آيات سبز (کلمات دکتر شريعتي)

phalagh

مدیر بازنشسته
در نظر دارم تو این تاپیک نوشته های دکتر شریعتی رو بزارم.
البته بیشتر از نوشته های ادبی این استاد
از دوستان هم اگه کسی نوشته ای از ایشون داره بزاره. (البته به تکراری نبودنش دقت کنید)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

phalagh

مدیر بازنشسته
آتش و دریا
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا....
« دکتر علی شریعتی »
( دفتر های سبز ، ص ۴۳ )
 

mortazavi

عضو جدید
در نظر دارم تو این تاپیک نوشته های دکتر شریعتی رو بزارم.
البته بیشتر از نوشته های ادبی این استاد
از دوستان هم اگه کسی نوشته ای از ایشون داره بزاره. (البته به تکراری نبودنش دقت کنید)

خیلی عالیه دستت درد نکنه
 

tebyan

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من یکی از طرفدارای پر و پا قرص شریعتی ام .
اما متاسفانه کمتر وقت می کنم نوشته هاش و بخونم .
خوبه اینجا گفته بشه و ادامه پیدا کنه و زود تموم نشه
همون طوری که شریعتی تا حالا بین مردم موندگار شده(عجب حرفی گفتما)
 

phalagh

مدیر بازنشسته

شگفتا !
وقتی که بود نمی دیدم
وقتی که می خواند نمی شنیدم .
وقتی دیدم که نبود
وقتی شنیدم که نخواند .
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال
در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ،
تو تشنه آتش باشی و نه آب
و چشمه که خشکید ؛
چشمه ، از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت ،
و آتش کویر را در خود تافت و گداخت
و از زمین آتش رویید و از آسمان بارید ؛
تو تشنه آب گردی و نه آتش .
و بعد عمری گداختن در غم نبودن کسی
که تا بود ،
در غم نبودن تو می گداخت ...


 

phalagh

مدیر بازنشسته
هنر من و بزرگترین هنر من: فن زیستن در خویش. همین بود که مرا تا حال زنده داشت. همین بود که مرا از اینهمه دیگرها و دیگران بیهوده مصون می داشت.
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است.
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟!
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )
 

phalagh

مدیر بازنشسته
وقتی ....
وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن !
«دکتر علی شریعتی»
( مجموعه اشعار ص ۴۷ )

 

phalagh

مدیر بازنشسته
۱۰ سخن از شهید دکتر علی شریعتی که هر کدام در خودش هزاران سخن دگر نهفته است :
۱.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.
۲.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.
۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.
۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.
۶.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.
۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.
۸.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.
۹.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.
۱۰.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
فردا خیلی دیر است

همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست و هرگز سخنی را که میشود امروز گفت ، کاری را که میشود امروز کرد نباید به فردا گذاشت زیرا همیشه دیر است.
بر خلاف کسانی که مصلحت اندیش اند و می گویند هنوز زود است،من می گویم که همیشه دیر است.
هر کاری را که می خواهیم بکنیم کاری است که لااقل باید صدها سال پیش می کردیم.
بنابر این دیر شده هر کار که باشد ، این است که فرصت نیست کار امروز را به فردا بیافکنیم.
این روایت که فرموده اند : « برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا می میری » چقدر عالی است .
به این معنا است که برای کارهای زندگی فردی و مادی و شخصی ات فکر کن که همیشه وقت هست اما برای کار مردم و آنچه که درمسیر اصالت کار و مسئولیت انسانی است - کار برای دیگران و جامعه و انسانیت - دستپاچه باش ، همیشه بیاندیش فردا دیگر نیستی.
این است که من همیشه حرف آخر را اول می زنم چون نگرانم اگر از اول شروع کنم و به مقدمه چینی و امثال اینها بپردازم دیگر به حرف آخر نرسم.
«دکتر علی شریعتی »
(چه باید کرد؟ ص ۱۶۰ )
 

phalagh

مدیر بازنشسته
خواستن

آن گاه که تقدیر نیست و از تدبیر نیز کاری ساخته نیست خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه ی اندام ها و نیرو های روح و با قدرتی که در صمیمیت هست تجلی کند اگر همه ی هستی مان را یک خواستن کنیم یک خواستن مطلق شویم و اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه و سرشار از یقین و امید و ایمان بخواهیم پاسخ خویش را خواهیم گرفت.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
هیچ بودی ...
نه ماه گذشت ، نه روز گذشت ، نه ساعت گذشت ...
افتادی تو گهواره ،
چشمات نمی دید ،
گوشات نمی شنید ، پاهات نمی رفت ،
دستات نمی گرفت ،
مغزت کار نمی کرد ،
هیچ چی نمی فهمیدی ،
هیچ کس را نمی شناختی ،
تو گهواره افتاده بودی ...
حالا صد سال گذشته ،
چشمات نمی بینه ،
گوشات نمی شنوه ،
پاهات نمی ره ،
دستات نمی گیره ،
مغزت دیگه کار نمی کنه .
هیچ چی رو باز نمی فهمی ،
هیچ کس را باز نمی شناسی ،
تو بسترت افتاده ای ...
بعد می میری ،
میگذارنت تو دل زمین ،
باز خاک می شی ،
از تو هیچ چی نمی مونه ،
"تو" می مونی ،
آدمیزاد دور میزنه ،
مثل زمین ، مثل زمان ، مثل بهار ، مثل همه چیز :
آّب ، گُل ، درخت ، زمین ، ستاره ، خورشید ، منظومه ها ، کهکشانها ، همه جهان !
هیچ بودی ، خاک بودی ، دور زدی ، هیچ شدی ، خاک شدی .
از تو چیزی که می مونه :
کاری که کردی می مونه ،
هر کاری کردی می مونه ،
... کاری اگر کردی ، می مونی ... .


برگرفته از کتاب "یک ، جلوش تا بی نهایت صفرها " .
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
هبوط
مرا کسی نساخت، خدا ساخت نه آنچنان که کسی می خواست ؛
که من کسی نداشتم .
کسم خدا بود ؛کس بی کسان .
او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست .
نه از من پرسید و نه از آن من دیگرم .
من یک گل بی صاحب بودم .
مرا از روح خود در آن دمید.
و بر روی خاک و در زیر آفتاب ،
تنها رهایم کرد .
مرا به خودم واگذاشت.
دفترهای سبز
 

phalagh

مدیر بازنشسته
به من بگو نگو ، نمی گویم؛
اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم
من می فهمم!!
 

phalagh

مدیر بازنشسته
شمع مگر نه خود من است؟

شمع مگر نه خود من است؟

میان من و شمع پیوندهای ویژه و پنهانی نیز هست، نخستین شعری که سروده ام «شمع» بوده است.
منتهی شمع زندان.
نوعی خود من است مگر نه اینکه شمع مجموعه حروف اول اسامی من است؟!
به جلوه های زیبای شعله شمع چشم دوختم ، زبانه آبی رنگ آن را که گویی هزاران حرف تازه با من داشت می نگریستم و می شنودم.
می سوخت ، می گداخت و در برابرم ذوب می شد و هیچ نمی گفت اما سراپا گفتن بود. کسی نمی داند و نمی تواند بداند که شمع در چشم من چه تصویری داشت.
برای فهم هر چیزی تشبیه ، کمک بزرگی است اما من چگونه می توانم آنچه را در شمع می دیدم تشبیه کنم؟
با چه تشبیه کنم؟
این شمع مگر نه خود من است ؟ کارش چیست؟
سوختن ، افروختن ، گریستن ، گداختن و دم بر نیاوردن ، ایستادن و ذوب شدن و روشنی از سوزش خویش به محفل کوران بخشیدن.
آه که چه شباهتی است میان من و شمع !
این مگر نه خود من است ؟ این مگر نه همچون من زندگی می کند؟
من دارم خودم را در برابرم می بینم ! این است معنی تجربه از خویش و چه تجربه معجزه آسا و شگفتی !
این خودم است ، حتی اسمش هم اسم خودم است !
به قول منوچهری :
من ترا مانم به عینه ، تو مرا مانی درست
هر دو جانسوزیم ، اما دوستدار انجمن
«دکتر علی شریعتی»
(گفتگوهای تنهایی، ص۱۵۴ )
 

phalagh

مدیر بازنشسته
آتشهايي که مي پزند،
آتشهايي که مي سازند ؛
آتشهاي سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئي، . ..
نيرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسي به اين پي برده است ؟
آتش عشق در روح خدا ، آتشي که همه هستي تجلي آن است ،
آتش گرم نيست ،داغ نيست .چرا؟
نيازمندي در آن نيست ،تلاطم در آن نيست، نا استواري ، شک، تزلزل ،
ترديد ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگراني ،در آن نيست،
اما آتش است ،آتشين تر از همه آتشها .
آتشي که پرتو يک زبانه اش آفرينش است،
سايه اش آسمان است،
جلوه اش کائنات است،
گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است...
چه مي گوييم ؟!!!

اين آتش عشق در خدا !يعني چه؟
آتش عشق که اين جوري نيست .....
پس اين آتش دوست داشتن است. آري.

آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟
منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف ميزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟

نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نيست ، سرد نيست، حرارت ندارد؛
چرا؟ که نيازمندي ندارد؛
که غرض ندارد؛
که رسيدن ندارد،
که يافتن ندارد،
که گم کردن ندارد ،
که به دست آوردن ندارد ،
که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...
 

phalagh

مدیر بازنشسته
و دوست داشتن از عشق برتر است...

دوست داشت از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سرزند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تاهرجا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد. عشق در غالب دل ها، در شکل ها و رنگهای تقریبا مشابهی، متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جاوه ای خاص خویش دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها، برخلاف غریزه ها، هرکدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست. عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانکه شوپنهاور می گوید: "شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزایید، آنگاه تاثیر مستقیم آن را برروی احساستان مطالعه کنید!" اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند. عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است اما دوست داشتن آرام و استوار و پروقار و سرشار از نجابت.

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و دیدار و پرهیز زنده و نیرومند می ماند. اما دوست داشتن با این حالات ناآشنا است. دنیایش دنیای دیگری است. عشق جوششی یکجانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست. یک خود جوشش ذاتی است و ازاین رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب بسختی می لغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجا است که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرند، احساس می کنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است. اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید و در حقیقت، در آغاز، دو روح خط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند و پس از آشنا شدن است که خودمانی می شوند.

ازکتاب هبوط در کویر
 

phalagh

مدیر بازنشسته
دوست داشتن
در هم نگريستند اما سرشار از مهرباني .
چشم ها شان هر كدام پياله ي پر از شراب سرخ
كه در كام تشنه ي چشمان هم مي ريختند
و كم كم بر هر دو لب
لبخندي آهسته باز مي شد ،
لبريز از محبت ،
سيراب از دوست داشتن ،
نه عشق ،
دوست داشتن !
لحظاتي اين چنين ،
خوب و شيرين و نرم و خاموش گذشت .
 

mortazavi

عضو جدید
ه...
من دیگر ناله نمی کنم ، قرنها نالیدن بس است
می خواهم فریاد بزنم!
اما اگر نتوانستم سکوت می کنم
خاموش بودن بهتر از نالیدن است ...
-----------------------------
به من بگو نگو ، نمی گویم؛
اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم
من می فهمم!!
« دکتر علی شریعتی »
 

mortazavi

عضو جدید
دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بی شخصیتاند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهاشان یکی است.
آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند
شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم
 

mortazavi

عضو جدید
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم

چه خواهد ساخت

ولی بسیار مشتاقم

كه از خاك گلویم سوتكی سازد

گلویم سوتكی باشد

به دست كودكی گستاخ و بازیگوش

و او

یكریز و پی در پی

دم گرم و خوشش را درگلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد

بدین سان بشكند در من

سكوت مرگبارم را...
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا
من در کلبه فقیرانه ام چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری
من چون تویی دارم
و تو چون خود نداری.......
دکتر علی شزیعتی
 

phalagh

مدیر بازنشسته
دنيا را بد ساخته اند ؛
كسي را كه دوست داري ، تو را دوست نمي دارد
و كسي كه تو را دوست دارد ، تو دوستش نمي داري .
اما كسي كه تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد
به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند و اين رنج است . زندگي يعني اين !
 
آخرین ویرایش:

googooli

عضو جدید
...هرگز از دوباره جان گرفتن ابلیس بی جان شده غافل مباش!
که انقلاب پس از پیروزی نیز هماره در خطر انهدام است در خطر ضد انقلاب است.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم تا دوست را به ياري

نخوانيم،

براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند.

طعم توفيق را مي چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است.

در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند ياد "تنهايي" را در

سرت زنده ميكند .

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودني به نيمه است

و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
دلیل بودن تو

دلیل بودن تو

هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .


و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .


و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...


و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .

و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت
 

phalagh

مدیر بازنشسته
ای صد افسوس که چون عمر گذشت

معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی بی حاصل ، نوجوانی باطل
وقت پیری غافل ، به زبانی دیگر
کودکی در غفلت ، نوجوانی شهوت ، در کهولت حسرت

 
بالا