غزل و قصیده

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر که نازک بود تن یارش
گو دل نازنین نگه دارش

عاشق گل دروغ می‌گوید
که تحمل نمی‌کند خارش

نیکخواها در آتشم بگذار
وین نصیحت مکن که بگذارش

کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش

عاشق صادق از ملامت دوست
گر برنجد به دوست مشمارش

کس به آرام جان ما نرسد
که نه اول به جان رسد کارش

خانه یار سنگ دل اینست
هر که سر می‌زند به دیوارش

خون ما خود محل آن دارد
که بود پیش دوست مقدارش

سعدیا گر به جان خطاب کند
ترک جان گوی و دل به دست آرش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از در یار گذر نتوان کرد
رخ سوی یار دگر نتوان کرد
ناگذشته ز سر هر دو جهان
بر سر کوش گذر نتوان کرد
زان چنان رخ، که تمنای دل است
صبر ازین بیش مگر نتوان کرد
با چنین دیده، که پرخوناب است
به چنان روی نظر نتوان کرد
چون حدیث لب شیرینش رود
یاد حلوا و شکر نتوان کرد
سخن زلف مشوش بگذار
دل ازین شیفته‌تر نتوان کرد
قصه‌ی درد دل خود چه کنم؟
راز خود جمله سمر نتوان کرد
غم او مایه‌ی عیش و طرب است
از طرب بیش حذر نتوان کرد
گرچه دل خون شود از تیمارش
غمش از سینه به در نتوان کرد
ابتلایی است درین راه مرا
که از آن هیچ خبر نتوان کرد
گفتم: ای دل، بگذر زین منزل
محنت آباد مقر نتوان کرد
گفت: جایی که عراقی باشد
زود از آنجای سفر نتوان کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یار ما را به هیچ برنگرفت
وانچه گفتیم هیچ درنگرفت


پرده‌ی ما دریده گشت و هنوز
پرده از روی کار برنگرفت

درنیامد ز راه دیده به دل
تا دل از راه سینه برنگرفت

خدمت ما بجز هبا نشمرد
صحبت ما بجز هدر نگرفت

جز وفا سیرت دلم نگذاشت
جز جفا عادتی دگر نگرفت

هیچ روزی مرا به سر نامد
که دلم عشق او از سر نگرفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد
طرف چمن و طواف بستان
بی لاله عذار خوش نباشد
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد
با یار شکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد
جان نقد محقر است حافظ
از بهر نثار خوش نباشد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای
ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم
هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر
چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ
مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام

در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید به شام

بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم
گر نکند التفات یا نکند احترام

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست
گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را
شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام

گو به سلام من آی با همه تندی و جور
وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر
یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا عهدیست با یاری که او شیرین دهن باشد
بگویم راز دل با او نهانی صد سخن باشد
لبش شکر به مستان داد و چشمش می به میخواران
مرا در ده قدح ساقی که زیبای ختن باشد
اگرچه لب نه بگشاید که کارم را گشاد آخر
ولی آن غنچه لب دانم که بس شیرین سخن باشد
خیال چنبر زلفش رباید دین و دل هر دم
مرا کفرست زان گیسو اگرچه بت شکن باشد
سپند جان مشتاقان بر آن صورت نثار افشان
شگفتا چهره گلگون چو بهر سوختن باشد
بلور آن تن سیمین ز پیراهن بود پیدا
فدای تن کنم دل را و جانم پیرهن باشد
طریق عشق را دانم که آن بس فتنه می زاید
در این ره سر نگون گردد هر آن را خویشتن باشد
سخن از عشق چون گویم که بنهادست فرهادی
مبارک جان شیرینش که او هم کوهکن باشد
نصیحت گوش کن جانا تو در فصل بهار دل
دعا از دل بر آر آخر که این رسم کهن باشد
به بستان جلوه کی دارد؟ مقامی نزد گل رویان
مده بد را به دل راهی که راه اهرمن باشد
فربود شکوهی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه جانست سر تا پای جانان
از آن جز جان نشاید جای جانان

به آب روی و خون دل توان ریخت
برای چون تو جان سودای جانان

خرد داند که وصف او نداند
ازیرا نیست هم بالای جانان

چه جای دعوی سروست در باغ
چه خواهد وصف سرتاپای جانان

نیاید کس به آب چشمه‌ی خضر
جز اندر نوش عیسی‌زای جانان

ندیدی دین کفرآمیز بنگر
شکن در زلف جانفرسای جانان

همی کشف خردمندان کشف وار
سراندر خود کشد یارای جانان

سنایی نیست با جان زنده لیکن
ز جانانست او گویای جانان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود
دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود

باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد
گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود

باده او همدل من بام فلک منزل من
گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود

دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود
غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود

**مولوی**

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش

گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش

من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش

دل بسی افسانه‌ی وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش

گر تو ای دل عاشقی پروانه‌وار
از سر جان درگذر مردانه خوش

نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش

قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش

گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش

هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش

مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش

تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
که ره نمود ندانم قباي تنگ ترا
که در کشيد به بر سرو لاله رنگ تر

چه گويمت که دل تنگ من کرا ماند
اگر تو خورده نگيري دهان تنگ ترا

از پي نقل مجلست هست بر آتشم جگر
چاشنيي نمي‌کني گوشه‌ي اين کباب را

دلبرا عمريست تا من دوست مي‌دارم ترا
در غمت مي‌سوزم و گفتن نمي‌يارم ترا


امیر خسرو دهلوی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هوای عشق تو از سر به در نمی‌آید
ترا ز سوز دل ما خبر نمی‌آید

به محرمان سرا پرده وصال بگوی
که بردباری از این بیشتر نمی‌آید

دلم گرفت ازیرا به وقت هجران باز
ز خشک چشمی ما دیده تر نمی‌آید

شب دراز غم و داستان سوز فراق
حدیث آن به تو کوته نظر نمی‌آید

کجاست هم نفسی مردم اندرین وادی
چرا ز بانگ رسایش خبر نمی‌آید ؟

ز باده خوردنم اینک تو شاد باش که گفت:
گناه گوشه نشینان ز پرده در نمی‌آید

مگر ز گوشه چشمت به ما رسد جلوه
وگرنه موسم پاییز شاخ تر نمی‌آید
فربود شکوهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آشتی

ای مرا آزرده از خود گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا
تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا کنون اگر راهی نمی دانی بیا
تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا
خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا
دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا:gol:
**مهدی سهیلی**​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست

آن توبه‌ی نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست

از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنه‌ی روزگار بنشست

ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست

آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست

دیوانه‌ی روی اوست دایم
آشفته‌ی موی اوست پیوست

در سایه‌ی زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست

چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست

در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما
بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما
تو ای ستاره خندان کجا خبر داری ؟
ز ناله سحر و گریه شبانه ما
چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه
جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما
نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است
ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما
چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم
که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما
بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی
که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چرا

چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی ؟
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی ؟
به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی؟
ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده ای
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمی کنی؟
به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی؟
سحر ز باغ ناله ها گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی؟
دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده ی اسیر را چرا رها نمی کنی؟
ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمشب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی؟
به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده ای
که روزی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی
:gol:مهدی سهیلی:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او
چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او

یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم
این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او

غمزه‌ی غماز او چون می‌رباید جان و دل
گر نشد جادو به رخ آن طره‌ی طرار او

گر نیابم وصل رویش باشد از وی اینقدر
عمر یارب می‌گذارم در غم تیمار او


سنایی
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پر پر شدنش سوز و نوایی نکنیم



یادمان باشد سر سجاده عشق
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم



يادمان باشد از اين پس خطايي نكنيم
گرچه در خويش شكستيم صدايي نكنيم




یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم




یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد
طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم

 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه شد که ماه مراد از کرانه ای نرسید
شبی رسید و حریف شبانه ای نرسید
از نکه نام خوشش نقش لوح گردون بود
به دست خاک نشینان ، نشانه ای نرسید
چگونه ریخت شفق خون روشنایی را
که پای صبح به هیچ آستانه ای نرسید
چنان ز پنجه ی بیداد ، شور نغمه گریخت
که بانگ چنگ به داد ترانه ای نرسید
غبار غصه بر ایینه ها فرود آمد
ولی نسیم نشاط از کرانه ای نرسید
به اشک پنجره ، دمسردی خزان خندید
لهیب آه گل از گرمخانه ای نرسید
مگر بهار جوان را سلامت از کف رفت
که پیر گشت و به وصل جوانه ای نرسید
زمین ، سخاوت خورشید را به سخره گرفت
که آب صافی نورش به دانه ای نرسید
چنان پرنده ی مهر از خدنگ کینه گریخت
که هر چه رفت به هیچ آشیانه ای نرسید
مرا به پاس وفا پایمال دشمن کرد
به دست دوست ، به از این ، بهانه ای نرسید
نادر نادر پور
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریه‌ی جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعده‌ی مرموز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش
گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
 

ali.mehrkish

عضو جدید
یاران خراسانی

یاران خراسانی

سروده ای از مقام معظم رهبری

سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم وصال تو نگـویـم زكم و بیـش
چون آینه خو كرده به حیرانی خویشم

لـب بـاز نكـردم به خروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـوفــانـی خویشم

یك چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم

از شوق شكرخند لبـش جان نسپـردم
شرمنـده جانـان ز گران جانـی خویشم

بشكسته ‌تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند « امین » ، بستۀ دنیا نیـم اما
دلـبـسـتـۀ یــاران خــراسـانـی خویشم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای کاش...
کاش راه زندگی، در پای دل خاری نداشت
یا که چون دارد، فراز و شیبِ دشواری نداشت
کاش از پا در نمی افتاد، هر سو رهروی ست
یا که تا سر منزلِ خود، راه بسیاری نداشت
کاش خیل دلبران، پنهان نمی کردند روی
یا که چشم بیدلان، حاجت به دیداری نداشت
کاش از روز نخستین خارزارِ ِ این وجود
روزنی از دیده ی حسرت، به گلزاری نداشت
کاش جانِ پاک، با این خاکدان خو می گرفت
یا که اصلاً شهر ما، دکان خمّاری نداشت
کاش هر باطل نمی شد عرضه بر اَفهام خلق
یا متاع کفر و دین، هریک خریداری نداشت
کاش واعظ لب فرو می بست از گفتار نیک
یا خلاف آنچه گوید، زشت کرداری نداشت
کاش از خوی پزشکان بود کمتر جلبِ مال
یا که جمع بینوایان، هیچ بیماری نداشت
کاش فکر بیش و کم در مغز انسانی نبود
تا که بارِ زندگانی، هیچ سرباری نداشت
کاش چشم و گوش هر کس بر حقایق باز بود
تا که دیگر عِلم و دین پوشیده اسراری نداشت
کاش هر کس دعویِ اسلام و ایمان می نمود
از نفاق و کفر پنهان، بسته زُنّاری نداشت
کاش هر گندم نمای جو فروش از هر کنار
در میان شهر کوران، گرم بازاری نداشت
کاش چشم نیم مستی هوش از «الفت» می ربود
تا که با سود و زیانِ دیگران کاری نداشت

:gol::gol::gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون کشته شدم هزار باره
بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد
کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن
در پیش رخ تو ماه‌پاره

خود خلق دو کون کشته گردند
هر گه که شوی تو آشکاره

زیرا که ز تیغ غمزه‌ی تو
خونی گردد چو لعل خاره

گر بر گیری نقاب از روی
مه شق شود آفتاب پاره

ذرات دو کون دیده گردند
وایند چو ذره در نظاره

از پرتو رویت آخرالامر
هر ذره شود چو صد ستاره

از پرده چو آفتاب رویت
بر مرکب حسن شد سواره

خورشید که شاه پیشگاه است
شد پیش رخ تو پیشکاره

چون شیر عنایتت درآید
هر ذره شوند شیرخواره

طفلان زمانه‌ی خرف را
لطف تو بس است گاهواره

کاجزای دو کون را تمام است
لطف تو چو بحر بی کناره

بیچاره‌ی خود فرید را خوان
زیرا که ندارد از تو چاره
 

حــامد

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

به كجا میروی ای دوست كمی صبر بكن
صبر كن عشق زمین گیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
ای كبوتر به كجا قدر دگر صبر بكن
آسمان زیر پرت پیر شود بعد برم
تو اگر گریه كنی بغض منم میشكند
خنده كن عشق نمك گیر شود بعد برو
یك نفر حسرت لبخند تو را میدارد
صبر كن گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدم شبی از راه سواری آمد
صبر كن خواب به تعبیر شود بعد برو





 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ما
ای ماهروی شرم نداری ز روی ما؟

نامم نهاده بودی بدخوی جنگجوی
با هر کسی همی گله کردی ز خوی ما

جستی و یافتی دگری بر مراد دل
رستی ز خوی ناخوش و از گفتگوی ما

اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما

گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گر مست آب ما که کهن شد سبوی ما

اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیر خیر چه گردی به کوی ما؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

شاعر : سیمین بهبهانی

**********************************
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم

مانند تو آدمی در آفاق
ممکن نبود پری ندیدم

وین بوالعجبی و چشم بندی
در صنعت سامری ندیدم

با روی تو ماه آسمان را
امکان برابری ندیدم

لعلی چو لب شکرفشانت
در کلبه جوهری ندیدم

چون در دورسته دهانت
نظم سخن دری ندیدم

مه را که خرد که من به کرات
مه دیدم و مشتری ندیدم

وین پرده راز پارسایان
چندان که تو می‌دری ندیدم

دیدم همه دلبران آفاق
چون تو به دلاوری ندیدم

جوری که تو می‌کنی در اسلام
در ملت کافری ندیدم

سعدی غم عشق خوبرویان
چندان که تو می‌خوری ندیدم

دیدم همه صوفیان آفاق
مثل تو قلندری ندیدم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

آدمك آخر دنياست ، بخند
آدمك مرگ همينجاست ، بخند

آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

دست خطي كه تو را عاشق كرد
شوخي ِكاغذي ِماست ، بخند

فكر كن درد تو ارزشمند است
فكر كن گريه چه زيباست ، بخند

صبح فردا به شبت نيست كه نيست
تازه انگار كه فرداست ، بخند

راستي آنچه به يادت داديم
پر زدن نيست كه درجاست ، بخند

آدمك نغمه ي آغاز نخوان
به خدا آخر دنياست ، بخند

(نغمه رضایی)
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا