شعر نو

phalagh

مدیر بازنشسته
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی مترو ک را

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال منه غمگین نمی داند[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم درون سینه ی پر جوش خویش اما[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کسی حال منه تنها نمی داند [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و من چون تک درخت زرد پائیزم که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند[/FONT]
 

phalagh

مدیر بازنشسته
من از پریشانی ها
سخن نمیگویم
بزرگ بودن رود از پرنده یی ست که با نای سبز خونین می خواند
بزرگ بودن رود از نبودنست
به دریا نشستن است
و رازی نگفتن است
نه گفتن
من از پریشانی ها سخن چگونه بگویم ؟



شعر از : م.آزاد
 

phalagh

مدیر بازنشسته
و چقدر با خود غریبه ام!

و چقدر با خود غریبه ام!

اي شما!
اي تمام عاشقان هرکجا!
از شما سوال می‌کنم:
«نام يک نفر غريبه را
در شمار نامهايتان اضافه می‌کنيد؟»
يک نفر که تا کنون
رد پاي خويش را
لحن مبهم صداي خويش را
شاعر سروده هاي خويش را نمی‌شناخت
گرچه بارها و بارها
نام اين هزار نام را
از زبان اين و آن شنيده بود
يک نفر که تا همين دو روز پيش
منکر نياز گنگ سنگ بود
گريه گياه را نمی‌سرود
آه را نمی‌سرود
شعر شانه‌هاي بي پناه را
حرمت نگاه بي گناه را
وسکوت يک سلام
در ميان راه را نمی‌سرود
نيمه‌هاي شب
نبض ماه را نمی‌گرفت
روزهاي چارشنبه ساعت چهار
بارها شماره‌هاي اشتباه را نمی‌گرفت
اي شما!
اي تمام نامهاي هر کجا!
زير سايبان دستهاي خويش
جاي کوچکي به اين غريب بي پناه می‌دهيد؟
اين دل نجيب را
اين لجوج دير باور عجيب را
در ميان خويش
راه می‌دهيد؟
----------------------
قيصر امين پور
 

phalagh

مدیر بازنشسته
اندكي شبيه دريا شده ام
همين دريايي كه در حوض خانه ي همسايه است
دهانم طعم آبي گرفته
پاهايم جلبك بسته
و در دلم هزار ماهي بي نام و نشان آشيانه كرده
باز هم نيستي
غروب چهارشنبه
و كسي ناشناس واژه هاي علاقه را سر مي برد
و كنج آواز مردگان مي اندازد
نمي دانم
شايد آخر دنياست
كه عقربه ها به بن بست رسيده اند
كاش بيايي
سر بر شانه ات بگذارم
و عريان ترين حرف هايم را
شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته
يادت بياورم
هيچ لازم نيست دلهره ي آيينه
از روييدن باد را به رخم بكشي
من آن قدر طعم گس آيينه را چشيده ام
كه محرم ترين آشناي باران شده ام
آه ، عزيزم ، رايحه ات پيچيده
بگو كجاي سه شنبه اي
هنوز اما خيلي صبورم
كه مي نشينم و از ته آيينه برايت انار مي چينم
تا كي بگويم برگرد
و تو بادبادكي را كه ته دريا به جلبك ها گير كرده
بهانه بياوري براي نيامدنت
اصلا بگذار طعم خاكستري شب رابچشم
بگذار آن قدر شبيه دريا شوم
كه تو ديگر به چشم نيايي
بگذار بميرم ...
 

myparsa

عضو جدید
شوخیهایت

شوخیهایت ،... صدای تپش جمع دو قلب را تداعی می کند
می میرم آنگاه ...
که صدای دوقلب یکی شوند
و در هم حل...
رنگ لبانت ،
به مانند شُکوه گرفتگی خورشید است.
ارغوان رضایت من ، ...
آنچنان که می شتابم تا
آبستن مرگ را در آغوش دارم.
جمع تمام کوه های عصر مدرن هم
توانای تاب لرزش گونُوانت
نمی با شند.
تو آب حیات منی،
چُونان که گر بنوشمت جاودانم وافسوس که جاودان نیستی ...
سینه هایم كه حُرم لرزه های سینه هایت را
از
فراقِ فقدانِ خزان ، حس نکرده است.
روز به دی ن ِ روشنائی زنده است
و من به دی نِ وجود تو.
آسمان قرش بلند خود را به شُکوهِ شِکوهایت
مخفی می کند
تا ندانی که او نیز سکه اش روی دیگری دارد...
و تو روی دیگر سکه منی.

یا حق - پارسا - 23/2/84
 
آخرین ویرایش:

myparsa

عضو جدید
تو چرا کز کردی؟

بزارید برم فرو به خواب!
من دلم تنگ شده است
تنگ خداس
و خدا هم که فقط در خوابه!

تلخمه...
بزارید برم فرو به خواب!
که فقط خواب با من سر کرده!
تلخت نیس؟
خب آخه من خرگوشم!
این روزا خرگوشا ام تلخشنونه...
چی می گی؟
چی می گم!...

ای وای ... تو چرا کز کردی؟
کز کردم؟!
کز کردی!
آخه من خرگوشم!
خرگوشی؟
خرگوشم!
پس کوشی...؟
ایناهام! نیگام بکن... توی سوراخ!
من که گور کن نیستم!
گور کن نیستی؟!
نیستم!
پس توو گور چی چی می خوای؟!
یه دوجین جون داری؟
خوب دارم!
پس تو هم جانداری!؟
هی ... آره منم جاندارم...

تلخمه... بزارید برم فرو به خواب!
خوب چرا؟
واسه خاطر دخترک! که این روزا... به شرط باکرگی می فروشنش!
تلخه...
چرا؟
واسه خاطر عشاق! که بایستی بمیرن بی چوون و چرا!
چرا؟
خوب اصلا به تو چه!؟
خوب منم تلخمه!
تلخته؟
تلخمه...
خب بیا تو هم توو گور!
که من جاندارم...

4-3-2008 تهران
14/12/86
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمان مرا به چشمهایش گره زد
بر زندگیم رنگ غم و خاطره زد
او رفت ولی نه طبق قانون وداع
یکبار فقط به شیشه ی پنجره زد
مریم حیدر زاده:gol:
 

Matrix

عضو جدید
وای ....

این تاپیک رو دیدم ، یاد کاربر "پست مدرن " افتادم . آدم بزرگی بود.

متاسفم که الان به هر دلیل به اینجا سر نمیزنه . خیلی دلم واسش تنگ شده. خیلی زیاد .:w04:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
باغ آينه

باغ آينه

شادي تو بي‌رحم است و بزرگ‌وار
نفس‌ات در دست‌هاي خالي من ترانه و سبزي است

من
بر مي‌خيزم!

چراغي در دست، چراغي در دلم
زنگار روحم را صيقل مي‌زنم
آينه‌اي برابر آينه‌ات مي‌گذارم
تا با تو
ابديتي بسازم

"شاملو"
 

phalagh

مدیر بازنشسته
اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان ساده تو رد شدم

اصلا نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست



از خوبي تو بود
که من
بد شدم!
-------------------
قیصر امین پور
 

Matrix

عضو جدید
به سانِ ره‌نورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوب‌دست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مه‌گون فضاي خلوت افسانگي‌شان راه مي‌پويند،
ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز

سه ره پيداست:
نوشته بر سر هريک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن ديگر.
نخستين:‌راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دو ديگر: راه‌ِ نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام

من اين‌جا بس دلم تنگ است
و هر سازي که مي‌بينم بدآهنگ است!
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمان "هرکجا" آيا همين رنگ است؟
...

"اخوان"


الان دقیقا" دنبال همچین چیزی بودم .... فقط این میتونست حالمو بیان کنه.

مرسی.
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
فرياد

فرياد

الان دقیقا" دنبال همچین چیزی بودم .... فقط این متونست حالمو بیان کنه.

مرسی.
تقديم به برادرم ماتريکس

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي جان‌سوز
هر طرف مي‌سوزد اين آتش،
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پور
من به هرسو مي‌دوم گريان،
در لهيب آتش پردورد؛
وز ميان خنده‌هام، تلخ،
و خروش گريه‌ام، ناشاد،
از دورن خسته‌ي سوزان
مي‌کنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشي بي‌رحم
هم‌چنان مي‌سوزد اين آتش
نقش‌هايي را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي‌ساحل

واي بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هايي را که پروردم به دشواري
در دهان گود گلدان‌ها،
روزهاي سخت بيماري

از فراز بام‌هاشان، شاد
دشمنانم موذيانه خنده‌هاي فتح‌شان بر لب
بر من آتش به‌جان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من به هر سو مي‌دوم، گريان از اين بيداد
مي‌کنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

واي برمن! هم‌چنان مي‌سوزد اين آتش
آن‌چه دارم يادگار و دفتر و ايوان؛
و آن‌چه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي‌کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که مي‌داند که بودِ من شود نابود؟!
خفته‌اند اين مهربان هم‌سايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده برجا مشتِ خاکستر؛
واي! آيا هيچ سر بر مي‌کنند از خواب
مهربان هم‌سايگانم از پي امداد؟
سوزدم اين آتش بي‌دادگر بنياد
مي‌کنم فرياد، اي فرياد! اي فرياد!

"اخوان"

(هرچه کردم، گزيده‌اش کنم، نشد! اين هم از آن شعرهايي است که وقتي فارغ از تکرار بر دل مي‌نشيند که آتش بر دل و فرياد بر لب باشي!) :gol:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
پس از لحظه های دراز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فروافتاد
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و من هنوز چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم.

*سهراب سپهری*
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم بمیرم!
به همین سادگی!
ساده بودن را از پری ِ کوچکی آموخته ام،
که با بوسه ای می مُرد و با بوسه ای به دنیا می آمد!
اما در این میان رازی هست.
که تنها تو از زوایای آن با خبری!
بگو بدانم!
گرمای ناب ِ دومین بوسه ی معجزه،
آیا
بر گونه های خیس ِ گریه ی من
خواهد نشست؟

یغما گلرویی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد بی قراری

این بوی غربت است
که می آید
بوی برادران غریبم
شاید
بوی غریب پیرهنی پاره
در باد
نه !
این بوی زخم گرگ نباید باشد
من بوی بی پناهی را
از دور می شناسم :
بوی پلنگ زخمی را
در متن مه گرفته ی جنگل
بوی طنین شیهه ی اسبان را
در صخره های ساکت کوهستان
بوی کتان سوخته را
در مشام ماه
بوی پر کبود کبوتر را
در چاه
این باد بی قراری
وقتی که می وزد
دلهای سر نهاده ی ما
بوی بهانه های قدیمی
می گیرد
و زخمهای کهنه ی ما باز
در انتظار حادثه ای تازه
خمیازه می کشند
انگار
بوی رفتن
می آید


قیصر امین پور
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب شکوه ستوه
مرا به باد سپردی؛
به بادهای غریب.
سپردن آسان است!

شب شکوه ستوه
مرا چو کودک بی باوری به همهمه ها،
به خون دلمه بسته ی یاران سپردی و رفتی
به خویش سپردی،
گذاشتی رفتی
گذشتن آسان است!

شب شکوه ستوه
نه اشک بود نه باران
تداوم خون بود.
چه بارشی که زمین را به آسمان می دوخت!

ز پشت پنجره ی خون و شب کسی گریید،
چه دردناک گریست.
چه درد،چه درد،چه دردی ست گریه ی مردان
نه درد آسان است!
.
.
.
"نصرت رحمانی"
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
رو به غروب

ریخته سرخ غروب
جا به جا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها سنگین
از هوا تک تک ایند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود
تیرگی می اید
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب

سهراب سپهری
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب هوای گریه،
یک شب هوای فریاد،
امشب دلم هوای تو کرده ست

فوج اثیری درناها،
در باران،
شعر مهاجری ست که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه به من نزدیک می شود
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد

شب را تا صبح
مهمان کوچه های بارانی خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را،
در باران خواهم شست

آن گاه شعر تازه ام را،
که شعر شعرهایم خواهد بود،
با دست های شاعرانه ی تو
بر دفتری که خالی ست خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم در باران!
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده ست.

حسین منزوی
 

E.M

عضو جدید
کو ... کو ... ؟


شبي خواهد رسيد از راه،
كه مي‌تابد به حيرت ماه،
مي‌لرزد به غربت برگ،
مي‌پويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانه‌هاي هم
- غبارآلود و غمگين-
راز واري را به گوش يكدگر
آهسته مي‌گويند.
دري را بي‌امان در كوچه‌هاي دور مي‌كوبند.
چراغ خانه‌اي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست.
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان مي‌كشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو مي‌زند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
مي‌گردند و مي‌پرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!

از فریدون مشیری
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي
و نميدانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم.
باغبان از پي من تند دويد.
سيب را دست تو ديد.
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك.
و تو رفتي و هنوز ؛ سالها هست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان ميدهد آزارم.
و من انديشه كنان غرق اين پندارم، كه چرا خانه ي كوچك ما سيب نداشت.


* اینو فکر کنم قبلا گذاشته بودم ولی با این حال دوباره گذاشتم! *
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشت :gol:

در نوازشهای باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگی جوشیده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفای دشت من کوشیده بود
شبنم آن دشت از پاکیزگی
گوییا خورشید را نوشیده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
یاد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم های سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است
بانگ بر میدارم از دل
خون چکید از شاخ گل باغ و بهاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگین کوه می گوید جواب
خاک خون نوشیده است
:gol:

فریدون مشیری :gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
جام اگر بشکست

زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالی است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت
روزها این گونه پر پر گشت
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اینک اینجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستیم از اشک لبریز است میپرستم
در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر بر د
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد
در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد
ناله من میترواد از در و دیوار
آسمان اما سراپایش گوش و خاموش است
همزبانی نیست تا گویم بزاری ای دریغ
دیگرم مستی نمی بخشد شراب
جام من خالی شدست از شعر ناب
ساز من فریاد های بی جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
روشنایی می رود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت شبهای بی مهتاب
همچنان پژمرده در پهنای این مرداب
همچنان لبریز ز اندوه می پرسم
جام اگر بشکست
ساز اگر بگسست
شعر اگر دیگر به دل ننشست
:gol:


فریدون مشیری
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
از اين گونه مردن...

از اين گونه مردن...

مي‌خواهم خواب اقاقياها را بميرم.
خيال‌گونه
در نسيمي کوتاه
که به ترديد مي‌گذرد
خواب اقاقياها را
بميرم

مي‌خواهم نفس سنگين اطلسي‌ها را پرواز گيرم.
در باغچه‌هاي تابستان،
خيس و گرم
به نخستين ساعات عصر
نفس اطلسي‌ها را
پرواز گيرم.
...
"شاملو"
:gol:
 

E.M

عضو جدید
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بهت[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي گذرم از ميان رهگذران ، مات[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي نگرم در نگاه رهگذران ، كور[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اين همه اندوه در وجودم و من ، لال[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اين همه غوغاست در كنارم و من دور![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ديگر در قلب من ، نه عشق ، نه احساس[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ديگر در جان من ، نه شور ، نه فرياد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دشتم ، اما در او نه ناله ي مجنون![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كوهم ، اما در او نه تيشه ي فرهاد![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ نه انگيزه اي ، كه هيچم ، پوچم![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ نه انديشه اي ، كه سنگم ، چوبم![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همسفر قصه هاي تلخ غريبم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رهگذر كوچه هاي تنگ غروبم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آن همه خورشيدها كه در من مي سوخت ،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چشمه ي اندوه شد ز چشم ترم ريخت![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]كاخ اميدي كه برده بودم تا ماه ،[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آه ، كه آوار غم شد و به سرم ريخت![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]زورق سرگشته ام كه در دل امواج[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هيچ نبيند ، نه ناخدا ، نه خدا را[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]موج ملالم كه در سكوت و سياهي[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي كشم اين جان از اميد جدا را[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي گذرم از ميان رهگذران ، مات[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي شمرم ميله هاي پنجره ها را.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي نگرم در نگاه رهگذران ، كور[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مي شنوم قيل و قال زنجره ها را.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] « فريدون مشيري »[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT] از فریدون مشیری
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خاطره...

مشق دهقان فداکارم را
می نوشتم اما
در هوایی دلگیر
زیر بیدی مجنون
ماه فروردین بود
...
دفترم خورد ورق
و نگاهم افتاد
به خطوطی در هم
...
شعر باز باران بود
ناگهان صاعقه ای
...
و سپس باران زد
*

دفترم را بستم
*
زیر باران شادی
بازی و خنده و شور
رقص هر تکه ابر
و سپس تابش نور
*
آسمان رنگین گشت
از کمانی زیبا
من ز خود پرسیدم
دفتر مشقم ! آه!
*
من فراموشم شد
خاطرات کبری
و چه تصمیمی داشت
*
دفتری خیس ز باران دیدم
باز هم خندیدم
...

و نمی دانستم
...
صبح فردای کلاس
تا معلم آمد
جای برخیز و به پا
روزگاری هم هست
که به خود خواهم گفت
خاطراتت بر جا....

فریبا شش بلوکی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گریه سیب

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از
گل سیب :gol:

هوشنگ ابتهاج
 

E.M

عضو جدید
گاه می انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس مي گويد؟

آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی مي شنوی ، روی تو را
کاشکی مي ديدم
شانه بالا زدنت را بی قيد
و تکان دادن دستت که _ مهم نيست زياد _
و تکان دادن سر را که _ عجيب ، عاقبت مرد!

افسوس!
کاشکی مي ديدم

من به خود مي گويم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟


از حمید مصدق
 

Similar threads

بالا