شعر نو

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

درياب مرا، دريا


اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
فرصت
آن ها كه ريشه هاي رودخانه را مي دانند و درخت هزار
شاخه ي دلتا را
هميشه از كناره ي نيزاري مي روند
كه در ميانه ي آن در نا مجسمه ي هجرت است
و خواب
غزال
در سبلت پلنگ بخار مي شود
تو با زبانه هاي ‌آتش برقص و شعله ارمغان خواهران علف كن
ما آب را دامن مي زنيم و آب آفتاب را
همين گونه مضاعف مي شود لبخند نه اخم
و چون به ستوه آمديم از سرسبزي بهار
گل زردي از تابستان مي گيريم و شقايق سرخي
از
نيش خار به سرانگشتان
پاييز واژهي پدراست
شلاق و ... هيچ
زمستان روياي جانور قطبي است
بهار نوزاد مقدر است و عزيزترين فرزند
تو جنگلها و بادها را هيزمكش حريق كن
ما
بر گرفته رخ از لهيب به تماشاي خواب كودك نشسته ايم
:gol:منوچهر آتشی:gol:
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز


نفرين


نفرين خدا برمن اگر باز بسوزم
پروانه صفت در دلِ آتشکده ی عشق
نفرین خدا بر من اگر قصه بگویم
از این دل دیوانه ی سودازده ی عشق

نفرین خدا بر من اگر رو به تو آرم
گر رشته ی جان بُگسَلَد از حسرت دوری
نفرین خدا بر من اگر با تو دوباره
گویم سخنی زین همه اندوه و صبوری

نفرین خدا بر من اگر شعله کشَم باز
چون شمع شب افروزی و مستانه بخندم
نفرین خدا بر من اگر پیش نگاهت
چون قطره ی مِی بر لبِ پیمانه بخندم

نفرین خدا بر من اگر چشمِ سیاهم
در مردمکِ خویش کشَد نقش تو را باز
نفرین خدا بر من اگر باز به شبها
با این دلِ سودازده ی خویش، کُنَم راز

نفرین خدا بر من اگر راهِ تو پویم
نفرین خدا بر من اگر نامِ تو گویم
نفرین خدا بر من اگر از دلِ رسوا
نامِ تو و یادِ تو و مهرِ تو نشویَم

نفرین خدا بر من اگر پَر بگُشایم
بر بام تو بیگانه کُنم باز همایی
نفرین خدا بر من اگر باز بِجویم
راه دگری پیشِ تو، جُز راهِ جدایی












 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دراین خزان
خزان تباهی
دو قطره باران چه قدر زیبا بود ؟
اگر کنار یک درخت و دو بلبل
کسی نمی رنجید
کنار کوچه پر از خانه های جهنم وار
درون کوچه پسر بچه ایی نمی لرزید
درون خیابان خالی از مردم
دو پیرمرد و دو بانوی چرک صورت
برای زمستان خود نمی گریید
دو قطره باران چه قدر زیبا بود؟
...
ولی چه حیف
درون کوچه پر از روزنامه های خیس
نه سایه بان دو اشک روی گونه های خیس
دوباره این قط قطرهای لعنتی
دوباره خواب شد آرزو
بروی دانه های گیس
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آتش
آتش بس
نقطه سر خط
روزنامه نوشت
رئیس جمهورمان
با وزیر جنگشان
سر جنگ داشت
درست ولی چرا ؟
برادر من کشته شد؟
جواب
سر جوخه
اعدام
آتش
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باران
اي دير سفر پنجره بگشاي و تماشا كن
اين شب زده مهتاب گل آسا را
اين راه غبار آلود
اين زنگي شب فرسود
وين شام هراس آور يلدا را
اين پنجره بگشاي كه مرغ شب
مي خواند شادمانه دريا را
م.آزاد:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در جمع مهربانان
ما را چه مي شود كه نمي گوييم ديگر
شعري براي جنگل
شعري براي شهر
شعري براي سرخ گلي
قلبي زخمي ستاره يي؟
آيا شكوه حادثه مبهوت كرده است
انبوه
شاعران را ؟
چنگ گسيخته
و زخمه ات شكسته
مقهور مي نشيني و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگي را با زخمه شكسته رها كرده يي
بيزار زندگي
وز تنگناي پنجره ات پيچكي كه سرخ
سر مي كشد به خلوت خاموشت
فرياد مي كشي و نه فريادي
با پرده هاي سنگين
انگار هيچ پنجره يي نيست
و در شب ملول تو اشباحي
فرياد مي كشند و نه فريادي
در جمع مهربانان
مي خواستم بگويم
ياران خدا را
لحظه اي درنگي
ياران
و بهت سنگين بود
و هر چه بود نفرت و نفرين
من ديده ام چه شبها
در خلوت شبانه ياران
با هاي و
هوي بسيار
بهتي غريب را كه چه سنگين نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها كه سالها
فرياد مي كشيدند
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ جاي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حيرتي كه با من
مي خواستم بگويم
هنگامه فلق
فرياد ارغوان را
سرد و ستروني
اما چگونه؟
بهت سنگين بود
م.آزاد:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در گذرگاهی چنين باريک
در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک
کز هزاران غنچه لب بسته اميد
جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد
من چه گويم تا پذيرای کسان گردد
من چه آرم تا پسند بلبلان گردد



من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت
من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت
با قيام سبزه ها از خاک
با طلوع چشمه ها از سنگ
با سلام دلپذير صبح
با گريز ابر خشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم کرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم کرد



گر بهار آيد
گر بهار آرزو روزی به بار آيد
اين زمينهای سراسر لوت
باغ خواهد شد
سينه اين تپه های سنگ
از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.



آه.... اکنون دست من خالی ست
بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست
گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد
دور از لبخند گرم چشمه خورشيد
من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد



هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد
وندرين تاريک شب تا صبح
عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد

"م.آزاد"

 

Siren

عضو جدید
ای نزدیک
در نهفته ترين باغ ها دستم ميوه چيد
و اينك شاخه نزديك از سر انگشتم پروا مكن
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست عطش آشنايي است
درخشش ميوه درخشان
تر
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترين سنگ
سايه اش رابه پايم ريخت
و من شاخه نزديك
از آب گذشتم از سايه به در رفتم
رفتم غرورم ر بر ستيغ عقاب شكستم
و اينك در خميدگي فروتني به پاي تو مانده ام
خم شو شاخه نزديك

سهراب سپهری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
درونم از غصه و ماتم

مثال روح بي خوا ب است

دلم غمگين

تنم سنگين

سرابي در چشم رنگين

خودم شرمگين

از اين ننگي که در خواب است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سبكباران ساحل ها
لب دريا نسيم و آب و
آهنگ
شكسته ناله هاي موج بر سنگ
مگر دريا دلي داند كه ما را
چه توفان هاست دراين سينه تنگ
تب و تابي است در موسيقي
آب
كجا پنهان شده است اين روح بي تاب ؟
فرازش شوق هستي شور پرواز
فرودش غم سكوتش مرگ و مرداب
سپردم سينه را بر سينه كوه
غريق بهت جنگلهاي انبوه
غروب بيشه زارانم درافكند
به جنگلهاي بي پايان اندوه
لب دريا گل خورشيد پرپر
به هر موجي پري خونين شناور
به كام خويش پيچاندن و بردند
مرا اگر مردابهاي سرد باور
بخوان اين مرغ مست بيشه دور
كه ريزد از صدايت شادي و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور
لبدريا غريو موج و كولاك
فروپيچد شب در باد نمناك
نگاه ماه در آن
ابر تاريك
نگاه ماهي افتاده بر خاك
پريشان است امشب خاطر آب
چه راهي مي زند آن روح بي تاب ؟
سبكباران ساحل ها چه دانند
شب تاريك و بيم موج و گرداب
لب دريا شب از هنكامه لبريز
خروش موجها پرهيز پرهيز
در آن توفان كه صد فرياد گم شد
چه برمي آيد از واي
شباويز
چراغي دور در ساحل شكفته
من و دريا دو همراه نخفته
همهشب گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من حرف نگفته
:gol:فریدون مشیری:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خودم این شعر فریدون مشیریرو خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافتند کولی های جادو گیسوی شب را
همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو میکند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام ناگاه
ترا از دور می بینم که می ایی
ترا از دور می بینم که میخندی
ترااز دورمی بینم که می خندی و می ایی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خوابو بیدار است
.
فریدون مشیری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو ...
که یادت نمی رود
چقدر دیر بودیم برای ِ باد
و چقدر دور از دریا
و
یادت نرود چقدر ترسیدیم
شبی سیاه
که هیچ کس نبود
جز شک ها
و من که صدا می زدم اسمت را
و تو با تمام داشته هامان
تو شاعرانه مرا ترساندی
من به شعر نوشتم ترسم را
.
چقدر ساده نوشتی که دوستم می داری
چقدر سخت نوشتم عشق جانم را
مرا که نگاهم همیشه می ترسید
- نکند سایه ی ابری برود از سمت نگاه زیبایت -
چقدر ترساندی و گرچه نفهمیدی
دگر نترسانم
اگر نمی مانی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

فریدون مشیری

نخجير
براي كودكان سوگند بايد خورد
كه روزي موج مي زد بال مي گسترد چون دريا درخت اينجا
مبارك دم نسيمي بود و پروازي و آوازي
فشانده گيسوان رودي
گشوده
بازوان دشتي
چمنزاري و گلگشتي
شكوه كشتزاران و بنفشه جو كناران بود
خروش آب بود و هاي و هوي گله
غوغاي جواناني كه شاد و خوش
مي افكندند رخت اينجا
سلام گرم مشتي مردمان نيك بخت اينجا
صفاي خاطري عشق و اميدي بود
ترنم شيرين عزيزم برگ بيدي بود
گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم
چه پيش آمد چه پيش آمد كه آن گل هاي خوبي ناگهان پژمرد ؟
محبت را و رحمت را مگر دستي شبي دزديد و با خود برد
كجا باور كنند آن روزگاران را
براي كودكان سوگند بايد خورد
چه جاي چشمهو بيد و چمن راه نفس بسته است
زمين با آسمان اي داد با
پولاد پيوسته است
دگر در خواب بايد ديد پر.از پري وار پرستو را
صفاي بيشه زار و سايه بيد لب جو را
در انبوه سپيداران چراغ چشمه آهو را
به روي دشت ها از دختران پيرهن رنگين هياهو را
دگر در خواب بايد ديد
كجا اما تواند خفت اين گم كرده ره در جنگل آهن
كجا
آيا تواند ناله داد از كدامين دوست يا دشمن ؟
رهايي را نه دستي مي رسد از تو نه پايي مي رود از من
چو پيكان خورده نخجيري به دام افتاده سخت اينجا
:gol::gol::gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای امید ناامیدهای من
بر تن خورشید می پیچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب
تك درختي خشك در پهناي دشت
تشنه مي ماند در اين تنگ غروب
از كبود آسمان هاي
روشني
مي گريزد جانب آفاق دور
در افق بر لاله سرخ شفق
مي چكد از ابرها باران نور
مي گشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ مي گيرد به بر
باد وحشي مي دود در كوچه ها
تيرگي سر مي شكد از بام و در
شهر مي خوابد به لالاي سكوت
اختران نجوا كنان بر بام شب
نرم نرمك
باده مهتاب را
ماه مي ريزد درون جام شب
نيمه شب ابري به پهناي سپهر
مي رسد از راه و مي تازد به ماه
جغد مي خندد به روي كاج پير
شاعري مي ماند و شامي سياه
دردل تاريك اين شب هاي سرد
اي اميد نا اميدي هاي من
برق چشمان تو همچون آفتاب
مي درخشد بر رخ فرداي من

:gol:فریدون مشیری:gol:

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرگ در ماه
نه باران ، نه عشق ، نه چشم هايي رو به ماه
غروب همين نه باران وعشق بود
كه در راههاي بي ترانه و عابر - دور مي شدم
غروب همين نه چشم هايي
رو به ماه بود
كه ماه در چشم هايم
تا كنار چهره ها و صداهاي اين همه سال آمد
غروب كيي از باران ها و عشق بود
كه چشم در چشم ماه
از مادرم دور شدم
در راه
لب هايي خسته مي گفتند
چشم هاي كودكي را با خود آورده ام
كه شب ها ، خواب ماه مي بيند
مي گفتند
صدايي با خود آورده ام
كه از غروب هاي ماه مي گويد
مي گفتند
كنار آخرين مكث ماه
قدم هايم ناتمام مي ماند
در كجاي زمين
در كجاي چشم انتظاري رو به ماه
در كجاي دستهاي سرگردان مادرم
فراموش مي شوم ؟
در شب باران و عشق
در شب آخرين مكث ماه - مادر
انگشت
را به سمت ماه بگير
من آنجا خواهم مرد
:gol::gol::gol::gol::gol:
هیوا مسیح
:gol::gol::gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار کوچه ی هر روزم عابری تنها
به چشم خسته ی بی رنگ او نهفته رموز
گذشته ام ز کنارش تمام فصل ها را
خزان گذشت و
زمستان به سر رسید و
هنوز...
به باغ خفته ی چشمش


بهار هم نشکفت

خطوط محو حضورش به رنگ خاکستر
به روی هر چه خیال است راه می بندد
نگاه یخ زده ی ساکتش
ولی انگار
به آتشی که درونم فکنده
می خندد...


.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سرود گل
با همين ديدگان اشك آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شكوفه به صبحدم به نسيم
به بهاري كه ميرسد از راه
چند
روز دگر به ساز و سرود
ما كه دلهايمان زمستان است
ما كه خورشيدمان نمي خندد
ما كه باغ و بهارمان پژمرد
ما كه پاي اميدمان فرسود
ما كه در پيش چشم مان رقصيد
اين همه دود زير چرخ كبود
سر راه شكوفه هاي بهار
گر به سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق با تمام وجود
سالها مي رود كه از اين دشت
بوي گل يا پرنده اي نگذشت
ماه ديگر دريچه اي نگشود
مهر ديگر تبسمي ننمود
اهرمن ميگذشت و هر قدمش
نيز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشير هاي خون آلود
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود
وز نفس هاي تند زهرآگين
باد همرنگ شعله برميخاست
دود بر روي دود مي افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فكند و ربود
اشك در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمني كرد با جهان پيوند
دوستي گفت با زمين بدرود
شايد اي خستگان وحشت دشت
شايد اي ماندگان ظلمت شب
در بهاري كه ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اكنون كبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
:gol:فریدون مشیری:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ويد
ني ها همهمه شان مي آيد
مرغان زمزمه شان مي آيد
درباز و نگه كم
و پيامي رفته به بي سويي دشت
گاوي زير صنوبرها
ابديت روي چپرها
از بن هر
برگي وهمي آويزان
و كلامي ني
نامي ني
پايين جاده بيرنگي
بالا خورشيد هم آهنگي
:gol:سهراب سپهری:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
و چشمانت تاریک
و چشمانم روشن
ده ستاره و بیست ماه بدر
در شب جاودانه ات
و روزی بی طلوع
در نگاه من
دستانت را نمی گیرم
دنیا پر از سنگ است
راهها هم مزاحمند
ای همقدم
با گامهایمان
به لمس حضور ماه و ایینه نمی رسیم
چشمانم روشن
و چشمانت تاریک
چشمانم را خواهم بست
چونان کودکی ام که آفتاب بود و زندگی روشن
و پدر که در حجم وسیع نور محو شد
و من چشمانم را بستم
چرا که می دانستم برای به یاد آوردن چشم را باید بست
و چشمانت روشن
و چشمانم تاریک
روز را به تو می بخشم
تا شبم را پر ستاره کنی
..
.
ساناز کریمی:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو یادت نرود
که چند بار من مردم
شک نکردم که مردنم دیر است
و باز هر بار
به رسم عادت من
تو خوب نوشتی که " دوستت دارم "
تو که یادت نمیرود ؟
نه ! هرگز !
تو شعر های مرا خوب می خواندی
نشد که بترسی
نشد که برخیزی
نشد که بگویی چه حرف های بدی
تو هیچ می دانی ؟!
برای من گفتن یک "بد" ویرانگر است
چقدر از این "بد ِ" تنها چقدر می ترسم
چقدر خوب است که می شناسی ام زیبا
چه خوب است
چقدر خوشبختم
.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سپیده
در دوردست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لبهاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن
لغزان ميان
خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد
خطي ز نور روي سياهي است
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد
ديوار سايه ها شده ويران
دست نگاه درافق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد
سهراب سپهری:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من آن حامل مغموم هستم
که مرغان در خاستگاه شبانه ام ترانه ی میعاد سر می دهند
و در تشنج رویایی پاره پاره
از نگاه تو مژدگانی می طلبند؛
اما تحفت من بر ایشان غبار است
غباری که طی سفر در توشه ام،اندوخته ام،
من حامل هفده سال انباشتگی زمانم
ودر پی دستی که غبار دل را با مهر بزداید.
عماد سميعي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زیر خاکستر

زیر خاکستر

:gol:
[FONT=courier new, courier, mono]زیر خاکستر ذهنم باقی است [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]آتشی سرکش و سوزنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]یادگاری است زعشقی سوزان [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]که بود گرم و فروزنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]عشقی آن گونه که بنیان مرا [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]سوخت از ریشه و خاکستر کرد [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]غرق در حیرتم ازاین که چرا [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]مانده ام زنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]گاه گاهی که دلم می گیرد [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]پیش خود می گویم [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]آن که جانم را سوخت [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]یاد می آردازاین بنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]سخت جانی را بین [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]که نمردم از هجر [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]مرگ صد بار به از [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]بی تو بودن باشد [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]گفتم از عشق تو من خواهم مرد [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]چون نمردم هستم [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]پیش چشمان تو شرمنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]گر چه از فرط غرور [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]اشکم از دیده نریخت [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]بعد تو لیک پس از آن همه سال [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]کس ندیده به لبم خنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]دلم از مهر تو آکنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]دفتر عمر مرا [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]دست ایام ورق ها زده است [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]زیر بار غم عشق [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]قامتم خم شد و پشتم بشکست [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]در خیالم اما [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]هم چنان روز نخست [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]تویی آن قامت بالنده هنوز [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]در قمار غم عشق [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]دل من بردی و با دست تهی [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]منم آن عاشق بازنده هنوز[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش" [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]گر که گورم بشکافند عیان می بینند [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]زیر خاکستر جسمم باقی است [/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]آتشی سرکش و سوزنده هنوز[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]*****[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono]زنده یاد حمید مصدق[/FONT]​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در آبهاي سبز تابستان
تنهاتر از يک برگ
با بار شاديهاي مهجورم
در آبهاي سبز تابستان
آرام مي رانم
تا سرزمين مرگ
تا ساحل غمهاي پائيزي
در سايه اي خود را رها کردم
در سايهء بي اعتبار عشق
در سايهء فرّار خوشبختي
در سايهء نا پايداريها

شبها که مي چرخد نسيمي گيج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که مي پيچد مهي خونين
در کوچه هاي آبي رگها
شبها که تنهائيم
با رعشه هاي روحمان، تنها-
در ضربه هاي نبض مي جوشد
احساس هستي، هستي بيمار

«در انتظار دره ها رازيست»
اين را به روي قله هاي کوه
بر سنگهاي سهمگين کندند
آنها که در خط سقوط خويش
يک شب سکوت کوهساران را
از التماسي تلخ آکندند

«در اضطراب دستهاي پر،
آرامش دستان خالي نيست
خاموشي ويرانه ها زيباست»
اين را زني در آبها مي خواند
در آبهاي سبز تابستان
گوئي که در ويرانه ها مي زيست

ما يکدگر را با نفسهامان
آلوده مي سازيم
آلودهء تقواي خوشبختي
ما از صداي باد مي ترسيم
ما از نفوذ سايه هاي شک
در باغهاي بوسه هامان رنگ مي بازيم
ما در تمام ميهماني هاي قصر نور
از وحشت آوار مي لرزيم

اکنون تو اينجائي
گسترده چون عطر اقاقي ها
در کوچه هاي صبح
بر سينه ام سنگين
در دستهايم داغ
در گيسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اينجائي

چيزي وسيع و تيره و انبوه
چيزي مشوش چون صداي دوردست روز
بر مردمک هاي پريشانم
مي چرخد و مي گسترد خود را
شايد مرا از چشمه مي گيرند
شايد مرا از شاخه مي چينند
شايد مرا مثل دري بر لحظه هاي بعد مي بندند
شايد...
ديگر نمي بينم

ما بر زميني هرزه روئيديم
ما بر زميني هرزه مي باريم
ما «هيچ» را در راهها ديديم
بر اسب زرد بالدار خويش
چون پادشاهي راه مي پيمود
افسوس، ما خوشبخت و آراميم
افسوس ما دلتنگ و خاموشيم
خوشبخت، زيرا دوست مي داريم
دلتنگ، زيرا عشق نفرينيست
:gol:فروغ فرخزاد:gol:
 

امیر-حسین

عضو جدید
وبدان هنگام که به ساحل درآییم
در می مانیم
که به آغاز خاک آمده ایم
یا درابتدای آبی آرام دریاییم
ریه های دلتنگی مان می ماند
تا صمیمی ترین اسب های باستانی از پریشانی خاطر مان بگذرند
وما چراغ بیفروزیم
که بی روشنایی حضور
هرگز به مقصد نمی رسیم......
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من از تو ميمردم

من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي

تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي
وقتي که شب مکرر ميشد
وقتي که شب تمام نميشد
تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي

تو با چراغهايت ميآمدي به کوچهء ما
تو با چراغهايت ميآمدي
وقتي که بچه ها ميرفتند
و خوشه هاي اقاقي ميخوابيدند
و من در آينه تنها ميماندم
تو با چراغهايت ميآمدي ....

تو دستهايت را ميبخشيدي
تو چشمهايت را ميبخشيدي
تو مهربانيت را ميبخشيدي
وقتي که من گرسنه بودم
تو زندگانيت را ميبخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را ميپوشاندي
وقتي که گيسوان من از عرياني ميلرزيدند
تو لاله ها را ميچيدي

تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي که من ديگر
چيزي نداشتم که بگويم
تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
و گوش ميدادي
به خون من که ناله کنان ميرفت
و عشق من که گريه کنان ميمرد

تو گوش ميدادي
اما مرا نميديدي

فروغ فرخزاد
 

امیر-حسین

عضو جدید
نمی دانم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهد ساخت
دوست دارم گلویم سوتکی باشد
بدست کودک گستاخ بازیگوش
واو دم گرم نفس خویش را درگلویم سخت بفشارد
وبدین سان
آشفته سازد خواب زندگان خفته را
نمی دانم چه خواهد شد...
 

Similar threads

بالا