بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Ali 1900

عضو جدید
بچه ها با اجازتون من چنتا شمع دور و بر کرسی روشن کنم تو این شب عزیز...





 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخرین اتوبوس
با دستمال مچاله ای که تو دستاش بود پیشونی عرق کرده اش رو خشک کرد، لکه زردرنگی نشون از کرم پودری بود که حالا دیگه با عرق کردن صورتش از جای جای اون پایین می اومد ... ده دقیقه ای میشد که تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بود چشمش به تیتر روزنامه پهن شده در کنار دکه روزنامه فروشی افتاد : " شرایط جدید استخدامی کشور..." خنده تلخ زیر لبش نشون از تمسخر نوشته روزنامه میداد لا اقل دو ماه بود که دنبال کار میگشت ...امروز هم مثل هر روز از صبح تا حالا مشغول پر کردن فرم های استخدام در شرکت های مختلف بود... و جواب مثل همیشه یکسان : " تشریف ببرید ما باهاتون تماس می گیریم...." اما دریغ از یک تماس ... با دست مو های وز شده اش رو به زیر روسری داد ....صدای چند دختر که راجع به انتخاب رشته دانشگاه بلند بلند حرف میزدند توجهش رو جلب کرد ... یاد روزهایی افتاد که با چه ذوق و شوقی تو دانشگاه و با دوستاش تمام فکر و ذکرشون پاس کردن ناپلئونی واحد ها و خندیدن به تیپ جدید پسر های همکلاسیشون بود ،پسرهایی که حتی یک بار هم دنبالشون نرفته بود ، وحالا نمی دونست کار درستی کرده یا نه ، شاید هم بهتر بود تو همون دانشگاه مثل سمانه مخ یکی از اون پولداراشو میزد ، و حالا خیالش راحت بود، اونهمه پسر مایه دار بالاخره یکی اش نصیب ما می شد مرتضی ، بهزاد یا شاید هم اون پسره ، مهرداد... اما اون فقط به این فکر می کرد که واحد ها رو تند تند پاس کنه و لیسانسشو بگیره و به این خیال باشه که در جشن فارغ التحصیلی اش چه تیپی بزنه و چه کسایی رو دعوت کنه ... جشن .. آه ! جشنی که هر گز گرفته نشد .تمام آرزو هاش یک ماه قبل از اتمام تحصیلاتش به باد رفت همون موقع که زن عموش تو اون بعد از ظهر گرم زنگ زد خونشون :" مریم جون بابات تو اداره حالش بهم خورده الان هم تو بیمارستان امام بستریه" .... دکتر بخش سی سی یو کلمه متاسفم رو جلوی چشمهای بهت زده اش فقط یک یار با صدای آروم گفت... نزدیکهای چهلم باباش بود که امتحانات آخرین ترم دانشگاه رو هم داد و همه تلاششو کرد که لااقل اونها رو نیافته . و از اون به بعد بود که احساسی رو که هیچ و قت درکش نکرده بود رو چشید ، مسئولیت سنگین خانواده و نگاه های مادر ... داداش سعید که هنوز بچه است و مینا هم که تمام فکر و ذکرش به اینه که مامان کی تنهاش بزاره و یه راست بره سر تلفن .. تمام امید مامان که حالا بعد از پدر شکسته تر از همیشه شده .. به اون بود ...کاش یه رشته دیگه رفته بود ...شاید اینجوری زودتر کار پیدا میکرد ...مثل اینکه هیچ جا تو این شهر به لیسانس منابع طبیعی نیازی ندارند .... چقدر راجع به منابع طبیعی و اهمیت حفظ محیط زیست و روشهای کمپوست زباله خونده بود.... اما اینا میگن : زبان چقدر بلدی ؟ روابط عمومیت چه جوریه ؟ منشیگری چی ؟ میتونی؟ از همون نگاه اولشون معلومه چه جور منشی میخوان ....
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفتاب داغ تابستون بهش اجازه نمیده بیش از این تو خاطراتش باشه .... دیگه گرما داشت زیادی اعصابشو خورد میکرد ... تازه وقتی به این فکر میکرد که امروز هم مثل بقیه روزها از هیچ شرکتی جواب قطعی راجع به کار نشنیده بیشتر کلافه میشد.... صدای بلند یه موتور اونو از خاطراتش دور کرد و به خود آورد ... موتوری فاصله اش داشت با او کم میشد ، با سرعتی که موتور داشت سریع خودشو عقب کشید ...اما موتوری بیشتر به اون نزدیک شد و تو یه لحظه کیفشو از رو دوشش کشید ، جیغ بلندی کشید ، با تمام قدرت بند کیف رو نگه داشت تا مانع موتور سوار بشه ... اما دیگه دیر شده بود .... هنوز تو بهت و حیرت بود که صدای تصادف شدیدی اونو به خودش آورد ... پرایدی که از کوچه بغلی و ورود ممنوع کوچه رو اومده بود با موتوری که کیف اون رو قاپیده بود تصادف کرد....به بالای سر موتوری که رسید مردم دور موتور سوار رو که با کلاه ایمنی روی سرش و دستهای خونیش کمی گیج به نظر میرسید گرفته بودند .... و کیف پاره شده دختر که روی زمین ولو شده و تمام محتوای اون خلاصه می شد در یک رژ لب ، چند تا مداد ابرو ، یک آینه کو چک ، چند تا کاغذ و دو سه تا دویست تومنی له شده در اون میون خود نمایی میکرد ...صدای یه نفر که با موبایلش با پلیس 110 تماس میگرفت در میون اون همهمه شنیده میشد ... دخترک با دستهای لرزان و چشمهایی پر از اشک مشغول جمع کردن وسایلش از روی زمین بود .. و تو دلش به پسرک که از لحظه تصادف تنها و تنها از پشت کلاه ایمنیش بهت زده به صورت دخترک نگاه میکرد ، فحش میداد . یه دفعه تمام بدبختی هاش جلوی چشمش اومد ، نگاه مداوم پسرک اعصابش رو بیشتر خورد کرد ، یک لحظه کنترلش رو از دست داد مثل دیوونه ها فریاد زد : "همینو می خواستی ؟ بیا ! همش مال تو فقط همینه ... چی می خواستی ؟ چی فکر کردی ؟ بعد پنج سال درس خوندن دو ماهه دارم دنبال کار می گردم ... اینم تمام زندگیمه بیا ببر! کثافت! قیافه من کجاش شبیه مایه دار هاست که اومدی سراغ من ..." که دیگه بغض امونش نداد ... صدای آژیر الگانس پلیس تنها علتی بود که تونست نگاه پسر موتور سوار رو از صورت دخترک جدا کنه ... پلیس با عجله مردم رو متفرق می کنه یکی از مأمور ها به سمت موتور سوار می آید ... اتوبوسی آرام آرام به ایستگاه نزدیک می شود ..پسرک با بی اعتنایی به پلیس کلاه ایمنی را در می آورد و با لبخندی تلخ به سمت مأمور می رود ... اتوبوس وارد ایستگاه می شود ... و دخترک همچنان بهت زده با یک کیف پاره به نور سرخ الگانس پلیس نگاه می کند ... هنوز باورش نمی شود ... مهرداد ! آره خودش بود ...مهرداد نیازی هم کلاسی دوران دانشگاه ... و حالا دیگر اتوبوس پر از مسافر به سوی ایستگاه بعدی حرکت می کند ... و دخترک تنها کسی است که در ایستگاه خالی ایستاده ... بهت زده و پریشون.
پایان​
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
واي خيلي قشنگ بود محمدصادق..مرسي
مثل ديشب خيلي دردناك بود :crying2:

راستي محسن چرا جواب سوالاي منو درباره قصت ندادي؟ :D
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
واي خيلي قشنگ بود محمدصادق..مرسي
مثل ديشب خيلي دردناك بود :crying2:

راستي محسن چرا جواب سوالاي منو درباره قصت ندادي؟ :D
خواهش میکنم
ولی قصد من ناراحت کردن شماها نیست. :(

صادق جان باز هم مثل همیشه زیبا بود دستت درد نکنه

ممنون، لطف داری عزیز
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پلاش 5

پلاش 5

اردشیر که جز این مطلب آرزویی نداشت به ظاهر به زربانو گفت شاهزاده خانم میدانید که من دراین شهر غریبم ودوست دارم هرچه زودتر به وطن خود باز گردم زربانو در جواب گفت پدرم جای دوری نرفته وممکن است تا طلوع فردا باز گردد تا جر هم در جواب گفت هرچه شاهزاده دستور فرمایند اطاعت میکنم
زر بانو به کنیز خود دستور دادا تا وسایل آسایش و پذیرایی تاجر ومستخدم را بهده گیرد تا پدرش از شکار بر گردد کنیز تاجر و مستخدم را به اطاق پذیرایی هدایت نمود ووسایل آنها را فراهم کرد وچون پاسی از شب گذشت اردشیر یک طاقه از پارچه های ابریشمی برداشت ومقداری عطر و چند سکه طلا از خورجین بیرون آورد و به عنوان تعارف به کنیز داد کنیز از ان لطف و محبت تاجر بی اندازه خوشحال شد وبنا کرد از ان تاجر تعریف نمودن و سپاس گفتن و کنایه های برعلیه پلاش و زربانو گفتن اردشیر چون به روحیه کنیز پی برد به او گفت اگر در نزد پلاش به تو بد میگذرد من میتوانم تو را از انها خریداری نموده و همراه خود به هندوستان ببرم کنیز گفت افسوس اگر هموزن من طلای خالص به پلاش بدهی ممکن نیست مرا بفروشد بجهت انکه من از تمام رموزات این قلعه و مهمتر از همه از وضع کرم اژدها و محل ان با خبرم
تاجر در جواب گفت راستی شنیده ام در این قلعه کرم بزرگی هست و کسی جرات نزدیک شدن به او را ندارد و همه فتوحات پلاش از نتیجه نگهداری همین کرم است کنیز جواب داد خوب حدس زدید از موقعیکه این کرم در این قصر نگهداری میشود پلاش درهمه جا فتح و ظفر مینماید و منجمین هم به او گفته اند تا موقعیکه این کرم زنده و در این قلعه باشد هیچ نیروی قادر به تصرف قلعه نیست واتفا قا انچه منجمین گفته اند درست وهمه اهالی این قلعه و شهر اعتقاد دارند تاجر گفت ایا منجمین گفته اند این کرم به چه وسیله کشته میشود
کنیز در جواب گفت انها پیش بینی کرده اند این کرم به وسیله زهراز بین رفته وقلعه بدست اردشیر نامی فتح و پلاش از بین میرود بخاطر همین موضوع که پلاش از اردشیر میترسد و در این چند روز مواطبت زیادی از کرم نموده وپاسبان های کرم را افزوده است
تا جر به محض شنیدن ای مطلب خنده ملایمی نمود و بعد به کنیز گفت با این وصف این کرم تماشایی است و من بسیار مشتاقم این کرم را ببینم و حتی حاضرم هر مبلغ از من بخواهند بپردازم حتی برای یک دفعه کنیز گفت اگر یک طاقه ابریشم دیگر به من بدهید وسایل دیدن کرم را فراهم میکنم اردشیر گفت متنعی ندارد من حاضرم بعد کنیز فکری نمود وگفت به شرط اینکه شما هم به من کمک کنید اردشیر گفت مانعی ندارد اگر که خطر زیادی ندارد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پلاش6

پلاش6

کنیز گفت چنانچه قبلا گفتم چند روز است که بر عده پاسبان های کرم افزوده شده ولی من دربین آنها یکی را میشناسم که به من محبت زیادی دارد ومن می بایست مقداری شراب که در ان داروی بیهوشی ریخته نزد او ببرم او خودش می خورد و هم به ان عده دیگر میدهد و چون ان شراب خوردند و همگی مست و بیهوش شدند ان وقت با خیال راحت من شما را به جایگاه کرم میبرم و شما او را درست تماشا کنید و می باید پیش از طلوع آفتاب هر سه نفر از ان قلعه خارج شده و به طرف هندوستان برویم و اگر ما را بگیرند و یا در قلعه بمانیم جزای من و شما بدون محاکمه اعدام است
تاجر کنیز را آفرین نمود و گفت زهی عقل و فراست تو چنانچه ای عمل را انجام دهی من تو را پیش از طلوع آفتاب از این قلعه خارج و همراه خود میبرم و کمال راحتی و سعادت تو را فراهم می کنم کنیز از وعده های تا جر خوشحال شد فوری مقداری داروی بیهوشی در تنگی از شراب ریخت و با مقداری عسل و خوراک به نزد پاسبانها رفت و پس از ساعتی مراجعت نمود و گفت هم اکنون وقت ان رسیده تا به نزد کرم برویم اردشیر که در غیاب کنیز مقداری زهر که به همین منظور همراه اورده بود در وسط پاره گوشت ریخته و اماده نموده بود و چون کنیز خبر داد انها همراه کنز رفتند پاسبان ها همه بیهوش و مست افتاده بودند اردشیر وقتی که نزدیک کرم رسید کرم صدای عجیبی داد که انها را به وحشت انداخت و نزدیک بود که بیهوش شوند ولی بهر ترتیبی بود اردشیر نزد یک رفت و گوشت را در دهن کرم انداخت و چندی به تماشای او ایستاد تا انکه زهر کم کم در بدن کرم تا ثیر نمود وقتی که اردشیر دانست که کرم دیگر هلاک میشود طبق قرار قبلی به اتفاق کنیز که رمز شب و به تمام رموزات عبور و مرور خارج شدن از قلعه اگاه بود خارج شدند و بر اسبان خود سوار شده به طرف اردوی لشکر حرکت نمودند
چون اردشیر به سرا پرده خود رسید کنیز غرق حیرت شد ونمی دانست این اوضاع را در خواب میبیند یا در بیداری اردشیر سکوت را شکسته و روی به کنیز نمود و گفت از کمک بی دریغ تو سپاس گذارم و طبق پیش بینی های منجمین فردا قلعه را فتح خواهیم نمود کنیز گفت من اشتباه نمی کنم شما پادشاه ایران اردشیر هستید اردشیر جواب داد حدس تو درست است من اردشیر بابکان از نژاد کورش کبیر هستم کنیز به محض شنیدن از شور وشعف به روی زمین خم شده و روی پاهای اردشیر افتاد واردشیر با مهربانی تمام کنیز را بلند نمود و انگاه دستور داد تا جایگاهی مناسب برای استراحت او فراهم کنند
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جان دستت درد نکنه، ممنون که شماره میزنی، اینجوری بچه ها گم نمیکنن ادامشو. :gol:
راستی الان اگه حوصلشو دارین، میخوام دوتا داستان خیلی کوتاه بزارم، ولی دوست دارم بعد از خوندنش نتیجه های اخلاقیشونو ازتون بشنوم، نظرتون چیه؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
شادی...غم...غرور...عشق و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت.
همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند .
چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره کاملا به زیره آب
فرو می رفت. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون
تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت : اجازه
بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت (آه...عشق.من خیلی
ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای
عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر نا امید
شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت (بیا عشق
من تو را خواهم برد)
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام
پیر مرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت
و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد
به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش
داده چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید (آن پیر مرد که بود؟)
عالم پاسخ داد (زمان)
عشق با تعجب گفت (زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!)


بچه ها من خط آخر این داستانو ننوشتم، چون تقریبا همون نتیجه اخلاقیشه، اول منتظر شمام تا بگید، بعد میزارم. میتونید جواب عشق رو بدید؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها کسی نمیخواد جواب بده؟ یعنی اینقدر سخته؟
جوابی که اون عالم داده خیلی سادس. :heart:
 

Ali 1900

عضو جدید
در جزیره ایی زیبا تمام حواس زندگی می کردن.
شادی...غم...غرور...عشق و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت.
همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند .
چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره کاملا به زیره آب
فرو می رفت. عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
غرور گفت: ((نه. من نمی توانم تو را با خود ببرم چون
تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف می کنی))
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت : اجازه
بده تا من با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلودی گفت (آه...عشق.من خیلی
ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.
اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای
عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می امد و عشق دیگر نا امید
شده بود که نا گهان صدای سالخورده ای گفت (بیا عشق
من تو را خواهم برد)
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام
پیر مرد را بپرسد.و سریع خود را داخل قایق انداخت
و جزیره را ترک کردند. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد
به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که نجاتش
داده چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد عالمی رفت و از او پرسید (آن پیر مرد که بود؟)
عالم پاسخ داد (زمان)
عشق با تعجب گفت (زمان؟؟ اما چرا او به من کمک کرد؟!)


بچه ها من خط آخر این داستانو ننوشتم، چون تقریبا همون نتیجه اخلاقیشه، اول منتظر شمام تا بگید، بعد میزارم. میتونید جواب عشق رو بدید؟

يعني با گذشت زمان همه چيز درست ميشه ديگه. نه ؟ :w20: درست گفتم ؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
علی آقا دستت درد نکنه، جوابت هم تقریبا درست بود.
خط آخر این داستان هم این بود:

عالم لبخندی زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است....!

بچه ها دستتون درد نکنه، چقدر زیاد اومدین جواب بدین، اصلا اینقدر زیادین، من موندم جواب کی رو بدم. :(
بعضیا که از همون اول جواب سلام نمیدن، :razz:
بعضیا هم که بدون خداحافظی یهو میزارن میرن، دست اونا هم درد نکنه :razz:
علی جان شبت بخیر و خوشی:gol:
شب بخیر :gol:
 

Ali 1900

عضو جدید
محمد جون دستتم درد نکنه نظرسنجی خوبی بود واقعا کلی بود و همه استفاده کردن...! :biggrin:
شبت هم خوش باشه عزیز :gol:
 

monmoni

عضو جدید
وووووی چه داستان های قشنگی !
بار علمی معنوی اخلاقیشون بالا بودااااااا
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه:w21:
خوبین؟:gol:
دوباره سرعت سایت پایین اومده چرا؟:razz:
 

Similar threads

بالا