مثل ِ پیرمرد ِ متولد ِ 1300
نه لباس ِ سربازیام مانده است نه فرماندهام
نه متفقین ماندهاند نه روسپیهای لهستانی
نه پل ِ عابر ِ پیادهی ِ مخبرالدوله / نه عابرهایش
نه آن دخترکی که دستش در دست ِ مادر ِ نان ِ سنگک در دست
نه نان و نه نانواها
نه همبازی و همپالکیهایم
مثل ِ پیرمرد ِ متولد ِ 1300
از من
تنهایی مانده است
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده ایم جهان کرده از برش
خواهر زمان ، زمان برادر کشی است باز
شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش
با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش
دریا منم ، همو که به تعداد موج هات
با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش
هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهر خواهرش
شادی نارنجی...جاش خالیه...با اینکه همیشه رو اصاب بود..ولی دلم واسش تنگ شده(حالا اگه شانس منه..همین الان پیداش میشه میاد پروفت این جمله رو میخونه بعد بیا و درستش کن)