غزل و قصیده

EVER GREEN

عضو جدید
خاقانی

خاقانی

به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست
سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست
برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت

درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست
فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد
تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست
مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست
به امید این حدیث چگونه توان نشست
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
عطار

عطار

خالقا بیچاره كوی توام---سرنگون افتاده دل سوی توام
ای جهانی درد همراهم زتو---درد دیگر وام می‌خواهم زتو
رنجبرد كوی تو رنجی خوش است---درد تو در قعر جان گنجی خوش است
هرچه می‌خواهی توانی كرد تو---بیش گردان هر دمم این درد تو
گر نماند درد تو عطّار را---او نخواهد كافر وی دیندار را
درد تو باید كه جان می‌سوزدش---پای بر آتش، جهان می‌سوزدش
درد تو باید دلم را درد تو---لیك نه در خورد من، در خورد تو
درد چندانی كه داری می‌فرست---لیك دل را نیز یاری می‌فرست
خالقا! تا این سگم در باطن است---راه جانم سوی تو نا ایمن است
یا به حكم شرع در كارش فكن---یا بكلی در نمكسارش فكن
تو بسی داری چومن در هر پسی---من ندارم تا ابد جز تو كسی
در میان راه تنها مانده‌ام---كس ندارم بی سر و پا مانده‌ام
ای كس هر بیكسی بس بیكسم---بی‌كسی‌ام را كسی باشی بسم
گر من بی كس ندارم هیچ‌كس---همدم من تا ابد یاد تو بس

 

EVER GREEN

عضو جدید
خاقانی

خاقانی

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب
او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من
کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب
کردم برجان رقم شکر شب و مدح می
کامدن دوست را بود ز هر دو سبب
گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب
ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب
گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک
درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب
گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من
عارض سیمین تو این رخ زرین سلب
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زر ننماید به شب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل ربودي قصد جانم مي کني *** اندک اندک بي نشانم مي کني

اي بهار خاطرات سبز من *** با جفاي خود خزانم مي کني

در پس ابر سياه قهر خود *** عاقبت چون مه نهانم مي کني

من چو مومي در کف بي مهر تو *** هر چه مي خواهي همانم مي کني

تير غم را با نگاهي اتشين *** جانب روح وروانم مي کني

بي وفايي تا به چند اي تند خو *** مهر خود را کي عيانم مي کني

پير شد دل در عزاي هجر تو *** کي به يک عشوه جوانم مي کني

داستان عشق ما افسانه شد *** اي که رسواي جهانم مي کني

بعد از اين ماييم و داغ دوريت *** اي که دائم قصد جانم مي کني

امير هوشنگ عظيمي


 

بد ذات

عضو جدید
قسم به مطلع هر شعر نیمه کاره ی تو
به هر بهانه ی زیبای شعرواره ی تو

دلم برای تو و شعرهای تو تنگ است
برای هرغزل و هرچه استعاره ی تو

تویی نهاد تمامی خنده های دلم​

و من ادامه ی لبخند تو،گزاره ی تو

که جمله های دلم با تو می شود تکمیل
و چند جمله ی زیبا به یک اشاره ی تو

تو زود پر زدی از این قفس که تاریک است
چه خوب آمده این بار استخاره ی تو

و زیر نامه ی آخر که می شود امضا:
کسی شبیه غزلها، منم! ستاره ی تو!
 

بد ذات

عضو جدید

صدها ستاره نذر نگاهت سبد سبد
یک بار از تو شعر بگویم چه می شود؟

هر چند در دل غزلم جا نمی شوی
هر چند که به پای نگاهت نمی رسد

دارد کبوتر غزلم سخت بی قرار
در کنج آسمان شما بال می زند

نجوای موج ها و هیاهوی بادها
در کنج سینه یاد تورا تازه می کند

یاد قشنگ شعر و غزل های ناب تو
من را به شعرخوانی امواج می برد

دارم به خاطرات شما فکر می کنم
تنها کسی که خوب مرا درک می کند


 

بد ذات

عضو جدید
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونستب
بین که در طلبت حال مردمان چونست

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت

ز جام غم می لعلی که می خورم خونست

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو

اگر طلوع کند طالعم همایونست

حکایت لب شیرین کلام فرهاد است

شکنج طره ی لیلی مقام مجنونست

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجویست

سخن بگو که کلامت لطیف و موزونست

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی

که رنج خاطرم از جور دور گردونست

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز

کنار دامن من همچو رود جیحونست

چگونه شاد شود اندرون غمگینم

به اختیار که از اختیار بیرونست

ز بیخودی طلب یار می کند حافظ

چو مفلسی که طلبکار گنج قارونست
 

بد ذات

عضو جدید
تنها نشسته ام همه ي باورم سياه

يك عمر خاطرات و هواي سرم سياه



فنجان بهانه ايست كسي توي قهوه نيست

فال من و نگاه من و آخرم سياه



در گير و دار پنجره اي پلك مي زنم

حجمي نشسته از همه ي پيكرم سياه



يك ميز، خودنويس و شعوري كه درد داشت

من شاعرم نوشته من دفترم سياه



اي واي زنگ در، كه رسيده به خانه ام؟

ديوار و سقف و پنجره و سر درم سياه



آمد كسي كه هست همه باورش سپيد

مثل پرنده پر زد و بال و پرش سپيد



برق از سرم پريده و هي پلك مي زنم

او شاعر من است قلم، جوهرش سپيد



گفتم بگو كه شب به كجا ختم مي شود

چشمي اشاره اي زد و گفت آخرش سپيد



يك ميز، خود نويس و شعوري سپيد شد

من شاعرم، نوشته من دفترم سپيد
 

EVER GREEN

عضو جدید
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن نفسی که باخودی, يار چو خار آيدت
وان نفسی که بيخودی, يار چه کار آيدت ؟
آن نفسی که باخودی, خود تو شکار پشه ای

وان نفسی که بيخودی, پيل شکار آيدت
آن نفسی که باخودی, بسته ابر غصه ای

وان نفسی که بيخودی, مه به کنار آيدت
آن نفسی که باخودی, يار کناره می کند

وان نفسی که بيخودی, باده يار آيدت
آن نفسی که باخودی, همچو خزان فسرده ای

وان نفسی که بيخودی, دی چو بهار آيدت
مولوی...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت

در نمی‌گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن
شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت
شیوه جنات تجری تحتها الانهار داشت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما ، جدا دوست دارم
دلم را كسی جز تو كی می شناسد
ترا ای بدرد آشنا ، دوست دارم
چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا ، دوست دارم
بلای وجودی ، مرا مبتلا كن
ز هستی گذشتم ، بلا دوست دارم
مگیر از سرم سایه شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم
بشبهای تاریك و تلخ جدایی
خیال ترا چون دعا دوست دارم
قسم بر دوچشمان غم ریز مستت
ترا من بقدر خدا دوست دارم[/FONT]

هما میر افشار
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مظفر شيرازي (1312 -1286 شمسي)

مظفر شيرازي (1312 -1286 شمسي)

[FONT=times new roman, times, serif] آنرا كه ز عاشقي خبر نيست ** از حاصل عمر بهره ور نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] بيگانه بود ز لذت عشق ** بر روي تو هر كه را نظر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اي لاله عذار در جهان كيست ** كش داغ غم تو در جگر نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] گر خشم كني و تلخ گوئي ** تلخ تو مرا كم از شكر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] هر سو كه نظر كنم تو بينم ** غير از تو به ديده جلوه گر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] از هجر تو حاصل من اي شوخ ** غير از لب خشك و چشم تر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اي شام فراق خوب رويان ** آخر مگرت ز پي سحر نيست؟[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] در پاي تو خاك راه گشتم ** گر چه به سر منت گذر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] اي تازه نهال باغ خوبي ** جز جور و جفا تو را ثمر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] در پيش خدنگ ترك مستت ** غير از دل عاشقان سپر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] در سنگ فغان من اثر كرد ** يك جو به دل تواش اثر نيست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] دردا كه "مظفر" از فراقت ** جان داد و تو را از او خبر نيست[/FONT][FONT=times new roman, times, serif] [/FONT]



 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا از تو جدا افتادم؟

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟
نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟




چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟
من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟






جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم
از پی دوستی تو به بلا افتادم





حاصلم از غم عشق تو نه بجز خون جگر
من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟





پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر
که بشد کار من از دست و ز پا افتادم






تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟
چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟






چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟
که درین واقعه‌ی بد ز قضا افتادم؟

عراقی


 

بد ذات

عضو جدید
ابراهیم ققنوس

ابراهیم ققنوس

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زخمي زدي به بالم ، تا در قفس بمانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا با صداي زخمي از خستگي بخوانم :[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين آشيانه بي تو شور و نوا ندارد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پوسيده ام در اينجا اي شور ِ آشيانم![/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سر مي كشم شراب از خونابه هاي غربت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شايد به جوشم آرد - آتش زند به جانم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]زخمي ترين شكارت جان مي سپارد از درد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اين زخم خورده ي تو ، آري منم ، همانم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من زخم خورده بودم ، بالي دوباره دادي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]از چه دوباره بر من زخمي زدي؟ ندانم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در اين قفس برآورد اين خسته از دل تنگ[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرياد آخرين را : « برگرد! آسمانم! »[/FONT]



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فاضل نظری

فاضل نظری

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظ

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

مست از می و می‏خواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شكل مه نو پیدا

و ز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست

و ز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چون او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش‌بو شد در گیسوی او پیچید

ور وسمه كمانكش گشت در ابروی او پیوست

باز آی كه باز آید عمر شده‌ی حافظ

هـر چنـد كه ناید باز تیری كه بشد از شسـت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"حسین منزوی"

"حسین منزوی"

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من
 

غفار

عضو جدید
مولانا

مولانا

بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ ، دمی ز ابر

كان چهره ی مشعشع تابانم آرزوست

بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز : « بيش مرنجان مرا برو »

آن گفتنت كه : « بيش مرنجانم » آرزوست

وان دفع گفتنت که:«برو شه بخانه نيست»

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر کی هست زخوبی قراضهاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيلست بی وفا

من ماهيم ، نهنگم ، عمّانم آرزوست

يعقوب وار وا اسفاها همی زنم

ديدار خوب يوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود

آوارگی و کوه و بيابانم آرزوست

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت

شير خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول

آن های و هوی و نعره ی مستانم آرزوست

گويا ترم ز بلبل اما ز رشك عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر

كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند : « يافت می نشود جسته ايم ما »

گفت: « آنكه يافت می نشود آنم آرزوست »

هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خُرد

کان عقيق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز ديدها و همه ديدها ازوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد

کو قسم چشم؟ صورت ايمانم آرزوست

يك دست جام باده و يك دست جعد يار

رقصی چنين ميانه ی ميدانم آرزوست

می گويد آن رباب که : مُردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه ی عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابيست

وان لطفهای زخمه ی رحمانم آرزوست

باقی اين غزل را ای مطرب ظريف

زين سان همی شمار که زين سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبريز! رو ، ز شرق

من هدهدم حضور سليمانم آرزوست
 
آخرین ویرایش:

EVER GREEN

عضو جدید
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را


به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
 

بد ذات

عضو جدید


ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است

ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است


شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم

بگذار تا ترانه من رازگو شود

بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم


تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد

می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد


این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است

این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است


گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود


اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
دیگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام


پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند


فروغ



 

بد ذات

عضو جدید

شکفته روح غزل بر لبان تبدارم
نشسته شاخه ی اشکی به چشم بیمارم
نه شوق پر زدن است در دلم نه میل عبور
هوا، هوای غریبی ست حس غم دارم
بگو چگونه بخندم چو یار می گرید؟
کدام خنده ی ناستوده بشمارم؟
چه کرده است مگر آتش تنیده به عشق
که بوسه ای ز لب شمع بر نمیدارم
کلاف های مشوش خیال های عبوس
که تار می تند و می کند گرفتارم،
اسیر می کندم به پنجه های جنون
به روی خاک کشیدم گرفته افسارم
شبیه معجزه هایی به بیت جان دادی
که با حضور تو از شعر ناب سرشارم
بکار دست غزل را به باغ خاطره هام
به شوق رویش تو در ترانه ، می بارم
ببین چه کرده ست با دلم عطوفت تو
جواب می دهی ام من خیال انگارم!
همیشه غصه نشانی ز مرگ رویاهاست​
مخواه تا به سکوتی به غم رسد کارم

ص.حق گو
 

بد ذات

عضو جدید

ای زندگی! بردار دست از امتحانم
چیزی نه می دانم نه می خواهم بدانم

دلسنگ یا دلتنگ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم

کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که می بینند خوارم ، در امانم

دلبسته ی افلاکم و پا بسته ی خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم
!
قفل قفس باز و قناری ها هراسان
دل کندن آسان نیست ، آیا می توانم؟

فاضل نظری​
 

بد ذات

عضو جدید

سفر بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد، سفر، مقصد نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان تو گرهی ست
گمان مبر که زمان گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پر نزدن» حیله ی رهایی ماست

به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست

فاضل نظری
 

بد ذات

عضو جدید
ابر گريان غروبم كه به خونابه اشك

مي كشم در دل خود ، آتش اندوهي را

سينه ي تنگ من از بار غمي سنگين است

پاره ابرم كه نهان ساخته ام كوهي را

آسمان گريه ي مستانه كند بر سر خاك

بينوا من كه درين گريه من ، مستي نيست

همچو مه ، كاهش من از غم بي فردايي است

همچو ني ، وحشتم از باد تهيدستي نيست

آسمان ، بستري افكنده ز خاكستر ابر

آتش ماه درين بستر سرد افتاده ست

دل خونين مرا بستر غم خوابگه است

خال سرخي است كه بر گونه ي زرد افتاده ست

در دل اين شب تاريك ، تو فانوس مني

گرد تو ، خرمن باران زده ي هاله ي تُست

آبي و ناله تو يخ زده در سينه ي سنگ

چشمه ي خشك دلم منتظر ناله تُست

اي كه در خلوت من بوي تو پيچيده هنوز

ياد شيرين تو تا مرگ هم‏آغوشم باد

ابر تاريكم و از گريه اندوه پُرم

حسرت ديدن خورشيد فراموشم باد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست

آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست

جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم

باعث خوشحالی جان غمین من کجاست


ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین

رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست


دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند

آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست


محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا

مایه‌ی عیش دل اندوهگین من کجاست

 

م.سنام

عضو جدید
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده

بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت

به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر

زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای

بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم

گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید

زینهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری

کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی

تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو

روزی ما باد لعل شکرافشان شما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافه‌ای و در آرزو ببست

شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقش‌ها نگر که چه خوش در کدو ببست

یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره‌های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزید و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر نظر کردم به روی ماه رخساری چه شد؟
ور شدم مست از شراب عشق یکباری چه شد؟

روی او دیدم سر زلفش چرا آشفته گشت ؟
گر نبیند بلبل شوریده، گلزاری چه شد؟

چشم او با جان من گر گفته رازی، گو، بگوی
حال بیماری اگر پرسید بیماری چه شد؟

دشمنم با دوستان گوید: فلانی عاشق است
عاشقم بر روی خوبان، عاشقم، آری چه شد؟

در سر سودای عشق خوبرویان شد دلم
وز چنان زلف ار ببستم نیز زناری چه شد؟

گر گذشتم بر در میخانه ناگاهی چه باک؟
گر به پیران سر شکستم توبه یکباری چه شد؟

چون شدم مست از شراب عشق، عقلم گو: برو
گر فرو شست آب حیوان نقش دیواری چه شد؟

گر میان عاشق و معشوق جرمی رفت رفت
تو نه معشوقی نه عاشق، مر تو را باری چه شد؟

زاهدی را کز می و معشوق رنگی نیست نیست
گر کند بر عاشقان هر لحظه انکاری چه شد؟

های و هوی عاشقان شد از زمین بر آسمان
نعرهٔ مستان اگر نشنید هشیاری چه شد؟

از خمستان نعرهٔ مستان به گوش من رسید
رفتم آنجا تا ببینم حال میخواری چه شد؟

دیدم اندر کنج میخانه عراقی را خراب
گفتم: ای مسکین، نگویی تا تو را باری چه شد؟
 

EVER GREEN

عضو جدید
چو چشم مست تو آغاز کبر و ناز کند
بسا که بر دلم از غمزه ترکتاز کند
مرا مکش، که نیاز منت بکار آید

چو من نمانم حسن تو با که ناز کند؟
مرا به دست سر زلف خویش باز مده
اگر چه همچو خودم زود سرفراز کند
منم چو مردم چشمت، به من نگاهی کن
که اهل دیده به مردم نگاه باز کند
چگونه دوست ندارد ایاز را محمود؟
که او نگاه به چشم خوش ایاز کند
ز جور تو بگریزم، برم به عشق پناه
که از غم تو مرا عشق بی‌نیاز کند
نیاز و ناز من و تو فرود برد به دمی
نهنگ عشق حقیقت دهن چو باز کند
ازین حدیث، اگرچه ز پرده بیرون است
زمانه پردهٔ عشاق بس که ساز کند
به آب دیده عراقی وضو همی سازد
چو قامت تو بدید آنگهی نماز کند
 
آخرین ویرایش:
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا