كما چيست ؟

niusha*

عضو جدید
گلابتون ، بهناز شما هم تو کما بودین !
خیلی خوشحال شدم که الان با عزیزانی دوست هستم که خدا اون قد دوستشون داشت ه که برده پیش خودش و اونقد اطرافیانشون دوستشون داشتن که خدا باز اونا رو پیش اطرافیانشون برگردونده .....

خیلی دوس دارم ببینم بعد از برگشتنشون چه حسی داشتن که گلابتون و نیوشا بخش ناچیزیش و رو تعریف کردن
کاش بیشتر می گفتن .......

نیوشا جون من دیر رسیدم..تازه فهیدم چی شده..با اینکه نمیشناسمت ولی حتما خیلیا دوستت دارن..خدا خیلی دوستت داره..تاپیک دعا کنید رو که دیدم منم داشتم میرفتم تو کما;)
اول کلی ناراحت شدم..ولی بعدش 1000 برابر خوشحال شدم..قدر خودت رو بدون..
میشه لطفا همشو تعریف کنی؟:sweatdrop::sweatdrop::sweatdrop::redface::redface:
چشم اتفاقا قصد تعریف خیلی چیزا رو دارم که ببینین واقعا چه قدر همه چیز دست خداست و اتفاقی که بخواد بیفته میفته!
هرچند یه کوچولو طولانیه ولی دوست دارم بدونید ...:gol:
تو پستای بعدی براتون میگم
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اطلاعات جالبی بود
به برادرم که پزشک نشون دادم
درست بود ولی کامل نود
درسته همه ی اینا لطف خداست
ولی اینکه نیو سریع برگشته
که البته خیلی هم سریع نبوده
گرچه لطف خدا هم بوده
ولی چیز عجیبی نیست
چون دلیل کماش شوک عصبی بوده
و این خوب شدنشم کاملا عادیه
 

maxer

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای بابا...........:cry:
خیلی ناراحت شدم........واقعآ بهتون تسلیت میگم.......به تمام کسانی که از وجود نعمت پدر و مادر محرومند ..........:cry:
خیلی دلم گرفته..........احساس می کنم دنیا واسم خیلی کوچیک و تنگ شده........ دارم خفه می شم... بغض گلومو گرفته....... از همه چیز خسته شدم........:cry:
ای کاش به دنیا نمی اومدم......:cry:

ببخشید به خاطر یه سری دلایل دلم خیلی گرفته.....

بچه ها یه شعر در وصف خودم گفتم ....البته یه قسمت کمشو میزارم ........میخوام تخلیه روحی بشم..

سر انجام روزی خواهد رسید
و من تو را با هزاران خاطره در دفترم خواهم کشید
آن روز ، روز آخر است
روز بیرون رفتن فکر پلید از جاهل است
روز دادخواهی علیه کافر است
روز دامن گیر ، فتادن به پای مادر است
لحظه ها خاموشند .......
حاضرین بر گوشند..........
عده ای جامه ی تازه به تنم می پوشند
آه .... کفنم ، این است جامه تازه به تنم...
بدنم برده به جایی دیگر ...
پدرم میگوید منزل نو مبارک پسرم.......!
 

niusha*

عضو جدید
بچه ها از اون روزی براتون میگم که از خونه خواستم بیام بیرون!:
اون روز صبح و خوب یادمه،چون چند شب قبلش از پله ها افتاده بودم و پام آسیب دیده بود دکتر گفته بود بهتره یه مدت پشت ماشین نشینم که پام درد نگیره ولی اون روز احساس کردم بهتره و میتونم رانندگی کنم چند بار سوئیچ و برداشتم ولی دوباره گذاشتم!پیش خودم گفتم با تاکسی برم و یه کم معطل بشم بهتره تا شب پام درد بگیره!
خلاصه رفتم و کارم و که انجام دادم موقع برگشت یهو به سرم زد اول برم یه سر به یکی از دوستام بزنم بعد برم خونه از پیش دوستم.وقتی که میخواستم بیام بهم گفت برات آژانس بگیرم؟!گفتم نه با تاکسی میرم!رفتم سر خیابون خیلی تاکسی ها نگه میداشتن ولی من سوار نمی شدم چون همه صندلی جولوشون پر بود!هم طبق عادت هم چون پام درد میکرد منتظر موندم تا یه ماشینی بیاد که جلو بشینم خیلی صبر کردم دیگه کم کم داشتم خسته می شدم که یهو یه تاکسی نگه داشت و نشستم ماشین خیلی سرعت داشت کمی که رفتیم جلو یه ماشین یه جا دوبل پارک کرده بود ماشین ما برای اینکه به اون نخوره به سمت چپ منحرف شد و از اونجایی که سرعتش زیاد بود نتونست فرمون و به موقع راست کنه و یه ماشین از پشت با سرعتی بیشتر کوبید به ما ماشین ما عین یه اسباب بازی تکون می خورد(پراید بود)خلاصه چند تا ماشین بهم خوردیم و راننده هم در جا مرد ماشین به سمت راست کج شده بود از جلوی ماشین داشت دود بلند میشد من و یه آقایی با بچش که پشت سرم نشسته بود گفتیم الآن ماشین آتیش میگیره و گفتیم بریم بیرون خیلی لحظه های بدی بود به حرف اینجوری راحت داره زده میشه فکر کنید کنار دستم یه راننده ای بود که مرده بود پشت سرم صدای گریه بچه جلو ی چشمم اون همه ماشین و آدم که تو تصادف بودن و از طرفی هم دودی که از ماشین میو مدو من و میترسوند که نکنه ماشین آتیش بگیره خلاصه به هر مشقتی بود در و باز کردم خودم انداختم بیرون و متاسفانه بیرون اومدن من از ماشین هم زمان بود یه اومدن یه موتوری که همون لحظه وارد تصادف شده بود!و من با شدت تمام به اون موتور برخورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...
میبینید میخواستم با ماشین خودم برم ولی نرفتم!
قرار نبود برم خونه ی دوستم ولی رفتم!
میتونستم با آژانس برگردم ولی اصرار داشتم با آژانس برم!
تاکسیی که صندلی جولوش خالی باشه اصلا نبود ولی اینقدر صبر کردم تا بیاد!
از آتیش گرفتن ماشین ترسیدم و پریدم بیرون در حالی که بعد متوجه شدم ماشین آتیش نگرفت!........
بچه ها من اصلا به قسمت و تقدیر اعتقاد نداشتم و هر وقت هرکی ازین حرفا میزد به رسم ادب جولوش هیچی نمیگفتم ولی تو دلم میگفتم اینا چه دلشون خوشه!این چیزا تو جیه و خرافات و عقاید قدیمیه!...ولی الآن مرتب به خاطر اون طرز فکرم از خدا عذر خواهی میکنم..
خلاصه دوستای گلم سرتون و درد آوردم من و بردن بیمارستان جالبه که حتی طریقی که خوانوادم فهمیدن هم جوری بود که فقط و فقط نشون از لطف خدا بود...
از حالات اون موقم اگه میخواین بدونین باید بگم خیلی چیزای مبهمی یادمه هیچ چهره یا شیء خاصی تو خاطرم نیست ولی همش صحنه های خاصی تو ذهنم که بیشتر شبیه رویاست مثلا دیوارایی کهیه رنگ مشخصی نداشت پر از رگ بود زمینی که معلوم نبود خاکه آّبه چمنه همش همه چیز برام شبیه بهم بود اما لحظات و آخر و خوب یادمه تو یه فضایی شبیه همون فضاهای آشفته که میدیدم بودم روی یه صندلیه ویلچر اون فضا یه دری داشت به یه خیابونی که پر درخت بود دقت کنید بچه ها قشنگ خیابون بود خط کشی داشت آسفالت بود ولی پر درخت! اینو به هر کی ازین آدمایی که تو علوم عرفانی و تعبیر و اینچیزان میگم یه جور معنی میکنن من با اون ویلچر داشتم وارد اون فضا میشدم اونم توسط یکی که نمیدونم مرد بود زن بود!جوون بود پیر بود!..همین که به چهارچوب اون در رسیدم صدای بابام و شنیدم که میگفت نیوشا برگرد!از اون همرام خواستم برگردم ولی اون اهمیتی نداد!دوباره صدای بابام و شنیدم با حالت التماس گفتم بابام صدام میکنه میخوام برم پیشش که بعد از کمی مکث برگردوندم سمت بابام
وقتی اینارو برای بابام گفتم بعد از کلی اشک ریختن بهم گفت دقیقا جند لحظه قبل به هوش اومدنم چشماش و بسته گفته خدایا اگه نیوشام و برگردونی...این کارو انجام میدم(نیت بابام و نمیگم چون دیروز که مامانم داشت به کسی میگفت بابام ناراحت شد و گفت دوست نداره کسی چیزی بدونه !هرچند من قبلش به خیلیا گفته بودم!:redface:) وهمون لحظه بعد اینکه چند بار این جمله رو به خدا میگه بهش میگن که من چشمام و باز کردم و صداش میکنم
بچه ها 4 سال پیش یکی از دوستام در مورد یه معجزه ایی که برای مادرش اتفاق افاده بود برام تعریف میکرد پیش خودم گفتم مگه میشه !اما حالا میبینم آره!میشه!
اگه اون بخواد میشه!
نمیدونم خدا چرا خواست این اتفاقات و تجربه کنم نمی دونم شاید برای این که یه جاهایی تو زندگی ایمانم سست شده بود!ولی ممنونم از لطف و مهربونی بی حد و اندازش

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها از اون روزی براتون میگم که از خونه خواستم بیام بیرون!:
اون روز صبح و خوب یادمه،چون چند شب قبلش از پله ها افتاده بودم و پام آسیب دیده بود دکتر گفته بود بهتره یه مدت پشت ماشین نشینم که پام درد نگیره ولی اون روز احساس کردم بهتره و میتونم رانندگی کنم چند بار سوئیچ و برداشتم ولی دوباره گذاشتم!پیش خودم گفتم با تاکسی برم و یه کم معطل بشم بهتره تا شب پام درد بگیره!
خلاصه رفتم و کارم و که انجام دادم موقع برگشت یهو به سرم زد اول برم یه سر به یکی از دوستام بزنم بعد برم خونه از پیش دوستم.وقتی که میخواستم بیام بهم گفت برات آژانس بگیرم؟!گفتم نه با تاکسی میرم!رفتم سر خیابون خیلی تاکسی ها نگه میداشتن ولی من سوار نمی شدم چون همه صندلی جولوشون پر بود!هم طبق عادت هم چون پام درد میکرد منتظر موندم تا یه ماشینی بیاد که جلو بشینم خیلی صبر کردم دیگه کم کم داشتم خسته می شدم که یهو یه تاکسی نگه داشت و نشستم ماشین خیلی سرعت داشت کمی که رفتیم جلو یه ماشین یه جا دوبل پارک کرده بود ماشین ما برای اینکه به اون نخوره به سمت چپ منحرف شد و از اونجایی که سرعتش زیاد بود نتونست فرمون و به موقع راست کنه و یه ماشین از پشت با سرعتی بیشتر کوبید به ما ماشین ما عین یه اسباب بازی تکون می خورد(پراید بود)خلاصه چند تا ماشین بهم خوردیم و راننده هم در جا مرد ماشین به سمت راست کج شده بود از جلوی ماشین داشت دود بلند میشد من و یه آقایی با بچش که پشت سرم نشسته بود گفتیم الآن ماشین آتیش میگیره و گفتیم بریم بیرون خیلی لحظه های بدی بود به حرف اینجوری راحت داره زده میشه فکر کنید کنار دستم یه راننده ای بود که مرده بود پشت سرم صدای گریه بچه جلو ی چشمم اون همه ماشین و آدم که تو تصادف بودن و از طرفی هم دودی که از ماشین میو مدو من و میترسوند که نکنه ماشین آتیش بگیره خلاصه به هر مشقتی بود در و باز کردم خودم انداختم بیرون و متاسفانه بیرون اومدن من از ماشین هم زمان بود یه اومدن یه موتوری که همون لحظه وارد تصادف شده بود!و من با شدت تمام به اون موتور برخورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...
میبینید میخواستم با ماشین خودم برم ولی نرفتم!
قرار نبود برم خونه ی دوستم ولی رفتم!
میتونستم با آژانس برگردم ولی اصرار داشتم با آژانس برم!
تاکسیی که صندلی جولوش خالی باشه اصلا نبود ولی اینقدر صبر کردم تا بیاد!
از آتیش گرفتن ماشین ترسیدم و پریدم بیرون در حالی که بعد متوجه شدم ماشین آتیش نگرفت!........
بچه ها من اصلا به قسمت و تقدیر اعتقاد نداشتم و هر وقت هرکی ازین حرفا میزد به رسم ادب جولوش هیچی نمیگفتم ولی تو دلم میگفتم اینا چه دلشون خوشه!این چیزا تو جیه و خرافات و عقاید قدیمیه!...ولی الآن مرتب به خاطر اون طرز فکرم از خدا عذر خواهی میکنم..
خلاصه دوستای گلم سرتون و درد آوردم من و بردن بیمارستان جالبه که حتی طریقی که خوانوادم فهمیدن هم جوری بود که فقط و فقط نشون از لطف خدا بود...
از حالات اون موقم اگه میخواین بدونین باید بگم خیلی چیزای مبهمی یادمه هیچ چهره یا شیء خاصی تو خاطرم نیست ولی همش صحنه های خاصی تو ذهنم که بیشتر شبیه رویاست مثلا دیوارایی کهیه رنگ مشخصی نداشت پر از رگ بود زمینی که معلوم نبود خاکه آّبه چمنه همش همه چیز برام شبیه بهم بود اما لحظات و آخر و خوب یادمه تو یه فضایی شبیه همون فضاهای آشفته که میدیدم بودم روی یه صندلیه ویلچر اون فضا یه دری داشت به یه خیابونی که پر درخت بود دقت کنید بچه ها قشنگ خیابون بود خط کشی داشت آسفالت بود ولی پر درخت! اینو به هر کی ازین آدمایی که تو علوم عرفانی و تعبیر و اینچیزان میگم یه جور معنی میکنن من با اون ویلچر داشتم وارد اون فضا میشدم اونم توسط یکی که نمیدونم مرد بود زن بود!جوون بود پیر بود!..همین که به چهارچوب اون در رسیدم صدای بابام و شنیدم که میگفت نیوشا برگرد!از اون همرام خواستم برگردم ولی اون اهمیتی نداد!دوباره صدای بابام و شنیدم با حالت التماس گفتم بابام صدام میکنه میخوام برم پیشش که بعد از کمی مکث برگردوندم سمت بابام
وقتی اینارو برای بابام گفتم بعد از کلی اشک ریختن بهم گفت دقیقا جند لحظه قبل به هوش اومدنم چشماش و بسته گفته خدایا اگه نیوشام و برگردونی...این کارو انجام میدم(نیت بابام و نمیگم چون دیروز که مامانم داشت به کسی میگفت بابام ناراحت شد و گفت دوست نداره کسی چیزی بدونه !هرچند من قبلش به خیلیا گفته بودم!:redface:) وهمون لحظه بعد اینکه چند بار این جمله رو به خدا میگه بهش میگن که من چشمام و باز کردم و صداش میکنم
بچه ها 4 سال پیش یکی از دوستام در مورد یه معجزه ایی که برای مادرش اتفاق افاده بود برام تعریف میکرد پیش خودم گفتم مگه میشه !اما حالا میبینم آره!میشه!
اگه اون بخواد میشه!
نمیدونم خدا چرا خواست این اتفاقات و تجربه کنم نمی دونم شاید برای این که یه جاهایی تو زندگی ایمانم سست شده بود!ولی ممنونم از لطف و مهربونی بی حد و اندازش

کارهای خدا همه حکمت داره
و ما از درک کامل و درست اونا عاجزیم
در هر حال همه خوشحالن که الان خوبی

:smile:
 

sanzy

عضو جدید
نیوشا جون چند روز تو اون حالت بودی...ببخشیدا..خیلی کنجکاو شدم...اگه سوالم فضولیه و دوست نداری جواب نده..ناراحت نشی من می پرسم..
 

niusha*

عضو جدید
ای بابا...........:cry:
خیلی ناراحت شدم........واقعآ بهتون تسلیت میگم.......به تمام کسانی که از وجود نعمت پدر و مادر محرومند ..........:cry:
خیلی دلم گرفته..........احساس می کنم دنیا واسم خیلی کوچیک و تنگ شده........ دارم خفه می شم... بغض گلومو گرفته....... از همه چیز خسته شدم........:cry:
ای کاش به دنیا نمی اومدم......:cry:

ببخشید به خاطر یه سری دلایل دلم خیلی گرفته.....

بچه ها یه شعر در وصف خودم گفتم ....البته یه قسمت کمشو میزارم ........میخوام تخلیه روحی بشم..

سر انجام روزی خواهد رسید
و من تو را با هزاران خاطره در دفترم خواهم کشید
آن روز ، روز آخر است
روز بیرون رفتن فکر پلید از جاهل است
روز دادخواهی علیه کافر است
روز دامن گیر ، فتادن به پای مادر است
لحظه ها خاموشند .......
حاضرین بر گوشند..........
عده ای جامه ی تازه به تنم می پوشند
آه .... کفنم ، این است جامه تازه به تنم...
بدنم برده به جایی دیگر ...
پدرم میگوید منزل نو مبارک پسرم.......!
وای maxer عزیز که متاسفانه اسم خودت و نمیدونم .عزیزم چرا دلت گرفته؟!
می فهمم چی میگی مرجان رو هم میفهمم قبلا هم باهاش کلی حرف زدم در این موارد
تو این دنیا میایم که بریم ولی فقط و فقط باید تو این مدت نا معلوم خوب بمونیم اونقدر خوب که هیچ جای پشیمونی نداشته باشیم اینو من الآن با تمام وجودم حس میکنم من دیشب دوباره برام یه اتفاق افتاد نباید از جام بلند میشدم ولی حرف گوش نکردم و این کارو کردم و چون قبلشم کلی گریه کرده بودم یهو سرم گیج رفت و محکم خوردم به ستون!
مامان بابام و بقیه رو دیدم که چقدر هول کرده بودن ولی من میخندیدم و میگفتم هیچ ننشده!بیخود نگران نباشین خدا بهم گفت حواست و جمع کن دختر که همیشه ازین خبرا نیست!
دوست عزیز من خدا هیچ قت ماها رو فراموش نمیکنه و خیلی دوسمون داره مرجان به نکته ی خوبی اشاره کرد چادر و ریش و نماز شب و.. اینا برای خدا ملاک نیست(خدای نکرده قصد توهین به عزیزایی که این جور زندگی میکنن ندارم )ولی خدا خیلی چیزای سختی هم از ما نمیخواد سخت نیست که دل نشکونیم تهمت نزنیم صادق باشیم مهربون باشیم و مهم تر از همه شکر گزار باشیم
راستی شعرتم خیلی قشنگ بود:gol: اشک چشمم جمع شد با اجازت برا خودم یادداشت میکنم
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها از اون روزی براتون میگم که از خونه خواستم بیام بیرون!:
اون روز صبح و خوب یادمه،چون چند شب قبلش از پله ها افتاده بودم و پام آسیب دیده بود دکتر گفته بود بهتره یه مدت پشت ماشین نشینم که پام درد نگیره ولی اون روز احساس کردم بهتره و میتونم رانندگی کنم چند بار سوئیچ و برداشتم ولی دوباره گذاشتم!پیش خودم گفتم با تاکسی برم و یه کم معطل بشم بهتره تا شب پام درد بگیره!
خلاصه رفتم و کارم و که انجام دادم موقع برگشت یهو به سرم زد اول برم یه سر به یکی از دوستام بزنم بعد برم خونه از پیش دوستم.وقتی که میخواستم بیام بهم گفت برات آژانس بگیرم؟!گفتم نه با تاکسی میرم!رفتم سر خیابون خیلی تاکسی ها نگه میداشتن ولی من سوار نمی شدم چون همه صندلی جولوشون پر بود!هم طبق عادت هم چون پام درد میکرد منتظر موندم تا یه ماشینی بیاد که جلو بشینم خیلی صبر کردم دیگه کم کم داشتم خسته می شدم که یهو یه تاکسی نگه داشت و نشستم ماشین خیلی سرعت داشت کمی که رفتیم جلو یه ماشین یه جا دوبل پارک کرده بود ماشین ما برای اینکه به اون نخوره به سمت چپ منحرف شد و از اونجایی که سرعتش زیاد بود نتونست فرمون و به موقع راست کنه و یه ماشین از پشت با سرعتی بیشتر کوبید به ما ماشین ما عین یه اسباب بازی تکون می خورد(پراید بود)خلاصه چند تا ماشین بهم خوردیم و راننده هم در جا مرد ماشین به سمت راست کج شده بود از جلوی ماشین داشت دود بلند میشد من و یه آقایی با بچش که پشت سرم نشسته بود گفتیم الآن ماشین آتیش میگیره و گفتیم بریم بیرون خیلی لحظه های بدی بود به حرف اینجوری راحت داره زده میشه فکر کنید کنار دستم یه راننده ای بود که مرده بود پشت سرم صدای گریه بچه جلو ی چشمم اون همه ماشین و آدم که تو تصادف بودن و از طرفی هم دودی که از ماشین میو مدو من و میترسوند که نکنه ماشین آتیش بگیره خلاصه به هر مشقتی بود در و باز کردم خودم انداختم بیرون و متاسفانه بیرون اومدن من از ماشین هم زمان بود یه اومدن یه موتوری که همون لحظه وارد تصادف شده بود!و من با شدت تمام به اون موتور برخورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...
میبینید میخواستم با ماشین خودم برم ولی نرفتم!
قرار نبود برم خونه ی دوستم ولی رفتم!
میتونستم با آژانس برگردم ولی اصرار داشتم با آژانس برم!
تاکسیی که صندلی جولوش خالی باشه اصلا نبود ولی اینقدر صبر کردم تا بیاد!
از آتیش گرفتن ماشین ترسیدم و پریدم بیرون در حالی که بعد متوجه شدم ماشین آتیش نگرفت!........
بچه ها من اصلا به قسمت و تقدیر اعتقاد نداشتم و هر وقت هرکی ازین حرفا میزد به رسم ادب جولوش هیچی نمیگفتم ولی تو دلم میگفتم اینا چه دلشون خوشه!این چیزا تو جیه و خرافات و عقاید قدیمیه!...ولی الآن مرتب به خاطر اون طرز فکرم از خدا عذر خواهی میکنم..
خلاصه دوستای گلم سرتون و درد آوردم من و بردن بیمارستان جالبه که حتی طریقی که خوانوادم فهمیدن هم جوری بود که فقط و فقط نشون از لطف خدا بود...
از حالات اون موقم اگه میخواین بدونین باید بگم خیلی چیزای مبهمی یادمه هیچ چهره یا شیء خاصی تو خاطرم نیست ولی همش صحنه های خاصی تو ذهنم که بیشتر شبیه رویاست مثلا دیوارایی کهیه رنگ مشخصی نداشت پر از رگ بود زمینی که معلوم نبود خاکه آّبه چمنه همش همه چیز برام شبیه بهم بود اما لحظات و آخر و خوب یادمه تو یه فضایی شبیه همون فضاهای آشفته که میدیدم بودم روی یه صندلیه ویلچر اون فضا یه دری داشت به یه خیابونی که پر درخت بود دقت کنید بچه ها قشنگ خیابون بود خط کشی داشت آسفالت بود ولی پر درخت! اینو به هر کی ازین آدمایی که تو علوم عرفانی و تعبیر و اینچیزان میگم یه جور معنی میکنن من با اون ویلچر داشتم وارد اون فضا میشدم اونم توسط یکی که نمیدونم مرد بود زن بود!جوون بود پیر بود!..همین که به چهارچوب اون در رسیدم صدای بابام و شنیدم که میگفت نیوشا برگرد!از اون همرام خواستم برگردم ولی اون اهمیتی نداد!دوباره صدای بابام و شنیدم با حالت التماس گفتم بابام صدام میکنه میخوام برم پیشش که بعد از کمی مکث برگردوندم سمت بابام
وقتی اینارو برای بابام گفتم بعد از کلی اشک ریختن بهم گفت دقیقا جند لحظه قبل به هوش اومدنم چشماش و بسته گفته خدایا اگه نیوشام و برگردونی...این کارو انجام میدم(نیت بابام و نمیگم چون دیروز که مامانم داشت به کسی میگفت بابام ناراحت شد و گفت دوست نداره کسی چیزی بدونه !هرچند من قبلش به خیلیا گفته بودم!:redface:) وهمون لحظه بعد اینکه چند بار این جمله رو به خدا میگه بهش میگن که من چشمام و باز کردم و صداش میکنم
بچه ها 4 سال پیش یکی از دوستام در مورد یه معجزه ایی که برای مادرش اتفاق افاده بود برام تعریف میکرد پیش خودم گفتم مگه میشه !اما حالا میبینم آره!میشه!
اگه اون بخواد میشه!
نمیدونم خدا چرا خواست این اتفاقات و تجربه کنم نمی دونم شاید برای این که یه جاهایی تو زندگی ایمانم سست شده بود!ولی ممنونم از لطف و مهربونی بی حد و اندازش


نیوشای عزیز واقعا نمیتونم چیزی بگم.
این اتفاق نه تنها برای خودت بلکه برای خیلیا که به قول خودت زیاد اعقاد ندارن میتونه نقطه ی عطف زندگی باشه.
وقتی خبر برگشتنت رو شنیدم یاد این شعر خانم سوزان یگانه افتادم . این شعر تقدیم به تو :


و تو آمدی.
آخرین ستاره،
از آسمان و
چونان پیامبر، قدیسی.
دستت را دراز کن ای ناجی
پیراهنت قصیدۀ ایمان است
 

niusha*

عضو جدید
نیوشای عزیز واقعا نمیتونم چیزی بگم.
این اتفاق نه تنها برای خودت بلکه برای خیلیا که به قول خودت زیاد اعقاد ندارن میتونه نقطه ی عطف زندگی باشه.
وقتی خبر برگشتنت رو شنیدم یاد این شعر خانم سوزان یگانه افتادم . این شعر تقدیم به تو :


و تو آمدی.
آخرین ستاره،
از آسمان و
چونان پیامبر، قدیسی.
دستت را دراز کن ای ناجی
پیراهنت قصیدۀ ایمان است
بله منو شدیدن تکون داد این جریان
ممنون:gol:
بازم تشکرام تموم شده!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وای maxer عزیز که متاسفانه اسم خودت و نمیدونم .عزیزم چرا دلت گرفته؟!
می فهمم چی میگی مرجان رو هم میفهمم قبلا هم باهاش کلی حرف زدم در این موارد
تو این دنیا میایم که بریم ولی فقط و فقط باید تو این مدت نا معلوم خوب بمونیم اونقدر خوب که هیچ جای پشیمونی نداشته باشیم اینو من الآن با تمام وجودم حس میکنم من دیشب دوباره برام یه اتفاق افتاد نباید از جام بلند میشدم ولی حرف گوش نکردم و این کارو کردم و چون قبلشم کلی گریه کرده بودم یهو سرم گیج رفت و محکم خوردم به ستون!
مامان بابام و بقیه رو دیدم که چقدر هول کرده بودن ولی من میخندیدم و میگفتم هیچ ننشده!بیخود نگران نباشین خدا بهم گفت حواست و جمع کن دختر که همیشه ازین خبرا نیست!
دوست عزیز من خدا هیچ قت ماها رو فراموش نمیکنه و خیلی دوسمون داره مرجان به نکته ی خوبی اشاره کرد چادر و ریش و نماز شب و.. اینا برای خدا ملاک نیست(خدای نکرده قصد توهین به عزیزایی که این جور زندگی میکنن ندارم )ولی خدا خیلی چیزای سختی هم از ما نمیخواد سخت نیست که دل نشکونیم تهمت نزنیم صادق باشیم مهربون باشیم و مهم تر از همه شکر گزار باشیم
راستی شعرتم خیلی قشنگ بود:gol: اشک چشمم جمع شد با اجازت برا خودم یادداشت میکنم[/quote
هر جا می بینمت هی میگم استراحت کن
تو چرا استراحت نمی کنی دختر؟
 

niusha*

عضو جدید
وای maxer عزیز که متاسفانه اسم خودت و نمیدونم .عزیزم چرا دلت گرفته؟!
می فهمم چی میگی مرجان رو هم میفهمم قبلا هم باهاش کلی حرف زدم در این موارد
تو این دنیا میایم که بریم ولی فقط و فقط باید تو این مدت نا معلوم خوب بمونیم اونقدر خوب که هیچ جای پشیمونی نداشته باشیم اینو من الآن با تمام وجودم حس میکنم من دیشب دوباره برام یه اتفاق افتاد نباید از جام بلند میشدم ولی حرف گوش نکردم و این کارو کردم و چون قبلشم کلی گریه کرده بودم یهو سرم گیج رفت و محکم خوردم به ستون!
مامان بابام و بقیه رو دیدم که چقدر هول کرده بودن ولی من میخندیدم و میگفتم هیچ ننشده!بیخود نگران نباشین خدا بهم گفت حواست و جمع کن دختر که همیشه ازین خبرا نیست!
دوست عزیز من خدا هیچ قت ماها رو فراموش نمیکنه و خیلی دوسمون داره مرجان به نکته ی خوبی اشاره کرد چادر و ریش و نماز شب و.. اینا برای خدا ملاک نیست(خدای نکرده قصد توهین به عزیزایی که این جور زندگی میکنن ندارم )ولی خدا خیلی چیزای سختی هم از ما نمیخواد سخت نیست که دل نشکونیم تهمت نزنیم صادق باشیم مهربون باشیم و مهم تر از همه شکر گزار باشیم
راستی شعرتم خیلی قشنگ بود:gol: اشک چشمم جمع شد با اجازت برا خودم یادداشت میکنم[/quote
هر جا می بینمت هی میگم استراحت کن
تو چرا استراحت نمی کنی دختر؟
الآن مثلا تو استراحتم دیگه!:redface:
به خدا خسته میشم همش بخوابم
مامانم اصلا نمیزاره تکون بخورم کامیوتر و موبایل و چندتا کتاب وآوردن برام اینجا کنار خودم همینجور که خوابیدم حداقل بیام اینجا!
سخته آدم همش بخواد بخوابه!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اره سخته
ولی مواظب خودت باش
خیلی:smile:
می دونی
تو اون چند روز
که نبودی
یه چیزی رو فهمیدم
که میشه دوستی ادما
و دوست داشتنشون خیلی بیشتر از صمیمیتشون باشه
من خیلی تو رو نمی شناسم
ولی واقعا
همش تو فکرت بودم
مطمئنم
بچههایی دیگه هم
خیلی ها اینجوری بودن
 

niusha*

عضو جدید
اره سخته
ولی مواظب خودت باش
خیلی:smile:
می دونی
تو اون چند روز
که نبودی
یه چیزی رو فهمیدم
که میشه دوستی ادما
و دوست داشتنشون خیلی بیشتر از صمیمیتشون باشه
من خیلی تو رو نمی شناسم
ولی واقعا
همش تو فکرت بودم
مطمئنم
بچههایی دیگه هم
خیلی ها اینجوری بودن
مرسی گل من :gol:
منم متاسفانه افتخار آشنایی زیاد باهات و نداشتم و همینطور خیلی های دیگه
ولی دیدم چقدر همشون با اوج مهربونی و محبت به من لطف دارم
خیلی مرسییییییییییییییییی:gol:
 

sisah

عضو جدید
سلام به همه دوستای گلم
بابت از دست دادن عزیزانتون واقعا متاسفم:cry:،امیدوارم روحشون شاد باشه.
در مورد بحث کما منم با باقی دوستان موافقم،برگشت انسانها به زندگی دست خداست،خدایی که خواسته انسانهاش هم براش عزیزه.
وقتی نیوشای گلمون تو کما بود همه براش دعا می کردن،خیلیا نمی شناختنش ولی همدردی می کردن،خدا هم اونقدری مهربون هست که این دعاهارو نادیده نگیره و حتما نیو هم پیش خدا خیلی عزیزه و قسمت این بود که نیوشای گلمون پیشمون برگرده.
ما هم خدارو به خاطر این لطفش شاکریم.
امیدوارم لطف خدا شامل حال همه بیمارا بشه.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی گل من :gol:
منم متاسفانه افتخار آشنایی زیاد باهات و نداشتم و همینطور خیلی های دیگه
ولی دیدم چقدر همشون با اوج مهربونی و محبت به من لطف دارم
خیلی مرسییییییییییییییییی:gol:
:gol::gol::gol:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرجان جان و memolarch عزيز ... خيلي متاسف شذم وقتي فهميدم شما دوتا دوست گل از نعمت داشتن فرشته اي همچون پدر محروميد اما مطمئن باشيد پدراتون از اون نيا هم براتون كلي دعا ميكنن :smile:
مرجان وقتي داشتم شرح حال پدرتو ميخوندم و اينكه يه روز حالش خوب شده و چشماشو باز كرده كلي اشك ريختم چون ياد مامانيه خودم افتادم كه يه ماه پيش 2 هفته توي كما بود و يه روز با صداي من چشماشو باز كرد و همه فكر كرديم كه داره خوب ميشه اما دو سه روز بعدش فوت كرد :( اما راضي هستيم به رضاي خدا و اينو ميدونيم كه اون قادر متعال هر كاريو كه بخواد و به خير بنده هاش باشه انجام ميده و كاري به علو و پزشكي نداره


خدا جونم به خاطر همه قدرت و حكمت هات شكرت

فقط يه سواله كه هميشه اعصاب منو خورد ميكنه و اينه كه دوستايي كه تجربه كما داشتيد ، توي اون حالت درد هم احساس ميكنيد؟ مثلا وقتي سرنگ وارد بدنتون ميكنن؟ آخه اون مدتي كه مامانيه من كما بود كلي سوزن سوزنش ميكردن تا رگشو پيدا كنن ، هر وقت كه سرنگو ميكردن داخل بدنش تا رگ بگيرن جيگر من كباب ميشد...دلم ميخواست اون پرستارو خفه كنم كه چرا اينجوري سرنگو توي بدن ضعيفه مامانيم ميچرخونه....بميرم توي غسالخونه هم همه بدنش كبود كبود بود

حالا توي حالت كما درد حس ميشه يا نه؟
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرجان جان و memolarch عزيز ... خيلي متاسف شذم وقتي فهميدم شما دوتا دوست گل از نعمت داشتن فرشته اي همچون پدر محروميد اما مطمئن باشيد پدراتون از اون نيا هم براتون كلي دعا ميكنن :smile:
مرجان وقتي داشتم شرح حال پدرتو ميخوندم و اينكه يه روز حالش خوب شده و چشماشو باز كرده كلي اشك ريختم چون ياد مامانيه خودم افتادم كه يه ماه پيش 2 هفته توي كما بود و يه روز با صداي من چشماشو باز كرد و همه فكر كرديم كه داره خوب ميشه اما دو سه روز بعدش فوت كرد :( اما راضي هستيم به رضاي خدا و اينو ميدونيم كه اون قادر متعال هر كاريو كه بخواد و به خير بنده هاش باشه انجام ميده و كاري به علو و پزشكي نداره


خدا جونم به خاطر همه قدرت و حكمت هات شكرت

فقط يه سواله كه هميشه اعصاب منو خورد ميكنه و اينه كه دوستايي كه تجربه كما داشتيد ، توي اون حالت درد هم احساس ميكنيد؟ مثلا وقتي سرنگ وارد بدنتون ميكنن؟ آخه اون مدتي كه مامانيه من كما بود كلي سوزن سوزنش ميكردن تا رگشو پيدا كنن ، هر وقت كه سرنگو ميكردن داخل بدنش تا رگ بگيرن جيگر من كباب ميشد...دلم ميخواست اون پرستارو خفه كنم كه چرا اينجوري سرنگو توي بدن ضعيفه مامانيم ميچرخونه....بميرم توي غسالخونه هم همه بدنش كبود كبود بود

حالا توي حالت كما درد حس ميشه يا نه؟
 

sisah

عضو جدید
بچه ها از اون روزی براتون میگم که از خونه خواستم بیام بیرون!:
اون روز صبح و خوب یادمه،چون چند شب قبلش از پله ها افتاده بودم و پام آسیب دیده بود دکتر گفته بود بهتره یه مدت پشت ماشین نشینم که پام درد نگیره ولی اون روز احساس کردم بهتره و میتونم رانندگی کنم چند بار سوئیچ و برداشتم ولی دوباره گذاشتم!پیش خودم گفتم با تاکسی برم و یه کم معطل بشم بهتره تا شب پام درد بگیره!
خلاصه رفتم و کارم و که انجام دادم موقع برگشت یهو به سرم زد اول برم یه سر به یکی از دوستام بزنم بعد برم خونه از پیش دوستم.وقتی که میخواستم بیام بهم گفت برات آژانس بگیرم؟!گفتم نه با تاکسی میرم!رفتم سر خیابون خیلی تاکسی ها نگه میداشتن ولی من سوار نمی شدم چون همه صندلی جولوشون پر بود!هم طبق عادت هم چون پام درد میکرد منتظر موندم تا یه ماشینی بیاد که جلو بشینم خیلی صبر کردم دیگه کم کم داشتم خسته می شدم که یهو یه تاکسی نگه داشت و نشستم ماشین خیلی سرعت داشت کمی که رفتیم جلو یه ماشین یه جا دوبل پارک کرده بود ماشین ما برای اینکه به اون نخوره به سمت چپ منحرف شد و از اونجایی که سرعتش زیاد بود نتونست فرمون و به موقع راست کنه و یه ماشین از پشت با سرعتی بیشتر کوبید به ما ماشین ما عین یه اسباب بازی تکون می خورد(پراید بود)خلاصه چند تا ماشین بهم خوردیم و راننده هم در جا مرد ماشین به سمت راست کج شده بود از جلوی ماشین داشت دود بلند میشد من و یه آقایی با بچش که پشت سرم نشسته بود گفتیم الآن ماشین آتیش میگیره و گفتیم بریم بیرون خیلی لحظه های بدی بود به حرف اینجوری راحت داره زده میشه فکر کنید کنار دستم یه راننده ای بود که مرده بود پشت سرم صدای گریه بچه جلو ی چشمم اون همه ماشین و آدم که تو تصادف بودن و از طرفی هم دودی که از ماشین میو مدو من و میترسوند که نکنه ماشین آتیش بگیره خلاصه به هر مشقتی بود در و باز کردم خودم انداختم بیرون و متاسفانه بیرون اومدن من از ماشین هم زمان بود یه اومدن یه موتوری که همون لحظه وارد تصادف شده بود!و من با شدت تمام به اون موتور برخورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...
میبینید میخواستم با ماشین خودم برم ولی نرفتم!
قرار نبود برم خونه ی دوستم ولی رفتم!
میتونستم با آژانس برگردم ولی اصرار داشتم با آژانس برم!
تاکسیی که صندلی جولوش خالی باشه اصلا نبود ولی اینقدر صبر کردم تا بیاد!
از آتیش گرفتن ماشین ترسیدم و پریدم بیرون در حالی که بعد متوجه شدم ماشین آتیش نگرفت!........
بچه ها من اصلا به قسمت و تقدیر اعتقاد نداشتم و هر وقت هرکی ازین حرفا میزد به رسم ادب جولوش هیچی نمیگفتم ولی تو دلم میگفتم اینا چه دلشون خوشه!این چیزا تو جیه و خرافات و عقاید قدیمیه!...ولی الآن مرتب به خاطر اون طرز فکرم از خدا عذر خواهی میکنم..
خلاصه دوستای گلم سرتون و درد آوردم من و بردن بیمارستان جالبه که حتی طریقی که خوانوادم فهمیدن هم جوری بود که فقط و فقط نشون از لطف خدا بود...
از حالات اون موقم اگه میخواین بدونین باید بگم خیلی چیزای مبهمی یادمه هیچ چهره یا شیء خاصی تو خاطرم نیست ولی همش صحنه های خاصی تو ذهنم که بیشتر شبیه رویاست مثلا دیوارایی کهیه رنگ مشخصی نداشت پر از رگ بود زمینی که معلوم نبود خاکه آّبه چمنه همش همه چیز برام شبیه بهم بود اما لحظات و آخر و خوب یادمه تو یه فضایی شبیه همون فضاهای آشفته که میدیدم بودم روی یه صندلیه ویلچر اون فضا یه دری داشت به یه خیابونی که پر درخت بود دقت کنید بچه ها قشنگ خیابون بود خط کشی داشت آسفالت بود ولی پر درخت! اینو به هر کی ازین آدمایی که تو علوم عرفانی و تعبیر و اینچیزان میگم یه جور معنی میکنن من با اون ویلچر داشتم وارد اون فضا میشدم اونم توسط یکی که نمیدونم مرد بود زن بود!جوون بود پیر بود!..همین که به چهارچوب اون در رسیدم صدای بابام و شنیدم که میگفت نیوشا برگرد!از اون همرام خواستم برگردم ولی اون اهمیتی نداد!دوباره صدای بابام و شنیدم با حالت التماس گفتم بابام صدام میکنه میخوام برم پیشش که بعد از کمی مکث برگردوندم سمت بابام
وقتی اینارو برای بابام گفتم بعد از کلی اشک ریختن بهم گفت دقیقا جند لحظه قبل به هوش اومدنم چشماش و بسته گفته خدایا اگه نیوشام و برگردونی...این کارو انجام میدم(نیت بابام و نمیگم چون دیروز که مامانم داشت به کسی میگفت بابام ناراحت شد و گفت دوست نداره کسی چیزی بدونه !هرچند من قبلش به خیلیا گفته بودم!:redface:) وهمون لحظه بعد اینکه چند بار این جمله رو به خدا میگه بهش میگن که من چشمام و باز کردم و صداش میکنم
بچه ها 4 سال پیش یکی از دوستام در مورد یه معجزه ایی که برای مادرش اتفاق افاده بود برام تعریف میکرد پیش خودم گفتم مگه میشه !اما حالا میبینم آره!میشه!
اگه اون بخواد میشه!
نمیدونم خدا چرا خواست این اتفاقات و تجربه کنم نمی دونم شاید برای این که یه جاهایی تو زندگی ایمانم سست شده بود!ولی ممنونم از لطف و مهربونی بی حد و اندازش
نیوشا جونم ممنون که برامون تعریف کردی.:gol:
چیزی نمی تونم بگم،واقعا زبون تو این طور جاها قاصره
 

d3000

عضو جدید
با خوندن این تایپک یاد این داستان افتادم

گنجشک به خداوند گفت لانه کوچکی داشتم آرامش خستگیم بود سرپناه بی کسیم بود طوفان تو آن را ازم گرفت کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا گفت ماری در لانه ات بود لانه ات را از تو گرفتم تا جانت گرفته نشود.....

تقدیر وسرنوشتمان همانی است که از قبل تعیین شده است پس به آن شک نکن زیرا بهترین برای تو رقم خورده
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بچه ها از اون روزی براتون میگم که از خونه خواستم بیام بیرون!:
اون روز صبح و خوب یادمه،چون چند شب قبلش از پله ها افتاده بودم و پام آسیب دیده بود دکتر گفته بود بهتره یه مدت پشت ماشین نشینم که پام درد نگیره ولی اون روز احساس کردم بهتره و میتونم رانندگی کنم چند بار سوئیچ و برداشتم ولی دوباره گذاشتم!پیش خودم گفتم با تاکسی برم و یه کم معطل بشم بهتره تا شب پام درد بگیره!
خلاصه رفتم و کارم و که انجام دادم موقع برگشت یهو به سرم زد اول برم یه سر به یکی از دوستام بزنم بعد برم خونه از پیش دوستم.وقتی که میخواستم بیام بهم گفت برات آژانس بگیرم؟!گفتم نه با تاکسی میرم!رفتم سر خیابون خیلی تاکسی ها نگه میداشتن ولی من سوار نمی شدم چون همه صندلی جولوشون پر بود!هم طبق عادت هم چون پام درد میکرد منتظر موندم تا یه ماشینی بیاد که جلو بشینم خیلی صبر کردم دیگه کم کم داشتم خسته می شدم که یهو یه تاکسی نگه داشت و نشستم ماشین خیلی سرعت داشت کمی که رفتیم جلو یه ماشین یه جا دوبل پارک کرده بود ماشین ما برای اینکه به اون نخوره به سمت چپ منحرف شد و از اونجایی که سرعتش زیاد بود نتونست فرمون و به موقع راست کنه و یه ماشین از پشت با سرعتی بیشتر کوبید به ما ماشین ما عین یه اسباب بازی تکون می خورد(پراید بود)خلاصه چند تا ماشین بهم خوردیم و راننده هم در جا مرد ماشین به سمت راست کج شده بود از جلوی ماشین داشت دود بلند میشد من و یه آقایی با بچش که پشت سرم نشسته بود گفتیم الآن ماشین آتیش میگیره و گفتیم بریم بیرون خیلی لحظه های بدی بود به حرف اینجوری راحت داره زده میشه فکر کنید کنار دستم یه راننده ای بود که مرده بود پشت سرم صدای گریه بچه جلو ی چشمم اون همه ماشین و آدم که تو تصادف بودن و از طرفی هم دودی که از ماشین میو مدو من و میترسوند که نکنه ماشین آتیش بگیره خلاصه به هر مشقتی بود در و باز کردم خودم انداختم بیرون و متاسفانه بیرون اومدن من از ماشین هم زمان بود یه اومدن یه موتوری که همون لحظه وارد تصادف شده بود!و من با شدت تمام به اون موتور برخورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...
میبینید میخواستم با ماشین خودم برم ولی نرفتم!
قرار نبود برم خونه ی دوستم ولی رفتم!
میتونستم با آژانس برگردم ولی اصرار داشتم با آژانس برم!
تاکسیی که صندلی جولوش خالی باشه اصلا نبود ولی اینقدر صبر کردم تا بیاد!
از آتیش گرفتن ماشین ترسیدم و پریدم بیرون در حالی که بعد متوجه شدم ماشین آتیش نگرفت!........
بچه ها من اصلا به قسمت و تقدیر اعتقاد نداشتم و هر وقت هرکی ازین حرفا میزد به رسم ادب جولوش هیچی نمیگفتم ولی تو دلم میگفتم اینا چه دلشون خوشه!این چیزا تو جیه و خرافات و عقاید قدیمیه!...ولی الآن مرتب به خاطر اون طرز فکرم از خدا عذر خواهی میکنم..
خلاصه دوستای گلم سرتون و درد آوردم من و بردن بیمارستان جالبه که حتی طریقی که خوانوادم فهمیدن هم جوری بود که فقط و فقط نشون از لطف خدا بود...
از حالات اون موقم اگه میخواین بدونین باید بگم خیلی چیزای مبهمی یادمه هیچ چهره یا شیء خاصی تو خاطرم نیست ولی همش صحنه های خاصی تو ذهنم که بیشتر شبیه رویاست مثلا دیوارایی کهیه رنگ مشخصی نداشت پر از رگ بود زمینی که معلوم نبود خاکه آّبه چمنه همش همه چیز برام شبیه بهم بود اما لحظات و آخر و خوب یادمه تو یه فضایی شبیه همون فضاهای آشفته که میدیدم بودم روی یه صندلیه ویلچر اون فضا یه دری داشت به یه خیابونی که پر درخت بود دقت کنید بچه ها قشنگ خیابون بود خط کشی داشت آسفالت بود ولی پر درخت! اینو به هر کی ازین آدمایی که تو علوم عرفانی و تعبیر و اینچیزان میگم یه جور معنی میکنن من با اون ویلچر داشتم وارد اون فضا میشدم اونم توسط یکی که نمیدونم مرد بود زن بود!جوون بود پیر بود!..همین که به چهارچوب اون در رسیدم صدای بابام و شنیدم که میگفت نیوشا برگرد!از اون همرام خواستم برگردم ولی اون اهمیتی نداد!دوباره صدای بابام و شنیدم با حالت التماس گفتم بابام صدام میکنه میخوام برم پیشش که بعد از کمی مکث برگردوندم سمت بابام
وقتی اینارو برای بابام گفتم بعد از کلی اشک ریختن بهم گفت دقیقا جند لحظه قبل به هوش اومدنم چشماش و بسته گفته خدایا اگه نیوشام و برگردونی...این کارو انجام میدم(نیت بابام و نمیگم چون دیروز که مامانم داشت به کسی میگفت بابام ناراحت شد و گفت دوست نداره کسی چیزی بدونه !هرچند من قبلش به خیلیا گفته بودم!:redface:) وهمون لحظه بعد اینکه چند بار این جمله رو به خدا میگه بهش میگن که من چشمام و باز کردم و صداش میکنم
بچه ها 4 سال پیش یکی از دوستام در مورد یه معجزه ایی که برای مادرش اتفاق افاده بود برام تعریف میکرد پیش خودم گفتم مگه میشه !اما حالا میبینم آره!میشه!
اگه اون بخواد میشه!
نمیدونم خدا چرا خواست این اتفاقات و تجربه کنم نمی دونم شاید برای این که یه جاهایی تو زندگی ایمانم سست شده بود!ولی ممنونم از لطف و مهربونی بی حد و اندازش

به نام او که همه چیز در دست اوست
سلام دوستان
اولا نیوشا جان خیلی خوشحالم که الان سالم و سر حال پیشه بچه های باشگاهی
بحث رو از اول تا اینجا خوندم

جالب بود
علم و معجزه یا هر چیزی که شماها اسمشو بذارید
منم هم تصادف کردم
شاید اون چیزی که واسه من اتفاق افتاده با همه ای شماها فرق داره
حدود دو سال و نیم پیش
ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه ظهر
از پادگان با موتورم همراه دوستم راه افتادیم که بیایم خونه
سرعت 100 به بالا ( خدا رحم کرده پلیس نامحسوس نبوده :w25:)
برگشتم که کلاه کاسکتمو بدم به دوستم که یهو متوجه شدیم از جاده منحرف شدیمو رفتیم تو سنگای اطراف جاده ( اینو بگم که پادگان ما تو دامنه کوه بود و اون سنگهای بزرگ ) و دیگه هیچ چیز نفهمیدم و حالا هم که میخوام داستان رو تعریف کنم این قسمتش یادم نمیاد .
از قول دوستام و دژبانای پادگان
فاصله ما به پادگان حدود 300 متر بود ( من یک ماه بعد محل زمین خوردنمو دیدم )
تو عالم بی هوشی شروع میکنم به راه رفتن به سمت پادگان ( حالا چطوری من مسیر پادگان رو میفهمیدم معلوم نیست ) دوستام میگن دیدم یه کسی که تمام بدنش پر از خونه داره به سمت ما میاد . هیچ کدوم نشناختن در حالیکه همشون از رفیقای جون جونیم بودن
منو میبرن داخل پادگان و به بهداری میرسونند
تو بهداری فقط اینو یادم میاد که بهم گفتن دوستت کجاست با اون حالت بهشون گفتم اونم اونجا افتاده و با آمبولانس رفتیم و اونو پیداش کردیم ( دوتا مهرهای کمرش شکسته بود ) و رفتیم بیمارستان و بقیه ماجرا که دیگه همش یادم میاد:w25:
خواستم اینو بگم
که من تو عالم بی هوشی یا کما راه افتادم و حرکت کردم به سمت پادگان اونم مسافت 300 متر که واسه یه مصدومی که این همه خون از بدنش رفته خیلیه . این اتفاق از نظر شما چی میتونه باشه ؟
اگه من راه نمی افتادم هیچ کس تا شنبه پادگان نمیومد یا حداقل تا فردا صبح هیچ کس نمیومد .
راستی اینم یادم رفت بگم
یه سنگی به چشمم خورده بود که پلکمو پاره کرده بود فکر کنید اگه 5 سانتی متر اون طرف تر بود من .....
به این معتقدم که خدا منو برگردوند واقعا معتقدم
واسه همین بود که نگران نیوشا بودم
چون میدونستم چی داره میکشه
بازم اگه پرحرفی کردم ببخشید
امیدوارم ماجرایی که واسه من اتفاق افتاده واستون جالب باشه
یا علی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نيوشا جان دقيقا منم همين اوقات رو گذروندم...اما من از فضايي كه درونش بودم داشتم لذت ميبردم...خيلي زياد...خيلي ...اصلا دلم نميخواست برگردم...ولي صداي گريه هاي اطرافيانم انگار منو واداشت كه برگردم و بخوام كه برگردم...و دلداريشون بدم...تا وقتي كه داشتم از اون فضا لذت ميبردم..احساسي براي برگشتن نداشتم و اما به محض اينكه احساس كردم كه بايد به دوستان و خانواده ام دلداري بدم و براشون نگران شدم...و خواستم كه بيام و بهشون بگم كه ناراحت نباشيد من كه جاي خوبي هستم و دارم لذت ميبرم كه ناگهان انگار يه دستي محكم منو به بيرون از اون فضا پرتاب كرد..نه اينكه دردناك باشه ...انه ..نگار توي يه گذرگاه باريك و كركره مانند بود كه با سرعت به ته اين گذرگاه كشيده ميشدم...و ناگهان با يه نور شديد به فضاي واقعي رسيدم و چشمام رو باز كردم...:w05:
توي اون فضاي روحاني اطرافم همه چيز توي يه رنگ صورتي و مخلوط با بنفش بود...خيلي زيبا بود...خيلي ...يه فضاي پر از گل...درخت...زير پام بيشتر آب بود و من ميتونستم روي آب راه برم...اما چيزي برام مفهوم نداشت...انگار فقط اومده بودم كمي تفريح كنم و لذت ببرم...همين...شاد بودم و از همه لحظاتم لذت ميبردم..يه لذت خاص انگار اين لذت توي تمام رنگهاي تنم حس ميشد..:redface:
ببخشيد كه نميتونم زياد براتون توضيح بدم..راستش وقتي برگشتم زياد راضي نبودم...به شدت غمگين شده بودم...اونم با اون وضعيت بحراني كه به وجود اومده بود و قرار بود كه من سالهاي سال درد دوري برادرم رو به دوش بكشم...و از نبودش زجر بكشم...كه هنوز كه هنوزه حتي ذره ايي از اين بار غم كم نشده...بار غمي كه تا ديدن دوباره اش بايد تحملش كنم...:cry::cry::cry::cry::cry:

بازم ميگم خواست خودش بوده ....و راضيم به رضاي او كه برترين است و بر حق ترين:cry::cry::cry:
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
از نظر من فرقی نداره کما چیه..کما چقد طول میکشه..گفتن نیوشا به عنوان عضوی از خانواده باشگاهی ما رفته تو کما ..من هم به عنوان یه دوست دیگه دعاش کردم حالا بر فرض محال که نرفته باشه..چه اتفاق حاد و محیر العقولی افتاده..نه ما چیزی ازمون کم شده ..نه هیچی دیگه..دست کم بعضیامون به فکر مرگ هم افتادیم..برامون یاد آوری شد یه روزی یه جایی همه شک و تردید هات میره زیره سوال با هر حد و حدود اعتقادی هم که باشی دستات به سوی آسمون بلند میشه......من لا اقل به امضای یکی از بچه ها ایمان آوردم که گفته : خدای من از مشکلات من بزرگتر است..
خوش اومدی نیوشا جون...
 

donya_eng

عضو جدید
بچه ها از اون روزی براتون میگم که از خونه خواستم بیام بیرون!:
اون روز صبح و خوب یادمه،چون چند شب قبلش از پله ها افتاده بودم و پام آسیب دیده بود دکتر گفته بود بهتره یه مدت پشت ماشین نشینم که پام درد نگیره ولی اون روز احساس کردم بهتره و میتونم رانندگی کنم چند بار سوئیچ و برداشتم ولی دوباره گذاشتم!پیش خودم گفتم با تاکسی برم و یه کم معطل بشم بهتره تا شب پام درد بگیره!
خلاصه رفتم و کارم و که انجام دادم موقع برگشت یهو به سرم زد اول برم یه سر به یکی از دوستام بزنم بعد برم خونه از پیش دوستم.وقتی که میخواستم بیام بهم گفت برات آژانس بگیرم؟!گفتم نه با تاکسی میرم!رفتم سر خیابون خیلی تاکسی ها نگه میداشتن ولی من سوار نمی شدم چون همه صندلی جولوشون پر بود!هم طبق عادت هم چون پام درد میکرد منتظر موندم تا یه ماشینی بیاد که جلو بشینم خیلی صبر کردم دیگه کم کم داشتم خسته می شدم که یهو یه تاکسی نگه داشت و نشستم ماشین خیلی سرعت داشت کمی که رفتیم جلو یه ماشین یه جا دوبل پارک کرده بود ماشین ما برای اینکه به اون نخوره به سمت چپ منحرف شد و از اونجایی که سرعتش زیاد بود نتونست فرمون و به موقع راست کنه و یه ماشین از پشت با سرعتی بیشتر کوبید به ما ماشین ما عین یه اسباب بازی تکون می خورد(پراید بود)خلاصه چند تا ماشین بهم خوردیم و راننده هم در جا مرد ماشین به سمت راست کج شده بود از جلوی ماشین داشت دود بلند میشد من و یه آقایی با بچش که پشت سرم نشسته بود گفتیم الآن ماشین آتیش میگیره و گفتیم بریم بیرون خیلی لحظه های بدی بود به حرف اینجوری راحت داره زده میشه فکر کنید کنار دستم یه راننده ای بود که مرده بود پشت سرم صدای گریه بچه جلو ی چشمم اون همه ماشین و آدم که تو تصادف بودن و از طرفی هم دودی که از ماشین میو مدو من و میترسوند که نکنه ماشین آتیش بگیره خلاصه به هر مشقتی بود در و باز کردم خودم انداختم بیرون و متاسفانه بیرون اومدن من از ماشین هم زمان بود یه اومدن یه موتوری که همون لحظه وارد تصادف شده بود!و من با شدت تمام به اون موتور برخورد کردم و دیگه هیچی نفهمیدم...
میبینید میخواستم با ماشین خودم برم ولی نرفتم!
قرار نبود برم خونه ی دوستم ولی رفتم!
میتونستم با آژانس برگردم ولی اصرار داشتم با آژانس برم!
تاکسیی که صندلی جولوش خالی باشه اصلا نبود ولی اینقدر صبر کردم تا بیاد!
از آتیش گرفتن ماشین ترسیدم و پریدم بیرون در حالی که بعد متوجه شدم ماشین آتیش نگرفت!........
بچه ها من اصلا به قسمت و تقدیر اعتقاد نداشتم و هر وقت هرکی ازین حرفا میزد به رسم ادب جولوش هیچی نمیگفتم ولی تو دلم میگفتم اینا چه دلشون خوشه!این چیزا تو جیه و خرافات و عقاید قدیمیه!...ولی الآن مرتب به خاطر اون طرز فکرم از خدا عذر خواهی میکنم..
خلاصه دوستای گلم سرتون و درد آوردم من و بردن بیمارستان جالبه که حتی طریقی که خوانوادم فهمیدن هم جوری بود که فقط و فقط نشون از لطف خدا بود...
از حالات اون موقم اگه میخواین بدونین باید بگم خیلی چیزای مبهمی یادمه هیچ چهره یا شیء خاصی تو خاطرم نیست ولی همش صحنه های خاصی تو ذهنم که بیشتر شبیه رویاست مثلا دیوارایی کهیه رنگ مشخصی نداشت پر از رگ بود زمینی که معلوم نبود خاکه آّبه چمنه همش همه چیز برام شبیه بهم بود اما لحظات و آخر و خوب یادمه تو یه فضایی شبیه همون فضاهای آشفته که میدیدم بودم روی یه صندلیه ویلچر اون فضا یه دری داشت به یه خیابونی که پر درخت بود دقت کنید بچه ها قشنگ خیابون بود خط کشی داشت آسفالت بود ولی پر درخت! اینو به هر کی ازین آدمایی که تو علوم عرفانی و تعبیر و اینچیزان میگم یه جور معنی میکنن من با اون ویلچر داشتم وارد اون فضا میشدم اونم توسط یکی که نمیدونم مرد بود زن بود!جوون بود پیر بود!..همین که به چهارچوب اون در رسیدم صدای بابام و شنیدم که میگفت نیوشا برگرد!از اون همرام خواستم برگردم ولی اون اهمیتی نداد!دوباره صدای بابام و شنیدم با حالت التماس گفتم بابام صدام میکنه میخوام برم پیشش که بعد از کمی مکث برگردوندم سمت بابام
وقتی اینارو برای بابام گفتم بعد از کلی اشک ریختن بهم گفت دقیقا جند لحظه قبل به هوش اومدنم چشماش و بسته گفته خدایا اگه نیوشام و برگردونی...این کارو انجام میدم(نیت بابام و نمیگم چون دیروز که مامانم داشت به کسی میگفت بابام ناراحت شد و گفت دوست نداره کسی چیزی بدونه !هرچند من قبلش به خیلیا گفته بودم!:redface:) وهمون لحظه بعد اینکه چند بار این جمله رو به خدا میگه بهش میگن که من چشمام و باز کردم و صداش میکنم
بچه ها 4 سال پیش یکی از دوستام در مورد یه معجزه ایی که برای مادرش اتفاق افاده بود برام تعریف میکرد پیش خودم گفتم مگه میشه !اما حالا میبینم آره!میشه!
اگه اون بخواد میشه!
نمیدونم خدا چرا خواست این اتفاقات و تجربه کنم نمی دونم شاید برای این که یه جاهایی تو زندگی ایمانم سست شده بود!ولی ممنونم از لطف و مهربونی بی حد و اندازش


نيو جون الان كه اينا رو خوندم مو به تنم سيخ شد.نميدونم چي بگم.فقط خيلي خوشحالم كه خدا صداي همه ماها مخصوصا بابا و مامانت رو شنيد و كاري كرد كه دوباره تو جمع ما باشي....



ميدونم اگه اون الان اراده كنه جون منو بگيرهه يا بهم زندگي دوباره رو بده مي تونه .بهش ايمان دارم و هيچ وقت به قدرت و بزرگيش شك نمي كنم .
بعضي از ماها واسه منافع خودمون و بغضي وقتا غرورمون خيلي چيزا رو قبول نمي كنيم مي دونيم واقعيت داره ولي باز انكار ميكنيم ....مثلا اگه من به اين چيزا اعتقاد نداشته باشم (دعا و ...) با ديدن اين اتفاقي كه واسه تو و خيليا افتاده ديگه نبايد به بزرگي و قدرت خدا و دعاي بچه ها شك كنم ....اون اگه بخواد كاري كنه كافيه فقط اشاره كنه ولي بايد ازش بخواي مثل اين مي مونه كه من دوست دارم تو رو ببينم .تا به تو نگم كه اين كار شدني نيست دعا هم دقيقا اينجوريه بايد از خدا بخوايم تا بهمون اون چيز رو بده...............خدا دوست داره بنده هاش صداش كنن ازش بخوان كه واسش يه كاري كنه ..

خدا بي نياز مطلق ه اين ما هستيم كه به اون نياز داريم .......

ديگه اين به خودمون بستگي داره كه چقدر به اون ايمان داريم و باورش داريم.

موفق باشين.:w16:
 

maxer

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وای maxer عزیز که متاسفانه اسم خودت و نمیدونم .عزیزم چرا دلت گرفته؟!
می فهمم چی میگی مرجان رو هم میفهمم قبلا هم باهاش کلی حرف زدم در این موارد
تو این دنیا میایم که بریم ولی فقط و فقط باید تو این مدت نا معلوم خوب بمونیم اونقدر خوب که هیچ جای پشیمونی نداشته باشیم اینو من الآن با تمام وجودم حس میکنم من دیشب دوباره برام یه اتفاق افتاد نباید از جام بلند میشدم ولی حرف گوش نکردم و این کارو کردم و چون قبلشم کلی گریه کرده بودم یهو سرم گیج رفت و محکم خوردم به ستون!
مامان بابام و بقیه رو دیدم که چقدر هول کرده بودن ولی من میخندیدم و میگفتم هیچ ننشده!بیخود نگران نباشین خدا بهم گفت حواست و جمع کن دختر که همیشه ازین خبرا نیست!
دوست عزیز من خدا هیچ قت ماها رو فراموش نمیکنه و خیلی دوسمون داره مرجان به نکته ی خوبی اشاره کرد چادر و ریش و نماز شب و.. اینا برای خدا ملاک نیست(خدای نکرده قصد توهین به عزیزایی که این جور زندگی میکنن ندارم )ولی خدا خیلی چیزای سختی هم از ما نمیخواد سخت نیست که دل نشکونیم تهمت نزنیم صادق باشیم مهربون باشیم و مهم تر از همه شکر گزار باشیم
راستی شعرتم خیلی قشنگ بود:gol: اشک چشمم جمع شد با اجازت برا خودم یادداشت میکنم
بهرام هستم نیوشا جان:smile:
چیز مهمی نیست........شاید با گذر زمان حل بشه....ما هم خدایی داریم.:(
ولی اینو میتونم بگم که تلخترین لحظه زندگی وقتیه که بفهمی واسه اونی که تمامه زندگیت بوده فقط یه تجربه بودی...!:cry:

خواهش میکنم عزیزم... ببخشید اگه شعرم باعث ناراحتیت شد
 
آخرین ویرایش:

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ای بابا...........:cry:
خیلی ناراحت شدم........واقعآ بهتون تسلیت میگم.......به تمام کسانی که از وجود نعمت پدر و مادر محرومند ..........:cry:
خیلی دلم گرفته..........احساس می کنم دنیا واسم خیلی کوچیک و تنگ شده........ دارم خفه می شم... بغض گلومو گرفته....... از همه چیز خسته شدم........:cry:
ای کاش به دنیا نمی اومدم......:cry:

ببخشید به خاطر یه سری دلایل دلم خیلی گرفته.....

بچه ها یه شعر در وصف خودم گفتم ....البته یه قسمت کمشو میزارم ........میخوام تخلیه روحی بشم..

سر انجام روزی خواهد رسید
و من تو را با هزاران خاطره در دفترم خواهم کشید
آن روز ، روز آخر است
روز بیرون رفتن فکر پلید از جاهل است
روز دادخواهی علیه کافر است
روز دامن گیر ، فتادن به پای مادر است
لحظه ها خاموشند .......
حاضرین بر گوشند..........
عده ای جامه ی تازه به تنم می پوشند
آه .... کفنم ، این است جامه تازه به تنم...
بدنم برده به جایی دیگر ...
پدرم میگوید منزل نو مبارک پسرم.......!
واي خيلي متأثر شدم...... زيبا بود اما....:redface::redface:
اميدوارم كه هميشه خدا شاد و خرم باشيد......:)

 

RAINY_NIGHT

عضو جدید
مرسی نیوشای گل که برامون تعریف کردی.:gol:
از اول تاپیک هر چی بیشتر می خوندم بیشتر اشک می ریختم.
نسیم عزیزم کامل درک می کنم چون خودمم وضعیت مشابهی داشتم اما خدا رو شکر مامانم حالش خوب شد.
اینکه بعضیا ساز مخالف می زنن همیشه هست.

افسون جان شما خودتو ناراحت نكن
هدف اين تاپيك مشخص بوده از همون اول . و خيلي تابلو تر هم بود كه روز اول اين تاپيك فقط فاميلي بود! ميدوني كه منظورم چيه ؟!

اقا نیما؟:cry:
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
medi2536 كما گفتگوی آزاد 1
M اگر من رفتم تو كما گفتگوی آزاد 51
eksir عجيب ترين كما گفتگوی آزاد 3

Similar threads

بالا