و بوي دريا مي آمد
مرا به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
چنان پرم از تو چنان پر که بيشتر شبيه شوخي زيبايي هستم
و عصر باز خانواده بينايي به خواستگاري ام آمد
و خواستگار ، جوان و شق و رق ، و گل به دست ، که من گفتم
شما که ريش مرا ديده ايد
و مادرم گل ها را گرفت ، گذاشت در گلدان و گفت چرا با جوان عاشق شوخي ؟
و چادرش را به روي شانه اش انداخت و شربت و شيريني گرفت ، و لبخند زد
چنان پرم از تو که ديگر
و خواستگار بي مقدمه فرياد زد ، قلم و کارت بلانش و مهر !
و گريه کرد دلم سوخت چون که عاشق بود
و مادرم گفت ، مسئله پيچيده است ، جهيزش حاضر نيست
برادر بزرگترش رفته هند که طوطي و ، بودا بياورد
و خواستگار نامه اي از کنسول فرانسه به من داد که در اصفهان سفر مي کرد
و عينک و ، کلاه خود به سر داشت
و خواهر کوچکترم که از لاي پرده مي خنديد ، چه ناز بود ! هنوز سيم به دندان داشت
و صورت پدر خواستگار در آيينه ، انعکاس عينک و ابرو بود
و چشم هايش را به صورت من بيچاره دوخته بود و هيز بود
ومن بلند شدم ، اريب توي آينه رفتم
و از هزار بندر و درياچه عبور کردم
و بادبان هاي کشتي ها را به نام تو افراشتم
و رفتم از دکلي بالا ، نشستم آن سر
و بوي دريا مي آمد و عطر ناي نهنگان عاشق را نسيم مي آورد
و خواستگار که شکل بحر خزر بود پيش آمد ، تمام ساحل و جنگل را به دست داشت
و گريه کرد و فرياد زد شبيه من
پرم من از تو چنان پر که ديگرم به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
و رفت
و مادرم که چشم نامحرم را دور ديد ، چادرش را برداشت
و روي عرشه ي کشتي به رقص در آمد
بقيه برگشتند
رضا براهنی
مرا به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
چنان پرم از تو چنان پر که بيشتر شبيه شوخي زيبايي هستم
و عصر باز خانواده بينايي به خواستگاري ام آمد
و خواستگار ، جوان و شق و رق ، و گل به دست ، که من گفتم
شما که ريش مرا ديده ايد
و مادرم گل ها را گرفت ، گذاشت در گلدان و گفت چرا با جوان عاشق شوخي ؟
و چادرش را به روي شانه اش انداخت و شربت و شيريني گرفت ، و لبخند زد
چنان پرم از تو که ديگر
و خواستگار بي مقدمه فرياد زد ، قلم و کارت بلانش و مهر !
و گريه کرد دلم سوخت چون که عاشق بود
و مادرم گفت ، مسئله پيچيده است ، جهيزش حاضر نيست
برادر بزرگترش رفته هند که طوطي و ، بودا بياورد
و خواستگار نامه اي از کنسول فرانسه به من داد که در اصفهان سفر مي کرد
و عينک و ، کلاه خود به سر داشت
و خواهر کوچکترم که از لاي پرده مي خنديد ، چه ناز بود ! هنوز سيم به دندان داشت
و صورت پدر خواستگار در آيينه ، انعکاس عينک و ابرو بود
و چشم هايش را به صورت من بيچاره دوخته بود و هيز بود
ومن بلند شدم ، اريب توي آينه رفتم
و از هزار بندر و درياچه عبور کردم
و بادبان هاي کشتي ها را به نام تو افراشتم
و رفتم از دکلي بالا ، نشستم آن سر
و بوي دريا مي آمد و عطر ناي نهنگان عاشق را نسيم مي آورد
و خواستگار که شکل بحر خزر بود پيش آمد ، تمام ساحل و جنگل را به دست داشت
و گريه کرد و فرياد زد شبيه من
پرم من از تو چنان پر که ديگرم به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
و رفت
و مادرم که چشم نامحرم را دور ديد ، چادرش را برداشت
و روي عرشه ي کشتي به رقص در آمد
بقيه برگشتند
رضا براهنی