غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

 

EVER GREEN

عضو جدید
این درد مرا دوا که داند؟
وین نامهٔ اندهم که خواند؟
جز لطف توام که دست گیرد؟

جز رحمت تو که‌ام رهاند؟
بنمای رخت به دردمندی
تا بر سر کوت جان فشاند
آیا بود آنکه بی‌دلی را
لطف تو به کام دل رساند؟
افتادم بر در قبولت
امید که از درم نراند
کار دل من عنایت تو
گر بهتر ازین کند، تواند
مهری ز قبول بر دلم نه
کین قلب کسی نمی‌ستاند
چون حلقه برین دری، عراقی
می‌باش و مگرد، بو که داند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا نسیم آورد پیغامِ بهار
شد شکوفا باغ از نامِ بهار

مهربان شد باز خورشید و نشست
با لبی پر خنده بر بامِ بهار

چشم وا کرد خاک از خوابی گران
با صدایِ نرم و آرامِ بهار

صبحگاهان بر تنِ گلبرگ ریخت
قطره هایِ شبنم از جامِ بهار

دید قمری در کنارِ چشمه ها
رقصِ گلها را به هنگامِ بهار

چشم ها روشن شد از دیدارِدوست
شاد شد دلها ز الهامِ بهار


**مریم فرجادی**
 

EVER GREEN

عضو جدید
روی تو خوش می‌نماید آینه ما
کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی
خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت
از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایر مسکین که مهر بست به جایی
گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس
درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را
پیش بمیرد چراغدان ثریا

گر تو شکرخنده آستین نفشانی
هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست
دست فرومایگان برند به یغما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان


مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان


تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان


کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان


پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان


دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان


با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان


گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
 

غفار

عضو جدید
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست
 

بد ذات

عضو جدید
غریبه آمده بود آشنا شود با من
و از مسیر مقدر جدا شود با من
به اعتقاد و به تقواش پشت پا بزند
به درد بی دینی مبتلا شود با من
خدای کودکیش را کنار بگذارد
خودش خدا بشود یا خدا شود با من
به درک تازه ای از عشق و معرفت برسد
ز قید کهنه عادت رها شود با من
بدل به من بشود من بدل به او بشوم
برای چند شبی جا به جا شود با من
برای معرکه گیری غریبه تنها بود
در این مکاشفه می خواست ما شود با من
خلاصه - قرص و مصمم - غریبه آمده بود
که باز وارد یک ماجرا شود با من
***
غریبه آمد و ننشسته پا شدم با او
دوباره وارد یک ماجرا شدم با او
هر آنچه قدر که راحت جدا شدم از خود
هزار مرتبه اش هم نوا شدم با او
برای آتش بازیش یک نفر کم بود
به او اضافه شدم من ‌‌دو تا شدم با او
به جان جنگل دلهای عاشق افتادیم
بلا شدم بله مردم! بلا شدم با او
مرا غریبه چنان خام و خواب و وسوسه کرد
که خود روانه راه خطا شدم با او
هزار سال گذشت و هنوز بی خبرم
که کی ؟چگونه ؟کجا ؟آشنا شدم با او
بهروز یاسمی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به حريم خلوت خود شبـي چه شود نهفته بخوانيم .... بـه كنــار مـن بنشينـي و بـه كنــار خــود بنشانيم

من اگر چه پيرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران .... كه گذشته در غمت اي جوان همه روزگار جوانيم

به هـزار خنجـرم ار عيان زند از دلـم رود آن زمان .... كــه نــوازد آن مــه مهــربان به يكي نگاه نهانيم

شده ام چو هــاتف بينـوا به بلاي عشـق تـو مبتلا .... نرسد بلا بـه تــو دلــربـا گــر از ايــن بلا برهانيم


 

غفار

عضو جدید
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
 

EVER GREEN

عضو جدید
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
 

بد ذات

عضو جدید
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی

به که گویم تو نوازشگر دستان منی

به چه سازی بسرایم دل تنهای تو را

به که گویم که تو آهنگ دل و جان منی

گر چه پاییز نشد همدم و همسایه ی من

به که گویم که تو باران زمستان منی

همه رفتند از این شهر و دلم تنها ماند

به که گویم که تو عمریست که مهمان منی

گر چه خورشید سفر کرده ز کاشانه ی ما

به که گویم که تو عمری مه تابان منی



 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود

به گردابی چو می‌افتادم از غم

به تدبيرش اميد ساحلی بود

دلی همدرد و ياری مصلحت بين

که استظهار هر اهل دلی بود

ز من ضايع شد اندر کوی جانان

چه دامنگير يا رب منزلی بود

هنر بی‌عيب حرمان نيست ليکن

ز من محرومتر کی سالی بود

بر اين جان پريشان رحمت آريد

که وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعليم سخن کرد

حديثم نکته هر محفلی بود

مگو ديگر که حافظ نکته‌دان است
که ما ديديم و محکم جاهلی بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
می‌کند حلقه‌ی زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را
در ره کعبه‌ی وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
 

بد ذات

عضو جدید

بايد تو را به شدّت ِ آهم عوض كنم
با هر بهانه اي كه نخواهم عوض كنم

تعريف ِ اصل ِ فاصله و انتظار را
با چشم هاي مانده به راهم عوض كنم

تا اينكه از تو شعر بگويم ، غرور را
با خودنويس ِ هرز ِ سياهم عوض كنم

گندم براي وسوسه كردن قديمي است
اين بوسه را به جاي گناهم عوض كنم

جاي سراب ِ خاطره را با تب ِ كوير
حتي به زورْ هم شده - باهم عوض كنم

اين بيت ها به عشق تو تكرار مي شوند
بايد رديف و قافيه را هم عوض كنم :

" يک روز مي رسد كه تو از راه مي رسي
مجبور مي شوم كه . . . / نگاهم عوض کنم"


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ابدست آدمی که کشته اوست

شراب خورده معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست

هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست

حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر
که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست

نمی‌رود که کمندش همی‌برد مشتاق
چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست

چو در میانه خاک اوفتاده‌ای بینی
از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست

چرا و چون نرسد بندگان مخلص را
رواست گر همه بد می‌کنی بکن که نکوست

کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست

بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم
که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست

هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را
به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست

به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
 

EVER GREEN

عضو جدید
مولوی

مولوی

عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی
از جهت خسته دلان جان و نگهبان منی

همچو علی در صف خود سر نبری از کف خود
بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی

راه زنان را بزنی تا که حقت نام نهد
غازی من حاجی من گر چه به تن در وطنی

ساقی جام ازلی مایه قند و عسلی
بارگه جان و دلی گنجگه بوالحسنی

جنبش پر ملکی مطلع بام فلکی
جمع صفا را نمکی شمع خدا را لگنی

باده دهی مست کنی جمله حریفان مرا
عربده شان یاد دهی یا منشان درفکنی

از یک سوراخ تو را مار دوباره نگزد
گر نری و پاکدلی مؤمنی و مؤتمنی

خامش باش ای دل من نام مرا هیچ مگو
نام کسی گو که از او چون گل تر خوش دهنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شرمنده دوستِ خوبم کلیدِ تشکّرم فعال نیست....:gol:
شب و روزت خوش
همه شب با ياد مه رويي، به دل و جان تاب و تبي دارم
چه خبر آن سلسله گيسو را، كه پريشان روز و شبي دارم
به يكي بــوسه ز تــو خرسندم، بنواز آخر به شكـر خندم
كه برآيد نــاله ز هر بندم، كه چو نـــي شور و طربي دارم
نه تــو پيوند دل مــن بودي؟ نه فـروغ محفل من بودي
نه زهستي حاصــل من بودي؟ چه كنم شور عجبي دارم
به خم زلفي كه نگون كردي، دل من پا بند جنون كردي
چه بگويم با تو كه چون كردي؟ كه چگونه روز و شبي دارم


مهرداد اوستا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق تو از ملک جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست

خوشترم آن نیست که دل برده‌ای
دل در جان می‌زند آن خوشترست

من به کرانی شدم از دست هجر
پای ملامت به میان خوشترست

دل به بدی تن زده تا به شود
خوردن زهری به گمان خوشترست

وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشترست

عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست

از پی دل جان به تو انداختیم
بر اثر تیر کمان خوشترست

کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی
بی‌رمه مرسوم شبان خوشترست

این همه هست و تو نه با انوری
وین همه در کار جهان خوشترست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين كه در طلبت حال مردمان چون است
بيا كه لعل تو و چشم مست مي گونت
ز جام غم مي لعلي كه مي‌خورم خون است
ز مشرق سر كو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع كند طالعم همايون است
حكايت لب شيرين كلام فرهاد است
شكنج طره ليلي مقام مجنون است
دلم بجو كه قدت همچو سروْ دلجوي است
سخن بگو كه كلامت لطيف و موزون است
ز دور باده به جان راحتي رسان ساقي
كه رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن دمي كه ز چشمم برفت رود عزيز
كنار دامن من همچو رود جيحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار كه از اختيار بيرون است
ز بي خودي طلب يار مي‌كند حافظ
چو مفلسي كه طلب كار گنج قارون است
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
جامي

جامي


به کعبه رفتم و ز انجا ، هواي کوي تو کردم
جمال کعبه تماشا به ياد روي تو کردم
شعار کعبه چو ديدم سياه ، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موي تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نياز گرفتم
دعاي حلقه گيسوي مشکبوي تو کردم
نهاده خلق حرم سوي کعبه روي عبادت
من از ميان همه روي دل به سوي تو کردم
طواف و سعي که کردم به جستجوي تو کردم
مرا به هيچ مقامي نبود ، غير تو نامي
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان
من از دعا لب خود بسته ، گفتگوي تو کردم
فتاده اهل منا در پي منا و مقاصد
چو جامي از همه فارغ ، من ارزوي تو کردم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پشیمانی

پشیمانی

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی

ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

تو را نادیدن ما غم نباشد

که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می​کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویی
که هرگز مدعی محرم نباشد
 

EVER GREEN

عضو جدید
صائب تبریزی

صائب تبریزی

عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب

درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب

ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش
میان بحر حضور کنار را دریاب

ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب

عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب

تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر اميد دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمه‌ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

حافظ اندر درد او می‌سوز و بی‌درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی‌آرام دوست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را

به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را

شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را

که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را

به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری
نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را

نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را

هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
 

بد ذات

عضو جدید
[FONT=times new roman, new york, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, new york, times, serif]امروز مثل هر روز با من بساز ای درد!
این عشق کار من نیست، اما چه می توان کرد؟
[/FONT]

[FONT=times new roman, new york, times, serif]وقت عبور می شد از قله های برفی
اما کسی برایم ره توشه ای نیاورد
[/FONT]

[FONT=times new roman, new york, times, serif]این روز های آخر باید وزید و طی شد
با رود های راهی، با باد های شبگرد
[/FONT]

[FONT=times new roman, new york, times, serif]ای روح نابسامان با من نمان و بگریز
من خاک می شوم خاک، من گرد می شوم گرد
***
نگذار خاطراتش در من فسیل گردد
من را بسوز ای عشق! دردت به جانم ای درد!
[/FONT]
[FONT=times new roman, new york, times, serif][/FONT]


[FONT=times new roman, new york, times, serif]مهتاب بازوند[/FONT]
[FONT=times new roman, new york, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, new york, times, serif][/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت

متفق می‌شوم که دل ندهم
معتقد می‌شوم دگربارت

مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت

غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت

گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت

من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت

دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت

تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت

چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت

تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم‌های بیدارت
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
كس نزد هرگز در غمخانه اهل وفا
گر بدو گويند بر در كيست گويد آشنا

چيست باز اين زود رفتن يا چنين دير آمدن
بعد عمري كامدي بنشين زماني پيش ما

چون نمي آيد به ساحل غرقه درياي عشق
مي زند بيهوده از بهر چه چندين دست و پا

گفته اي هرجا كه مي بينم قلان را مي كشم
خوش نويدي داده اي اما نمي آري بجا

چهره خاك آلود وحشي مي رسد چون گردباد
از كجا مي آيد اين ديوانه سر در هوا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هم آشیان

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه یخورشید در زبان من است
اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است
نمی رود ز سرم این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان من است
بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تو آرایش روان من است
حکایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت
هنوز این همه آغاز داستان من است
بدین نشان که تویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تو در کمان من است
اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی کران من است
زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی که در گرو حسن جاودان من است
به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان من است

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا