان بود
اكنون در پايان راه دستم مثل فكرم سپيد است
چه برايم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسيدگاني كه ندانم چه حقي بر من دارند
؟
گاه در پروازهايم رايحه ي نيل را مي شنوم
و گمشده ام را مي بينم كه در غرفه ي نامحرمان
به تماشاي رود وقت مي گذراند
انگار موقع دعاي سفر شد
راهم را بگشا
ديني اگر دارم بستان
اگر مي مانم نه براي توست
اگر مي خوانم نه به درگاه تو
به خدايي است كه هرگز تو را نيافريد


محمدعلی سپانلو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق من
ذره ای از سِر وجود
کایناتش به وجود
چه وجودی که، نبود
اگر هم بود
چه بود؟
تو نبودی؟
ز که بود؟
خاطره
اشک چو رود
ز که، پرسم؟
که، نبود

علی حاکمی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها…
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم:
باشد براي روز مبادا!
اما
در صفحه‌هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي‌داند؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد!
¤¤¤
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها…
هر روز بي تو
روز مبادا است!
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنهء بي شرم
بر ساقهاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد

خط هاي بيقرار مورب
اندامهاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال ميکند

معشوق من
گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است
گوئي که تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در کمين واريست
گوئي که بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شکاريست

معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئيد ميکند

او وحشيانه آزادست
مانند يک غريزهء سالم
در عمق يک جزيرهء نامسکون
او پاک ميکند
با پاره هاي خيمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خيابان را

معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي

او در فضاي خود
چون بوي کودکي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميکند
او مثل يک سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني

او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاک را
مهاي آدمي را
غمهاي پاک را
او با خلوص دوست ميدارد
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستني را
يک بند رخت را

معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي که من او را
درسرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانهء يک مذهب شگفت
در لابلاي بوتهء پستانهايم
پنهان نموده ام
فروغ فرخزاد...
 

Similar threads

بالا