شعر نو

BluE-GirL

عضو جدید
در دیر هنگام پیوندی
تو من شدی ...سنگین تر از آرزو
چگونه گذر کنم؟
پل زندگی ام فرسوده است و عبور ممنوع
به دنبالت آمدم
گم شدم
امان از تو
امان از نگاه تو
چشمانت نه
امان از خیز و گریزت
امان از صلح و ستیزت
امان از سکوت تو.. سرودت
امان از سکون تو ..خروشت
راه شدی.. رهاییم نه
آب شدی...حیاتم نه
سور شدی...سرودم نه
نور شدی..طلوعم نه
شعر شدی.. سرودم نه
کوه شدی ..شکوهم نه
کوچاندیم به کوچه های کوچکیم .. پروازم نه
بادبادک کودکی ام کو.. کجاست..
نه برای تو!
در ابتدا از نهایت می سرایم از تو..
از تو
از دیروز شعرم
که از فردا امروز تری...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لبخند محبت

من در شتاب زندگی تندسیر خویش
بسیار کرده ام گذر از لحظه های کام
کامی که رهروان طریق مجاز را
باور نمی شود
عمری شنیده ام
با گوش دل ترنم نرم جوانه را
نجوای رود و چشمه و موج و نسیم و برگ
فریاد عاشقانه ی مرغ شبانه را
از برگ و از درخت شنیدم به نیمشب
بنگ ترانه را
آن سان ترانه یی که مکرر نمی شود
بوییده ام بسی
عطر هزار خرمن گل را به هر بهار
در باغهای بهشت
بسیار خفته است لبانم به کام دل
بر لاله های لب
آن لب که در خیال مصور نمی شود
با چشم آزمند چه بسیار دیده ام
از لابلای برگ درختان به نیمشب
گلبوسه های نقرهیی و نرم ماه را
در بزم روزگار
نوشیده ام ز چشم پر از ناز مهوشان
مستانه جرعه جرعه شراب نگاه را
آن گونه می که هیچ به ساغر نمی شود
شبهای بی شمار
در نور ماهتاب
چون مرغ تیز پر
در باغ آسمان پر اختر پریده ام
هر جا نشسته ام
هر سو دویده ام
چون کودکان ستاره ی ریز ودرشت را
مانند گل ز گلبن مهتاب چیده ام
از گونه گون ستاره یکی دسته بسته ام
آن دسته گل که یهچ میسر نمی شود
در عالم خیال چه شبها نشسته ام
بر ابرهای دور
گردم فرشتگان
در رقص و درسرور
تن را بسی به چشمهی مهتاب شسته ام
در غرفه های نور
من مست کام وناز
بر تختی از بلور
پرواز کرده ام
تا نقطه یی که هیچ فراتر نمی شود
اما میان این همه زیبایی و حلال
زیبا پدیده ایست جهان را نگفتنی
بالاتر از هرآنچه شنیدیم و خوانده ایم

نور عنایتیست که با یک شعاع آن
دنیا و هر چه هست برابر نمی شود
بشنو که فاش گویمت ای یار هوشیار
صد ها هزار نعمت جاوید روزگار
یک خنده ی محبت مادر نمی شود

مهدی سهیلی
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زان سوي بهار و زان سوي باران
زان سوي درخت و زان سوي جوبار
در دورترين فواصل هستي
نزديك ترين مخاطب من باش
نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمه ي سپيده دم اما
تو آينه دار روشناي صبح
در خلوت خالي شب من باش

شفیعی کدکنی
 

Siren

عضو جدید
در ابتداي آن ناگهان
كه كودك شدم
در ابتداي اين ناگهان
كه حالا مردي براي خودم
هميشه گفته ام
چيزي به انتهاي
اين همه ناگهان نمانده است
كاشي هاي آن همه آبي
كنار دستشويي هميشه
آسمان كودكي را به ياد مي آورند
و آيينه ي شكسته هر بار
گوشه اي از دنيا را از ياد مي برد
ابتداي آن ناگهان كه كودك شدم
هميشه گوشه اي از دنيا به دست مي آيد و از دست مي رود
ولي هميشه ي
هر ناگهان گفته ام
نگفته ام ؟
گفته ام شبي ماه مي آيد
و ما ، پشت بام هاي از دست رفته را به ياد مي آوريم
و زندگي را به دست مي گيريم
در ابتداي آن ناگهان
كه از پشت بام هاي رو به ماه
و بعد زير چتري كه با خودم
هميشه گوشه اي از ماه پريده است
در انتهاي اين
ناگهان
كه باز هم زير چتر
گوشه اي از زندگي پريده است
و آسمان كودكي
هميشه از كاشي هاي كنار دستشويي آغاز شده است
آيينه هم حالا
از تمام دنيا
فقط دو چشم خيس
دو چشم خسته ي زير چتر را به ياد مي آورد
و حالا باز ناگهان در سفرم
در تماشاي باغ زير شب
چه
غربني ميان سايه هاي اين باغ انگار آشنا پيداست
گاه كسي با دوچرخه از وهم راه مي گذرد
گاه وانتي سبز از باغ سيب مي آيد
و امتداد وهم راه و غربت سايه ها را
به ابتداي آن ناهان عروسي زير ماه مي برد
گفته ام ، نگفته ام؟
گفته ام كه در اين ساعت ناگهان
شبي براي آسمان
كودكي ترانه اي مي خوانم
تا تمام باران ها
بر كاشي ها و بام هاي از دست رفته ببارند
تا كاشي هاي آن همه آبي
آسمان كودكي و
بام هاي خفته
ماه را به ياد آورند
مثل همين ماه ناگهان
كه تمام كودكي هاي دنيا را به ياد مي آورد
و از پشت بام هاي رو به آسمان
به
هر چه ناگهان تا دو چشم زير چتر
خيره مي شود
تا ساعتي ديگر
كه ترانه اي براي آسمان و ترانه اي براي ماه
تمام پشت بام هاي از دست رفته برق مي زنند
و گام هاي بي راه
به شب ناگهان باران و ماه مي آيند
و زندگي را به دست مي گيرند
هیوا مسیح
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتمش
شیرین ترین آواز چیست ؟
چشم غمکینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من به خود لرزیدن از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت گفت
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریا یی ست ژرف
ای دریغا ش یروان !‌ کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خواب شان
گفتمش
فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان
گفت
اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی اید به گوش
گفتمش
اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست
گفت
ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش
خوش ترین لبخند چیست ؟
شعله ای در چشم تارکش شکفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسیدمش
ابتهاج
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نغمه ها

دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را

 

Siren

عضو جدید
هوا ترست به رنگ هواي چشمانت
دوباره فال گرفتم براي چشمانت
اگر چه كوچك و تنگ است حجم اين دنيا
قبول كن كه بريزم به پاي چشمانت
بگو
چه وقت دلم را ز ياد خواهي بر د
اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت
دلم مسافر تنهاي شهر شب بو هاست
كه مانده در عطش كوچه هاي چشمانت
تمام آينه ها نذر ياس لبخندت
جنون آبي در يا فداي چشمانت
چه مي شود تو صدايم كني به لهجه موج
به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت
تو هيچ وقت پس از صبر من نمي آيي
در انتظار چه خاليست جاي چشمانت
به انتهاي جنونم رسيده ام اكنون
به انتهاي خود و ابتداي چشمانت
من و غروب و سكوت و شكستن و پاييز
تو و نيامدن و عشوه هاي چشمانت
خدا كند كه بداني چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعاي چشمانت
مریم حیدرزاده
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ صاعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!

سوزان يگانه
 

Mahan_M

عضو جدید
شكوفه هايي
دميده در فلق شير رنگ
شكوفه هايي در آرامش ملال سحرگاه
دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها
دلا ! بلند شو از خواب آب مي
گذرد
و لخت ديگر
هرگز نديده اي آخر
كه از كدورت خون شبانه ي شرقي
كه از كدورت زخم شهيدهاي شبانه
گرفته آينه در دست دوردست آينه گردان آفتاب مي گذرد
و لخت ديگر
هرگز نديده اي آخر
خون از سراب مي گذرد
دلا بلند شو از خواب
نگاه كن به تقلاي سايه هاي
حاشيه ي دشت
به آن سوار غريب
آن پيمبر آگاه
كه باز در فلق سرب رنگ آب گذشت
منوچهر آتشی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
علتش این بود ... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، بشکند
بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می شود قدم به قدم

كارو
 

farzad84

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لکه های نفتی

لکه های نفتی

لکه های نفتی

لکه‌های ِ نفتی ما را آلوده است!
لکه‌های ِ نفتی ما را بليعده است!
گفتند: هان! مِژده باد شما را
اين طلای ِ سياه
گفتيم: وای زين بلای ِ سياه
وای زين درد ِ بی‌دوا!

کودکانِ دست‌فروش در هر جا
در همه گوشه‌‌ها و کناره‌ها
در سر چهارراه
وول می‌خورند در ميان ماشين‌ها
درد می‌فروشند با چهره‌های سياه
زخم می‌زنند بر ته‌مانده‌ی ِ عواطفِ ما
کودکان دست‌فروش
همه آلوده‌اند به نفت
به اين بلای ِ سياه

کشتی‌های ِ بزرگ در دريا
با انبارهای انباشته
نفت می‌برند هزارهزار بشکه
سوت می‌کشند شادمانه و سنگين
نفت می‌برند به آن‌سوی دنيا
زر می‌ريزند درون کيسه‌ها

دستان ِ بی‌تدبير و ناچابک
مغزهای‌ ِمتوهم و خيال‌پرداز
خنده‌های ِ چندش‌آور و تهی از شادی
پر می‌کنند زر و دلار در کيسه
می‌فرستند به ناکجا و هرکجا
آبرو مى‌خرندند در خیال ِ خام

کودکان ِ دست‌فروش در گوشه‌کنار
دل‌هاشان همه پردرد
روزهاشان همه سياه و تباه
پس چه شد آن طلایِ ِسياه؟

هاله‌های ِ نور و ماليخوليا
مردان ِ کوچک با دستان ِ بی‌تدبير
مردان ِ بی‌خرد و خُردانديشه
گونی‌های پول اهدایی!
...
سفره‌مان به نفت آغشته است!
لکه‌های ِ نفتی ما را آلوده است!
لکه‌های ِ نفتی ما را بلعيده است!
 

farzad84

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مهریه اش یک سکه ماه

من ماندم و ارثیه مادربزرگم
مادربزرگی که جهازش
یک جفت کوه سنگلاخی
یک پارچه نیزارهای دور
یک دست
دشت بیکران بود
مهریه اش یک سکه ماه
چندین قواره آسمان بود

**
دور و برش
فرسنگ فرسنگ
اما برای او
حتی تمام این جهان، تنگ
بیزار از زندان خاک و
قفل این سنگ

**
یک عمر آن پیراهن خط خط
تنش بود
حتی شب جشن عروسی
منجوق خار و پولک تیغ
گل های روی دامنش بود

**

مادربزرگم
با آن لباس راه راه از دور
حتی خودش شکل قفس بود
اما چه با ناز
اما چه مغرور
زیرا عروس هیچکس بود


***

مادربزرگم ...
مادربزرگم ماده ببری بود
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تنهائي ماه

در تمام طول تاريکي
سيريرکها فرياد زدند :
" ماه ، اي ماه بزرگ ..."

در تمام طول تاريکي
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهي شهوتناک
سوي بالا ميرفت
و نسيم تسليم
به فرامين خداياني نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان ، در زندگي مخفي خاک
و در آن دايرهء سيار نوراني ، شبتاب
دقدقه در سقف چوبين
ليلي در پرده
غوکها در مرداب
همه باهم ، همه باهم يکريز
تا سپيده دم فرياد زدند :
" ماه ف اي ماه بزرگ ..."

در تمام طول تاريکي
ماه در مهتابي شعله کشيد
ماه
دل تنهاي شب خود بود
داشت در بغض طلائي رنگش ميترکيد
فروغ فرخزاد:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
در آن لحظه
در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم
كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق
و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيريرن است غم
شيرين تر از
شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و
بسياري صداهايي كه دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن
لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن
پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
مهدی اخوان ثالث
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی از شبها
پچ پچ گنگی
در خلوت یک کوچه
طرح فریادی را
در روشن فردا
می‌ریخت.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی از شبها
سحری داشت که خون
با سرودی که نمی‌مُرد و نخواهد مُرد،
خاک را رنگین ساخت.
و سحرها، همه بعد از آن شب
خونین شد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از رو سبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگي
نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پيروزي آدمي ست
هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد
و آغوشت
اندك جائي براي زيستن
اندك جائي براي مردن
و گريز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكي آسمان را متهم مي كند
كوه با نخستين سنگ ها آغاز مي شود
و انسان با نخستين درد
در من زنداني ستمگري بود
كه به آواز زنجيرش خو نمي كرد -
من با نخستين نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي
خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را
توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود

احمد شاملو
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با دریغی سنگین
شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را
قصه حادثه ی برج و کبوتر را
یک بار دیگر می خوانم
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر
ای مسافر من ، ای رفته به معراج
تو به اندازه ی قدرت پریدن
تو به اندازه ی دل بریدن از خاک
عزیزی
زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود
خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد
باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می زد
برج تنها سرپناه خستگی شد
مهربونیش مرهم شکستگی شد
اما این حادثه ی برج و کبوتر
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی
من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی
باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید
ای پرنده ی من ای مسافر من
من همون پوسیده ی تنها نشینم
هجرت تو هر چه بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمینم
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی
نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی

اردلان سر فراز
 

kamal148

عضو جدید
نه مرادم، نه مريدم،
نه پيامم، نه کلامم،
نه سلامم، نه عليکم،
نه سپيدم، نه سياهم،
نه چنانم که تو گويی، نه چنينم که تو خوانی،
نه آنگونه که گفتند و شنيدی.
نه سمائم، نه زمينم،
نه به زنجير کسی بسته و برده دينم، نه سرابم،
نه برای دل تنهايی تو جام شرابم.نه گرفتار و اسيرم.
نه حقيرم، نه فرستاده پيرم،
نه به هر خانقه و مسجد و ميخانه فقيرم.
نه جهنم، نه بهشتم، چنين است سرشتم.
اين سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم،
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم.
حقيقت نه به رنگ است و نه به بو،
نه به های است و نه هو،
نه به اين است و نه او،
نه به جام است و سبو،
گر به اين نقطه رسيدی به تو سربسته و در پرده بگويم، تا کسی نشنود اين راز گهر بار جهان را.
آنچه گفتند و سرودند تو آنی، تو خود جام جهانی،
گر نهانی عيانی، تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی،
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی، تو اسرار نهانی،
همه جا تو، نه يک جای، نه يک پای، همه ای،
با همه ای، همهمه ای،
تو سکوتی، تو خود باغ بهشتی،
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرايی.
به تو سوگند که اين راز شنيدی و نترسيدی و بيدار شدی،
در همه افلاک بزرگی، نه که جزيی، نه چون آب در اندام سبويی،
خود اويی، بخودآی.
تا به در خانه متروکه هر کس نشينی و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هيچ نبينی و گل وصل بچينی.
به خود آ.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
با مرغ پنهان
جان گرفته
خراب
در قير شب
دره خاموش
دريا و مرد
دلسرد
دنگ ...
دود مي خيزد
ديوار
رو به غروب
روشن شب
سراب
سرود زهر
سرگذشت
سپيده
غمي غمناك
مرغ معما
مرگ رنگ
ناياب
نقش
وهم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آب ها به بعد

اكنون هبوط رنگ
اي شور ، اي قديم
اينجا هميشه تيه
اينجا پرنده بود
بي روز ها عروسك
تا انتها حضور
تنهاي منظره
سمت خيال دوست
متن قديم شب
نزديك دورها
هم سطر ، هم سپيد
وقت لطيف شن
چشمان يك عبور
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هست شب
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی
بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
با دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

:gol::gol::gol::gol:
نیما یوشیج
:gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام . مستم
باز می لرزد دلم . دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های . خراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را دست
وآبرویم را نریزی دل
ای نخورده مست . لحظه دیدار نزدیک است

م.امید
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
ابتهاج
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هزار دست ، هزار چشم

دوباره شب شد و در من ترانه ها رویید
از این درخت تناور جوانه ها رویید
پرندگان همه غمگین و خسته برگشتند
دوباره زمزمه در کنج لانه ها رویید
هزار دست، هزاران هزار دست تهی
پی گشودن درها ز شانه ها رویید
هزار چشم، هزاران هزار چشم امید
زبانه ای شد و بر آستانه ها رویید
خزان غمزده اي سبز باغ را پوشاند
براي ناله ي بلبل، بهانه ها روييد
و من گريستم آن گونه در قفس غمگين
که دام، صحن چمن گشت و دانه ها رویید!

"محمد معلم"
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای همیشه خوب
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيكران تو
مي برد مرا به هر كجا كه ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغكان خنده ها ت
زير
آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاك
جرعه جرعه جرعه مي كشم ترا به كام خويش
تا كه پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف كه مي كنم نگاه
تا همه كرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي كند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال
تابناك
يك نفس اگر مرا به حال خود رها كني
ماهي تو جان سپرده روي خاك
:gol::gol::gol::gol::gol:
فریدون مشیری
:gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فال نیک
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

__________________
"قیصر امین پور"

 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بعد دیدار تو
تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم
تو مثل
شمعداني ها پر از رازي و زيبايي
و من در پيش چشمان
تو مشتي خاك گلدانم
تو درياي تريني آبي و آرام و بي پايان
و من موج گرفتاري اسير دست طوفانم
تو مثل آسماني مهربان و آبي و شفاف
و من در آرزوي قطره هاي پاك بارانم
نمي دانم چه بايد كرد با اين روح آشفته
به فريادم برس اي عشق من امشب پريشانم
تو دنياي مني بي انتها و
ساكت و سرشار
و من تنها در اين دنياي دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسي قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت ديدار چشمت رو به پايانم
تو مثل مرهمي بر بال بي جان كبوتر
و من هم يككبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب كنار لحظه هاي بي قرار من
ببين با تو چه رويايي ست رنگ
شوق چشمانم
شبي يك شاخه نيلوفر به دست آبيت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فكر خواب گلهايي كه يك شب باد ويران كرد
و من خواب ترا مي بينم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه اي هستي كه باران تازه مي گيرد
و من مرغي كه از عشقت فقط بي تاب و حيرانم
تو مي آيي و
من گل مي دهم در سايه چشمت
و بعد از تو منم با غصه هاي قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشكي كه از يك ابر مي بارد
و من تنها ترين نيلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر كرده
و شايد يك مه كمرنگ از شعري كه مي خوانم
تمام آرزوهايم زماني سبز ميگردد
كه تو يك شب
بگويي دوستم داري تو مي دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش درياست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توي اين دنياي پر غوغاست
قدم بگذار روي كوچه هاي قلب ويرانم
بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد
دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
مریم حیدرزاده
:gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پس از باران

پس از باران


گل از طراوت باران صبحدم، لبريز
هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز
صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار
كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز
هزار چلچله در برج صبح مي خوانند
هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز
به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست
روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز
مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است
فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز
ببين در آينه ي روزگار نقش بلا
كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز
چگونه درد شكيبايي اش نيازارد
دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
"فریدون مشیری"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پاسها از شب گذشته است
پاسها از شب گذشته
است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
نیما یوشیج - زمستان1336
 

Similar threads

بالا