سلام به همه میدونم اینجورتاپیکاتکراری شده اما خواهش میکنم کمک کنید چطوری دوستمو راهنمایی کنم
شرح ماجرا:
دوستم بعد 4سال دوستی با شخصی فهمید طرف زن وبچه داره بهم زد دوستیشونو بعدیه ماه دوباره طرف بهش پیام
دادکه دوسش داره عاشقش
دوست پسردوستم اون موقع که 16ساله بود عاشق دختری میشه که ازش دوماه بزرگتر ودختر به خاطراینکه اون ازش
کوچکتربود باهاش ازدواج نکرد بهش جواب رد داد اما رفت بایکی دیگه که ازآشناهای این آقاهم بود که دوسال هم ازش
کوچکتربود ازدواج کرد.
این آقاهم ازروی لجبازی وبگه که من هم میتونم توروفراموش کنم وبایکی دیگه باشم میره بادخترخالش ازدواج میکنه
بعد هم صاحب بچه میشند فکرکنم الان بچش ابتدایی باشه بعدآقادیگه نمیتونند تحمل کنند وتصمیم به طلاق دادن
همسرشون میکنند البته دراین وسطاهم عاشق دوستم میشه حتی یه روز به همراه خانم سابقش میره دنبال دوستم تا
خانمش دوستمو ببینه
ببینه که کی رو بهش ترجیح داده اما اون آقا به دوستم گفته بود که اون زن داداشش بوده وازبچگی اینو دخترخالش به
اسم هم بودن اصلا بهش نمیگه که زن داره
که بعد 4سال خانم زن میزنه به منزل دوستم جلوی پدرومادرش آبروشومیبره که دخترشما وسط زندگی من چه میکنه
سر نماز نفرینش میکنم
دوستم که فهمید باتمام عشقی که به پسرداشت دوستیشونو بهم زدش اما بعد یه ماه با یه خط دیگه به دوستم پیام
میده که من عاشقتم دوست دارم هنوزوحتی زندان هم برم توروبدست میارم
اتاپسرازشهرشون میاد شهرما که بادخترحرف بزنه توراه دانشگاه هرچی التماس دختررو میکنه که سوارماشینش بشه
امادوستم نمیشه تامیاد دم دردانشگاه به انتظار میشینه هی به دوستم پیام میده که من خودمو میکشم توازدست من
راحت بشی هی به خودش بدوبیرا میگه که حد نداره هی قسم که بیاباهم حرف بزنیم
دوستم خواست کمکش کنم منم نذاشتم بره گفتم اگه چیزی میخواد بگه باتلفن بگه
به دوستم گفتم دوسش داری گفت آره اما گفت اگه پدرومادرم هم راضی بشند باهاش ازدواج نمیکنم منم بهش گفتم
پس بیخیالش شو توجه نکن بهش هرچند سخت دوسش داری
بعددانشگاه هم آقاتوماشین خواب بود ماجیم زدیم ازیه طرف دیگه رفتیم
بعد که اومدم خونه دوستم بهم پیام داد که بهش طرف گفته دلیل اینکه اسرار داشتم ببینمت این بود که میخواستم
خودمو جلوت بکشم
حالا هرچی دوستم بهش اس میده زنگ میزنه جوابشو نمیده دوستم فکرمیکنه خودشو واقعا کشته
دوستم به مامیگفت من فرق دارم من شبیه پسرام من اینطوری من اونطوری من هرچی گفتم تو هرکاری کنی باز دختر
ونافتوبااحساس زدن اما قبول نمیکرد تاامروز گفتم بهش که کشت که کشت بی خیال شو به تو ربطی نداره اعتراف کرد
که اون تمام زندگیش دلیل خندهاش اگه واقعا خودشو کشته باشه اونم میمیره بهش گفتم من که تورو میشناختم گفتم
که دختری پس چراالکی لاف میومدی بهش هم گفتم میترسم راهنماییش کنم حالا یه چیز بشه تقصیر من بشه میخوام
بگم بی خیال بی خیالش اما اونودوست داره 4سال باهم بودن خودم میدونم عشق چیه دوست داشتن چیه
میخوام بگم بهش احساستوبگو میترسم این یه دام باشه
میخوام بی خیال دوستم بشم اما اون بهم نیاز داره به کسی نمیتونه بگه
چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید طولانی شد
شرح ماجرا:
دوستم بعد 4سال دوستی با شخصی فهمید طرف زن وبچه داره بهم زد دوستیشونو بعدیه ماه دوباره طرف بهش پیام
دادکه دوسش داره عاشقش
دوست پسردوستم اون موقع که 16ساله بود عاشق دختری میشه که ازش دوماه بزرگتر ودختر به خاطراینکه اون ازش
کوچکتربود باهاش ازدواج نکرد بهش جواب رد داد اما رفت بایکی دیگه که ازآشناهای این آقاهم بود که دوسال هم ازش
کوچکتربود ازدواج کرد.
این آقاهم ازروی لجبازی وبگه که من هم میتونم توروفراموش کنم وبایکی دیگه باشم میره بادخترخالش ازدواج میکنه
بعد هم صاحب بچه میشند فکرکنم الان بچش ابتدایی باشه بعدآقادیگه نمیتونند تحمل کنند وتصمیم به طلاق دادن
همسرشون میکنند البته دراین وسطاهم عاشق دوستم میشه حتی یه روز به همراه خانم سابقش میره دنبال دوستم تا
خانمش دوستمو ببینه
ببینه که کی رو بهش ترجیح داده اما اون آقا به دوستم گفته بود که اون زن داداشش بوده وازبچگی اینو دخترخالش به
اسم هم بودن اصلا بهش نمیگه که زن داره
که بعد 4سال خانم زن میزنه به منزل دوستم جلوی پدرومادرش آبروشومیبره که دخترشما وسط زندگی من چه میکنه
سر نماز نفرینش میکنم
دوستم که فهمید باتمام عشقی که به پسرداشت دوستیشونو بهم زدش اما بعد یه ماه با یه خط دیگه به دوستم پیام
میده که من عاشقتم دوست دارم هنوزوحتی زندان هم برم توروبدست میارم
اتاپسرازشهرشون میاد شهرما که بادخترحرف بزنه توراه دانشگاه هرچی التماس دختررو میکنه که سوارماشینش بشه
امادوستم نمیشه تامیاد دم دردانشگاه به انتظار میشینه هی به دوستم پیام میده که من خودمو میکشم توازدست من
راحت بشی هی به خودش بدوبیرا میگه که حد نداره هی قسم که بیاباهم حرف بزنیم
دوستم خواست کمکش کنم منم نذاشتم بره گفتم اگه چیزی میخواد بگه باتلفن بگه
به دوستم گفتم دوسش داری گفت آره اما گفت اگه پدرومادرم هم راضی بشند باهاش ازدواج نمیکنم منم بهش گفتم
پس بیخیالش شو توجه نکن بهش هرچند سخت دوسش داری
بعددانشگاه هم آقاتوماشین خواب بود ماجیم زدیم ازیه طرف دیگه رفتیم
بعد که اومدم خونه دوستم بهم پیام داد که بهش طرف گفته دلیل اینکه اسرار داشتم ببینمت این بود که میخواستم
خودمو جلوت بکشم
حالا هرچی دوستم بهش اس میده زنگ میزنه جوابشو نمیده دوستم فکرمیکنه خودشو واقعا کشته
دوستم به مامیگفت من فرق دارم من شبیه پسرام من اینطوری من اونطوری من هرچی گفتم تو هرکاری کنی باز دختر
ونافتوبااحساس زدن اما قبول نمیکرد تاامروز گفتم بهش که کشت که کشت بی خیال شو به تو ربطی نداره اعتراف کرد
که اون تمام زندگیش دلیل خندهاش اگه واقعا خودشو کشته باشه اونم میمیره بهش گفتم من که تورو میشناختم گفتم
که دختری پس چراالکی لاف میومدی بهش هم گفتم میترسم راهنماییش کنم حالا یه چیز بشه تقصیر من بشه میخوام
بگم بی خیال بی خیالش اما اونودوست داره 4سال باهم بودن خودم میدونم عشق چیه دوست داشتن چیه
میخوام بگم بهش احساستوبگو میترسم این یه دام باشه
میخوام بی خیال دوستم بشم اما اون بهم نیاز داره به کسی نمیتونه بگه
چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید طولانی شد
آخرین ویرایش: