دوش از میان آسمان، یک قطره چون در شد پدید... آمد میان دست من، ره سوی گلدانی گزید
جانی به باغ و باغبان داد و بگفتا بر فلک... زین پس سقوط از آشیان، تنها ره مستانه بید!
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تونخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی