كوي دوست

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند
من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال
گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند

پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه
جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند
یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر
آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی
ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را
بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را

من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را

میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
می‌داد در اول نظر از دست نگین را

بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را

بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را

گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را

هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را

در دایرهٔ تاج‌وران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را

چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را

روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را

گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب، چراغ مجلس ما، در گرفته است
در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق، که او در گرفته است
ظاهر نمی‌شود، اثر صبح گوییا
دود دلم، دریچه خاور، گرفته است
دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟
کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است
خون حرام ماست که ساقی، به روزگار
در گردن صراحی و ساغر گرفته است
صبح از نسیم زلف تو، یکدم دمیده است
عالم همه شمامه عنبر، گرفته است
باد صبا به بوی تو در باغ، رفته است
بس خردها که بر گل احمر، گرفته است
آتش که اندرونی اصحاب خلوت است
شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است
دل با خیال قد تو، بر رست در ازل
زان روی راست، شکل صنوبر گرفته است
شکل صنوبری که دلش، نام کرده‌اند
سلمان به یاد قد تو، در بر گرفته است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به تو می اندیشم

همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
روی این آبی آرام بلند
که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری!
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
میبینم
من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه جا
همه وقت
من به هرحال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صحرا وباغ و خانه ندانم کجا خوش است
هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است

در دوزخ ار خیال توام همنشین بود
یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست

غمخوار گومباش غمین از بلای ما
ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست

با آب چشم و آتش دل گشته ام مقیم
برخاک کوی دوست که آب وهوا خوش است

مقصود مازدیدن خوبان لقای تست
زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است

خوبست دلبری و جفا و ستمگری
گه گه زمهوشان و گهی هم وفا خوش است

خوبان این زمانه زکس دل نمیبرند
حسن ارچه در کمال بود با حیا خوش است

از دلیران وفا نکند فیض کس طمع
الحق زخوبرویان رسم جفا خوش است
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شب من خنده ی خورشید باش
‌آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوج ها
سایه ی عشق منی جاوید باش
ای صبوحی بخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
وشنای خنده ی ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

در طریقت رنجش خاطر نباشد می بیار
هر کدورت را که بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت

از سخن چینان ملالت‌ها پدید آمد ولی
گر میان همنشینان ناسزایی رفت رفت

عیب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جایی رفت رفت
 

دزيره

عضو جدید
راي محرم

راي محرم

امشب به عشق تو من مبتلا شده ام
با تار و پود محرم چو كربلا شده ام
آخر چگونه شعر ترا مي توان سرود
وقتي كه خود شبحي از بلا شده ام
وقتي كه نام تو آيد بر اين زبان
گويا كه بر كشاكش غم مبتلا شده ام
امشب چه بوي لطيفي دهد سراي من
گويا كه ذره اي از خاك كربلا شده ام
وقتي رود محرم وآيد صفر به پيش
گويا كه تازه به عشق تو من مبتلا شده ام
وقتي كه خون گريست سنگ از غم تو
گفتا كه من زعشق تو همچون طلا شده ام​
 

Asemane Barani

عضو جدید
*غربت*

ماه بالای سر آبادی است

اهل ابادی در خواب است

باغ همسایه چراغش روشن,

من چراغم خاموش.

ماه تابیده به بشقاب خیار.به لبه کوزه آب.

غوک ها می خوانند.

مرغ حق هم گاهی.

کوه نزدیک است،پشت افراها, سنجد ها.

و بیابان پیداست.

سنگ ها پیدا نیست, گلچهه ها پیدا نیست.

سایه ها یی از دور , مثل تنهایی آب , مثل آواز خدا پیداست.

نیمه شب بباید باشد.

دب اکبر آن است ,دو وجب بالاتراز بام.

آسمان آبی نیست , روز ابی بود.

یاد من باشد فردا , بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.

یاد من باشد فردا لب سلخ , طرحی از بز ها بردارم,

طرحی از جارو ها , سایه ها شان در آب .

یاد من باشد , هر چه پروانه که می افتد در آب , زود از آب

درآورم

یاد من باشد فردا لب جوی, حوله ام را هم با چوبه بشویم.

یاد من باشد تنها هستم.

ماه بالای سر تنهایی است.


( سهراب سپهری )
 

araz_heidari

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبش مي بوسم و در مي كشم مي
به آب زندگاني برده ام پي
نه رازش مي توانم گفت با كس
نه كس را مي توانم ديد با وي
لبش مي بوسد و خون مي خورد جام
رخش مي بيند و گل مي كند خوي
بده جام مي و از جم مكن ياد
كه مي داند كه جم كي بود و كي كي
بزن در پرده چنگ اي ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وي
گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه كن طي
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به ياد لعلش اي ساقي بده مي
نجويد جان از آن قالب جدايي
كه باشد خون جامش در رگ و پي
زبانت دركش اي حافظ زماني
حديث بي زبانان بشنو از ني
:gol::gol::gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آرزوهایی که حرام شدند


جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم!
لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد!
بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد!
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو!
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین
و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
و جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای
بیشتر و بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند
گریـــه میکردنـــد
عشـــــق می ورزیدنـــد
و محبت میکردند
اما لسترفقط وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت
تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیـــــــر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند
در حالی که مرده بود و
آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردنـــد
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تـــا بردارید
به یاد لستر هم باشیــــد
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!


**************************************************
شعر از : شل سیلور استاین
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف يعني فاصله

و با دو حرف شروع شد

گفتگوي نگاه



آ مثل آرامش

چيدن تاب سكوت

با نوازش‌ ِ تابش



رويش سبز خاك

پيچش نرم دو گل

افسوس دور...

دور خود پيچيديم



ب مثل بارش

و حرف هاي ناتمام

چرا؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای کسی که دوستش داشتم ...!

برای کسی که دوستش داشتم ...!

چشمانم را مي بندم و فكر مي كنم به اينكه كنارت نشسته ام !

فكر مي كنم دستانت را گر فته ام و زل زده ام توي چشمانت ...

چشمانم بسته است فكر مي كنم دوستم داري ... دوستت دارم ...

نه اين ديگر فكر نيست ... خيال نيست ... دوستت دارم روياست !

رويا كه بفهمي وسعت اين دوست داشتن را ...

چشمانم را باز مي كنم تو نيستي ... دستان تو نيست ... چشمان تو نيست ...

تو هرگز نبودي براي من ...

چشمانم باز است

تو فقط خيالي !

با تو مي ماندم اگر مي شد ...

با چشمان بسته هم زندگي كرد !!!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای مرغک خوش خبرم که توی برفا می خونی
می خوای بگی بهار میشه یخا و برفا آب میشه
می خوای بگی دوباره گل توی چمنها در می یاد
گلی که زیر خاک بره می دونی هیچ وا نمیشه
کسی که جاش توی دلم از ازل و ابد بوده
بگو به خلق این خدا مگه ز من سوا میشه
به من نصیحت می کنن غم و فراموش بکنم
دوست قدیمی منه مگه ز من جدا میشه
دلی که مهر داغ خورد چو لاله بیابونا
نه از بهار و نه از خزان به هیچ چی وا نمیشه
به من بگو کجا برم به دادخواهی از بلا
تموم این مصیبتا ز خواسته خدا میشه
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نوای مرغ حق دیشب روانم پر گرفت
آتشی ناگفتنی در بند بندم در گرفت
خود نمی دانم چه حالت رقت بر من کز نشاط
جان من زین خاک شوق عالم دیگر گرفت
مرغکی الماسگون با پنجه یی یاقوت رنگ
ز آسنمان آمد مرا در زیر بال وپر گرفت
نیمشب با هودج تابنده را بستر گرفت
بر تا جایی که پایم بر سر مریخ بود
گرد تا گرد مرا مهر و مه و اختر گرفت
باغ شب بود و گل نور و هوای کوی دوست
دل بر آن بزم خدایی از ملک ساغر گرفت
نور بود و جذبه بود و رفعت پروازها
باز مرغک زان مکان هم راه بالاتر گرفت
ناگهان زیبا سروشی لرزه بر جانم فکند
گوش من آن نغمه را بانگ خوش داور گرفت
گفت می دانی کدامین بننده را داریم دوست
آنکه یک دم گرد اندوه از رخ نادر گرفت...
 

م.سنام

عضو جدید
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است


در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است


تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا کوی خرابات مقام است


از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است

وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است


میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز

وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است


با محتسبم عیب مگویید که او نیز

پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است


حافظ منشین بی می و معشوق زمانی

کایام گل و یاسمن و عید صیام است
 

saman saghari

عضو جدید
میدونی خوشگل من دوست دارم

همیشه عکس تورو روی قلبم میزارم

میدونی فقط تو رو دارم روی زمین

اینم نشونش بیا اسمتو تو روی سینه ام ببین

میدونی عشق منی همیشه تو قلب منی

میدونم دوستم داری اشک منو در میاری

آخه تو چقد ادائو ناز داری

میتونی عشق منو توی قلبت بکاری:king:
 

saman saghari

عضو جدید
سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا برجاست

سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام از ماست

تو يك روياي كوتاهي دعاي هر سحر گاهي

شدم خواب عشقت چون مرا اينگونه ميخواهي

من ان خاموش خاموشم كه با شادي نمي جوشم

ندارم هيچ گناهي جز كه از تو چشم نمي پوشم

دو غم در شكل اوازي شكوه اوج پروازي

نداري هيچ گناهي جز كه بر من دل نمي بازي

مرا ديوانه مي خواهي ز خود بي گانه ميخواهي

مرا دل باخته چون مجنون ز من افسانه مي خواهي

شدم بيگانه با هستي ز خود بي خودتر از مستي

نگاهم كن نگاهم كن شدم هر انچه ميخواستي

بكش اي دل شهامت كن مرا از غصه راحت كن

شدم انگشت نماي خلق مرا تو درس عبرت كن

نكن حرف مرا باور نيابي از من عاشق تر

نميترسم من از اقرار گذشت اب از سرم ديگر

سلام اي كهنه عشق من كه ياد تو چه پا بر جاست:king:
 

saman saghari

عضو جدید
قصه برگ و باد ( خدا )

قصه برگ و باد ( خدا )

:king:


آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها



تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا


یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم


آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم


وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره


به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره


با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم


ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم


برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت


غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت


باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟


با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه


یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون


سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون


ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید


تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید


بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه


تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه


ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد


به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد


برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود


هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود...
 

saman saghari

عضو جدید
ز چشمت اگر چه که دورم هنوز

پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگر غصه بارید از ماه و سال

به یاد گرشته صبورم هنوز


شکستند اگر قاب یاد مرا

دل شیشه دارم بلورم هنوز

سفر چاره ی دردهایم نشد

پر از فکر راه عبورم هنوز

ستاره شدن کار سختی نبود

گرشتم ولی غرق نورم هنوز

پر از خاطرات قشنگ توام

پر از یاد و شوق و مرورم هنوز

ترا گم نکردم خودت گم شدی

من شیفته با تو جورم هنوز

اگر جنگ با زندگی ساده نیست

در این عرصه مردی جسورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نساخت

پر از نغمه ی پک و شورم هنوز

قبول است عمر خوشی ها کم است

ولی با توام پس صبورم هنوز...:king:
 

saman saghari

عضو جدید
بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من

بیا با من به شهر عشق رو کن خانهاش با من

نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن

دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من

بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم

اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من

نگو دیگر به من اندر دل اتش نمیسوزد

تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من

چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان

چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من

در این دنیای وا نفسای بی فردا

خدایا عاشقان را غم مده شکرانهاش با من:king:
 

khiabanian

عضو جدید
مرد و مهتاب

مرد و مهتاب

نگاه باران زده شب های بی مهتاب
حوض ترک خورده حیاط و شمعدانی
ایوانی خمور
آویزان پیچک همسایه
افیون زده
و مردی که از سایه اش می گذردزمین
سنگین و عرق کرده
چنگ به ساقه می اندازد و
به گلدانی فرو می رود
حوض خالی آب
هنوز با ماهیان است
او را می چرخند
و سایه ها را خیس می کنند
پله ها پایین می آیند و
می خورند به مرد
ریشه ها شل شده اند و زمین
می ترسد بیفتد!
به آسمان خیره می شود مرد
پله ها را رها می کند
تا همسایه ها از آن بگذرند
به دور حوض
به افکار ماهیان
و شهادت بدهند
و کسی جایی نیست
نه جایی برای چرخ
و نه چرخی برای چرخش
و چرخشی خالی تر از همیشه
از همیشگی مرد
از مرد و مهتاب
حوض را به کناری می کشند
مهتاب بر سایه مرد می افتد
می چرخد
ترک حوض پر از ماهی است
ماهیانی که می چرخند
می چرخند و مرد
قبای خویش را به حوض می بخشد
مهتاب زیر قبای اوست
می چرخد.

علی خیابانیان از دفتر لیلی و مرد باران
http://www.akhiabanian.ir/poems/2008/09/000138.php
 

satren

عضو جدید
گاهی اوقات گفتن بعضی کلمات آنقدر سخت می شود
که شکستن بغض سینه برای همیشه نا ممکن است
((((دوست دارم))))
می نویسم به همه می گویم
اما در مقابل دیدگانت صدایی از من بر نمی آید
می خواهم فریاد بزنم در آغوش بر گیرمت
اما تردید مبهم توانش را از من می گیرد
حال تو می روی نمی خواهم بروی
....بمان!
اما تمنای محالیست که بمان و منتظر باش
دورتر می شوی من دریغ از یک کلمه
....بمان!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سه شب
نخستين
روزنه اي از اميد ، گرم و گرامي
روشني افكنده باز بر دل سردم
دايم از آن لذتي كه خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خويش
كاي دله دل ! چشم ازين گناه فرو پوش
ياد گناهان دلپذير گذشته
بانگ برآرد كه : آي شيطان ! خاموش
وسوسه ي تو به در دلم نكند راه
توبه كند ، آنكه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه ام من و گويم
مرگ مگر زهر توبه ام بچشاند

دومين
باز شب آمد ، حرمسراي گناهان
باز در آن برگ لاله راه نكرديم
واي دلا ! اين چه بي فروغ شبي بود
حيف ، گذشت امشب و گناه نكرديم
اي لب گرم من ! اي ز تف عطش خشك
باش كه سيرت كنم ز بوسه ي شاداب
از لب و دندان و چهره اي كه بر آنها
رشك برد لاله و ستاره و مهتاب
اختركان ! شب بخير ، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته تر از من
خسته ام ، اما خوشم كه روح گناهان
شاد شود ، شاد ، تا شب دگر از من

آخرين
مست شعف مي روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده ، تا كه خنده كند روز
باز ببينم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم ! آي ... بستر پيروز


مهدی اخوان ثالث
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرود سبز علفها
نسيم سرد سحرگاه
صفاي صبح بهاران ميان برگ درختان
و خاك و نم نم باران
و عطر پاك خاك
و عطر خاك رها روي شاخه نمناك
و قطره قطره باران بود
به روي گونه من
خيس بودم از باران
كه مي شكفت
گل صداقت صبح از ميان نيزاران
تمام باغ و فضا سبز
دشت و دريا سبز
در آن دقايق غربت
ميان بيم و اميد
حرير صبح مرا لحظه لحظه مي پوشيد
در آن تجلي روح
نگاه مي كردم
به آن گذشته دردآلود به آن گذشته خوش آغاز به آن گذشته بدفرجام
به قلب سنگي آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم روييد
صفاي باطن من در ميان زمزمه بود
صداي بارش باران كه نرم مي باريد و ناز بارش ابري كه گرم مي باريد
و در طراوت هر قطره قطره باران
در آن تلالو سبزينه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستايشي كردم
رها نسيم سبك سير سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود
سپيده بود و نرم باران بود
سپيده بود و من و ياد با تو بودنها
سپيده چون تو گل تارك بهاران بود
 

satren

عضو جدید
سلام منم هستم . دلم برای نرگسم (بهترین دوستم) یه ذره شده . متاسفانه اون موند پشت کنکور و من نمی خوام مزاحمش بشم که خوب درس بخونه . لطفا واسش دعا کنید
 

Asemane Barani

عضو جدید
بر سنگفرش


ياران ناشناخته ام

چون اختران سوخته

چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد

كه گفتي

ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.

***

آنگاه، من، كه بودم

جغد سكوت لانه تاريك درد خويش،

چنگ زهم گسيخته زه را

يك سو نهادم

فانوس بر گرفته به معبر در آمدم

گشتم ميان كوچه مردم

اين بانگ بالبم شررافشان:

- آهاي !

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!

خون را به سنگفرش ببينيد! ...

اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش

كاينگونه مي تپد دل خورشيد

در قطره هاي آن ...))

***

بادي شتابناك گذر كرد

بر خفتگان خاك،

افكند آشيانه متروك زاغ را

از شاخه برهنه انجير پير باغ ...



(( - خورشيد زنده است !

در اين شب سيا [كه سياهي روسيا

تا قندرون كينه بخايد

از پاي تا به سر همه جانش شده دهن،]

آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد را

من

روشن تر،

پر خشم تر،

پر ضربه تر شنيده ام از پيش...

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد!

از پشت شيشه ها

به خيابان نظر كنيد !

از پشت شيشه ها به خيابان

نظر كنيد ! ... ))

از پشت شيشه ها ...

***

نو برگ هاي خورشيد

بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .

فانوس هاي شوخ ستاره

آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...

***

من بازگشتم از راه،

جانم همه اميد

قلبم همه تپش .


چنگ ز هم گسيخته زه را

ره بستم

پاي دريچه،

بنشستم

و زنغمه ئي

كه خوانده اي پر شور

جام لبان سرد شهيدان كوچه را

با نوشخند فتح

شكستم :

( - آهاي !

اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش

كاينگونه مي تپد دل خورشيد

در قطره هاي آن ...

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد

خون را به سنگفرش ببينيد !

خون را به سنگفرش

بينيد !

خون را

به سنگفرش ... .

*****

احمد شاملو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا