شعر نو

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف درمتن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تابرايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است
كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت يك سنگ
اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد صدا كن مرا
و من در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو بيدار خواهم شد
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من مثل ايماني از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دوستان اگه اسم شاعر رو هم محبت كنيد و زير اشعار انتخابي زيباتون بنويسيد ممنون ميشم .
شاد باشيد و اميدوار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استکان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش کنيم

--------
حسین پناهی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
جرم من شاید این است
من به یکرنگی خود شک کردم
و شاید چون
آسمان را آبی تر میفهمم
کاش خورشید بیاید پایین
و بگیرد دست یخ کرده ی سرمای تنم را
که هنوز
بر تن شیشه ای یم می لرزد
من چنین خواهم بود
و چنان خواهم ماند
یک نفر نیست که گرمای تن من باشد
در خیابان شاید روزی
مثل آن روز قشنگ
قاصدک در کف دستم باشد
و من آن را به هوا فوت کنم
جرم من شاید این است
دل من حسرت یک جرعه ی باران دارد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

حسین پناهی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
- مادرش پرسيد -
دعوا كردي باز؟
- پدرش گفت -
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود

حسین پناهی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كيست ؟
كجاست ؟
اي آسمان بزرگ
در زير بال ها خسته ام
چقدر كوچك بودي تو

حسین پناهی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرسید کدام راه نزدیکتر است؟
گفتم به کجا؟
گفت به خلوتگه دوست
گفتم تو مگر فاصله ای میبینی بین دل و آنکس که دلت منزل اوست؟

سهراب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دور دست
قویی پریده بی گاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.
لب‌های جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید
در هم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می‌فروزد در آذر سپید.
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می‌گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید
دیوار سایه‌ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

سهراب
 

ali.mehrkish

عضو جدید
صدای همهمه می‌آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.
به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنداني ديار شب جاودانيم
يك روز، از دريچه زندان من بتاب
***
مي خواستم به دامن اين دشت، چون درخت
بي وحشت از تبر
در دامن نسيم سحر غنچه واكنم
با دست هاي بر شده تا آسمان پاك
خورشيد و خاك و آب و هوا را دعا كنم
گنجشك ها ره شانه ي من نغمه سر دهند
سرسبز و استوار، گل افشان و سربلند
اين دشت خشك غمزده را با صفا كنم
***
اي مرغ آفتاب!
از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد
دست نسيم با تن من آشنا نشد
گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار
وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار
وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار
***
اي مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد،
آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد،
گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم
تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور
شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم.
من بي قرار و تشنه ي پروازم
تا خود كجا رسم به هر آوازم...
***
اما بگو كجاست؟
آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجود
يك دم به كام دل
اشكي توان فشاند


شعري توان سرود؟
*****
مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از هجوم روشنايي شيشه هاي درتكان مي خورد
صبح شد آفتاب آمد
چاي را خورديم روي سبزه زار ميز
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند
يك عروسك پشت باران بود
ابرها رفتند
يك هواي صاف يك گنجشك يك پرواز
دشمنان من كجا هستند ؟
فكر مي كردم
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه هاي كوچك من خوابهاي نقره مي ديدند
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت
نيمروز آمد
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد
مرتع ادراك خرم بود
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد
پرتقالي پوست مي كندم
شهر در آيينه پيدا بود
دوستان من كجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالي باد
پشت شيشه تا بخواهي شب
دراتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد
لحظههاي كوچك من تا ستاره فكر ميكردند
خواب روي چشمهايم چيزهايي را بنا مي كرد
يك فضاي باز شنهاي ترنم جاي پاي دوست



*****
سهراب سپهری
 

sarajo0oniii

عضو جدید
چه كسي كشت مرا

چه كسي كشت مرا

همه با آينه گفتم ، آری
همه با آينه گفتم ، که خموشانه مرا می پاييد ،
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد ؟
چه کسی صندوق جادويی انديشه من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رويايی گل های مرا داد به باد؟

سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان :
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی ياری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد ؟!

آينه
اشک بر ديده به تاريکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد.
سیاوش کسرایی
 

sarajo0oniii

عضو جدید
جنبش واژه زيست

جنبش واژه زيست

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پشت کاجستان ، برف.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برف، یک دسته کلاغ.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جاده یعنی غربت.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]می نویسم، و فضا.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک نفر دلتنگ است.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک نفر می بافد.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک نفر می شمرد.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک نفر می خواند.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]زندگی یعنی : یک سار پرید.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از چه دلتنگ شدی ؟[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کودک پس فردا،[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]کفتر آن هفته.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک نفر دیشب مرد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و هنوز ، نان گندم خوب است.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]قطره ها در جریان،[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]برف بر دوش سکوت[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و زمان روی ستون فقرات گل یاس.[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دم غروب ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
و بوي باغچه را باد روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد
و مثل بادبزن ذهن سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را
مسافر از اتوبوس
پياده شد
چه آسمان تميزي
و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي كنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است...
×××


سهراب
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذر ثانیه ها
تو از من عبور خواهی کرد
و شاید مرا فراموش کنی
ولی من . . .
از جاده ی غریب میگذرم
تا انتهای جاده
فراموشت نخواهم کرد
در میان مه گم خواهم شد
تو دیگر
اثری از من نخواهی یافت
من به همراه غبار مه آلود جاده
همیشه در مرتفع ترین لحظات زندگی ات
تورا در آغوش خواهم گرفت
آنوقت تو هیچ چیزی را نخواهی دید
حتی معشوقه ات
که در کنارت آرام گرفته است
تو فقط مرا می بینی
در میان غبار گمشده ی
سرانجام عشقت
عشق نافرجام تو . . .
دل ناکام من . . .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستم به هر ستاره که مي خواست مي رسيد
نه از فراز بام که از پاي بوته ها
مي شد ترا در آينه هرستاره ديد
در بي کران دشت
در نيمه هاي شب
جز من که با خيال تو مي گشنم
جز من که در کنار تو مي سوختم غريب
تنها ستاره بود که مي سوخت
تنها نسيم بود که مي گشت

****


مشیری
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هنوز هم در انتظارت پشت پنجره ميشينم
تا كه شايد سايه تو روزي در خم كوچه ببينم
هنوزم در انتظاره پشت پنجره ميشينم
تا كه شايد سايه تو روزي در خم كوچه ببينم
چشم من اسير قاب سرده اين پنجره ها شد
دنبال اوني كه رفت و تو غبار جاده گم شد
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]

آسمون داره مي باره رو سياه پشت شيشه
در كمين نشسته خورشيد چادر ابر وا نميشه
كاش ميشد صداي پاهات توي كوچه ها بپيچه
بگه اومدي كه باشي بموني با من هميشه
چشم من اسير قاب سرده اين پنجره ها شد
دنبال اوني كه رفت و تو غبار جاده گم شد
[/FONT]
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك
چو ديدار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟
مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم
منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور
منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را كنار جام بگذارم
چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است
و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين کيست گشوده خوشتر از صبح
پيشاني بي کرانه در من
وين چيست که مي زند پر و بال
همراه غم شبانه در من
از شوق کدام گل شکفته ست
اين باغ پر از جوانه در من
وز شور کدام باده افتد
اين گريه بي بهانه در من
جادوي کدام نغمه ساز است
افروخته اين ترانه در من
فرياد هزار بلبل مست
پيوسته کشد زبانه در من
اي همره جاودانه بيدار
چون جوش شرابخانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
اين آتش جاودانه در من
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
"گویا گم شده ای"
زیر همان درخت سبز اقاقیا
که نشان بدرقه ات بود
گل می دهد
چند سالی است
در کنار لنج های بی ماهی
از میان تور های آفت زده
نگاه آخرت را بدرقه می کند
یاسمین را می گویم
که بزرگتر شده است
و بزرگتر می فهمد
و بزرگتر می دود
و بزرگتر. . . .
چند سالی است
صدف های درونش
تو را مروارید می کنند
و دانه دانه
از میان چشم های دریایی اش
گردن آویز انتظارت می شوند...
خلیج آرام است
آرام آرام آرام
حتی ماهی ها
به خاطرت نمی آورند!!!
ناخداها که دیگر هیچ. . . .
گویا گم شده ای
در میان لحظه هایی که گم می شوند
و سهم من از تو
پلاکی است
که نبودنت را
حک کرده است
در میان لحظه هایی که گم می شوم....​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
چه روزهایی خوب
که درمن و تو گل آفتاب می رویید
به شهر شهره شعرو شراب می رفتیم
به کهکشان پر از آفتاب می رفتیم
قلندرانه
_گریبان دریده تا دامن
به آستانه " حافظ"
-خراب می رفتیم
وچشمهای تو با من همیشه می گفتند:
رها شو از تن خاکی
از این خیال که در خیل خوابها داری
مرا به خواب مبین
بیا به خانه من
_خوب من _
به بیداری!
به این فسانه شیرین به خواب می رفتیم

و چشمهای سیاهت سکوت می آموخت
زچشمهای سیاهت همیشه می خواندم
به قدر ریگ بیابان دروغ می گویی
درون آن برهوت
این من و تو ما مبهوت
فریب خورده به سوی سراب می رفتیم!
حمید مصدق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با برق اشکي در نگاه روشن خويش
ما را گذر مي داد در احساس آهو
ما را خبر مي داد از بيداد صياد
من اين ميان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجيريان برج افسوس
در ما نظر مي کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ويرانه جنگ
رنگين به خون بي گناهان
مي خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبي صبح صفاهان
مي بردمان از کوچه باغ دور تاريخ
همراه خيل دادخواهان
يکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هايي جاوداني
از نو شنيديم
محمود را در پيشگاه شاعر توس
بر تخت ديديم
در هر قدم جانهاي ما شيداتر از پيش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسيقي رنگ
مي زد به تار و پود ما چنگ
تالار مي رقصيد انگار
بر روي بال اين همه آواو آهنگ
گفتم که اين رسام ماني است
آورده نقشي تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوي مرز بهت و حيرت
ما مات از پا مي نشستيم
در پيش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
مي شکستبم
مبهوت آن همت هنر احساس نيرو
رسام بود و حاصل انديشه او
بيرون ازين هنگامه هاي رنگ و تصوير
پيوند تار و پود جان ها پيشه او
دنبال اين صياد دلها
همراه آهو
ما
با زبان بي زباني
آفرين گو

***

فریدون مشیری

 

دختر کوهستان

عضو جدید
کاربر ممتاز
- اين دونفر - و -سفر-

- اين دونفر - و -سفر-

اين دونفر
به چکار مي آيد/ نسيم!
وقتي زني در روز اول پاييز سوزانده خودش را
جز اينکه
بارور کند دشت را از اين خاکستر

نسيم به چه کار مي آيد؟
اينجا
امسال که خوشبختي بزرگتر نيست
از شليک آن گلوله در شقيقه يک مرد

چرا؟! نسيم مثل هر سال بر نمي گردد
و منتظر نمي گذارد شانه هاي مرده را
بر پيکر قطور اين درخت
وقتي حقيقي است همه چيز
هم من
هم تو
هم اين دونفر
که وحشت کرده چشمهاي شان چه پهن و گشوده
هنگام مرگ




سفر

زنگ نمي زنم

چمدان را بسته ام

پرده را کشيده ام

و بر سراسر اين بال

که گفته اند راز خلقت است

پرواز را

به حجم ناديدني پيوند زده ام



در ستون باد

که ممارست است در مسير

در طنين

که تنها گياه نروئيدني است

بازمانده ام

و مانوس با ماهياني که پهلويشان را

شکافته بود

سنگ هاي رودخانه در آستانه

نشسته ام

وامانده و در راه



چه مرگ

در خلوت اين خيال تهي

که در تنگ ناي سوزن و نخ

آواز مي خواند

پيوسته مرا در بلندي اعماق خود

يافته است.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي صميمى اي دوست
گاه بيگاه لب پنجره
‎ ‎خاطره ام مي آيي.
اي قديمي اي خوب
تو مرا ياد كني يا نكني، من به يادت هستم.
آرزويم همه
‎ ‎سرسبزي توست.
دايم از خنده، لبانت لبريز
دامنت پر گل باد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند.
***
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
(احمدشاملو)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
اما نمي دانم چرا خوابم نمي برد
غوغاي پندار نمي بردم
غوغاي پندارم نمي مرد
غمگين و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران ديو اندوه مرا بيدار مي کرد
چشمان تبدارم نمي خفت
افسانه گوي ناودان باد شبگرد
از بوي ميخک هاي باران خورده سرمست
سر مي کشيد از بام و از در
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در کوچه مي ريخت
گه پاي مي کوبيد روي دامن کوه
گه دست مي افشاند روي سينه دشت
آسوده مي رقصيد و مي خنديد و ميگشت
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه مي گفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سي سال از عمرت گذشته است
زنگار غم بر رخسارت نشسته است
خار ندامت در دل تنگت شکسته است
خود را چنين ‌آسان چرا کردي فراموش
تنهاي تنها
خاموش خاموش
ديگر نمي نالي بدان شيرين زباني
ديگر نمي گويي حديث مهرباني
ديگر نمي خواني سرودي جاوداني
دست زمان ناي تو بسته است
روح تو خسته است
تارت گسسته است
اين دل که مي لرزد ميان سينه تو
اين دل که درياي وفا و مهرباني است
اين دل که جز با مهرباني آشنا نيست
اين دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهاي تن تست
اين مهرباني ها هلاکت ميکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از اين محبت هاي بي حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
يا درکنار زندگي ترک هنر کن
يا با هنر از زندگي صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
افسانه گوي ناودان افسانه ميگفت
پا روي دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
يک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
اين زندگي رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پرو بالي بزن بشکن قفس را
آزاد باش اين يک نفس را
از اين ملال آباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن
پرواز کن
از تنگناي اين تباهي ها گذر کن
از چار ديوار ملال خود بپرهيز
آفاق را آغوش بر روي تو باز است
دستي برافشان
شوري برانگيز
در دامن آزادي و شادي بياويز
از اين نسيم نيمه شب درسي بياموز
وز طبع خود هر لحظه خورشيدي برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نيست
دنيا همين يک ذره جا نيست
سر زير بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روي دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالاي باران
چشمان تبدار نمي خفت
او همچنان افسانه مي گفت
آزاد و وحشي باد شبگرد
از بوي ميخک هاي باران خورده سرمست
گاهي صداي بوسه اش مي آمد از باغ
گاهي شراب خنده اش در کوچه مي ريخت
آسوده مي خنديد و مي رقصيد و مي گشت

****


مشیری
 

delijan

عضو جدید
بامداد خسته

بامداد خسته

دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش ،
به دوستس و يگانگی.
-شهر
همه بيگانگی و عداوت است.-
هنگامی که دستان مهربان اش را به دست می گيرم
تنهايی غم انگيزش را در می يابم.

اندوه اش
غروبی دل گير است
در غربت و تنهايی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم،
و پنجره يی
که صبح گاهان
به هوای پاک
گشوده می شود،
و طراوت شمع دانی ها
در پاشويه ی حوض.

چشمه يی
پروانه ي و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند،
و ياسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
اين که بامداد او ديری ست
تا شعری نسروده است.
چندان که بگويم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به درياچه يی
و بودا
که به نيروانا.
و در اين هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.

اگر بگويم که سعادت
حادثه يی ست بر اساس اشتباهی ؛
اندوه
سراپای اش را در بر می گيرد
چنان چون درياچه يی
که سنگی را
و نيروانا
که بودارا.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نيست.
بر چهره ی زنده گانی من
که بر آن
هر شيار
از اندوهی جان کاه حکايتی می کند
آيدا
لبخند آمرزشی ست.
نخست
دير زمانی در او نگريتم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پيامون من
همه چيی
به هيات او در آمده بود.
آن گاه دانستم که مرا ديگر
از او
گريز نيست.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز کن پنجره ها را که نسيم
روز ميلاد اقاقی ها را جشن می گيرد
و بهار
روی هر شاخه کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فرياد زدند
کوچه يکپارچه آواز شدست
و درخت گيلاس
هديه جشن اقاقی ها را
گل بدامن کرده است
باز کن پنجره ها را ايدوست
هيچ يادت هست
که زمين را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند ؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هيچ يادت هست؟
توی تاريکی شبهای بلند ،
سيلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سينه گلهای سپيد
نيمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هيچ يادت هست؟
حاليا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه تنگ
با همين دست تهی
روز ميلاد اقاقی ها را
جشن می گيرد !
خاک جان يافته است
تو چرا سنگ شدی ؟
تو چرا اينهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را ...
و بهاران را باور کن !
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون علف هرزه ای که بار و برش نیست
ریشه دوانیده ام به دشت هوس ها .
تشنگیم تافته چو کوره ی خورشید
گرچه کنارم بودکرانه ی دریا .

حسرت اینم کشد که فصل بهاران
از سر دریا بخور ابر نخیزد .
وز نفس سرد کوهسار گرانخواب
بر لب صحرای خشک ، ژاله نریزد .

هرگزم از شاخسار سبز درختی
بستر آرام و سایه گیر نبوده است .
مرغ نشاطی درون پهنه ی گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است .

توده ی خاکستری که ماند کنارم
قصه ی یک کاروان گمشده گوید .
دیده سنگ اجاق دود گرفته
خیره شده تا نشان رفته بجوید .

گویدم اینها ، که روزگار گدشته
دست کسی آتشی کنار من افروخت .
بر من دلبسته در سکوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت .

سوختنم هست و راز این عطش سرخ
رفته به دهلیزهای عمر سیاهم .
تا کیم از دور کاروان انیران
راه ببند به شعله های نگاهم .

تا کیم این دیدگان خون شده از خشم
سایه سر گشتگان راه ببند .
دست مرادی ز لطف پنجه گشاید
وین علف هرزه را ز ریشه بچیند .

فرخ تمیمی
 

Similar threads

بالا