غزل و قصیده

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای جگر گوشهٔ جانم غم تو
شادی هر دو جهانم غم تو

به جهانی که نشان نیست ازو
غم تو داد نشانم غم تو

گر ز مژگانت جراحت رسدم
زود برهاند از آنم غم تو

زان جراحت چه غمم باشد از آنک
بس بود مرهم جانم غم تو

جملهٔ سود و زیانم غم توست
ای همه سود و زیانم غم تو

ز غمت با که برآرم نفسی
که فرو بست زبانم غم تو

گفتم آهی کنم از دست غمت
ندهد هیچ امانم غم تو

گرچه پیش آمدم انگشت زنان
کرد انگشت زنانم غم تو

هست در هر دو جهان تا به ابد
همه پیدا و نهانم غم تو

گر درآید به کنار تو فرید
در رباید ز میانم غم تو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تا شنیدم بوی جان از سوی تو
بی دل و جان آمدم در کوی تو

بوسه ای بر چارچوب ِ در زدم
چون که می بیند همیشه روی تو

پله ها را هم نوازش کرده ام
وه ، چه می نازند از پاکوب ِ تو

ساغر ِ چشمم لبالب از تو شد
تا خیالم رفت در گیسوی تو

یک نفس دل را نواز ! ای دلنواز !
با گلی خوش از بهار ِ بوی تو

کی شود جان بار ِ دیگر بشنود
آن صدای نرم ِ پُر جادوی تو

غم بزد راه ِ نفس در سینه ام
وه ، چه شد آن خنده ی خوشخوی تو ؟

جان شود گر چشم ِ "بینش" بنگرد
دیده ی شبناک ِ چشم ِ آهوی تو​
 

غفار

عضو جدید
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
غ مناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نق شش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
 

غفار

عضو جدید
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را

امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را

روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را

شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را

شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را

من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را

سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
 

غفار

عضو جدید
آن فروغ لاله‌ی یا برگ سمن، یا روی تست؟
آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟

آن کمان چرخ، یا قوس و قزح، یا شکل نون
یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟

آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان
یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟

آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق
یا طناب شوق، یا دام بلا، یا بوی تست؟

آن تن من، یا وجود اوحدی ، یا خاک راه
یا سگ در، یا غلام خواجه، یا هندوی تست؟

اوحدی مراغه‌ای


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می گریزم می گریزم از عزیزان می گریزم
داغ بر دل،آه بر لب ،اشکریزان مــی گریزم
سیل بی تابم رفیقان می شتابم سوی دریا
تند باد بی قــــــــــــرارم در بیابان می گریزم
مـــــــرغ بال آزرده ام از تیر صیادان هــــــراسان
کشتی بشکسته ام از خشم طوفان می گریزم
می گریزم تا غـــــــــــــم خود با جهانی بازگویم
چون سرشک راز گو از دل به دامان می گریزم
مردم از بیگانه سوی آشنــــــــــــــــا آیند و آوخ
من خود آن بیگانه ام کز آشنایان مــــی گریزم
در ره آزادی من هــــــــر چه پیش آید خوش آید
چون اسیر بی گناه از کنج زندان مــــــی گریزم
تا نگیرندم چو عـــــــطر گل درون شیشه مفتون
با نسیم صبحـــــــــــدم از دیده پنهان می گریزم
مفتون امینی
 

غفار

عضو جدید
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در دهان تو رفت
هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده‌ست
با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم
سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه
تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر
که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می‌بود
گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده‌ای که از دل و جان
نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت
نوبت عاشقیست یک چندی​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مدتی کشمکش افتــــــــاد میان من و دل
تا شد از پرده برون راز نهـــــــان من و دل
هر شبی من ز بلای دل و دل از غــــــم تو
تا سحـــــــــرگاه بلند است فغان من و دل
من و دل مدتی آواره گیتــــــــــــــی بودیم
آخر افتاد به چنگ تو عنـــــــــــان من و دل
جز تو ای عشق که از هر دو زبان با خبری
کسی آگــــــــــــاه نباشد به زبان من و دل
دل به زلف تو گرفتـــــــار و من اندر پی دل
می کشم ناله و خلقی نگـــــران من و دل
شانه بر زلف مزن دست بدار از شوخــــــی
که بود بسته به این سلسله، جان من و دل
جستجویی به سر کوی بتــــــــــان باید کرد
تا بجویند در آن خــــــــــــاک نشان من و دل
دلم از دست ببردی و جــــــــــــدایی کردی
به تو ای دوست نه این بود گمان من و دل
ابوتراب جلی
 

غفار

عضو جدید
من سكوت اختران آسمان دانم كه چيست
من سكوت عمق بحر بيكران دانم كه چيست
من سكوت دختر محجوب پر احساس را
در حضور مرد محبوب جوان دانم كه چيست
من سكوتي را كه تنها با نواي ساز و چنگ
در ميان انجمن گردد بيان دانم كه چيست

هم سكوت جنگل خاموش را پيش از بهار
هم سكوت مرگبار مردگان دانم كه چيست
داستان ماه را در بدر و تربيع و هلال
ماجراي شمس را با اختران دانم كه چيست
اعتراضات ملايك آنچه گفتند آشكار
وانچه را كردند در خاطر نهان دانم كه چيست

آنچه حق آموخت آدم را ز اسماء جمال
وانچه آدم خواند بر افرشتگان دانم كه چيست
سرّ آن خاك مبارك پي كه در طوفان نوح
شد رهايي بخش نوح و نوحيان دانم كه چيست
آنچه آتش را گلستان كرد بر جان خليل
وانچه گلشن را كند آتشفشان دانم كه چيست

يونس اندر بطن ماهي با خدا دانم چه گفت
رمز آن زندان بي نام و نشان دانم كه چيست
عطسه ي آدم كه روح القدس بر مريم دميد
وانچه برد او را بر اوج آسمان دانم كه چيست
گفت محي الدين كه حيوان شو اگر خواهي كمال
مي نگويم هيچ و حشر مردمان دانم كه چيست

گفت رومي من ز بسياري گفتارم خمش
گفته و ناگفته , اي داناي جان دانم كه چيست
قصه ي نرگس كه شد مخمور چشم مست خويش
غصه ي هاتف ز عشق آن جوان دانم كه چيست
آنچه را آموخت حافظ از خط زيباي يار
وانچه گفت از جوهر لعل بتان دانم كه چيست

هفت خطم گرچه خطي مي نخوانم غير عشق
خط زيبا بر جمال شاهدان دانم كه چيست
گرچه طفلم در طريق عشق و ابجدخوان علم
مبداء و پايان كار عارفان دانم كه چيست
طفل عشقا دعوي باطل مكن خاموش باش
من سكوت طفل عشق بي زبان دانم كه چيست
دكتر حسين الهي قمشه اي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به شبهای جـــــــــدایی بسکه با یاد تو خو کردم
دل از غــم سوخت لیک از دیده کسب آبرو کردم
ز مهـــــــر و مه از آن گفتم بود روی تو روشن تر
که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردم
مگر ســـــــــــر زد نسیم صبحدم بر سنبل مویت
که از بویش مشام جــــان و دل را مشکبو کردم
بیان حــــــــال خود می کردم و توصیف جانان را
به هر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کـردم
دم پیر مغان کرد آگهـــــــــــــم از رمز هوشیاری
پس از عمری که خون اندر دل جام و سبو کردم
اگر اهل دلی دیدی ســــــــــلام ما رسان بر وی
که کمتر یافتم هـــــــــر جا فزونتر جستجو کردم
مرا در نوجوانی آرزوها بود چون صــــــــــــــــابر
به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کــــــــــــردم
اسدالله صابر همدانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت

متفق می‌شوم که دل ندهم
معتقد می‌شوم دگربارت

مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارت

غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت

گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف
می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

نه چنان در کمند پیچیدی
که مخلص شود گرفتارت

من هم اول که دیدمت گفتم
حذر از چشم مست خون خوارت

دیده شاید که بی تو برنکند
تا نبیند فراق دیدارت

تو ملولی و دوستان مشتاق
تو گریزان و ما طلبکارت

چشم سعدی به خواب بیند خواب
که ببستی به چشم سحارت

تو بدین هر دو چشم خواب آلود
چه غم از چشم‌های بیدارت
 

غفار

عضو جدید
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
راضیه ایمانی

راضیه ایمانی

طوفان شده بود و من نمي‎ دانستم
ويران شده بود و من نمي ‎دانستم


بر مزرعه ی خشك دلم بي وقفه
باران شده بود و من نمي‎ دانستم

عكس دل او بود كه بر موج نگاه
رقصان شده بود و من نمي‎ دانستم

باز آمده بود و بعد از آن سرسختي
آسان شده بود و من نمي‎ دانستم

يك بيت از او خواستم او يكباره
ديوان شده بود و من نمي‎ دانستم

بر سفره ی خالي دلم بي تعارف
مهمان شده بود و من نمي‎ دانستم

اين آتش عشق زير خاكستر دل
پنهان شده بود و من نمي‎ دانستم

__________________
 

غفار

عضو جدید
ای نوبهار عاشقان داری خبر از يار ما ای
از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فريادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حيران شدم کاين
بوی خوش پيراهن يوسف بود يا خود روان مصطفی
ای جويبار راستی از جوی يار ماستی
بر سينه ها سيناستی بر جان هايی جان فزا
ای قيل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را


مولانا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست
خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست

باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است
خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست

از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه
عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست

مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع
بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست

گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار
وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست
 

Dandalion

عضو جدید
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها

بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها

دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت
ساختم این همه تا وارهم از خامیها

تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشه گمنامیها

نشود رام سر زلف دل آرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها

باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها

شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها

شهريار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شود آیا که غباری به گذرگاه تو باشـــــم؟
بوسه بر پات زنم خاک سر راه تو باشـــــم؟
شب مهتاب که داری سر گلگشت و تماشا
لاله ســــرخ شوم زیب نظرگاه تو باشـــــــم ؟
شوم آن جذبه شوقـــــــی که بسوزد تو و من را
خود تو من باشی و من هستی دلخواه تو باشم
شعله ی گــــرم گنه گردم و در جان تو گیرم
چون پشیمان شوی آنگاه به لب آه تو باشــم
خوشم ار آذر عشق تو ثمـــــــــر سوز تر آید
تا چو اسپند بلا گـــــرد رخ ماه تو باشـــــــــــم

آذر خواجوی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت

جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت

سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت

گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت

برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت

به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان مست توست و خرد مستمندت

چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت

چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت

مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت

غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، می‌رود مستمندت

چه سازم که عطار اگر جان به زاری
بسوزد ز عشقت نیاید پسندت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من اين شب زنده داري دوست دارم
پريشان روزگاري دوست دارم
به شهر من زمن بيگانه تر نيست
همين دور از دياري دوست دارم
بيابان را كه خلوتگه انس است
چو اهوي فراري دوست دارم
به پاي خويشتن برخاستن را
بدون دستياري دوست دارم
نظر بازم زهر گلشن گلي را
چو مرغان بهاري دوست دارم
ترا هم با همه نامهرباني
عزيزم اري اري دوست دارم
به اميد وصالت زنده ماندم
من اين چشم انتظاري دوست دارم
به دامانت چو اويزم به مستي
زخود بي اختياري دوست دارم
براي ديدنت رخصت نخواهم
من اين بي بندو باري دوست دارم
نميگيرم به يك جا يكدم آرام
چو طوفان بي قراري دوست دارم

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به مناسبت فرا رسيدن بهار

:gol:

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد

خرامان ساقي مه رو به ايثار عقار آمد

صفا آمد صفا آمد که سنگ و ريگ روشن شد

شفا آمد شفا آمد شفاي هر نزار آمد

حبيب آمد حبيب آمد به دلداري مشتاقان

طبيب آمد طبيب آمد طبيب هوشيار آمد

سماع آمد سماع آمد سماع بي‌صدا آمد

وصال آمد وصال آمد وصال پايدار آمد

ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد

شقايق‌ها و ريحان‌ها و لاله خوش عذار آمد

کسي آمد کسي آمد که ناکس زو کسي گردد

مهي آمد مهي آمد که دفع هر غبار آمد

دلي آمد دلي آمد که دل‌ها را بخنداند

ميي آمد ميي آمد که دفع هر خمار آمد

کفي آمد کفي آمد که دريا در از او يابد

شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد

کجا آمد کجا آمد کز اين جا خود نرفتست او

وليکن چشم گه آگاه و گه بي‌اعتبار آمد

ببندم چشم و گويم شد گشايم گويم او آمد

و او در خواب و بيداري قرين و يار غار آمد

کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آيد

رها کن حرف بشمرده که حرف بي‌شمار آمد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند

چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند

خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند

ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند

دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند

نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند

صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود [/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هی کار دست من بدهد چشم های تو[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حس می کنم که قافیه هایم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سهراب ِ شعرهای من از دست می رود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]تن داده ام به این که بسوزم در آتشت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم ![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود ...
[/FONT]
 

EVER GREEN

عضو جدید
:gol:

چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا