شعر نو

Data_art

مدیر بازنشسته
آه


اي مرگ تو معيار!


مرگت چنان زندگي را به سخره گرفت


و آن را بي قدر كرد


كه مردني چنان،


غبطه بزرگ زندگاني شد!


***


تو را بايد تنها در خدا ديد


هر كس ،هر گاه ، دست خويش


از گريبان حقيقت بيرون آورد


خون تو از سرانگشتانش تراواست


***


چندان تناوري و بلند


كه به هنگام تماشا


كلاه از سر كودك عقل مي افتد


***


اي خدای گون!


مرگ در پنجه ی تو


بیچاره تر از پروانه یی ست


که کودکان در دست گیرند


و یزید ، بهانه ای.


دستمال پلیدی


که ستم در آن تف شده ست


و در زباله ی تاریخ ؛


فگنده شده ست.


یزید کلمه نبود


دروغ بود


زالویی درشت


که اکسیژن هوا را می مکید.


مخنثی که تهمت مردی بود


بوزینه ای با گناهی درشت:


"سرقت نام انسان"


و سلام بر تو


که مظلوم ترینی


نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند


بل از این رو که دشمنت این است


***


يا ذبيح الله


تو اسماعيل برگزيده ی خدايي


و روياي به حقيقت پيوسته ي ابراهيم


***


مرگ تو


مبدا تاريخ عشق


آغاز رنگ سرخ


معيار زندگي است


***



خط تو با خون تو آغاز مي شود.


از آن زمان كه تو ايستادي


دين راه افتاد


و چون فرو افتادي


حق برخاست.


***


هيچ شاخه اي نيست


كه شكوفه سرخ ندارد


و اگر ندارد


شاخه نيست


هيزمي است ناروا بر درخت مانده


***


یاثارالله


آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته کاشتی


با میوه های سرخ


با نهرهای جاری خوناب


با بوته های سرخ شهادت


و آن سروهای سبز دلاور،


باغی ست که باید با چشم عشق دید


اکبر را


صنوبر


بوفضایل را


و نخل های سرخ کامل را


***


و رد خونت


راهی


که راست به خانه ی خدا می رود...

***

اي باغ بينش


ستم ، دشمني زيباتر از تو ندارد


و مظلوم ، ياوري آشناتر از تو


تو كلاس فشرده تاريخي


كربلاي تو


مصاف نيست


منظومه بزرگ هستي است.


طواف است.


***


پايان سخن


پايان من است


تو انتها نداري...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران
که تو را آفرید
از تو در شگفت هم نمی توانم بود
که دیدن بزرگیت را چشم کوچک من بسنده نیست:
مور، چه می داند که بر دیوارۀ اهرام می گذرد یا بر خشتی خام.
تو آن بلندترین هرمی که فرعون تخیل می تواند ساخت
و من آن کوچک ترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت
درشتناک چون خدا بر کائنات ایستاده ای
و زمین گویچه ای است به بازی در مشت تو
و زمان رشته ای آویخته از سر انگشت تو
و رود عظیم تاریخ
جویباری که خیزاب امواجش از قوزک پایت در نمی گذرد

پایی را به فراغت بر مریخ هشته ای
و زلال چشمان را با خون آفتاب، آغشته
ستارگان را از سر طیبت با انگشت خاطر می شکنی
و در جیب جبریل می نهی
و یا به فرشتگان دیگر می دهی
به همان آسودگی که نان توشۀ افطار را به سحر می شکستی
و یا در آوردگاه به شکستن بندگان بت کمر می بستی
چگونه اینچنین که بلند، بر زبر ماسوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،
و زیر مهمیز کودکانۀ بچّگان یتیم،
و در بازار تنگ کوفه؟!
پیش از تو هیچ اقیانوسی را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد
پیش از تو هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند
و مشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه ای خدای نیمه شب های کوفۀ تنگ
ای روشن خدا
در شب های پیوستۀ تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتی اذا مطلع الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا فصل خدایی حجاز، فیصله یافته است؟
نه ؛ بذر تو از تبار مغیلان نیست!
خدا را، هنوز از شمشیرت خون منافق می چکد
با گریۀ یتیمکان کوفه همنوا مباش
شگرفی تو عقل را دیوانه می کند
و منطق را به خودسوزی وا می دارد
خرد به قبضه شمشیرت بوسه می زند
و دل، در سرشک تو، زنگار خویش می شوید
امّا
چون از این آمیزۀ خون و اشک
جامی به هر سیاه مست دهند
قالب تهی خواهد کرد
شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و طوفان، از خشم تو، خروش را
کلام تو، گیاه را بارور می کند
و از نفست گل می روید
چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی ، جوشان است
سحر از سپیدۀ چشمان تو، می شکوفد
و شب در سیاهی آن ، به نماز می ایستد
هیچ ستاره نیست که وام دار نگاه تو نیست
لبخند تو، اجازِۀ زندگی است
هیچ شکوفه نیست کز تبار لبخند تو نیست
زمان در خشم تو از بیم سترون می شود
شمشیرت به قاطعیت سجّیل می شکافد
و به روانی خون از رگها می گذرد
به ظرافت شعر در مغز می نشیند
و چون فرود آید جز با جان بر نخواهد خاست
چشمی که ترا دیده است چشم خداست
ای دیدنی تر
گیرم به چشمخانۀ عمار
یا در کاسۀ سر ابوذر!
هلا ای رهگذار دارالخلافه
ای خرما فروش کوفه
ای ساربان سادۀ روستا
تمام بصیرتم برخیل چشم شمایان باد
اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشتید
علی را دیده اید
گیرم که هیچش نشناخته باشید!
چگونه شمشیری زهرآگین
پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید؟
چگونه می توان به شمشیری دریایی را شکافت؟!
به پای تو می گریم
با اندوهی بالاتر از غمگزایی عشق
و دیرینگی غم
برای تو با چشم همۀ محرومان می گریم
با چشمانی یتیم ندیدنت
گریه ام شعر شبانۀ غم توست
هنگام که همراه آفتاب
به خانۀ یتیمان بیوه زنی تابیدی
و صولت حیدری را
دست مایۀ شادی کودکانه شان کردی
و بر آن شانه که پیامبر پای نهاد
کودکان را نشاندی
و از آن دهان که هُرّای شیر می خروشید
کلمات کودکانه تراوید
آیا تاریخ به تحیّر، بر در سرای نمانده بود؟
در احد که گل بوسه ی زخم ها، تنت را دشت شقایق کرده بود،
از کدام بادۀ مهر مست بودی
که با تازیانۀ هشتاد زخم ، بر خود حدّ زدی؟!
کدام وام دارترید؟
دین به تو یا تو بدان؟
هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست
دری که به باغ بینش ما گشوده ای
هزار بار خیبری تر است
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو
شعر سپید من روسیاه ماند
که در فضای تو به بی وزنی افتاد
-هر چند کلام از تو وزن می گیرد-
وسعت ترا چگونه در سخن تنگمایه بگنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
تو را که چون معنی نقطه مطلقی
الله اکبر!
خدا نیز به شگفتی در تو می نگرد؟
تبارک الله ، تبارک الله
تبارک اللهُ احسن الخالقین
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است
و نام تو
که نیکوترین آفریدگانی.
علی موسوی گرمارودی​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افق تاريک
دنيا تنگ
نوميدي توان فرساست
مي دانم
وليکن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
مي داني
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادي
نمي دانند هرگز لذت و ذوق رهايي را
و رعنايان تن در تورپرورده
نمي دانند در پايان تاريکي شکوه روشنايي را
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفری در پیش است
سفری در ره دوست
سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست
توشه ات کو که سفر دشوارست
کوله بارت خالیست
سفر دور و درازی داری
نه به دل حال نیاز
نه بر سر شوق نمازی داری
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
اید آن دم که ز دیدار اجل
سخت گریان و هراسان باشی
همسفر آگه باش
روز دیگر دیرست
نکند سود تو را وقت رحیل
اگر از کرده پشیمان باشی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بيدار مانده ام
دانم که بامداد
امروز ديگري را با خود مي آورد
تا من دوباره آن را
بسپارمش به باد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا دست خودم نيست اگر می رنجم
يا اگر شادی زيبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقيم محزونم !
و به ياد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل يک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من صبورم اما . . .
بی دليل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دليل از همه ی تيرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .
من صبورم اما . . .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین پور
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي صدا شب تا سحر
ياران خود را خواند و گرد آورد
جا به جا
در راه ها
بر شاخه ها
بر بام گسترد
صبحگاهان
شهر سرتا پا سياه از تيرگي هاي گنهکاران
ناگهان چون نوعروسي در پرندين پوشش پاک سپيد تازه
سر بر کرد
شهر اينک دست نيروهاي نوراني است
در پس اين چهره تابنده
اما
باطني تاريک دودآلود ظلماني است
گر بخواهد خويشتن را زين پليدي هم بپيرايد
همتي بي حرف همچون برف مي بايد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب يتيم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه من غصه چرا؟
آسمان را بنگر ، که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست گرمو آبیو پر از مهر به ما می خندید.
ماه من غصه چرا ؟
تو مرا داری و م هر شبو روز
آرزویم همه خوشبختی توست....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به کنار تپه شب رسيد
با طنين روشن پايش آينه فضا را شکست
دستم درتاريکي اندوهي بالا بردم
و کهکشان تهي تنهايي رانشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
و تابش بيراهه ها
و بيکران ريگستان سکوت را
و او پيکره اش خاموشي بود
لالايي اندوهي بر ما وزيد
تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت
و ناگاه از آتش لبهايش جرقه لبخندي پريد
در ته چشمانش تپه شب فرو ريخت
و من
در شکوه تماشا فراموشي صدا بودم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه
هرگز شب را باور نكردم
چرا كه در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای دلبسته بودم.
شكوهی در جانم تنوره می كشد
گویی از پاك ترین هوای كوهستانی
لبالب قدحی در كشیده ام.

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز رقصی می كنم ،
دیوانه
به تماشای من بیا!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر چند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین
تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال
بیزار بوده اند
اما
اعجاز ما همین است :
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کتابخانه ی کوچک
بر پله های سنگی دانشگاه
و میله های سرد و فلزی
گل داد و سبز شد
آن روز، روز چندم اردی بهشت
یا چند شنبه بود
نمی دانم
آن روز هر چه بود
از روزهای آخر پاییز
یا آخر زمستان
فرقی نمی کند
زیرا
ما هر دو در بهار
- در یک بهار -
چشم به دنیا گشوده ایم
ما هر دو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان
متولد شدیم و نام تازه ای
بر خودگذاشتیم
فرقی نمی کند
آن فصل
- فصلی که می توان متولد شد -
حتما بهار باید باشد
و نام تازه ی ما ، حتما
دیوانه وار باید باشد
فرقی نمی کند
امروز هم
ما هر چه بوده ایم ، همانیم
ما باز می توانیم هر روز ناگهان متولد شویم
ما
همزاد عاشقان جهانیم ...
قیصر امین پور
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آب را گل نکنيم :
در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب
يا که در بيشه دور ، سيره ای پر می شويد .
يا که در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .
آب را گل نکنيم :
شايد اين آب روان ، می رود پای سپيداری ، تا فروشويد
اندوه دلی .
دست درويشی شايد ، نان خشکيده فروبرده در آب .
زن زيبايی آمد لب رود ،
آب را گل نکنيم :
روی زيبا دوبرابر شده است .
چه گوارا اين آب !
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست چه صفايی دارند !
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد
من نديدم دهشان ،
بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .
ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .
بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .
غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .
چه دهی بايد باشد !
کوچه باغش پر موسيقی باد!
مردمان سر رود ، آب را می فهمند .
گل نکردندش ، ما نيز
آب را گل نکنيم.
 

Rexsana

عضو جدید
دیو بر دیوار
سایه شب است.
خفاشان سیاهی بر فراز
نوارهای خفقان پرواز
را بین دیوارها می کشند.
گله شغال شاغل هجمه.
تکیه خدعه بر مخدعه قدرت
تاریکی وسعت نور ممیزی می کند.

وقاحت شب
مقاومت نور
غروب سلطه شب.

در چند گامی، سواد صبح.
خیابان زیر اتحاد پا
درختان در رفاقت سبز دست
پرندگان با طنین تاریخی صدا.

تغییر در آستانه ورود بشهر.
رسیدن به لبه روز
آسانسور ندارد؛
پلگان رفیعی است تا بام آفتاب.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از هجوم روشنايي شيشه هاي درتكان مي خورد
صبح شد آفتاب آمد
چاي را خورديم روي سبزه زار ميز
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند
يك عروسك پشت باران بود
ابرها رفتند
يك هواي صاف يك گنجشك يك پرواز
دشمنان من كجا هستند ؟
فكر مي كردم
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه هاي كوچك من خوابهاي نقره مي ديدند
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت
نيمروز آمد
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد
مرتع ادراك خرم بود
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد
پرتقالي پوست مي كندم
شهر در آيينه پيدا بود
دوستان من كجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالي باد
پشت شيشه تا بخواهي شب
دراتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد
لحظههاي كوچك من تا ستاره فكر ميكردند
خواب روي چشمهايم چيزهايي را بنا مي كرد
يك فضاي باز شنهاي ترنم جاي پاي دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساعت

با ساعت دلم وقت دقیق آمدن توست
من ایستاده ام مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من هنگام شعله ور شدن توست
ها... چشم ها را می بندم
ها... گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم - اینک - وقت عبور عطر تن توست
:gol:محمدعلی بهمنی:gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی پس از تلاش ، چِراها را به باد می سپاری
و می دانی که او آن را بی پاسخ نخواهد گذاشت
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و به نسیمی دلنواز پاسخت را خواهد گفت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاید اینگونه باید اثبات کنیم اعتماد بی تردیدمان را به او [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاید این باشد ایمان ![/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شبانه آخر

زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
زنگار خورده باشد بي حاصل
هر چند
از دير باز
آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهي درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباري
از سنگي مي روبد،
چيزنهفته ئي ت مي آموزد:
چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،
چيزي كه
بي
گمان
به زمانهاي دور دست
مي دانسته ئي


احمد شاملو
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی زمانه جوان است
حس می کنم که جوانم
آبم که روشن و لغزان
در رودخانه روانم
حس می کنم که سرا پا
شور و شتاب و تلاشم
موجم که در دل دریا
جانی پر از هیجانم
فواره ام که به صورت
همتای بید بلورم
رقصان و شاد و غزلخوان
پیوسته در فورانم
دارم هوای دویدن
همپای باد سبک پو
بر آن سرم که برایم
از آزمون توانم
صد بوسه دارم و یک لب
کو آن غنچه بچیند
مات از بلوغ بهاری در برگ ریز خزانم
سیاره یی که زمین است
خواهم که سعد بچرخد
وز نحس دور بماند
این جرم و آن دگرانم
چشمم به راه که پیکی
با صلحنامه دراید
جنگ یهود و مسلمان
آتش فکنده به جانم
من جز یگانه ندیدم
پروردگار جهان را
هم جز یگانه نیامد
در دیده خلق جهانم
ای هر که نام و به هر جا
پیشانی از تو لب از من
بگذار از دل تنگت
شیطان و کینه برانم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح است
گنجشك محض مي خواند
پاييز روي وحدت ديوار
اوراق مي شود
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب مي پراند
يك سيب درفرصت مشبك زنبيل مي پوسد
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد با حسرت كلام مي آميزد
اما اي حرمت سپيدي كاغذ
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند
در ذهن حال جاذبه شكل از دست مي رود
بايد كتاب رابست
بايد بلند شد
درامتداد وقت قدم زد
گل را نگاه كرد
ابهام را شنيد
بايد دويد تا ته بودن
بايد به بوي خاك فنا رفت
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد
بايد نشست
نزديك انبساط جايي ميان بيخودي و كشف
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد
باد چيزي خواهد گفت
سيب خواهد افتاد
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت
چشم
هوش محزون نباتي را خواهدديد
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد
راز سر خواهد رفت
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آينه خواهد فهميد
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درخت خشك باري هم ندارد ...... نه تنها گل كه خاري هم ندارد

بيا اي ابــر بر باغـــي بگرييم ...... كه اميــــد بهـــــاري هم ندارد

مهدي اخوان ثالث ، ترا اي كهن بوم و بر دوست دارم :gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
كفش دخترانه
گاهي كه شب براي تو تفسير مي كند كه به فكر سفر نباش
اعصاب جاده ها براي تو ناامن است
مي گويي اختراع سفر محض يك نفر ؟ رمزي است خنده آور
اين راه ها كه
وقت تصادف مي چرخند ، اين چهره هاي كه قدم
مي زنند بيرون جامعه ي مدني ، از راز شب پرند ، خورشيدغيابي است
كه دفتر سراب را امضا نمي كند . اين اسكلت كه روي بالكن قوز
كرده از گردش بهار چه مي فهمد ! از پيچش سكوت در فواصل
گفتار ، عطري كه اضطراب گل سرخ است
و سرنوشت سقف كه
مي چكد آب آيا سقوط نيست ؟
او در فضا شناور مي ماند ، با خنده ي عميق اسكلتي ، گنجشك ها در
اطرافش از شعر لانه مي سازند ، تك جمله هاي بي رنگ از ابرها
مركب مي گيرند
اين شهر پر نواي من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در
محله جشني است امشب ،‌من بام هاي پست و كوتاه را مانند
شستي پيانو صدرنگ مي نوازم . آيا كدام دست هنرمند ، حتي در
اوج بيماري ، محتاج دستگيري است
انگار سرخ گل نمونه ي خون طبيعت باشد ، در شيشه كرده اند و با ني مي
نوشند
هر وقت هم كه تجزيه اش مي كنيم افشرده هاي بوسه و عطر وداع از آن
به دستمي آيد . و نام مستعار گل سرخ ،‌
سرنخي كه در اداره ي آگاهي از
آن به كيفر گلخانه مي رسند
ميعاد در سه راهي باريك ، مشكوك در هواي مه آلود ، تا دختري
از سفره خانه ي شيطان تو را دعوت كند به شام
تو هيچ چيز نداري كه پنهان كني ، حتي زيبايي فنا شده ي عكس هايت را
پس جاي هيچ پنهان كاري در هيكل تو نيست
جز كفش دخترانه كه پوشيدي
بر پنجه هاي آن دو ميخك بلند دميده
شكل دو پرچم سرخ

محمدعلی سپانلو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران
اضلاع فراغت مي شست
من با شنهاي
مرطوب عزيمت بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم
من قاتي آزادي شن ها بودم
من دلتنگ بودم
در باغ يك سفره مانوس پهن بود
چيزي وسط سفره شبيه ادراك منور
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد
تعمير سكوت گيجم كرد
ديدم كه درخت هست
وقتي كه درخت هست پيداست كه بايد بود
بايد بود
و رد روايت را تا متن سپيد دنبال كرد
اما اي ياس ملون
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلم می خواهد از باران بپرسم
چرا می ریزد اشک از آسمانها ؟
که بهر رویش گلهای رنگین
به پای گل زند آه دلش را

به صد قطره برای زندگانی
به تنگ آرد دل مهرآفرینش
چو یک لاله بروبد در بهاران
بغرّد در گلوی پر حزینش

صدا ناید به گوش دلبرانش
در آن مدت که بلبل می سراید
که چون شد لحظه ای گویای قحطی
بگو از آسمان باران بیاید !

منم چون آسمان بارانی هستم
بگو سرو دلم تا کی ببارم ؟
اگر شبنم بیافتد روی ماهت
بدان در چشم خود باران ندارم !

چرا با من نداری روی صحبت
صدایم در گلو پنهان نگشته
من از آن آسمان گفتم که هستم
وصال عاشقان آسان نگشته !
حسام
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
و مرد بود و بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و از تبار هزاران هزار فرسنگ دورتر
و سخن می گفت از کهن دیر باز نقش
و می آمد از راه های دور
و بی پا
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
با آن که سیاه می پوشی
چیزی از جنس گل زنبق در طبیعت توست
پرورده ی کوهستانی ، از تیره ی کولی ها
آن خانم طناز که از بولوارها می گذرد
اهل کجاست ؟
این کوزه ی آب را چه دستی بر دوش تو گذاشت ؟
این نقش کف پای برهنه
پیش آبشخور آهو
با پاشنه بلند صورتی
همرنگ گل دامنه ها
چه نسبتی دارد ؟

 

Similar threads

بالا