غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آنچنان کز رفتن گل خار می‌ماند به جا

از جوانی حسرت بسیار می‌ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است

آنچه از عمر سبک‌رفتار می‌ماند به جا


کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی

در کف گلچین ز گلشن، خار می‌ماند به جا


جسم خاکی مانع عمر سبک‌رفتار نیست

پیش این سیلاب، کی دیوار می‌ماند به جا؟


هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست

وقت آن کس خوش کزو آثار می‌ماند به جا


زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل

از شمار درهم و دینار می‌ماند به جا


نیست از کردار ما بی‌حاصلان را بهره‌ای

چون قلم از ما همین گفتار می‌ماند به جا


عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور

برگ صائب بیشتر از بار می‌ماند به جا
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقه‌ی دعوی بیابی نور معنی را

دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را

به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را

نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را

دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
 

amator_2

عضو جدید
[FONT=&quot]ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی[/FONT][FONT=&quot]
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عزم آن دارم كه امشب نیم مست
پای كوبان كوزه‌‌ی دردی به دست

ســـر بــه بــازار قلنــدر در نهــم
پس به یك ساعت ببازم هر چه هست

تا كی از تزویر باشم خود نمای
تا كی از پندار باشم خود پرست؟

پــرده‌ی پنـــدار مى بــــاید دریـــد
توبه‌ی زُهّاد مى باید شكست

وقت آن آمد كه دستی برزنم
چند خواهم بودن آخر پای بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین كه دل برخاست, غم درسر نشست

تو بگردان دور, تا ما مردوار
دور گردن زیر پای آریم, پست


مشتری را خرقه از سر بركشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بــی جهــت در رقــص آییـــــم از الــــــست
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دایم ستیزه با دل افگار می‌کنی
با لشکر شکسته چه پیکار می‌کنی؟

ای وای اگر به گربه‌ی خونین برون دهم
خونی که در دلم تو ستمکار می‌کنی

شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن
دل می‌بری ز مردم و انکار می‌کنی؟

یوسف به خانه روی ز بازار می‌کند
هر گه ز خانه روی به بازار می‌کنی

چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار می‌کنی

یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنه‌ی دیدار می‌کنی

رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست
صائب عبث چه درد خود اظهار می‌کنی؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم

دیدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم !

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم كه خرابش كردم

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد !
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش كردم !

دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم !

زندگی كردن من مردن تدریجی بود !
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم

فرخی یزدی

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هوا چکیده‌ی نورست در شب مهتاب
ستاره خنده‌ی حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
زمین زخنده‌ی لبریز مه نمکدانی است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را
که خانه دیده‌ی مورست در شب مهتاب
بغیر باده‌ی روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه
سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب
صائب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

ابرو باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سر سبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

دیده ام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیده خون بار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار، جدا

می دهم جان ، مرو از پیش من ،وگرت باور نیست
بیش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا

حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

امیر خسرو دهلوی

 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ترسا بچه‌ای ناگه قصد دل و جانم کرد
سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد

زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد

دوش آن بت شنگانه می‌داد به پیمانه
وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد

کردم ز پریشانی در بتکده دربانی
چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد

دل کفر به دین‌داری زو کرد خریداری
دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد

آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد

دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد

دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد

آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد

بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی
در پرده‌ی بی خویشی از خویش نهانم کرد

چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چیز که می‌جستم در حال عیانم کرد

من بی من و بی‌مایی افتاده بدم جایی
تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد

عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همی‌گشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور مرا دید
بگریختم از خانه خمار مرا یافت
بگریختنم چیست کز او جان نبرد کس
پنهان شدنم چیست چو صد بار مرا یافت
گفتم که در انبوهی شهرم کی بیابد
آن کس که در انبوهی اسرار مرا یافت
ای مژده که آن غمزه غماز مرا جست
وی بخت که آن طره طرار مرا یافت
دستار ربود از سر مستان به گروگان
دستار برو گوشه دستار مرا یافت
من از کف پا خار همی‌کردم بیرون
آن سرو دو صد گلشن و گلزار مرا یافت
از گلشن خود بر سر من یار گل افشاند
وان بلبل وان نادره تکرار مرا یافت
من گم شدم از خرمن آن ماه چو کیله
امروز مه اندر بن انبار مرا یافت
از خون من آثار به هر راه چکیدست
اندر پی من بود به آثار مرا یافت
چون آهو از آن شیر رمیدم به بیابان
آن شیر گه صید به کهسار مرا یافت
آن کس که به گردون رود و گیرد آهو
با صبر و تأنی و به هنجار مرا یافت
در کام من این شست و من اندر تک دریا
صاید به سررشته جرار مرا یافت
جامی که برد از دلم آزار به من داد
آن لحظه که آن یار کم آزار مرا یافت
این جان گران جان سبکی یافت و بپرید
کان رطل گران سنگ سبکسار مرا یافت
امروز نه هوش است و نه گوش است و نه گفتار
کان اصل هر اندیشه و گفتار مرا یافت

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود برسرآتش ميسرم كه نجوشم

بهوش بودم از اول كه دل بكس نسپارم
شمايل تو بديدم، نه صبر ماند ونه هوشم

حكايتي ز دهانت بگوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم حکايتست بگوشم

مگر تو روي بپوشي وفتنه باز نشانی

كه من قرار ندارم كه ديده از تو بپوشم

من رميده دل آن به كه در سماع نيايم
كه گر بپاي در آيم، بدر برند بدوشم

بيا بصلح من امروز در کنار من امشب
كه ديده خواب نكردست از انتظار تو دوشم

مرا بهيچ بدادي و من هنوز بر آنم

كه از وجود تو موئي بعالمي نفروشم

بزخم خورده حكايت كنم زدست جراحت
كه تندرست ملامت كند، چومن بخروشم

مرا مگوي كه سعدي، طريق عشق رها كن
سخن چه فايده گفتن، چو پند مي‏ننيوشم؟

براه باديه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نيابم، بقدر وسع بكوشم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گفتی خدا نخواست نگفتی چرا نخواست
ما هم نخواستیم خدا خواست یا نخواست
*

ای دوست از فسانه ی تقدیر لب ببند
مهمان ما نصیب ز خوان قضا نخواست
*

در راه عشق سرکشی و سروری خطاست
آنکس به پای خواست در این ره که پانخواست
*

پای شکسته ای که به دامن پناه برد
از آستان دلشکنان مومیا نخواست
*

با ما مکن ستیز که مارا گناه نیست
ای مدعی الهه ی معنی ترا نخواست
*

کشتی شکسته ای که به طوفان عنان سپرد
پرتو هدایت از مدد ناخدا نخواست




پرتو کرمانشاهی

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
چشم گريان تو نازم،حال ديگرگون ببين
گريه ليلي كنار بستر مجنون ببين

برنتابد اين دل نازك غم هجران دوست
يارب اين صبر كم و آن محنت افزون ببين


مانده ام با آب چشم و آتش دل ، ساقيا
چاره كار مرا در آب آتشگون ببين

رشكت آمد نازو نوش گل در آغوش بهار
اي گشوده دست يغماي خزان ، اكنون ببين !


سايه ! ديگر كار چشم و دل گذشت از اشك و آه
تيغ هجران است اينجا، موج موج خون ببين.


 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشم تو خواب مي‌رود يا كه تو ناز مي‌كني؟
ني به خدا كه از دغل چشم فراز مي‌كني
چشم ببسته‌اي كه تا خواب كني حريف را
چونكه بخفت بر زرش دست دراز مي‌كني
سلسله‌اي گشاده‌اي دام ابد نهاده‌اي
بند كه سخت مي‌كني؟ بند كه باز مي‌كني
عاشق بي‌گناه را بهر ثواب مي‌كشي
برسر گور كشتگان بانگ نماز مي‌كني
گه به مثال ساقيان عقل ز مغز مي‌بري
گه به مثال مطربان نغنغه ساز مي‌كني
طبق فراق مي‌زني ناي عراق مي‌زني
پرده بوسليك را جفت حجاز مي‌كني
جان و دل فقير را خسته دل اسير را
از صدقات حسن خود گنج نياز مي‌كني
پرده چرخ مي‌دري جلوه ملك مي‌كني
تاج شهان همي بري ملك اياز مي‌كني
عشق مني و عشق را صورت شكل كي بود
اينك به صورتي شدي اين به مجاز مي‌كني
گنج بلا نهايتي سكه كجاست گنج را
صورت سكه گر كني آن پي گاز مي‌كني
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در كنف غناي او ناله آز مي‌كني


 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار


نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید ا ز اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکر بار بیار

روزگاری است که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اكنون كه تنها ديدمت، لطف ار نه آزاري بكن
سنگي بزن، تلخي بگو، تيغي بكش، كاري بكن

گيرم نداري ميل من، اي مردم چشمم گهي
از گوشه ي چشمي به من، نظاره يي باري بكن

اي يوسف جان، مي خرد خلقي به جان وصل تو را
رسم گران جاني بهل ميل خريداري بكن

مرديم دور از روي تو، در خانه ماني تا به كي
بيرون خرام آخر گهي گل گشت بازاري بكن

ناگه طبيب عاشقان، غافل زحالت بگذرد
اهلي بكش آهي ز دل، يا ناله ي زاري بكن
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را
ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را
کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را
لبت چون چشمه‌ی نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را
به آب چشمه‌ی حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست

حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که می‌خسبد و همخانه کیست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست

می‌دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست

یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست

گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست


 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را


دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را


بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را

زنده یاد نجمه زارع
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر زپایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را هم چو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان میخواستند
جان ودل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه را در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب

میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز وشب

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می کشم مستانه بارت بی خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب

تا بنگشایم به قندت روزه ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون به خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز وشب

تا به سالی نیسم موقوف عید
با مه تو عید وارم روز و شب

زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب


بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه
آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه
دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده

سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده

ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر
برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده

به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون
به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده

ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر
شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده

بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس
که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده

به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی
که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده

هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را
کشد به حلقه دیوانگان جامه دریده

فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست
که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده

خبر ز داغ دل شهریار می شوی اما
در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
روزگاریست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
این چنین عزت صاحب نظران می‌داری
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می‌داری
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد



عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد



چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز
تا دگر خون که از دیده روان خواهد بو
د
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز

مدتي شد کز حديث اهل دل گوشم تهي است
چون صدف زين گوهر شهوار آغوشم تهي است


از دل بيدار و اشک آتشين و آه گرم
دستگاه زندگي چون شمع خاموشم تهي است


خجلتي دارم که خواهد پرده‌پوش من شدن
گر چه از سجاده‌ي تقوي بر و دوشم تهي است


سرگذشت روزگار خوشدلي از من مپرس
صفحه‌ي خاطر ازين خواب فراموشم تهي است


گفتگوي پوچ ناصح را نمي‌دانم که چيست
اينقدر دانم که جاي پنبه در گوشم تهي است!


گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جاي او در آغوشم تهي است
صائب تبريزي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه کرده ام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و بر من طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم به دور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
وگر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم به روی ببندی
توقع است که از بنده سایه باز نگیری
ولی تو را چه غم از ذره که آفتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از ان ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وز آن موافق مایی که ما نی ایم و تو قندی
به حال خود بگذار ای مقیم صومعه مارا
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بی خبر ز کمندی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه کرده ام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و بر من طریق عقل ببستی

کمان کشیدی و چون ناوکم به دور فکندی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
وگر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی

چو خواهمت که در آیم درم به روی ببندی

توقع است که از بنده سایه باز نگیری

ولی تو را چه غم از ذره که آفتاب بلندی

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی

از ان ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی

وز آن موافق مایی که ما نی ایم و تو قندی

به حال خود بگذار ای مقیم صومعه مارا

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

تو حال قید چه دانی که بی خبر ز کمندی
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه‌ای در ذکر یارب یارب است
کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
آن که ناوک بر دل من زیر چشمی می‌زند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
زاغ کلک من به نام ایزد چه عالی مشرب است
:gol::gol::gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شكست گيرد


هر كس كه بديد چشم او گفت

كو محتسبى كه مست گيرد


در بحر فتاده ام چو ماهى
تا يار مرا به شست گيرد

در پاش فتاده ام به زارى

آيا بود آن كه دست گيرد


خرم دل آن كه همچو حافظ

جامى ز مى الست گيرد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا