شعر نو

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
با توام
ای لنگر تسکین !
ای تکانهای دل !
ای آرامش ساحل !
با توام
ای نور !
ای منشور !
ای تمام طیفهای آفتابی !
ای کبود ِ ارغوانی !
ای بنفشابی !
با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !
با توام
ای شادی غمگین !
با توام
ای غم !
غم مبهم !
ای نمی دانم !
هر چه هستی باش !
اما کاش...
نه ، جز اینم آرزویی نیست :
هر چه هستی باش !
اما باش!


قیصر امین پور:redface:
 

Qomri

عضو جدید
دردواره ها


دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

قیصر امین پور
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اي من! اي زندگي! در ميان اين همه واگويه‌ي پرسش،
در ميان زنجيره‌ي بي‌پايان بي‌ايمانان،
در شهرهاي آکنده از ابلهان،...
اي من! اي زندگي! به چه بايد دل خوش داشت؟

به اين‌‌که تو اين‌جايي -که زندگي هست و يگانگي
که نمايش بزرگ هنوز برجاست،
تا تو هم کلامي بر آن بيفزايي.

"والت ويتمن"
:gol:
 

Qomri

عضو جدید
اي من! اي زندگي! در ميان اين همه واگويه‌ي پرسش،
در ميان زنجيره‌ي بي‌پايان بي‌ايمانان،
در شهرهاي آکنده از ابلهان،...
اي من! اي زندگي! به چه بايد دل خوش داشت؟

به اين‌‌که تو اين‌جايي -که زندگي هست و يگانگي
که نمايش بزرگ هنوز برجاست،
تا تو هم کلامي بر آن بيفزايي.

"والت ويتمن"
:gol:
عزیزم به خاطر حسن انتخابت تشکر می کنم
نظرت راجع به فیلم انجمن شاعران مرده چیه؟
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
دم را غنيمت شمريد!

دم را غنيمت شمريد!

دم را غنيمت شمردن، از شعارهاي مکتب رمانتي‌سيسم است. اين شعر و شعر پيشينم از شاعران همين مکتب است. در فيلم "انجمن شاعران مرده" به وفور و وضوح اين دعوت را مي‌شنويد. (جالب است!‌ در همان زماني که اين متن را در اينجا تايپ مي‌کردم حسين يار هم...)

گل غنچه‌هاي سرخ را "کنون" که مي‌تواني، برچين
اما باز زمانِ سال‌خورده در گذر است
و همين گلي که امروز لبخند مي‌زند،
فردا خواهد مرد.

شاعر انگليسي (1591-1674) Robert Herrick
:gol:
 
آخرین ویرایش:

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز


گردنم منتظر حلقه دستان تو بود

بر سر چشمه خواب

لیک دیدم به دو چشم نگران

دستهای تو گذشت

همچو رودی که روان بود به سوی دگران

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ
و من دل شده را
به سراپرده رنگین تماشا بردند
من به باغ گل سرخ
با زبان بلبل خواندم
در سماع شب سروستان دست افشاندم
در پریخانه پر نقش هزار اینه اش
خویشتن را به هزاران سیما دیدم
با لب اینه خندیدم
من به باغ گل سرخ
همره قافله رنگ و نگار
به سفر رفتم
از خاک به گل
رقص رنگین شکفتن را
در چشمه نور
مژده دادم به بهار
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح
من به باغ گل سرخ
درتمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم

هوشنگ ابتهاج
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با چشم‌ها

با چشم‌ها

آنان به آفتات شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقت‌شان بود
احساس واقعيت‌شان بود
با نور و گرمي‌اش
مفهوم بي‌رياي رفاقت بود
با تاب‌ناکي‌اش
مفهوم بي‌فريب صداقت بود

(اي کاش مي‌توانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بي‌دريغ باشند
در دردها و شادي‌هاشان
حتا
با نان خشک‌شان-
وکاردها‌ي‌شان را
جز از براي قسمت کردن
بيرون نياورند)

افسوس!
آفتاب
مفهوم بي‌دريغ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودند و
اکنون
با آفتاب‌گونه‌يي
آنان را
اين‌گونه
دل
فريفته‌ بودند!
 

Qomri

عضو جدید
حلقه

دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است
همه گفتند : مبارك باشد
دخترك گفت : دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است


فروغ
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
پژواک

به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز


شفیعی کدکنی
 

E.M

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر چه بیشتر می گریزم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به تو نزدیک تر می شوم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر چه رو بر می گردانم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تو را بیشتر می بینم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جزیره ای هستم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در آب های شیدایی[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از همه سو[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به تو محدودم.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هزار و یک آیینه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تصویرت را می چرخانند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از تو آغاز می شوم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در تو پایان می گیرم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« عمران صلاحی »[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]​
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما...

اما...

می دانم
گاهی حق با توست
روزگار آنقدر تلخ و عذاب آور می شود
که فکر می کنی
پیراهنت از شعله های دوزخ بافته شده است...
اما
مگر می شود حتی در ته دره های تیره فراموشی هم
اینهمه پاکی و زیبایی را ندید؟
نه!
در سراشیب سقوط هم می توان به یک گل لاله متوسل شد
و نجات یافت!
باران و ستاره ها و کوهستانها
همه برای اینکه تنها نباشیم به دنیا آمده اند....
من
هر وقت دلم می گیرد
با ستاره ای که نمی شناسمش ولی او نام مرا می داند
درد دل می کنم...
برای درختان از کودکی هایم می گویم
من
هر روز برای تو و تمام کسانی که تا کنون ندیده ام
-و شاید هرگز نبینم-
شاخه ای گل می چینم....
مدادهای کودکی ات را بیاور....
دوباره مشقهایت را بنویس!
به خانه که می روی
آسمان و دشتها و گلها
همه میهمان تواند...
چشمانت را باز کن...............
محمد رضا مهدیزاده
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
داروگ

داروگ

خشک آمد کشت‌گاه من
در جوار کشت همسايه.
گرچه مي‌گويند: "مي‌گريند روي ساحل نزديک
سوگواران در ميان سوگواران."
قاصد روزان ابري، داروگ! کي مي‌رسد باران؟

بر بساطي که بساطي نيست
در درون کومه‌ي تاريک من که ذره‌اي با آن نشاطي نيست
و جدار دنده‌هاي ني به ديوار اتاقم دارد از خشکيش مي‌ترکد
-چون دل ياران که در هجران ياران-
قاصد روزان ابري داروگ! کي‌ مي‌رسد باران؟

"نيما" :gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
از بد بتر اگر هست
این است این که باشی
در چاه نابرادر تنها
زندانی زلیخا
چوب حراج خورده ی بازار برده ها
البته بی که یوسف باشی..

قیصر امین پور
 

E.M

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بر من گذشتي ، سر بر نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از عشق گفتم ، باور نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دل را فكندم ارزان به پايت[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سوداي مهرش در سر نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم گلم را مي بويي از لطف[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حتي به قهرش پرپر نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ديدي سبويي پر نوش دارم[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با تشنگي ها لب تر نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنگام مستي شورآفرين بود[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]لطفي كه با ما ديگر نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آتش گرفتم چون شاخ نارنج[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گفتم : نظر كن! سر بر نكردي[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]« سيمين بهبهاني »[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
 

Qomri

عضو جدید
یاد

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
چون آخرین شبهای شهریور صفا داشت
آن شب که بود از اولین شبهای مرداد
بودیم ما بر تپه ای کوتاه و خکی
در خلوتی از باغهای احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پیراهنی سربی که از آن دستمالی
دزدیده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بیشه های سبز گیلان حرف می زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
گاهی سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی
با لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری
گاهی لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار
در شهر زلفی شبروی می کرد ، آری
من بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، لیکن
بیش از حریفان زهره می پایید ما را
وز شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
آن خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت
او در کناری خفت ، من هم در کناری
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهای پاره پاره

مهدی اخوان ثالث
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
چاووشي

چاووشي

به سانِ ره‌نورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مه‌گون فضاي خلوت افسانگي‌شان راه مي‌پويند،
ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز

سه ره پيداست:
نوشته بر سر هريک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر.
نخستين:‌راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دو ديگر: راه‌ِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام

من اين‌جا بس دلم تنگ است
و هر سازي که مي‌بينم بدآهنگ است!
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمان "هرکجا" آيا همين رنگ است؟
...

"اخوان"
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب آن چنان زلال که میشد ستاره چید
دستم به هر ستاره که می خواست می رسید
نه از فراز بام که از پای بوته ها
میشد تو را در آینه ی هر ستاره دید.
در بیکران دشت
در نیمه های شب
جز من که با خیال تو می گشتم
جز من که در کنار تو
می سوختم غریب
تنها ستاره بود که می سوخت
تنها نسیم بود که می گشت.
:gol:
فریدون مشیری
(امیدوارم شعر رو درست به یاد آورده باشم.آخه سالها پیش حفظ کرده بودمش.اگه کسی این شعر رو داره لطف کنه به من بگه درست هست یا نه):gol:
 

phalagh

مدیر بازنشسته
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری
درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می‌نگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند
ترا به نام صدا می‌کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت‌ها لب حوض
درون آینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو نگاه تو در ترانه‌ی من
تو نیستی که ببینی چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ بی‌جوانه‌ی من

چه نیمه شب‌ها کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنان‌که دلم خواسته است ساخته‌ام

چه نیمه شب‌ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته‌ام

به خواب می‌ماند
تنها به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می‌گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب می‌شنوم

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه دراین خانه ست
غبار سربی اندوه، بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده است

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز
پرنده‌ی ساکت و غمگین
ستاره‌ی بیمار است

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی ...
-----------
و باز هم فریدون مشیری.
خدایا این شعر پر از احساسه.
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
(شعرهای فوق العاده ای انتخاب کردین دوستان خوبم...از همتون ممنونم)

در حضور باد

کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون


دکتر شفیعی کدکنی
 

Qomri

عضو جدید
کوچه

بی تو مهتاب شدم باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خللوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ایینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من رمیدم نه گسستم
بازگفتم که نتو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامناندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم ...ـ
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم ...

فریدون مشیری

نمی دونم شاید تکراری باشه اما همیشه خوندنیه!:cry:
 

Qomri

عضو جدید
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
آيا بايد اين جنگ احمقانه رو ادامه بدهيم ؟
آخه ، كشتن و مردن حال و روزي براي آدم باقي نمي ذاره .
فرمانده گور گفت : حق با شماست .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
امروز مي توانيم به كنار دريا بريم
و تو راه چند تا بستني هم بخوريم .
فرمانده كلي گفت : فكر خوبيه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
تو ساحل يه قلعه شني مي سازيم .
فرمانده گور گفت : آب بازي هم مي كنيم .
فرمانده كلي گفت : پس آماده شو بريم .
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
اگه دريا طوفاني باشه چي ؟
اگه باد شنها رو به هر طرف ببره ؟
فرمانده كلي گفت : چقدر وحشتناكه !
فرمانده گور به فرمانده كلي گفت :
من هميشه از درياي طوفاني مي ترسيدم .
ممكنه غرق بشيم .
فرمانده كلي گفت :
آره شايد غرق بشيم . حتي فكرش هم ناراحتم مي كنه .
فرمانده كلي به فرمانده گور گفت :
مايوي من پاره است .
بهتره بريم سر جنگ و جدال خودمون .
فرمانده گور گفت :موافقم .
بعد فرمانده كلي به فرمانده گور حمله كرد ،
گلوله ها به پرواز در آمد ، توپخانه ها به غرش .
و حالا متاسفانه ،
نه اثري از فرمانده كلي باقي مانده و نه از فرمانده گور .


شل سیلور استاین
 

phalagh

مدیر بازنشسته
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
و بشر هیچ ندانست که بود
خود او هم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست
چون ندارد خبر از خود که
خداست.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
چقدر غمگینم

چرا صدایی از آن سوی کهکشانها نیست؟

چرا صدایی نمی شنوم؟

به من نگاه کنید ای تمام گمشده ها

به یاد روز بزرگ ستاره بارانم

به یاد شبهایی

که شعله های بلند هزارها خورشید

به رنگهای بنفش و سپید و آبی و سبز

میان دستم بود

و دستهای من از شوق می لرزید

همیشه می رفتم

پر از تهاجم زیبای لحضه ها بودم

پر از تصویر بی رنگی

پر از نگاه شهابی رنگ

پر از سکوت قشنگ ستاره ها بودم

به من نگاه کن ای کوه، پیرسال زمین

همان غریبه ی محکومم

که در کنار تو افتادم

ولی نگاه غریبانه ام نمی خواهد

میان اشک کدر باشد

که روزهای عزیز ستاره بازیها

به خاک می افتد

و رنگ خاطره هایم در آب می میرد.
----------------------
:cry:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
خزانی

پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
آنک ، بر آن چنار جوان ، آنک
خالی فتاده لانه ی آن لک لک
او رفت و رفت غلغل غلیانش
پوشیده ، پاک ، پیکر عریانش
سر زی سپهر کردن غمگینش
تن با وقار شستن شیرینش
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
رفتند مرغکان طلایی بال
از سردی و سکوت سیه خستند
وز بید و کاج و سرو نظر بستند
رفتند سوی نخل ، سوی گرمی
و آن نغمه های پاک و بلورین رفت
پاییز جان ! چه شوم ، چه وحشتناک
اینک ، بر این کناره ی دشت ، اینک
این کوره راه ساکت بی رهرو
آنک ، بر آن کمرکش کوه ، آنک
آن کوچه باغ خلوت و خاموشت
از یاد روزگار فراموشت
پاییز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نیز تنها ماندستی
ای فصل فصلهای نگارینم
سرد سکوت خود را بسراییم
پاییزم ! ای قناری غمگینم


مهدی اخوان ثالث
 

Similar threads

بالا