گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

setayesh 88

عضو جدید
خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:
یادت می اید تو را با دو بال و دو پا افریدم
زمین و اسمان هر دو برای تو بود
اما تو اسمان را ندیدی
راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
ان وقت رو به خدا کرد و گریست....
 

sosmar

کاربر بیش فعال
منم هستم ولی اینترنت جونم گرفت که به حق مولا علی (ع) جون اون آدمایی رو که این بلا رو سرمون آوردن بگیر.
 

setayesh 88

عضو جدید
وای که چقدر این جا پست بود برای خوندن و اینجا چقدر شب نشینی برگزار شد؟!!!!!!!!!!!!!:eek::eek::eek::eek:
کاربران خواب الود تالار مواد منم رفتم....:cool:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
سلام... روز همگی بخیر.. چرا تازگیها اینجا اینقدر خلوت شده؟؟!!
همیشه پستای اینجا و بخشهای دیگه اینقدر زیاد بود که من فرصت نمیکردم همه رو بخونم... البته فکر مینکم بخاطر هوای بهاریه... خداییش خیلی هوای این فصل آدمو بیحال و خواب آلود میکنه... میگن بخاطر گرده افشانی گلهاست!!!:eek: کرمان هم که از سطح دریا خیلی بالاست... کمبود اکسیژن هم داره... ( از لحاظ علمی هم ثابت شده!!!) دیگه کلا آدمو بی حس میکنه... دیروز سرکارم یه چند دقیقه ای خواب رفتم !!!:D شانس اووردم که مدیر به دفترمون سر نزد تو اون چند دقیقه!!!!
به نظرم خیلی ها هم تو طول روز میان و بی سروصدا میرن ... حداقل به قول thixotrop ، یه سلامی - علیکی! یه حاضری بزنید دیگه !
قرار حضوری واسه نمایشگاه کتاب هم خوبه... البته اومدن من 30%! خیلی دوست دارم دوستای گلمو از نزدیک ببینم بخصوص یه چند نفری رو.
امشب که برنامه شب نشینی هم که داریم... من که هیچ وقت نتونستم شرکت کنم ... آخه تنها شبی که میتونم با خیال راحت تفریح کنم (که فرداشم تعطیلم )همین پنج شنبه هاست... واسه همین هیچ وقت خونه نبودم... یا اگه بودم جون نداشتم!!
یکشنبه هم عروسی یکی از دوستای صمیمیمه... از اون عروسیهای باحال هم هست... ;) یکی هم تو اردیبهشته... همه دوستام دارن مزدوج میشن... فقط یکیشون می مونه که تنها نمونم تو عالم مجردی .... :redface:
امروز زیاد حرف زدم... آخر هفته خوبی داشته باشید... :gol:

انشاالله که بتونید بیاید ....
راستشو بگو کیا رو میخوای بببینی؟:cool:

منم اخر هفته مراسم نامزدی یکی از دوستانمه ...... اخ جون ....
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
بچه ها من تا آخر هفته adsl رو وصل میکنمو اینجا رو یه حالی میدم.
1 هفته صبر کنید.


من با کمال اعتماد به نفس میگم که اینجا اگه من نباشم تعطیله:biggrin::biggrin::biggrin:;) ( بیاید و اعتماد به نفس منو بگیرید اگه میتونید :cool:)
البته مدتیه که نیمیتزو هم نیست .....
نمی دونم چه میکنه ؟؟ احتمالا عاشق شده;)
 

sosmar

کاربر بیش فعال
نمی دونم چرا بچه های مواد همه دارن عاشق می شن اگر خبری هست بما هم بگید بریم عاشق بشیم !!!!!
سهمیه میدن برای ارشد ؟؟؟
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

در حال حاضر حدود 700 پست برگردانده شده.


به محض اینکه وقت کردم بقیه را هم بر می گردونم

موفق باشید
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
چه خبر شده اینجا......
به به...
انقدر که بچه ها به این گفت و گو لطف کردن ...

اینجا گم شده ;)
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
گپ و گفتگوی خودمانی مهندسین مواد و متالورژی

در حال حاضر تایپیک زیر تا زمانی که تایپیک گپ و گفتگو درست نشه برای صحبت در نظر گرفته شده

موفق باشید
 

marziye-joOjoO

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگران! مزطرب! دلواپص!

نگران! مزطرب! دلواپص!

حمیده راس میگه؟ اون تاپیک چی شده!؟ :eek:
بگید مدیران محترم بگید!:eek:
ما تاقت شنیدنشو داریم! :cry:
اگه چیزی شده به ما هم بگید!:question:
دیدم از صبح " دوباره پلک دلم میپرد نشانه ی چیست؟ " شدما! نگو یه اتفاقایی افتاده! :redface:
وای! :w20:
وای!:wallbash:
خدای من!:wallbash:
چقد پشیمونم که توی آخرین شب نشینی انقد ساکت بودم و با حمیده میچتیدم!:w09::w09::w09:
خدایا منو ببخش!:w04:
قول میدم دیگه پستای خوب خوب بزارم!
:w11:
به قول یه بنده خدایی" همه چیز را از آنها بگیرید گپ و گفتگو را نه!!!" حمیده شناختیش؟:w15:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
حمیده راس میگه؟ اون تاپیک چی شده!؟ :eek:
بگید مدیران محترم بگید!:eek:
ما تاقت شنیدنشو داریم! :cry:
اگه چیزی شده به ما هم بگید!:question:
دیدم از صبح " دوباره پلک دلم میپرد نشانه ی چیست؟ " شدما! نگو یه اتفاقایی افتاده! :redface:
وای! :w20:
وای!:wallbash:
خدای من!:wallbash:
چقد پشیمونم که توی آخرین شب نشینی انقد ساکت بودم و با حمیده میچتیدم!:w09::w09::w09:
خدایا منو ببخش!:w04:
قول میدم دیگه پستای خوب خوب بزارم!
:w11:
به قول یه بنده خدایی" همه چیز را از آنها بگیرید گپ و گفتگو را نه!!!" حمیده شناختیش؟:w15:

عظیظم من کشطح مرده انشاحاطم:redface:;)
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
حمیده راس میگه؟ اون تاپیک چی شده!؟ :eek:
بگید مدیران محترم بگید!:eek:
ما تاقت شنیدنشو داریم! :cry:
اگه چیزی شده به ما هم بگید!:question:

رییس در حال برگردوندنشه....
نگران نشو...
انشاالله شب نشینی های دیگه جبران میکنی:redface:
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
حالا اینحا رو شلوغ کنیم نگن رفتیم مردیم.... نه؟؟؟



دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن كرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌كردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر كس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تكه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من كاری با كسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا می‌كنم. نه قیل و قال می‌كنم و نه كسی را مجبور می‌كنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌كنی.تو زیركی و مومن. زیركی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا این كه چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد كه لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یك بار هم شده كسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یك بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم كه آن را كنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بكوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه كردم. اشك‌هایم كه تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم كه صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شكرانه قلبی كه پیدا شده بود .
همین !!!!!!
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت. فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت. و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.
من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.
***
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته

اگر گرسنه ای , تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین , او نام تو را نخواهد پرسید .
اگر غریبه ای و گمشده , تنها بر سفره ی جوانمرد بنشین , او از ایمان تو نخواهدپرسید .
جوانمرد است که می گوید : از نام و ایمان کسان نپرسید و بی پرسشی , نان دهید . اوست که می گوید : کسی که بر خوان خدا به جان ارزد , البته بر سفره ی جوانمرد به نان می ارزد !
اگر خاری به پای کسی برود , _کسی که آن سوی دنیا زندگی می کند _ آن خار به پای جوانمرد فرو رفته است , جوانمرد است که درد می کشد .
اگر سنگی , سری را بشکند , اگر خونی در جایی جاری شود , این جوانمرد است که زخمی میشود , این خون جوانمرد است که جاری میشود .
اگر اندوهی در دلی بنشیند , اگر دلی بگیرد و بشکند , آن اندوه , از آن جوانمرد میشود و آن دل جوانمرد است که میگیرد و می شکند .
جوانمرد گفت : خدایا چرا این همه باخبرم میکنی از هر خار جهان و از هر خون جهان و از هر اندوهش ؟
چرا جهان به این بزرگی را در تن کوچک من جا داده ای ؟
خدا گفت : جهان را در تو جا داده ام , زیرا جوانمرد نخواهی شد , مگر آنکه جهانمرد باشی !
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته

خداوند بساط محبتش را پهن كرد و گروهی بر آن نشستند .
جوانمرد آمد و گفت : خدایا ! نه ، من كنار این سفره نمی نشینم . كنار بساط محبت ، از دوستی تو مست خواهم شد .
خدا خوان هیبتش را پهن كرد . گروهی بر سر آن نشستند .
جوانمرد آمد و گفت : خدایا ! نه ، من كنار این خوان نمی نشینم ، كنار خوان هیبتت از سلطنت تو دیوانه خواهم شد .
خدا بساط دیگری پهن كرد و جوانمرد كنار آن نشست .
كنار بساطی كه نامش را نمی دانیم ....
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته

از بهشت كه بيرون آمد، دارايي‌اش فقط يك سيب بود. سيبي كه به وسوسه آن را چيده بود. و مكافات اين وسوسه هبوط بود.فرشته‌ها گفتند: تو بي‌بهشت مي‌ميري. زمين جاي تو نيست. زمين همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كرده‌ام. زمين تاوان ظلم من است. اگر خدا چنين مي‌خواهد، پس زمين از بهشت بهتر است.
خدا گفت: برو و بدان جاده‌اي كه تو را دوباره به بهشت مي‌رساند و از زمين مي‌گذرد؛ زميني آكنده از شروخير، آكنده از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خير و حق و صواب پيروز شد تو باز خواهي گشت وگرنه...
و فرشته‌ها همه گريستند. اما انسان نرفت. انسان نمي‌توانست برود. انسان بردرگاه بهشت وامانده بود. مي‌ترسيد و مردد بود.
و آن وقت خدا چيزي به انسان داد. چيزي كه هستي را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.
انسان دستهايش را گشود و خدا به او «اختيار» داد.
خدا گفت: حال انتخاب كن. زيرا كه تو براي انتخاب كردن آفريده‌شدي. برو و بهترين را برگزين كه بهشت پاداش به‌گزيدن توست.
عقل و دل و هزاران پيامبر نيز با تو خواهند آمد، تا توبهترين را برگزيني. و آنگاه انسان زمين را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوري را. و اين آغاز انسان بود.
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان
زيبا
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دهایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!
 

casper.0021

عضو جدید
کاربر ممتاز
رییس در حال برگردوندنشه....
نگران نشو...
انشاالله شب نشینی های دیگه جبران میکنی:redface:

در حال حاضر تایپیک زیر تا زمانی که تایپیک گپ و گفتگو درست نشه برای صحبت در نظر گرفته شده

موفق باشید


....!!!!!!:surprised:
چيشو دارن درست مي كنن؟؟؟؟؟؟
مگه خراب شده؟؟؟؟؟؟؟:eek:
من دست به اچارم خوبه ها كمك نمي خواين؟؟؟؟
 

فرهنگ

مدیر بازنشسته
....!!!!!!:surprised:
چيشو دارن درست مي كنن؟؟؟؟؟؟
مگه خراب شده؟؟؟؟؟؟؟:eek:
من دست به اچارم خوبه ها كمك نمي خواين؟؟؟؟


راستش منم دقیق نفهمیدم چه خبره ؟؟؟ ظهر که رییس رو دیدم در حال فعالیت بود و من نتنستم کاری براش انجام بدم چون باید میرفتم سر کلاس ...بیچاره رییس همه کارا رو داره میکنه ( به این میگن یه همکار مدیر خوب . دست بزنید برام:D:cool:)
 

reza_1364

مدیر بازنشسته
پست های تایپیک گپ و گفتگو با پست های تایپیک حل مشکلات ادغام شده.

یک سری از پست ها را جدا کردم و در یه تایپیک دیگه قرار دادم.

اما اونجا پست ها نشون داده نمیشن.فعلا باید منتظر بمونیم ببینیم ادمین یا پیرجو می تونن کاری کنن یا نه
 

REZAB

عضو جدید
کاربر ممتاز
پست های تایپیک گپ و گفتگو با پست های تایپیک حل مشکلات ادغام شده.

یک سری از پست ها را جدا کردم و در یه تایپیک دیگه قرار دادم.

اما اونجا پست ها نشون داده نمیشن.فعلا باید منتظر بمونیم ببینیم ادمین یا پیرجو می تونن کاری کنن یا نه

اگه نشد فدا سر هممون!!!!
 
بالا