غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif]من از عهد آدم تو را دوست دارم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از آغاز عالم تو را دوست دارم[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]چه شب ها من و آسمان تا دم صبح[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]سرودیم نم نم تو را دوست دارم[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]نه خطی نه خالی نه خواب و خیالی[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من ای حس مبهم تو را دوست دارم[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]سلامی صمیمی تر از غم ندیدم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]به اندازه ی غم تو را دوست دارم[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]بیا تا صدا از دل سنگ خیزد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بگوییم با هم تو را دوست دارم[/FONT]

[FONT=times new roman, times, serif]جهان یک دهان شد همآواز با ما [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو را دوست دارم تو را دوست دارم

قیصر امین پور:gol:

[/FONT]
 

rf_niloofar

عضو جدید
تو آسماني ومن ريشه در زمين دارم
هميشه فاصله اي هست-داد ازاين دارم
قبول کن که گذشته ست کار من از اشک
که سال هاست به تنهايي ام يقين دارم
تو نيز دغدغه ات از دقايقت پيداست
مرا ببخش اگر چشم نکته بين دارم
بخوان و پاک کن واسم خويش را بنويس
به دفتر غزلم هرچه نقطه چين دارم
کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست
منم که از تو به اشعار خود نگين دارم
محمد علي بهمني
 

Dandalion

عضو جدید
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد
ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی
صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

لعلست یا لبانت قندست یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد

صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا
لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد

زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی
حقا که در دهانش این انگبین نباشد

گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی
با یار مهربانت باید که کین نباشد

گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل
در کار نازنینان جان نازنین نباشد

ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند
گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد

عشقش حرام بادا بر یار سروبالا
تردامنی که جانش در آستین نباشد

سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد
الا گرش برانی علت جز این نباشد

سعدي


 

غفار

عضو جدید
مولانا

مولانا

ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما


نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما

ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما


ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما

ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما


ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما


من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما


واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما


من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فروغي بسطامي

فروغي بسطامي

امشـب تــرا بخوبي نسبـت به مـــاه كردم .... تــو خــوبتـر ز مــاهي مـن اشتبـاه كردم

هـر صبــح ، يـاد رويـت تا شــامگـه نمودم .... هر شــام ، فكــر مـويت تا صبحگاه كردم

تو آنچه دوش كردي از نوك غمزه كردي .... مـن هر چه كردم امشـب از تيــر آه كردم

چون خواجه روز محشـر جـرم مرا ببخشد .... كز وعــده عطايش ، عمــري گنــاه كردم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد

به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد


بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد


همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد


به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد


چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد


رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد
 

Dandalion

عضو جدید
دلي كه پيش تو ره يافت باز پس نرود
هوا گرفتهء عشق از پي هوس نرود

به بوي زلف تو دم مي زنم درين شب تار
وگرنه چون سحرم بي تو يك نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
كه ياد باغ بهشتش درين قفس نرود

نثار آه سحر مي كنم سرشك نياز
كه دامن توام اي گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
كزين چراغ تو دودي به چشم كس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
كه كار دلبري گل ز خار و خس نرود

دلي كه نغمهء ناقوس معبد تو شنيد
چو كودكان ز پي بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سايه سر نهم همه عمر
كه هر كه پيش تو ره يافت باز پس نرود

هوشنگ ابتهاج
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای بلبل خوشنوا فغان کن **عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد **ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز **وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز **سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینهٔ غزل را **وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی **در گوش حریف نکته‌دان کن
وان دم که رسی به شعر عطار **در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفهٔ صفاییم **بی خود ز خودیم و از خداییم
 

EVER GREEN

عضو جدید
سعدی

سعدی

مرا خود با تو چیزی در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
و گر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنت
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامتست آن یا قیامت
که می‌گوید چنین سرو روان هست
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیرین دهان هست
بجز پیشت نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کان جا قدر جان هست
:gol:
 

Dandalion

عضو جدید
یادم نکرد و شاد حریفی که یاد از او
یادش بخیر گرچه دلم نیست شاد از او

با حق صحبت من و عهد قدیم خویش
یادم نکرد یار قدیمی که یاد از او

دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که یاد من نکند یاد باد از او

حال دلم حواله به دیوان خواجه باد
یار آن زمان که خواسته فال مراد از او

من با روان خواجه از او شکوه میکنم
تا داد من مگر بستد اوستاد از او

آن برق آه ماست که پرتو کنند وام
روشنگران کوکبه بامداد از او

یاد آن زمان که گر بدو ابرو زدیی گره
از کار بسته هم گرهی میگشاد از او

شرم از کمند طره او داشت شهریار
روزی که سر به کوه و بیابان نهاد از او

شهريار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فرخی یزدی

فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از مــی نابش کردم
ماه اگـــــــــــــر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جانست مـــــــــــرا
گر چه عمری به خطا دوست حسابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد مردم چشـــــــــــم
آن قدر گریه نمودم که خــــــــــــــرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شـــــــــــــمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کـــــــــــــــردم
غرق خون بود و نمی مُــــــرد زحسرت فرهاد
خواندم افســــــانه شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی دهر
بر سر آتش جور تو کبابش کــــــــــــــــــــردم
زندگی کردن من مــــــــــــــــردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حســــــــــــابش کردم
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
پای تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک
گوش تو بر بیهده و ناسزاست بار خود از دوش برافکنده‌ای
پشت تو از پشته‌ی شیطان دوتاست نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوی نانواست ورطه و سیلاب نداری به پیش
تا خردت کشتی و جان ناخداست قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبه‌ی تن را چه ثبات و بقاست جان بتو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست روغن قندیل تو آبست و بس
تیرگی بزم تو بیش از ضیاست منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ایشان جداست جهل بلندی نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذیرد، بلاست آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست دزد شد این شحنه‌ی بی نام و ننگ
دزد کی از دزد کند بازخواست نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست وقت گرانمایه و عمر عزیز
طعمه‌ی سال و مه و صبح و مساست از چه همی کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست گر که یمی هست، در آخر نمی‌است
گر که بنائی است، در آخر هباست ما بره آز و هوی سائلیم
مورچه در خانه‌ی خود پادشاست خیمه ز دستیم و گه رفتن است
غرق شدستیم و زمان شناست گلبن معنی نتوانی نشاند
تا که درین باغچه خار و گیاست کشور جان تو چو ویرانه‌ایست
ملک دلت چون ده بی روستاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر این در
به جان او که از ملک جهان به

خدا را از طبیب من بپرسید
که آخر کی شود این ناتوان به

گلی کان پایمال سرو ما گشت
بود خاکش ز خون ارغوان به

به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
که این سیب زنخ زان بوستان به

دلا دایم گدای کوی او باش
به حکم آن که دولت جاودان به

جوانا سر متاب از پند پیران
که رای پیر از بخت جوان به

شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست
ز مروارید گوشم در جهان به

اگر چه زنده رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به

سخن اندر دهان دوست شکر
ولیکن گفته حافظ از آن به
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحه​ای از گیسوی معنبر دوست


***
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست

***
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست

***
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست

***
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

***
اگر چه دوست به چیزی نمی​خرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

***
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
*محمد رضا ترکی*

*محمد رضا ترکی*

سفر تشنگی
در سفر تشنگی به آب رسیدیم
خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم

عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم

شعله یک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا ، به التهاب رسیدیم

آن همه دلبستگی به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم

**
در تب تشویش ، بین ماندن و رفتن
ما به معمای بی جواب رسیدیم

طاقت ماندن نبود و تاب جدایی
چون به دوراهی انتخاب رسیدیم

خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم
باز به سرچشمه سراب رسیدیم

**
قصه ما هرچه تلخ ، هرچه که شیرین
زود به پایان این کتاب رسیدیم!


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم
خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم
که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
رخ تو گر چه که خوب است قفص جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانه‌ست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
تا دمی در غمش بگریم زار
از برای کدام روز بود؟
اشک خونین و دیدهٔ‌خونبار
گر قیامت کنیم، شاید، از آنک
با قیامت فتادمان دیدار
پار با دوست بوده‌ایم این جا
آه ازین پیش دوست بودن پار!
ساقی، از جام باده‌ای داری
به چنین فرصتی بیا و بیار
مطرب، ار مانعی و عذری نیست
نفسی وقت عاشقان خوش دار
غزلی ز اوحدی گرت یادست
بر منش خوان به یاد آن دلدار
 

EVER GREEN

عضو جدید
شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش
کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش
دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این

اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم
خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن
میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش
به مسجدها برآرم چند با زهاد بیکاره
خوشا رندان که در میخانه‌ها دارند کاری خوش
دو روزی بگذرد گو ناخوش از هجرش به من هاتف
که بگذشته است بر من در وصالش روزگاری خوش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
دردم تو می‌فرستی، درمانم از که باشد؟

گفتی: برو ز پیشم، خود می‌روم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟

چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟

دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟

چون بوسه‌ای به زاری هرگز نمی‌دهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟

دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو می‌خورم من، افغانم از که باشد؟

جوری که می‌پسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
 

EVER GREEN

عضو جدید
بکشت غمزهٔ آن شوخ بی‌گناه مرا
فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم
کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی
ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل
هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم
ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده
اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید
که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای دوای درد بیدرمان ما
وی شفای علت نقصان ما
آتشی از عشق خود در ما زدی
تا بسوزی هم دل و هم جان ما
آتشی خوشتر زآب زندگی
کان بود هم جان و هم ایمان ما
صدهزار احسنت ای آتش فروز
خوش بسوزان منتت برجان ما
خوش بسوزان ما در این آتش خوشیم
تیزتر کن آتش سوزان ما
آتشست این عشق یا آب حیات
یا بهشت و کوثر و رضوان ما
یاکه باغ و بوستان و گلشنست
یاگلست و لاله و ریحان ما
سوخت خارستان ما یکبارگی
شد گلستان کلبهٔ احزان ما
صد هزاران آفرین از جان و دل
باد هر دم فیض بر جانان ما
 

غفار

عضو جدید
مولانا

مولانا

تلخی نکند شيرين ذقنم
خالی نکند از می دهنم
عريان کندم هر صبحدمی
گويد که بيا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گيج است سرم
از ديدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون می رود او در پيرهنم
از شيره او من شيردلم
در عربده اش شيرين سخنم
می گفت که تو در چنگ منی
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زنی من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکنی
دل نيست مرا من خود چه کنم



 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چاره‌ی جانم مکن

رنج من می‌بین و فریادم مرس
درد من می‌بین و درمانم مکن

جز به دشنام و جفا نامم مبر
جز به درد و غصه فرمانم مکن

گر نخواهی کشتنم از تیغ غم
مبتلای درد هجرانم مکن

ور بر آن عزمی که ریزی خون من
جز به تیغ خویش قربانم مکن

از من مسکین به هر جرمی مرنج
پس به هر جرمی مرنجانم، مکن

گر گناهی کردم از من عفو کن
ور خطایی رفت تاوانم مکن

تا عراقی ماند در درد فراق
درد با من گوی و درمانم مکن

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کی دیدمش که قصد دل زار من نکرد
ننشست با رقیبی و آزار من نکرد

یک شمه کار در فن ناز و کرشمه نیست
کز یک نگاه چشم تو در کار من نکرد

گفتم مرنج و گوش کن از من حکایتی
رنجش نمود و گوش به گفتار من نکرد

خندان نشست و شمع شبستان غیر شد
رحمی به گریه‌های شب تار من نکرد

وحشی نماند هیچ سیاست که هجر یار
با جان خسته و دل افکار من نکرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد

کسی که کعبهٔ جان دید بی‌گمان داند
که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد

مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد

ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد

به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد

فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد

مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد

بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد

مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل ز روی او شرمسار شد
دل چو موی او بی‌قرار شد

ماه بر زمینش نهاده رخ
چون بر اسب خوبی سوار شد

وانکه دید روی نگار من
ز اشک دیده رویش نگار شد

سر به خاک پایش در افکنم
چون که دست عقلم ز کار شد

می که نوشیدم، آتشی بر زد
غم که پوشیدم، آشکار شد

همرهان من، گو: سفر کنید
کاوحدی به دامی شکار شد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما

نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت می‌کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما

فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامه‌ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما

نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما

بی تامل چون عرق بر روی خوبان می‌دویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما

از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ اجل سعدی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز می‌‌کنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله‌ی اهل دل منم، سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می‌ خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سيد حسن حسيني

سيد حسن حسيني

سكه مهتاب
اي شكوه كهكشانها پيش چشـمانت حقيـر ...... رو ح خنجر خورده ام را از شب مطلق بگير
رشـك مرغان رهـا در بــاد شد پرواز مـن ...... تا شدم در تــار و پـود خلعت عشقت اسير
طـرح لبخند غيورت مثـــل بــاران مهـربان ...... جـنگل سـبـز غيــورت مثـل دريـــا دلپذير
مـــن همــان بــاز بــلـنـد آوازه تاريخي ام ...... از نـشـسـتـن روي بــازوي نـجـيبت ناگزير
كوچه كوچه هفت شهر عاشقي را گشته ام ...... مثل تـــو پيدا نكردم اي شگفــت بي نظيــر
اي كــــريــم آسمــــاني با نــگاه روشنت ...... سكه مهتــاب را دادي بـه شــب هاي فقيـر
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا