كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گوش كن دورترين مرغ جهان مي خواند
شب سليس است و يكدست و باز
شمعداني ها
و صدا دار ترين شاخه فصل ماه را مي شنوند
پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسيم
گوش كن جاده صدا مي زند از دور قدمهاي تو را
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلكها را بتكان كفش به پا كن و بيا
و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند
پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي قرار شد من بي قرار تو باشم " و تو تنها قرار زندگيم باشي از هر چه قرار غير از تو باشد خواهم گذشت....
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کارد، نانمان را
به دو بخش
مساوی تقسیم میکند
از جایی بر لبه ی لیوان که
تو آب خورده ای دومین جرعه را سر میکشم
زمستان که می آید
پالتوی
تو مرا گرم میکند
ما با یک چشم گریه میکنیم
شب که به تنهایی خویش پناه میبریم
در خواب
رویاهای
م با رویاهایت یکی میشوند...
 
  • Like
واکنش ها: vahm

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازهء مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد ،نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است


هوشنگ ابتهاج
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل من دیر زمانیست که می پندارد

دوستی نیز گلیست

مثل نیلوفر و ناز

ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگ دل است ،آنکه روا می دارد

جان این ساقه ی نازک را دانسته بی آزارد
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است
دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد
دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود
تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را
چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربانی است نذر عشق کن
سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را
خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟
بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
برکه به سکوتش و خلوت به تنهاییش اینک من می خواهم هم برکه و هم خلوت باشم نمی دانم چرا باید برای زندگی کردن اینقدر زجر کشیداگر زندگی زیباست پس سهم ما از این زیباییها کدام استحال میخواهم با تنهایی همساز شوم در تنهایی زیستن و چشم گشودن و چشم بستن را تجربه کنم نمی دانم از تنهایی چه میدانیداما من بسیار میدانم چون تنهایی را حس کرده ام با او به آرامش رسیده ام خداوندا دوباره احساس تنهایی می کنم اگر تنها نیستم پس احساس تنهایی چیست نمی دانم ا مروز چقدر تنهایم...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بام را بر افکن و بتاب که خرمن تيرگي اينجاست
بشتاب درها را بشکن وهم را دو نيمه کن که منم هسته اين بار سياه
اندوه مرا بچين که رسيده است
ديري است که خويش را رنجانده ايم وروشن آشتي بسته است
مرا بدان سو بر به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه ناب هايم بردي نگين آرامش گم کردم و گريه سر دادم
فرسوده راهم چادري کو ميان شعلهو باد دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم فروريزد که بلند آسمانه ريباي من است
صدا بزن تا هستي بپا خيزد گل رنگ بازد پرنده هواي فراموشي کند
ترا ديدم از تنگناي زمان جستم ترا ديدم شور عدم در من گرفت
و بينديش که سودايي مرگم کنار تو زنبق سيرابم
دوست من هستي ترس انگيز است
به صخره من ريز مرا در خود بساي که پوشيده از خزه نامم
بروي که تري تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست بمان تا شنوده آسمان ها شويم
بدرآ بي خدايي مرا بياگن محراب بي آغازم شو
نزديک آي تا من سراسر من شوم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار باران بر اين شهر ويران زده[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كه دلاي آدما مسخ شده[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر اين جسمهاي خشكيده[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كه انسانيت از ميون نسل بشر برچيده شده[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر اين دلهاي سرد[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كه ديگر نمي تپد براي كودكان بي مادر[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر دل غم گرفته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]بر دل پژمرده بر گل نشسته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر سر انسانهاي مست[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كه زندگي را همين دنيا دانند و بس[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر دل آن پير گريان[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كه زندگي را باخت چه آسان[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر آن دل شكست خورده[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]كه تيري آهنين بر دلش نشسته[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر او كه ديگر اميدي بر دل ندارد[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]نيست مرهمي بر دل او چون اثر ندارد[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]ببار بر اين جسم خسته من[/FONT]​
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]

[/FONT]
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]باشد كه رود اين سستي و رخوت من[/FONT]​
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعری بر آب ، دشنه در خواب
اسبی در مه ، مهتاب در مرداب
زخمگاهِ آهو ، چشم براهِ جادو
جنگجو ، جنگجو
از آشتی بگو
عقابِ بی پر ، بسترِ خاكستر
طاووس در آتش ، سرداری بی سر
چه شد؟ چه شد؟ پایانِ قفس
چه شد؟ چه شد؟ نورِ مقدس
جنگجو ، جنگجو
از آشتی بگو
پای این كتیبه ی شكسته
پا دراز كن ای همیشه خسته
كنار ستون های در خونگاه
دست ما جان پناه
خوشترین ساز در راه
مرا ببر به كوچه ی حمید
مرا ببر به تخت جمشید
دبستان جهان تربیت
ببر به كلاسِ آخر تبعید
جنگجو ، جنگجو
از آشتی بگو......
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز


سلام اي شب معصوم!

سلام اي شبي که چشم هاي گرگ هاي بيابان را

به حفره هاي استخواني ايمان و اعتماد بدل مي کني

و در کنار جويبارهاي تو، اراواح بيدها

ارواح مهربان تبرها را مي بويند

من از جهان بي تفاوتي فکرها و حرفها و صداها مي آيم

و اين جهان به لانه ماران مانند است

و اين جهان پر از صداي حرکت پاهاي مردميست

که همچنان که ترا مي بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا مي بافند


فروغ، ايمان بياوريم به آغاز فصل سر
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو مي بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه مي خواهد؟



فروغ، تولدي ديگر، پنجره
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز

شب بود و .......

شب بود

و سکوت

شب بود

و حياط خانه چقدر

انتظار کشيد تا در را بگشايي

شب بود

و آن هنگام شد

که ديگر عقل

انتظار تو را جنون پنداشت

شب بود

و من

و شب بود

و سکوت

اما چرا فريادم

به جايي نمي رسيد؟

 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز

..
تو نمي داني

واژه هايت از عشق که مي نويسند

از انتظار که خسته نمي شوند

بر کج و تاب کاغذ و ميز که مي لغزند و

از گونه هاي من فرو مي ريزند

اينجا همه چيز چه تنها تر

و چه شاعرتر مي شود
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر خاک ِ جدي ايستادم....

بر خاک ِ جدي ايستادم....

بر خاک ِ جدي ايستادم
و خاک، به‌سان ِ يقيني
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشک ِ شک ِ من درخشيد.



و آن‌گاه به خورشيد شک کردم که ستاره‌گان را
هم‌چون کنيزکان ِ سپيدروئي
در حرم‌خانه‌ي ِ پُرجلال‌اش نهان مي‌کرد.







ديوارها زندان را محدود مي‌کند،
ديوارها زندان را محدودتر نمي‌کند.



ميان ِ دو زندان
درگاه ِ خانه‌ي ِ تو آستانه‌ي ِ آزادي‌ست،


ليکن در آستانه



تو را

به قبول ِ يکي از اين دو
از خود اختياري نيست.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشیدم رنج بسیاری دریغا
به کام من نشد کاری دریغا

به عالم، در که دیدم باز کردم
ندیدم روی دلداری دریغا

شدم نومید کاندر چشم امید

نیامد خوب رخساری دریغا

ندیدم هیچ گلزاری به عالم
که در چشمم نزد خاری دریغا

مرا یاری است کز من یاد نارد
که دارد این چنین یاری؟ دریغا

دل بیمار من بیند نپرسد
که چون شد حال بیماری؟ دریغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش
ندادم بار یک باری دریغا

ز اندوه فراقش بر دل من
رسد هر لحظه تیماری دریغا

به سر شد روزگارم بی‌رخ تو
نماند از عمر بسیاری دریغا

نپرسد از عراقی، تا بمیرد
جهان گوید که: مرد، آری دریغا
 

Data_art

مدیر بازنشسته
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش‏ فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه ؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تو تجبر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون‏تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد لطف و عدل کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار
جان چو افزون شد گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زانکه او بیش است و ایشان درکمی
جان چه باشد ؟ با خبر از خیر و شر
شاد از احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هرکه او آگاه‏تر ، با جان‏تراست
اقتضای جان چو ای دل آگهی است
هر که آگه تر بود جانش قوی است
روح را تأثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود

چون جهان جان سراسر آگهی است

هر که بیجان است ازدانش تهی است
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خانه ي دوست کجاست؟در فلق بود که پرسيد سوار.
آسمان مکثي کرد.
رهگذر شاخه ي نوري که به لب داشت به تاريکي شن ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

نرسيده به درخت،
کوچه باغي است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ي پرهاي صداقت آبي است
.
مي روي تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سر به در مي آرد،

پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانه به گل،
پاي فواره ي جاويد اساطير زمان مي ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي گيرد
.
در صميميت سيال فضا،خش خشي مي شنوي:
کودکي مي بيني
رفته از کاج بلندي بالا،جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه ي دوست کجاست
 

Data_art

مدیر بازنشسته


اين طرف مشتی صدف ، آنجا كمی گل ريخته است

موج ، ماهی های عاشق را به ساحل ريخته

بعد از اين در جام ما تصوير ابر تيره ای است

بعد از اين در جام دريا ، ماه كامل ريخته است

مرگ حق دارد كه از ما روی برگردانده است

زندگی در كام ما مرگ هلاهل ريخته

هر چه دام افكندم ، آهوها گريزان تر شدند

حال ، صدها دام ديگر در مقابل ريخته

هيچ راهی جز به دام افتادن صياد نيست

هر كجا پا می گذارم دامنی دل ريخته

عارفی از نيمه راه تحير بازگشت

گفت : خون عاشقان منزل به منزل ريخته
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام دوستان....

سلام دوستان....

نعمت روي زمين قسمت پر رويان است.... خون دل مي خورد هر آنكس كه حيايي دارد....

شاد و پر انرژي باشيد.:gol:;)




 

mina_srk

کاربر فعال
آخ که چه ساده خواستمت

روی چشام میذاشتمت

دشنه شدی به جون من

گفتی نمیشناسمت

آه چه بهونه گیر شدی

من که نمیشه باورم

گفتی هوای عشق تو

دیگه پریده از سرم

مگه نخواستی جون بدم؟

این دل و این دشنه تو

تموم کن این وصیٌتو

بزار بشم خراب تو



به آبروی دل قسم

تن به قضا داده منم

ببخش که با حقارتم

حوصلتو سر میبرم

ببخش که ساده میشکنم

تو دستای نازک باد

آخه همیشه باختنو

جز تو کسی یادم نداد
 

Data_art

مدیر بازنشسته
بر تمنای وجودم خدایا بنگر


که من غرق گناهم



تو نگاهی انداز



و مرا در چاله ی برونگاهیت اسیر کن



تا این بنده رها شود



از دنیای بی ثباتی ها

 

Data_art

مدیر بازنشسته
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد ، يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ، ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ، من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن ، لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه عشق گذران است ، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است ، تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد ، چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ، اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد ، يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم ، نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ، بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم



 

Data_art

مدیر بازنشسته
بی تو، مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید ، تو به من گفتی : از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن ،
آب ، آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا ، که دلت با دگران است !

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم : حذر از عشق !؟ - ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم

روز اول ، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم ...

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ، ناله تلخی زد و بگریخت ...
اشک در چشم تو لرزید ،
ماه بر عشق تو خندید !

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !

فریدون مشیری(کوچه)
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که پيش ازين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده سر در کمند را

بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم آن چنان که اگر ببينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت


تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون کبوتري که پرم در هواي تو
يک شب ستاره هاي ترا دانه چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در لحظه

در لحظه

به تو دست مي‌سايم و جهان را در مي‌يابم،
به تو مي‌انديشم
و زمان را لمس مي‌کنم
معلق و بي‌انتها
عُريان.


مي‌وزم، مي‌بارم، مي‌تابم.
آسمان‌ام
ستاره‌گان و زمين،
و گندم ِ عطرآگيني که دانه مي‌بندد
رقصان
در جان ِ سبز ِ خويش.





از تو عبور مي‌کنم
چنان که تُندری از شب. ــ


مي‌درخشم
و فرومي‌ريزم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ده دقيقه سکوت به احترام دوستان و نياکانم
غژ و غژ گهواره هاي کهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي کنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا که خداي نکرده تب کرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يک استکان چاي بريزيم
پدران ، پدران ، پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا