كدخدا همه ريش سفيدها را جمع كرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم كردن, گفت خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهي در يك فرسخي ده.
دو سه روز بعد, چوپاني رفت سر چاه دلو انداخت براي گوسفندها آب بكشد؛ اما همين كه دلو را بالا كشيد, ديد به جاي آب مار كت و كلفتي توي دلو است. چوپان يكه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, كه مار به زبان آمد و گفت «تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهي نجات بده, در عوض خدمت بزرگي به تو مي كنم.»
چوپان مار را از چاه درآورد. از او پرسيد «چرا اين قدر وحشت زده اي؟»
مار جواب داد «سال هاي سال بود كه من در اين چاه بودم و هيچ جانوري جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولي دو سه روز پيش سر و كله زني پيدا شد به اسم خجه چاهي و از بس حرف زد و به زمين و زمان بد و بي راه گفت كه از دست اين زن امانم بريد و جان به لبم رسيد. هر چه مي خواستم راه فراري پيدا كنم و خودم را از اين چاه بكشم بيرون, راهي پيدا نمي كردم. تا اينكه تو آمدي و من را نجات دادي. حالا مي خواهم عوض خدمتي كه به من كردي, خدمتي به تو بكنم.»
چوپان گفت «از دست تو چه كاري ساخته است؟»
مار گفت «همين امروز مي روم مي پيچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبيب مي آورند باز نمي شوم. وقتي تو از اين اتفاق باخبر شدي خودت را برسان به دربار و بگو من اين خطر را برطرف مي كنم؛ به اين شرط كه پادشاه نصف دارايي و دخترش را بدهد به من. وقتي كه پادشاه شرط را قبول كرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو اي مار كاري به كار دختر پادشاه نداشته باش. آن وقت من به محض شنيدن صداي تو از دور گردن دختر باز مي شوم و راهم را مي گيرم و مي روم.»