روزی بود روزگاری بود .
فصل زمستان بود .
ملّا نصرالدین توی اتاق خانه اش خوابیده بود و از سرما لحاف را تا زیر گلویش کشیده بود و داشت خوابش می برد .
ناگهان صدای داد و فریاد همسایه از کوچه شنیده شد .
ملّا به سر و صدا اعتنایی نکرد اما زن ملّا گفت :
برو ببین چه خبر است . ملّا گفت : به ما چه مربوط...