فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
چندان طول نمي كشيد كه پلك هاي پيرزن سنگين مي شد و يواش يواش خواب به سراغش مي آمد و كم كم خرناسش مي رفت به هوا. ر
در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چـيد رو سينه او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتـش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پـيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد. ر
آفتاب يواش يواش تو ايوان پهـن مي شد و پـيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتـش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتـش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند. ر
پـير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هـر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گـفت چاره اي ندارد جز يك دفعه ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند. ر
پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند. ر
در اين بين عمو نوروز از راه مي رسيد و دلش نمي آمد پيرزن را بيدار كند. يك شاخه گل هميشه بهار از باغچه مي چـيد رو سينه او مي گذاشت و مي نشست كنارش. از منقل يك گله آتش برمي داشت مي گذاشت سر قليان و چند پك به آن مي زد و يك نارنج از وسط نصف مي كرد؛ يك پاره اش را با قندآب مي خورد. آتـش منقل را براي اينكه زود سرد نشود مي كرد زير خاكستر؛ روي پـيرزن را مي بوسيد و پا مي شد راه مي افتاد. ر
آفتاب يواش يواش تو ايوان پهـن مي شد و پـيرزن بيدار مي شد. اول چيزي دستگيرش نمي شد. اما يك خرده كه چشمش را باز مي كرد مي ديد اي داد بي داد همه چيز دست خورده. آتـش رفته سر قليان. نارنج از وسط نصف شده. آتـش ها رفته اند زير خاكستر, لپش هم تر است. آن وقت مي فهميد كه عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بيدار كند. ر
پـير زن خيلي غصه مي خورد كه چرا بعد از آن همه زحمتي كه براي ديدن عمو نوروز كشيده, درست همان موقعي كه بايد بيدار مي ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببيند و هـر روز پيش اين و آن درد دل مي كرد كه چه كند و چه نكند تا بتواند عمو نوروز را ببيند؛ تا يك روزي كسي به او گـفت چاره اي ندارد جز يك دفعه ديگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر كوه راه بيفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به ديدارش روشن كند. ر
پير زن هم قبول كرد. اما هيچ كس نمي داند كه سال ديگر پيرزن توانست عمو نوروز را ببيند يا نه. چون بعضي ها مي گويند اگر اين ها همديگر را ببينند دنيا به آخر مي رسد و از آنجا كه دنيا هنوز به آخر نرسيده پيرزن و عمو نوروز همديگر را نديده اند. ر