شعر نو

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
به ياد "لولي وش مغموم" اخوان

به ياد "لولي وش مغموم" اخوان

"تازه نامسلمان!"

كفر گيسوي جانان چيره شد به ايمانم
تر شد اي مسلمانان، تر ز باده دامانم
ساقيا دگر ساغر لب‏‏نما نمي‏نوشم
ارمني تَرَك پر كن، تازه «نامسلمان»ام
شيشه پر كنيد از نو، زآن كهن شراب امشب
خندد اين تهي ساغر بر لبان عطشانم
زآن سپيد و سرخ اي گل، هر دو ريز و گبري كن
ارمني مسلماني، تا ترا بفهمانم
تا شدم ارادتمند اين شراب گلگون را
هم مراد جبريلم، هم مريد شيطانم
مي به من شبي مي‏گفت: اي گل خزان اميد
من بهار تابستان، آتش زمستانم
چون خوري ز من جامي، بشكفد به رويت گل
پرزنان ترا خوش خوش در جنان بگردانم

«مهدي اخوان ثالث»
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
قصه ام دیگر رنگ زنگار گرفت:
با نفس شبم پیوندی است.
پرتویی لغزید اگر بر لب او,
گویدم دل: هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من گوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان, با من گفت:
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سال‌ها پيش از کنار اين شعر بي‌اعتنا مي‌گذشتم،‌ چندسال بين من و اين شعر فاصله‌ شد با مطالعه‌ي مکتب "رومانتيسم" و تمرکز بر يافتن معناي مرگ و زندگي. پس از اين‌همه روزي اتفاقي به تماشاي فيلم تشييع جنازه شاملو نشسته بودم:‌ تلفيق شعر و صداي حزين شاملو و تصوير تشييع‌اش، چنان منقلبم کرد انگار به تازگي با اين شعر مواجه شده‌ام با باري از معاني عميق؛ ديگر از کنار اين شعر بي‌اعتنا نگذشته‌ام و مثل آياتي مقدس انگاشته‌ام!

پيش از آن‌که واپسين نفس را برآرم
پيش از آن‌که پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل،
برآنم که زندگي کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که "باشم".

در آن جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از کينه
نزد کساني که نيازمند منند
کساني که نيازمند ايشانم
کساني که ستايش‌انگيزند،
تا دريابم
شگفتي کنم
باز شناسم
که‌ام؟
که مي‌توانم باشم
که مي‌خواهم باشم،
تا روزها بي‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان يابد
و لحظه‌ها گران‌بار شود

هنگامي که مي‌خندم
هنگامي که مي‌گريم
هنگامي که لب مي‌بندم

در سفرم به سوي تو
به سوي خود
به سوي خدا
که راهي‌ست ناشناخته
پر خاک
ناهموار،
راهي که،‌ باري
در آن گام مي‌گذارم
که در آن گام نهاده‌ام
و سرِ بازگشت ندارم

بي‌آن‌که ديده باشم شکوفايي گل‌ها را
بي‌آن‌که شنيده‌باشم خروش رودها را
بي‌آن‌که به شگفت در آيم از زيبايي حيات.

اکنوي مرگ مي‌تواند
فراز آيد!
اکنون مي‌توانم به راه افتم!
اکنون مي‌توانم بگويم
که "زندگي" کرده‌ام!

«مارگوت بيکل» ترجمه احمد شاملو
:gol:
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سال های سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته
ایستاده ام
و همچنان به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام

قیصر امین پور


انتخاب عالی وزیبایی بود
مرسی
 

phalagh

مدیر بازنشسته
مرگ من روزی فرا خواهد رسیذ
دربهاری روشن از امواج نور
درزمستانی غبارالود ودور
یا خزانی خالی ازفریاد وشور

خاک می خواند مرا هردم به خویش
می رسد از ره که در خواکم نهند
اه شایدعاقانم نیمه شب
گل به روی قبرغمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره ی دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذ هاودقتر های من


دراتاق کوچکم پام ینهد
بعدمن با یاد من بیگانه ای
دربر ائینه می ماند به جای
تارمویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش می مانم ز خویش
هر چه بر جامانده ویران می شود
روح من چون باد بان قایقی
درافق ها دور و پنهان می شود
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم از فریاد درد
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روز ها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروز ها دیروز ها
 

Qomri

عضو جدید
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی
روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت
که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را
که عجیب
عاقبت مرد!
افسوس !
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد

حمید مصدق
 

Qomri

عضو جدید
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها .
مثل همیشه
آخر حرفم و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمریست لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روز های ماست

اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!

این روز ها
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه بایدها
هر روز بی تو
روز مباداست!

قیصر امین پور
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تابناک من بشد دور از بر من! آه! دیگر در جهان
می برم آن رشته کوهها که بود بافینده ز پهنای امید مانده روشن:
دیگر نرگس نخواهد_ انچنانکه که بود خنده ناک_ خندد

نیما یوشیچ
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
بيا تا ره سپاريم
به محبس
تا نغمه سردهيم
تنها
چون مرغان در قفس
و آن‌گاه
که بخشايش از من مي‌طلبي
من به زانو فتاده
بخشايش از تو مي‌طلبم
که همي
خواهيم زيست
به نيايش
به آواز
به روايت افسانه‌هاي ديرباز

"شکسپير"
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
فسانه :gol:

گویا دگر فسانه به پایان رسدیه بود
دیگر نمانده بود برایم بهانه ای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
می خواست پر کند
روح مرا ، چو روزن تاریکخانه ای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان ساده ی روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجره ای از بهشت بود
خندید با ملامت ، با مهر ، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
ایا دگر فسانه به پایان رسیده است ؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید ، ای ستاره ها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود ، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحع زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی ، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچه ی زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پرده های بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود می کنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود می کنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می کند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
احساس می کنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوه های قدسی دیگر نمی کنی
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینم برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود - آه
شرم ایدم ز چهره ی معصوم دخترم
حتی نبود قصه ی یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود ، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود ، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود ، ای رفیق می و یار مستی ام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیده ای تو ، ببخشای پستی ام
من ماندم و ملال و غمم ، رفته ای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمه ی جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
مهدی اخوان ثالث:gol:
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
متولد

يكي از روزهاي باراني جهان

بيشتر اوقات معلم

دانش آموز

و كتاب را

دوست دارم

چنانكه

جنگل

پاييز

باران

و اورا

((چه تفاوت دارد

هركجا باشم،باشم))


سهيل پيرو سجاد

يكي از معلمامه(معلم عربي اي كه پيشش كلاس كنكور مي رفتم)
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
می رفتیم,و درختان چه بلند, و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه ها, ابری سر کوه, مرغان لب زیست.
می خواندیم" بی تو دری بودم به برون, و نگاهی به کران و صدایی به کویر."
 

meibudy

عضو جدید
<B><SPAN lang=FA style="COLOR: black; mso-bidi-language: FA">دریا از باران خیس نمی شود (دریا...، سیمرغ)
 

hilda

عضو جدید
تو به من خنديدي
و نميدانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم.
باغبان از پي من تند دويد.
سيب را دست تو ديد.
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك.
و تو رفتي و هنوز ؛ سالها هست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان ميدهد آزارم.
و من انديشه كنان غرق اين پندارم، كه چرا خانه ي كوچك ما سيب نداشت.
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار را باور کن

باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن

فریدون مشیری:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سبدهاي عشق خالي است!

سبدهاي عشق خالي است!

مرا صدا كن!
اي از عاشقانه‌ترين سرزمين ها
گيرايي نفس شب‌بوها
ساقه‌ي وحشي خواستن‌ها
از تنفس نگران شب
مرا بخوان! به غربت تنهاي سينه‌ات
به تپش‌هاي فراسوي آينه ها
به درودها وبدرودها.
مرا ببر!
مرا ببر به دره‌هاي سراب هستي
به روزهاي عبور ترانه
ببر به ابهت آرامش سبز رگها
در شريان بيداد فرياد
در سينه‌ي داغ خواهش‌ها بنشان!
ميداني؟ روزي نازك حريري بودم
در آستين مهري
قد مي كشيدم
در كشاكش تن تندي
شعري بودم
در وسعت آرزوي انديشه‌اي
در سركش عطش قلبي
طپش‌هايش را مي‌نوشيدم
مرا صدا كن!
اي از عاشقانه‌ترين سرزمين‌ها
ببين چگونه بي‌تابم!
درتنگناي تنهايي.
مرا ببر به سرزمين آن‌سوي آفتاب
ديگر سيرم از شهوت زندگي
از لهيب آرزوي آوازها
برداغ لبانم
مرا ببر به بيكران طفوليت
و جدا كن از اضطراب
مجهول وهم
سايه ها
در دلبستگي ابرها بنشان!...
اينجا همه بيگانه‌اند
چشمان انتظار خموده
دست‌ها در خشكي آويزان
بوسه‌ها از گرمي لب‌هاي لاله‌ها
تهي است.
و سبدهاي عشق خالي است.
روشن نيست چراغي
باران بر دشت لاله‌ها نمي‌بارد
بيهوده است كوشش
براي بازگشت
عطر نارنجهاي جوان
بچه‌ها بزرگ نمي‌شوند
كوچك شده‌اند بزرگ ها
شير در ***** روزها جاري نيست
زندگي درآغوش بي مهري‌ها
در خفقان است
مرا عبور ده از هراس تاريك دهليزها
و ببر به سرزمين دشت هاي تنفس
آنجايي كه نفس درآينه‌ها گيراست
اينجا زمين در بوي غربت مي‌شكافد
و جنگل درداغي درختان و
شرجي شبها تهي است
اينجا سبدهاي عشق خالي است
اينجا سبدهاي عشق خالي است...
:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تاریکی,پیچک وار, به چپرها پیچید, به حناها , به افراها.
و هنوز, ما در کشت, در کف داس.
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم!
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سطرهای سفید:gol::heart:

واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنانکه سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دستهای مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن :
دفتر مرا ورق بزن !
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!

قیصر امین پور:gol::heart:
 

Qomri

عضو جدید
یک شاهکار
"شهریار شهر سنگستان"

دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی



یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت



کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است ایا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟




م- امید
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
داستاني نه تازه

داستاني نه تازه

شامگاهان که رؤيت دريا
نقش در نقش مي‌نهفت کبود
داستاني نه تازه کرد به کار
رشته‌اي بست و رشته‌اي بگشود
رشته‌هاي دگر بر آب ببرد.
اندر آن جايگه که فندق پير
سايه در سايه بر زمين گسترد
چون بماند آب جوي از رفتار
شاخه‌اي خشک و برگي زرد
آمدش باد و با شتاب ببرد.
همچنين در گشاد و شمع افروخت
آن نگارين چرب‌دست استاد
گوشمالي به چنگ داد و نشست
پس چراغي نهاد به دم باد
هرچه از ما به يک عتاب ببرد.
داستاني نه تازه کرد، آري
آن ز يغماي ما به ره شادان،
رفت و ديگر نه بر قفايش نگاه
از خرابي ماش آبادان
دلي از ما ولي خراب ببرد!

"نيمايوشيج"
 

hilda

عضو جدید
زندگي رويا نيست.
زندگي زيبا ست.
مي توان ،
بر درختي تهي از بار ، زدن پيوندي.
مي توان در دل اين مزرعه خشك و تهي بذري ريخت.
مي توان ،
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با تو ،
هر دو بيزار از اين فاصله هاست.
حميد مصدق
 

افشـین

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه می پرسند:
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال!

چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خلوت جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری!

نه به آب
نه به برگ
نه به آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را، تنها تو بدان

تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند

تو بخواه
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی است
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش !
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بیشه زار یادها :gol:

شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد
آسیمه سر در بیشه زاران می دویدم
فریاد ها بر می کشیدم
درد عجیبی چنگ زن درتار و پودم
من ماه خود را
گم کرده بودم
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
بی ماه من این ها چه زشتند
ایا شما آن ماه زیبا را ندیدید
ایا شما او را نپچیدید
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور با زور
پیش من آوردند و گفتند
اهریمن است این
خودکامه باد
دیوانه مستی که نفرین ها بر او باد
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیده ست
او را همه شب تا سحر در بر کشیده ست
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیده ست
من دستهایم را به سوی آن سیه چنگال بردم
شاید گلویش را فشردم
چیزی دگر یادم نمی اید ازین بیش
از خشم یا افسوس کم کم رفتم از خویش
در بیشه زار یادها تنهای تنها
افتاده بودم یاد در دست
در آسمان صبحدم ماه
می رفت سرمست
فریدون مشیری:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تو نیستی, و تپیدن گردابی است.
تو نیستی, و غریو رودها گویا نیست, و دره ها ناخواناست.
می آیی: شب از چهره ها بر میخیزد, راز هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود, جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد , و آب بیدار می شود.
می گذری, و آیینه نفس می کشد.

سهراب سپهری
 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز
اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی

پای در گریز

اندک آرامشی در فاصله روزها

تا دیروز شکل گرفته، به فراموشی سپرده نشود

و فردا به هیئت امروز فرارسد

زندگی به امواج دریا مانده است

چیزی به ساحل می برد

و چیز دیگری را می شوید

چون به سرکشی افتد

انبوه ماسه ها را با خود می برد

اما تواند بود

که تخته پاره ای نیز به ساحل آرد

تا کسی بام کلبه اش را بدان پوشد


"استاد شاملو"




 

يامين

عضو جدید
کاربر ممتاز



همه جا سرد و سیاه

همه تاریک و خموش

همنوای من بیچاره کسی نیست در این ارض غریب

و صدای دل من ناله هایش جاریست

چشم در راه امیدست

ولی

هیچ کس نیست که داند غم تنهایی من


غم مخور هست خدا


دور باید شد از این آدمیان

چهره هاشان زیباست، قلبشان لیک سیاه

خنده هاشان زهر است،گریه هاشان از رشک

من ولی ساده دلم

سادگی رسم هنرمندان است

و هنر در ید این قوم نبود

رفت باید به دگر جای وجود

که در آن هست خدا

او هنرمند یگانه است به جانم سوگند

می روم تا به در بارگه مهر و صفاش

می بکوبم در بخشش، کرم و لطف و گذشت

قلب من کاسه ای از نور تهی

می بدارم پیشش

و چنین خواهم گفت:

ای که گفتی بخواهید ز من تا بخشم،

من ولی از تو بخواهم از تو

من ز تو نور و گذشت، من ز تو شرم و حیا ، من ز تو علم و سخا

من ز تو دوستیت را خواهم

و تو گفتی که به من خواهی داد آنچه را خواسته ام از سویت

باورم هست که خواهی بخشید

و چه زیباست آن لحظه که من در شمار ساکنان حرمت خواهم شد.



 

Similar threads

بالا