اندر حكايت

andarhekayat

عضو جدید
استاد درون




سلام دوستان
من به بهانه سوال یکی از دوستان به این مضمون که آیا میدانی استاد درون چیست ؟این تاپیک را در بوته افکار شما دوستان می گذارم و در کنار استفاده از افکار شما عزیزان ، دست مایه دیگر دوستان خوبم را نیز چاشنی می کنم .امیدوارم همه ما استفاده کنیم .




نمی دانم درکدام راه قرارگرفته ام چرااینچنین پریشان ونالانم چه می خواهم؟به دنبال کدام گمشده می گردم؟وای خدای من.......
خدایا می دانم چه می خواهم سالهاست قصدوصالش هستم ولی راه قرب کجاست؟به دنبال بال علم گشتم تابتوانم با آنهاپرواز کنم وبه سیر حقایق اهل قرب روم ولی توان پراواز ندارم

صدایی راشنیدم که به من می گفت:بال علم وعمل باید همراه باشد وگرنه می مانی.....
دراین اندیشه بودم که صدای استاد مرا به خود آورد.صحبتهای او همیشه زحمت سوال کردن راازمن می گرفت به من بانهایت عطوفت ومهربانی گفت:درراه رسیدن باید اهسته وپیوسته بپیمایی

خدای بزرگ چه سخن بامفهومی ولی باز هم باعجله گفتم استادحقایق اهل قرب رابرایم محقق بفرما!
استاد باز هم درمقابل من باصیر وبردباری گفتند آرام باش وبه خداتوکل کن همه هدفمان این است که این مسیر رابا همه زیبایهایش وسختیهایش باهم بپیماییم .به یاری خدا از ارزشهای عبادی ومعنوی وارزشهای انسانی سخن خواهیم گفت واز سرگذشت بزرگان درس .از دیگر سرگذشتها عبرت می گیریم اگر از نماز شروع کردیم نه به این خاطر که همه چیز نماز است فقط خواستم قبل از هرچیز ادب حضوردرپیشگاه باریتعالی راداشته باشیم
گفتم ای بزرگوار پس باز هم مرا به روح نماز متصل کن!
واواینگونه با دل من نجواکرد

نماز : پناه بى پناهان ، سنگر دردمندان ، گلستان روح افزاى عاشقان ، چراغ پرفروغ نیمه شب مشتاقان ، صفاى دل مستان ، و سیر و سلوك آگاهان است . نماز : برتر از همه عبادات ، منعكس كننده تمام واقعیات ، منبع بركات ، و كلید گشاینده كل مشكلات ، و شستشو دهنده خطرات و خاطرات از قلب ، و نور و روح عارفان و خالصان است


نماز : عمود دین ، عصمت یقین ، در رأس كل احكام دین ، آیت مبین ، نور جبین ، زداینده اندوه غمین علاج كننده طوفان روحى سهمگین ، دلگرمى دل سنگین ، و شادى جان اندوهگین است
نماز : زنده كننده جان ، صفابخش حیات جاودان ، روشنى راه رهروان ، تكیه گاه سالكان ، راز و نیاز عارفان ، سرمایه مستمندان ، دواى درد بى درمان ، شعله دل بیداران ، نواى قلب بى دلان ، دلیل گمراهان ، امید امیدواران ، مایه شادى سحرخیزان ، سوز جان سوختگان ، حرارت روح افسردگان ، مایه بقاى جان ، و دستگیر انسان به مقوع خطر و نجات آدمى از شر ، و درمان وجود از تمام بدبختى هاست .
وباز هم بااندکی سکوت اینگونه ادامه دادند
وباز هم برای اینکه از معجزه نماز وعبادت باخبرت کنم یک داستان واقعی دیگر از نماز برایت می گویم گوش جان بسپار
عالم بزرگ ، عارف عاشق ، فقیه بى بدل مرحوم ملا احمد نراقى در كتاب پرنور « طاقدیس » داستانى را در محور نماز به مضمون زیر به صورت نظم نقل كرده :
در كنار شهرى خاركنى زندگى مى كرد ، كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود .
روزها در بیابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بى دریغ خود مشغول خاركنى بود ، و پس از بدست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مى آورد و به ثمن بخس به خریداران مى فروخت .
روزى در ضمن كار صداى دور شو كور شو شنید ، جمعیتى را با آرایش فوق العاده در حركت دید ، براى تماشا به كنارى ایستاد ، دختر زیباى امیر شهر به شكار مى رفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .
در گیر و دار حركت دختر امیر چشم جوان خاركن به جمال خیره كننده او افتاد ، و به قول معروف دل و دین یكجا در برابر زیبائى خیره كننده او سودا كرد .
مأموران شاه سر رسیدند ، به او نهیب زدند كه از سر راه كنارى برو ، اما جوان خاركن كه طاقتش را از دست داده بود به حرف آنان توجهى نكرد .
قافله عبور كرد و جوان ساعت ها در سنگر اندوه و حسرت مى سوخت . توان كار كردن نداشت . لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد .
به حال اضطراب افتاد ، دل خسته و افسرده شد ، راه بجائى نداشت ، میل داشت بدون هیچ شرطى ، وسیله ازدواج با دختر شاه برایش فراهم شود ، دانشورى آگاه او را دید ، از احوال درونش باخبر شد ، تا مى توانست او را نصیحت كرد ، پند دانشور بى فایده بود ، نصیحت آن آگاه اثر نداشت آنچه او را آرام مى كرد فقط رسیدن به وصال محبوب بود .
دانشور به او گفت باید چه كرد ، تو كه از حسب و نسب ، جاه و مال ، شهوت و اعتبار و بخصوص جمال و زیبائى بهره اى ندارى ، این خواسته تو از جمله
برنامه هائى است كه تحققش محال است ، اكنون كه راه به بن بست رسیده ، براى پیدا شدن فرج و چاره شدن دردت ، راهى جز رفتنت به مسجد و قرار گرفتن در محراب عبادت نمى بینم ، مقیم عبادت گاه شود ، شاید از این طریق به كسب اعتبار و شهرت نائل شوى و فرجى در كارت حاصل شود .
من نمى بینم غمت را چاره اى جز نماز و خلوت و سى پاره اى

رشته تسبیح در گردن فكن دست اندر دامن سجاده زن

خرقه صد وصله و تحت الحنك بوریاى كهنه و نان و نمك
تا مگر بفریبى از این عامه اى گرم سازى بهر خود هنگامه اى
خاركن فقیر پند دانشور را بكار بست ، كوه و دشت و كار و كسب خویش را رها كرد و به مسجدى كه نزدیك شهر بود ، و از صورت آن جز ویرانه اى باقى نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب انظار در آنجا پهن كرد .
روزها در روزه شبها در نماز در دعا گه آشكار و گه به راز

خرقه اش پشمینه و نانش جوین از سجودش داغ ها بس بر جبین

جز ركوع و جز سجودش كار نه جز ضرورت باكش پیكار نه

كثرت عبادت و بخصوص نمازهاى پى در پى بتدریج او را در میان مردم مشهور كرد ، آهسته آهسته ذكر خیرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن از او به میان آمد .
آرى سخن از عبادت و پاكى و ركوع و سجود او در میان مردم آن چنان شهرت گرفت كه آوازه مسئله به گوش شاه رسید ، و شاه با كمال اشتیاق قصد دیدار با او كرد ! !
شاه روزى از شكار بازمى گشت ، مسیرش به كلبه عابد افتاد ، براى دیدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با ندیمان ، با كوكبه شاهى قدم در مسجد خرابه گذاشت
پادشاه در ضمن زیارت خاركن فقیر و دیدن وضع عبادتى او ، به ارادتش افزوده شد ، شاه تصور مى كرد به خدمت یكى از اولیاء بزرگ الهى رسیده ، تنها كسى كه خبر داشت این همه عبادت و آه و ناله قلابى و تو خالى است خود خاركن بود .
در هر صورت سر سخن را با آن جوان عابد باز كرد ، و كلام را به مسئله ازدواج كشید ، سپس با یك دنیا اشتیاق داستان دختر خود را مطرح كرد ، كه اى عابد شب زنده دار ، تو تمام سنت هاى اسلامى را رعایت كرده اى مگر یك سنت مهم و آن هم ازدواج است ، مى دانى كه رسول اسلام بر مسئله ازدواج چه تأكید
سختى داشت ، من از تو مى خواهم به اجراى این سنت هم برخیزى و فراهم آوردن وسیله آنهم با من ، علاوه بر این من میل دارم كه تو را به دامادى خود بپذیرم ، زیرا در پرده خود دخترى دارم آراسته به كمالات و از لطف الهى از زیبائى خیره كننده اى هم برخوردار است ، من از تو مى خواهم به قبول پیشنهاد من تن در دهى ، تا من آن پرى روى را با تمام مخارج لازمه در اختیار تو قرار دهم ! !
جوان پس از شنیدن سخنان شاه در یك دنیا حیرت فرو رفت ، در جواب شاه سكوت كرد ، شاه به تصور اینكه حجب و حیا و زهد و عفت مانع از جواب اوست چیزى نگفت ، از جوان خاركن خداحافظى كرد و به كاخ خود رفت .
ولى تمام شب را در این فكر بود ، كه چگونه با این مرد الهى وصلت كند ، و چگونه این مرد راه را به ازدواج با دخترش حاضر نماید ؟ !
صبح شد ، شاه یكى از دانشوران تیزبین و با بصیرت را خواست داستان عابد را با او در میان گذاشت و گفت بخاطر خدا و براى اینكه از قدم او زندگى من غرق بركت شود نزد او رو و وى را به این ازدواج و وصلت حاضر كن .
عالم آمد و پس از گفتگوى بسیار و اقامه دلیل و برهان و خواندن آیه و خبر ، جوان را راضى به ازدواج كرد .
سپس نزد شاه آمد و قبولى عابد را به سلطان خبر داد ، سلطان از این مسئله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمى گنجید .
مأموران شاه به مسجد آمدند ، و با خواهش و تمنا لباس شاهى به او پوشاندند ، و او را در محاصره مأموران با كبكبه و دبدبه شاهى به قصر آوردند ، در آنجا غلامان و كنیزان دست به سینه براى استقبال او صف كشیده بودند و امیران و دبیران و سپاهیان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ایستاده بودند !
وقتى قدم در بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و سطوت و عظمت افتاد غرق در حیرت شد و ناگهان برق اندیشه درون جان تاریكش را روشن كرد ، و به این مسئله توجه نمود ، من همان جوان فقیر و بدبختم ، من همان خاركن مسكین و دردمندم ، من همانم كه مردم عادى حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند ، من همان گداى دل سوخته ام كه از تهیه قرص نانى جوین و پارچه اى كهنه عاجز بودم ، من همان پریشان عاجز ، و بینواى مستمندم ! !
آرى ، جوان بر اساس آیات الهى بفكر فرو رفت ، اندیشه در امور در درون انسان ایجاد قدرتى مى كند ، كه آدمى با آن قدرت مى تواند از صفحه خاك به عالم پاك پرواز كند .
اندیشه در امور ، انسان را از ذلّت به عزّت ، از پستى به بلندى ، از مذلّت به رفعت ، از جهنّم به بهشت مى برد .
اندیشه در امور ، عالیترین حال الهى است كه به انسان دست مى دهد ، و بهترین كمك براى انسان جهت رهائى از هلاكت و حركت به سوى سعادت است .
آرى فكر كرد ، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت میان تهى و طاعت ریائى به این مقام رسیدم ، آه بر من ، حسرت و اندوه از من ، اگر به عبادت حقیقى و طاعت خالص اقدام مى كردم چه مى شدم ؟ ! !
در غوغاى پر از آرایش ظاهرى دربار ، چشم دیگر خاركن باز شد ، جمال دوست در آئینه دلش تجلى كرد ، با قدم اراده و عزم استوار ، پاى از دربار بیرون گذاشت و از كنار آغوش آن پرىوش كناره گرفت و براى آراستن وجودش به علم و عمل واقعى به سوى زیباى مطلق عالم بحركت آمد .
وقتى نماز میان تهى ، و الفاظ بى معنا ، و نیت آمیخته با شائبه ریا ، اینگونه براى حل مشكل مدد كند ، نماز واقعى ، و عبادات خالصانه ، و طاعت بى ریا چه خواهد كرد ؟
 

gordafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
.
وقتى نماز میان تهى ، و الفاظ بى معنا ، و نیت آمیخته با شائبه ریا ، اینگونه براى حل مشكل مدد كند ، نماز واقعى ، و عبادات خالصانه ، و طاعت بى ریا چه خواهد كرد ؟
همين چيزي ام كه بعضيا بدست ميارن ناشي از تلقينيه كه سالها باهاش زندگي كردن و به خودشون قبولوندن تكرار چند كلمه مشكلشون رو حل ميكنه اما در واقع اين كلمات رو بايد فهميد تا راه جاويد رو به انسان نشون بده وگرنه باز را و گم ميكنه و به تكرار همون كلمات مشغول ميشه
واقعا بعد از گذشت اين همه سال من بعضي وقتا به اين فكر ميكنم كه با اين فناوري و دنياي امروز وقتي بعضي از ذهنا بستست ساليان اول ورود انسان به زمين چطور بوده؟و اصلا تا كي بايد اين ...به دوش بكشه و با خودش ببره
 

leanthinker

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خیلی ممنون حکایت جان
اگه میشه یکم بحثهای عرفانی رو هم به میان بکشید
می خوام بیشتر بدونم
البته عرفان شیعی ...
 

andarhekayat

عضو جدید
استاد درون

استاد درون

چشم

خدمت شما دوستان گرامي :








افکارم لحظه ای منو رها نمی کرد.باسکوت استاد میل به دانستن وعطش پرسیدن درمن بیشتر می شد دلم می خواست بااستاد صحبت کنم ولی ادب حضوراستاد مانع می شد که خودشروع به گفتن کنم مدتی به همین منوال گذشت وفقط سکوت بود وسکوت....

می خواستم باسوالاتم ذهن پریشانم راآرام کنم نگاهی به من کردندومثل همیشه تبسم شیرینی کرد مثل اینکه پی به افکارم برده بودند ازمن سوال کردند که چه می خواهی بدانی؟

گفتم برایم سخن بگویید شمامی دانید نیاز درمن غوغاکرده وعطش دانستن مراازخودبی خودکرده بامن ازراز نماز بگویید ازمعیادگاه عاشقان و......دیگرنتوانستم ادامه دهم وچشم دوختم به او
استاد باآن روح بلند خود وآن تواضع همیشگی اینطورسخن گفتند:برایت می گویم فرزندم بله از نماز می گویم پس چشم وگوش وهمه جوارح بدنت راتبدیل به دلت کن ودلت رابکجا به من بسپار
نماز : محكم ترین رشته الفت بین بندگان و خداست ، و واى بر آن بدبختى كه از این پیوند پر صفات الهى جداست ، و حیات و زندگیش از نور این عبادت پر قیمت بى بهره است .

نماز : واقعیتى است كه خداوند مهربان از باب عشق و محبت از انسان خواسته ، و نورانى ترین حكم در شبستان حیات بندگان شایسته الهى است .

نماز : ریسمان اتصالى است ، كه همه هستى ، و موجودیت آدمى را ، به ملكوت پیوند داده ، و مانند این رشته پر ارزش و منبع فیض ، برنامه را براى ایجاد ارتباط بین بشر و حق مطلق نمى توان یافت

برای مدت کوتاهی سکوت کردند وباز ادامه دادند که معجزه ای از نماز برایت می گویم خوب گوش کن
ومن تمام وجودم رابه استاد سپردم تا اومرابه روح نماز متصل کند واو اینگونه آغاز سخن کرد

كنار مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه ، نیازمند به مسجدى آبرومند ، جهت عبادت زائران و طاعت مطیعان ، و تدریس مدرسان بود .
قرعه این فال الهى به نمام خانمى دیندار و آگاهى دلسوز ، موسوم به گوهرشاد خانم همسر شاهرخ میرزا افتاد .
او تمام خانه ها و زمین هاى اطراف را جهت ساختن مسجد خرید ، تنها یك پیرزن حاضر نشد محل مسكونى خود را بفروشد در حالیكه منزل او وسط مسجد مى افتاد ، گوهرشاد خانم از خرید آن منصرف شد ، زیرا نمى خواست در ساخته شدن مسجد به احدى كمترین ظلمى شود .
پس از ساخته شدن مسجد ، آن پیرزن هم خانه خود را بعنوان محل عبادت وقف كرد و سالیان دراز در وسط مسجد گوهرشاد به نام مسجد پیرزن تجلى داست .
از طرفى دستور داد ، در آوردن مصالح ساختمانى ، كسى حق ندارد حیوان باركشى را تند براند ، یا با تازیانه و چوب بزند ، علاوه دستور داد در مسیر آورده شدن مصالح ساختمانى جهت حیوانات باربر ، آب و علوفه بگذارند ،
و به معماران و استادكاران دستور داد با كارگران و زیردستان در كمال محبت رفتار كنند و به زیردستان خود در برنامه كار تحكم نكنند و سعى كنند كارگران را در كمیت كار آزاد بگذارند .

آرى ، براى ساختن خانه خدا ، باید تمام جهات حقوق خدائى و مردمى را رعایت كرد به همین خاطر است كه این مسجد یكى از پر بركت ترین مساجد روى زمین است ، و ساعتى در شبانه روز نیست مگر اینكه خداوند مهربان ، در آن مسجد بوسیله مردم و اولیاء خدا بوسیله نماز و قرآن و دعا و تعلیم و تعلم عبادت نشود .

در هر صورت مسجد شروع شد ، گوهرشاد خانم هر چند روز یكبار جهت سركشى به ساختمان به محوطه كار مى آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران مى داد .
روزى براى سركشى ساختمان آمد ، باد مختصرى وزیدن گرفت ، گوشه چادر
خانم بوسیله باد كنار رفت . یكى از عمله ها چهره او را دید ، دلباخته آن زن شد .
جرأت اظهار نظر براى او نبود ، زیرا بیم آن داشت كه او را اعدام كنند ، عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت ! !

دو سه روزى نگذشت كه عمله بیچاره مریض شد ، پرستارش تنها مادر دردمندش بود .
طبیب از علاج او عاجز شد ، مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گریه مى كرد ، فرزند چاره اى ندید جز اینكه دردش را به مادر اظهار كند . مادر ساده دل و ساده لوح ، براى رفع این مشكل به گوهر شاد مراجعه كرد ، و درد فرزندش را با او در میان گذاشت و علاج را از آن زن بزرگوار خواست و به او گفلت اگر اقدام نكنى تنها پسرم از دستم مى رود ، و در قیامت دامن ترا جهت خونخواهى فرزندم خواهم گرفت .

گوهر شاد خانم ، از این داستان بسیار ناراحت شد و به آن مادر دل سوخته گفت ، چرا این مشكل را زودتر با من در میان نگذاشتى تا بنده اى از بندگان خدا را از گرفتارى نجات دهیم ، آنگاه گفت اى مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسان و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم ، ولى شرطى را باید من رعایت كنم و شرطى را تو باید رعایت كنى ، اما شرطى كه من باید رعایت كنم جدائى از شاهرخ میرزاست ، اما شرطى كه تو باید رعایت كنى پرداختن مهریه به من است قبل از اینكه در خط این ازدواج قرار بگیرى ، و آن مهریه این است كه چهل شبانه روز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخوانى و ثوابش را ، بعنوان مهریه من قرار دهى .

مادر ، به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در میان گذاشت ، پسر از شدت تعجب خیره شد ، و از این خبر آن چنان شادمان شد كه به زودى از بستر رنج برخاست و با كمال اشتیاق پرداخت این مهریه را به عهده گرفت ، و پیش
خود گفت چهل روز كه چیزى نیست اگر چند سال به من پیشنهاد مى شد حاضر به اجراى آن بودم .
در هر صورت به محراب عبادت رفت ، چهل شبانه روز نماز خواند ، اما براى رسیدن به وصال گوهرشاد خانم ، ولى بتدریج به توفیق حضرت الهى به راه دیگر افتاد .

پس از چهل شبانه روز ، نماینده گوهرشاد خانم ، به محراب عبادت آمد ، تا از حال او خبردار شود ، چون با او سخن گفت ، ملاحظه كرد اهمیتى به مسئله نمى دهد ، گفت من نماینده گوهرشاد هستم ، جهت خبر گرفتن از حال تو و گزارش به خانم آمده ام ، گفت به خانم بگو من نمى تونم براى رسیدن به وصال تو ، دست از محبب واقعى عالم حقیقى جهان بردارم برو به او بگو :
اگر لذت ترك لذت بدانى
دگر لذت نفس لذت نخوانى
آنقدرمست سخنان استاد بودم که متوجه خروج ایشان نشدم اومرادرساحل اقیانوس افکارم آرام رها کردورفت ومن هنوز درفکر آن بانوی بزرگوار بودم راستى عجیب است ، راهنمائى آن زن بزرگوار را ببینید ، كه براى علاج هواى نفس چه نسخه اى مى دهد ، و اثر نماز را ببینید كه با اینكه در اول كار از معنى دور است ولى در عاقبت كار چه نتیجه خوشى مى دهد .
 

ar ebrahimzadeh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دست شما درد نکنه فقط یک مطلب کوچولو در مورد عبادت میان تهی و ...... . یک روز استاد قرائتی جمله خیلی خوبی گفت به این مضمون که کار خوب و مثبت رو با هر شائبه ای انجام دادن بسیار بهتر از عدم انجام آن است . حداقل انجام ظاهری عبادت این مسئله رو که باید عبادتی سمبلیک انجام بشود را در دل و ذهن ما زنده نگه می دارد حال اگر ما حق جو بودیم به مرور زمان این عبادت را پربارتر و خالصانه تر می کنیم . همین نماز اگر فقط باعث شود که ما روز خود را به پنج قسمت تقسیم کرده و رعایت زمان را بکنیم کلی عبادت است چون مفهوم واقعی عبادت این است که پژواک کار درست به سمت ما برگشته و تحول مثبتی در درون خود ما ایجاد نماید و گرنه خدا نیازی به عبادت بنده ندارد.
 

andarhekayat

عضو جدید


مردی برای اصلاح سر و صورتش به ارایشگاه رفت. در حال كار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها دربارة موضوعات و مطالب مختلف صحبت كردند، وقتی به موضوع «خدا» رسیدند. آرایش گر گفت, «من باور نمی كنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: «چرا باور نمی كنی؟» كافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟

اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت. نمی توانم خدای مهربانی را تصور كنم كه اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فكر كرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث كند. آرایشگر كارش را تمام كرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این كه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و كثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نكرده. ظاهرش كثیف و ژولیده بود.


مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «می دانی چیست، به نظر من آرایشكرها هم وجود ندارند.» آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را كوتاه كردم. مشتری با اعتراض گفت: «نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ كس مثل مردی كه آن بیرون است، با موی بلد و كثیف و ریش اصلاح نكرده پیدا نمی شد.»


«نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است كه مردم به ما مراجعه نمی كنند.» مشتری تأیید كرد: «دقیقاً ! نكته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی كنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است كه این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


خدا در لحظه است .
 

andarhekayat

عضو جدید
خداوند هرچه بخواهد ......

خداوند هرچه بخواهد ......

خداوند هر چه بخواهد ، همان زيباست






یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
 

bpcom

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تاپیک قدیمی رو خوندم مطالبش قشنگ بود حیفم اومد تو انباری باشگاه خاک بخوره دوباره فعالش کردم تا اونایی که فقط مطالب بروز شده رو میخونند از خوندن مطالبش لذت ببرند;)
 

Similar threads

بالا