كوي دوست

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
و بوي دريا مي آمد

مرا به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
چنان پرم از تو چنان پر که بيشتر شبيه شوخي زيبايي هستم
و عصر باز خانواده بينايي به خواستگاري ام آمد
و خواستگار ، جوان و شق و رق ، و گل به دست ، که من گفتم
شما که ريش مرا ديده ايد
و مادرم گل ها را گرفت ، گذاشت در گلدان و گفت چرا با جوان عاشق شوخي ؟
و چادرش را به روي شانه اش انداخت و شربت و شيريني گرفت ، و لبخند زد
چنان پرم از تو که ديگر
و خواستگار بي مقدمه فرياد زد ، قلم و کارت بلانش و مهر !
و گريه کرد دلم سوخت چون که عاشق بود
و مادرم گفت ، مسئله پيچيده است ، جهيزش حاضر نيست
برادر بزرگترش رفته هند که طوطي و ، بودا بياورد
و خواستگار نامه اي از کنسول فرانسه به من داد که در اصفهان سفر مي کرد
و عينک و ، کلاه خود به سر داشت
و خواهر کوچکترم که از لاي پرده مي خنديد ، چه ناز بود ! هنوز سيم به دندان داشت
و صورت پدر خواستگار در آيينه ، انعکاس عينک و ابرو بود
و چشم هايش را به صورت من بيچاره دوخته بود و هيز بود
ومن بلند شدم ، اريب توي آينه رفتم
و از هزار بندر و درياچه عبور کردم
و بادبان هاي کشتي ها را به نام تو افراشتم
و رفتم از دکلي بالا ، نشستم آن سر
و بوي دريا مي آمد و عطر ناي نهنگان عاشق را نسيم مي آورد
و خواستگار که شکل بحر خزر بود پيش آمد ، تمام ساحل و جنگل را به دست داشت
و گريه کرد و فرياد زد شبيه من
پرم من از تو چنان پر که ديگرم به ديدن جسماني تو هيچ نيازي نيست
و رفت
و مادرم که چشم نامحرم را دور ديد ، چادرش را برداشت
و روي عرشه ي کشتي به رقص در آمد
بقيه برگشتند

رضا براهنی
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه اندوه بار است ؛
بزرگ می شویم
که بمیریم.

چه اندوه بار است
عمری
در مسافرخانه ای سر راهی زیستن
که مسافرش از ساس کمتر است
و از دوش زنگ زده اش
سم فرو می ریزد

از خود گذشته اند ریشه ها
تنهایی را تاب می آورند
برای رسیدن میوه ای که نه می بینندو نه می شناسند
از جان گذشته اند شهیدان
برای روشنایی کوچکی می میرند
که به خیالشان می رسد ،

چه اندوه بار است در اشیانه ی ققنوسی زیستن
که پری ندارد.

استخوانم را آرد کن
و نانش را ببخش
به پرنده ای
که دقیقه ای از عمرش باقی مانده است ،
دهانم را از چهره ی زردم باز کن
و بع آنانی ده
که دلی برای سخن گفتن دارند و دهانی ندارند .

مصیبت بار است
آرزوی آن که بزرگ شویم
و بمیریم.
روزی دیگر آغاز می شود
و می شنوم در میدان ها پرچم ها را تکان می دهند ،

دشوار است
زیستن
در مسافر خانه ای که دری ندارد
و بوی سوختن
از ملافه و تختش برخاسته است .



شمس لنگرودی
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
حيرت‌آور است
من آوازهای شما را می‌شناسم
من آوازهای شما را فهميده‌ام
می‌فهمم چه عزتی دارد اين زندگی،
به وقت که در دانايیِ تمام
جهان زاده می‌شود،
و آدمی نرمش حروف را حس می‌کند
و آدمی از هوای حوصله‌ی بسيار ... بسيار می‌شود.

روزی را به ياد آر
که توانِ برخاستنِ سکوتت نبود
و به روزی بينديش
که توانِ سکوتِ برخاستنت نخواهد بود!

حالا سوارانِ ستاره‌سان می‌آيند
نترسيد از ترانه‌هاشان
گوش فرا دهيد
از آسمان می‌خوانند
و سپيده‌دم از پسِ غبار اسب‌هاشان
زاده خواهد شد.
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
واژه‌ را كاشتيم
براي آنكه در دشتها
فردا برويد!
واژه را با باد در‌آميختيم
تا در آسمان
حقيقت پرواز كند!
شعر را ركاب سنگ كرديم
تا در كوهها
تاريخي نو قيام كند!
ام‍ّا دريغا..دريغ!
دشتها را چنان برگي سوزانديم
آسمان را قفس كرديم و
كوهها را ترور..
بدين‌گونه شعر نيز
اينك به ويرانه‌اي سوخته مبدل شده است!



شاعر بزرگ ِ کُرد
« شیرکو بی کَس »
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه کن به درخت
هزار شاخه، چو آغوش - باز کرده به شوق
که آسمان را مانند جان به بر گیرد

ولی دریغ که ابراز عشق را با او
به صدهزار زبانش که هست نتواند
خموش می ماند

نگاه کن به پرنده، که با هزار سرود
به روی شاخه، لب بام
با هزار سرود
برای دوست
برای آن که نگاهش به اوست می خواند

به رود مست نگه کن که عاشق دریاست
به شوق آن که کند راز خود به ابراز
به عشق آن که به آن بیکران بپیوندد
چگونه نعره زنان، مست، پیش می راند.

به من نگاه کن ای جان، چگونه در همه حال
صبورتر از درخت
گشوده دست به سویت، ز عشق سرشارم

پرنده وار به هر جا، به صدهزار سرود
ترانه خوان توام، با تو گرم گفتارم

به سوی کوی تو، دریای من! روان چون رود
نفس زنان همه در آرزوی دیدارم

دگر چگونه بگویم که دوستت دارم
اگر تو نیز ندانی، خدای می داند!
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهرورزان زمان های کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که" تو" يی
بر نيايد دگر آواز از "من"!

ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست،
بپذيريم به جان،
هر چه جز ميل دل او ،
بسپاريم به باد!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون پرنده اي كه سحر
با تكانده حوصله اش
مي پرد ز لانه ي خويش
با نگاه پر عطشي
مي رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ي خويش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه كه نيست
يا كه هست ، مي نگرد
آن شكسته پير گدا
و آن دونده آب كدر
وان كبوتري كه پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله كه هست
يا كه نيست ، مي شنود
ز آن صغير دكه به دست
و آن فقير طاليع بين
و آن سگ سيه كه دود
ز آنچه ها كه ديد و شنيد
پرتوي عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه مي بيند
چون نگاه دويانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صيد خود در اوج اثير
جويد و نمي جويد
يا بسان آينه اي
ز آن نقوش زود گذر
گويد و نمي گويد
با تبسمي مغرور
ناگهان به خويش آيد
ز آنچه ديد يا كه شنود
در دلش فتد نوري
وين جوانه ي شعر است
نطفه اي غبار آلود
قلب او به جوش آيد
سينه اش كند تنگي
ز آتشي گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
يك نهان نوازنده
زندگي به او داده است
با سپارشي رنگين
پرتوي ز الهامي
شاعر پريشانگرد
راه خانه گيرد پيش
با سريع تر گامي
بايد او كند كاري
كز جرقه اي كم عمر
شعله اي برقصاند
وز نگاه آن شعله
با كند تني را گرم
يا دلي را بسوزاند
تا قلم به كف گيرد
خورد و خواب و آسايش
مي شود فراموشش
افكند فرشته ي شعر
سايه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سيه گردد
خامه ها فرو خشكد
شمعها فرو ميرد
نقشها برانگيزد
تا خيال رنگيني
نقيش شعر بپذيرد
مي زند بر آن سايه
از ملال يك پاييز
از غروب يك لبخند
انتظار يك مادر
افتخار يك مصلوب
اعتماد يك سوگند
روشنيش مي بخشد
با تبسم اشكي
يا فروغ پيغامي
پرده مي كشد بر آن
از حجاب تشبيهي
يا غبار ايهامي
و آن جرقه ي كم عمر
شعله اي شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا كه بيندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه آيدش بر سر ؟
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسرو گلسرخی

خسرو گلسرخی

بر سر کاج بلند و سبز باغ همسایه ما
عطر آزادی خود را می بویند

من به آزادی مرغان قفس می اندیشم
نه به پرواز و نگاه آنان

من به آن لحظه می اندیشم
که در آن رخصت پرواز کبوترهاست
من به آن هلهله گنجشگان می نگرم
که به هنگام غروب

چشمها را به افق می دوزم
کاش مردی به فراز کوه
با دو مشعل در دست
مثل خورشیدی
در ظلمت قلب من
ظاهر می شد...

چشمها را به افق می دوزم
کاش دستی ززمین می رویید
ودرخت دگری بر تن دشت سیه می کاشت
کاش دستی ززمین می رویید...

من به آزادی مرغان قفس
می اندیشم...
 
آخرین ویرایش:

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌دانم شب است
اما من خوابم نمی‌آيد
البته ديری‌ست که خوابم نمی‌آيد
نپرس، نمی‌دانم چرا ...!

گاهی اوقات
از آن هزاره‌های دور
يک چيزهايی می‌آيد
من می‌بينمشان، اما ديده نمی‌شوند
خطوطی شکسته
خطوطی عجيب
مثل فرمانِ جبرئيل به فهمِ فرشته می‌مانند
بعد ... من می‌روم به فکر
آب از آب تکان نمی‌خورد
اما باد می‌آيد
سَرْ خود و بی‌سوال می‌آيد
پرده را می‌ترساند
می‌رود ... دور می‌زند از بی‌راهیِ خويش،
بعد مثل آدمِ غمگينی، نااميد و خسته بَر می‌گردد
و من هيچ پيغامی برای شبِ بلند ندارم
فقط خوابم نمی‌آيد
مثل همين حالا
مثل همين امشب.
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
..
دارم می روم
تمام واژه ها را برای باد باقی گذاشته ام
تمام باران ها را به همان پیاله ی شکسته بخشیده ام
دارایی بی پایان این همه علاقه نیز
شنیده ام یک جایی هست
حدس هوای رفتنش آسان است
تو هم بیا
..
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دبستان
ما را برای نماز به مسجد میبردند
روزی در مسجد بسته بود
بقال سر گذر گفت:
نماز را روی بام مسجد بخوانید
تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید
مذهب شوخی سنگینی بود
که محیط با من کرد
و من سالها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم ...

سهراب
 

Data_art

مدیر بازنشسته
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های هو میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید
دوستش دارم نمیدانی؟

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
جعبه مداد رنگی ها جلوی روی من ...

می خواهم

سکوت بی رنگ اتاقم را رنگ کنم ...

شاید آبی

شاید هم سبز

و شاید رنگ نگاه تو !

ولی حیف

رنگ نگاه تو را در هیچ جعبه مداد رنگی پیدا نکردم ...!


نسيم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اناری ترکیده از قرمزی شادِ لب‌های تو
آغوش گشوده‌ام بیایی
و صبح در دست‌های ما آغاز می‌شود.

می‌دانم، چشمانت پلی‌ست
به‌آشتی نشسته
وگونه‌هایت را حسِ شرمساری‌شان زیبا می‌کند
که سرخ رنگی نجیب است.

دستی صدا می‌زند از دور‌ « سلام »
و نگاهی که عبور می‌کرد، ایستاده بر من
ـ « اناری برایم بچین »
دست می‌کشم بر سایه‌ی آسمان
و اناری را که از شاخه افتاده برمی‌دارم
تو در آغوش گشوده‌ام می‌خندی و لکه‌ای انار
روی پیرهنِ ما جا می‌ماند تا بعد

چشم به شب‌بستن مانده هنوز در خواب
و سایه هم‌پای ما کوتاه است
جنون قضاوتی دیگر دارد از پیش
آب خود را می‌شوید در خورشید
و سرخی گونه‌های تو پاک می‌شود
آن‌گاه که بیدار می‌شوی و می‌بینی
لکه‌ی سرخ اناری جا مانده از شب
آن‌وقت می‌خندی
آن‌قدر می‌خندی
که بیدار می‌شوم و می‌بینم
اناری ترکیده از قرمزی شاد لب‌های تو.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند شبي ست

كه دوباره برايت دلتنگم !

بيا

باز به رويم بخند ...

دوباره به من نگاه كن ...

با همان دو چشمان آشنايت ...

بيا تا فرصتي هست ...!


 

Data_art

مدیر بازنشسته
نشنو از نی ، نی حصیری بی نواست

بشنو از دل ، دل حریم کبریاست

نی بسوزد خاک و خاکستر شود

دل بسوزد خانه ی دلبر شود



 

Data_art

مدیر بازنشسته
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بي‌غم خفته غمگين كلبه‌اي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد مي‌آيد به گوش از دور
به كرداري كه گويي مي‌شود نزديك
درون كومه‌اي كز سقف پيرش مي‌تراود گاه و بيگه قطره‌هايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهره‌ي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار، مي‌گويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟

كنار دخمه‌ي غمگين
سگي با استخواني خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه مي‌گويند و مي‌خندند
دل و سرشان به مي، يا گرمي انگيزي دگر گرم است

شب است
شبي بيرحم و روح آسوده، اما با سحر نزديك
نمي‌گريد دگر در دخمه سقف پير
و ليكن چون شكست استخواني خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير
زني در خواب مي گريد
نشسته شوهرش بيدار
خيالش خسته، چشمش تار



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به کنار تپه شب رسيد
با طنين روشن پايش آينه فضا را شکست
دستم درتاريکي اندوهي بالا بردم
و کهکشان تهي تنهايي رانشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
و تابش بيراهه ها
و بيکران ريگستان سکوت را
و او پيکره اش خاموشي بود
لالايي اندوهي بر ما وزيد
تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت
و ناگاه از آتش لبهايش جرقه لبخندي پريد
در ته چشمانش تپه شب فرو ريخت
و من
در شکوه تماشا فراموشي صدا بودم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
.....
هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم
هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كاج هاي زيادي بلند
زاغ هاي زيادي سياه
آسمان به اندازه آبي
سنگچين ها تماشا تجرد
كوچه باغ فرارفته تا هيچ
ناودان مزين به گنجشك
آفتاب صريح
خاك خشنود
چشم تا كار مي كرد
هوش پاييز بود
اي عجيب قشنگ
با نگاهي پر از لفظ مرطوب
مثل خوابي پر از لكنت سبز يك باغ
چشم هايي شبيه حياي مشبك
پلك هاي مردد
مثل انگشت هاي پريشان خواب مسافر
زير بيداري بيدهاي لب رود
انس
مثل يك مشت خاكستر محرمانه
روي گرماي ادراك پاشيده
فكر
آهسته بود
آرزو دور بود
مثل مرغي كه روي درخت حكايت بخواند
در كجاهاي پاييزهايي كه خواهند آمد
يك دهان مشجر
از سفرهاي خوب
حرف خواهد زد ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد
باد چيزي خواهد گفت
سيب خواهد افتاد
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت
چشم
هوش محزون نباتي را خواهدديد
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد
راز سر خواهد رفت
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن آينه خواهد فهميد
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكانخواهدداد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه از سکوت مادر خالی از هرگونه تد بیربود
تا که روزی پدر هم رفت تا که خالی از تبسم شد

خانه مثل سکوت خاموش است در فضای مبهم غربت
مثل تک قلم روی میز یا که نقطه ای به روی کاغذ
خانه از نور تاریک است در فضای کهنه ی سیاهی ها
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]مینویسم د ی د ا ر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو اگر بی من و مشتاق منی [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فاصله را بردار![/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبان تو خنده را بغض کرده بود ...

اتاق پنجره اش را !

و صورتم که شیطنتی عاشقانه بود ...

.

.

.

رعد و برق !

تو باریدی ...

خدا بارید ...

و اتاق که از خنده های تو خیس می شد ...

ولی حالا ...

اتاق جای خالی تورا بغض می کند !

من پنجره را که با خود برده ای ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها به تماشاي چه اي ؟
بالا گل يك روزه نور
پايين تاريكي باد
بيهوده مپاي شب از شاخه نخواهد ريخت و دريچه خدا روشن نيست
از برگ سپهر شبنم ستارگان خواهد پريد
تو خواهي ماند و هراس بزرگ ستون نگاه و پيچك غم
بيهوده مپاي
برخيز كه وهم گلي زيمن را شب كرد
راهي شو كه گردش ماهي شيار اندوهي در پي خود نهاد
زنجره را بشنو : چه جهان غمناك است و خدايي نيست و خدايي هست و خدايي
بي گاه است به بوي و به رو و چهره زيبايي در خواب دگر ببين
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در برابر نگاه تو

من در برابر کلام تو

جز از مزه مزه کردن یک خودکشی مداوم

هیچ نبوده ام !

حالا برو و ترانه های رفتنم را

دوباره مرور کن ...

در آسمان دلت

خیس از ستاره و بهار شو

و سلام مرا به باران سرد این روزها

برسان !

من نیز به نجواهای کویر و تنهایی دلم

گوش می سپارم در زمستانی تنها ...

و بی بهانه از سرزمینت

به هر ویرانه ی که از یاد تو تهی است

کوچ می کنم ...!


سارا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست

دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست

تا نرگس مست تو بدیدم
ز نرگس مست تو شدم مست

ای ساقی ماه‌روی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست

در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست

در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست

دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست

عطار درو نظاره می‌کرد
تا زین قفس فنا برون جست
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خوشا از دل نم اشكي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان ياد كردن
زبان را زخمه فرياد كردن

خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامه اي ديگر سرودن

نواي ني نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است

نواي ني، نواي بي نوايي است
هواي ناله هايش، نينوايي است
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نواي ني دواي هر دل تنگ
شفاي خواب گُل، بيماري سنگ

قلم، تصوير جانگاهي است از دل
عَلَم، تمثيل كوتاهي است از ني

خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط ني رقم زد

دل ني ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است ني را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در انديشه ني
كه اينسان شد پريشان بيشه ني؟

سري سرمست شور و بي قراري
چو مجنون در هواي ني سواري
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا