غزل و قصیده

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم

گرم کن هنگامه‌ی دیگر که ما افسرده‌ایم


گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند

کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم


لخت لخت است این جگر چون خود نباشد لخت لخت

که مگر دندان حسرت بر جگر افشرده‌ایم


در نمی‌گیرد باو نیرنگ سازیهای ما

گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده‌ایم


وحشی آن چشمت اگر خواند به خود نادیده کن

کان فریب است اینکه ماصد بار دیگر خورده‌ایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما عاشق همت بلندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم

آن به که یکی قلندری وار
می‌گیریم ار چه دانشمندیم

از بهر پسر به سر بیاییم
وز بهر جگر جگر برندیم

ار هیچ شکار حاجت آید
خود را به دو دست ما کمندیم

با یک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بندیم

خود را به دو باده وارهانیم
چون زیر هزار گونه بندیم

ای یار ز چشم بد چه ترسی
بر آتش می چو ما سپندیم

چندان بخوریم می که از خود
آگه نشویم زان که چندیم
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
طبیب را چه کنم؟ چاره ساز من یار است
ولی دریغ گه آن هم به کام اغیار است
به قصد قتلم اگر آمدی، تامل چیست؟
برای کشتن عاشق بهانه بسیار است
لب تو چاره کارم نمی کند ورنه
ز درد و داغ دلم مو به مو خبر داراست
بتی به عشوه درآمد که بت پرست شدم
دگر به دست من این سبحه نیست زنار است
به روی من در گلزار را چو گلچین بست
نگاه من به گل از رخنه های دیوار است
دلم به حسرت روی تو زار می نالد
چوبلبلی که به دام و قفس گرفتار است
چو ترک عشوه ترکان نمی کنی "نظمی"
برو! دل تو به چندین بلا سزاوار است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان

اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم
شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان

مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان

دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان

رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان

چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید
که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان

عراقی گر به درگاهت طفیل عاشقان آید
در خود را به روی او فرا کردن توان؟ نتوان

عراقی:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا به آخر نفسم ترک تو در خاطر نیست

عشق خود نیست اگر تا نفس آخر نیست


اثر شیوه‌ی منظور کند هر چه کند

میل این فتنه نخست از طرف ناظر نیست


عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور

حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست


دیده گستاخ نگاهست بر آن مست غرور

در کمینگاه نظر غمزه مگر حاضر نیست


همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال

همه تن دیده و بر نیم نظر قادر نیست


وحشی آن چشم کزو نیست ترا پای گریز

بست چون پای تو بی سلسله گر ساحر نیست
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
دل غم دیده ما خسته ز افعال شماست
آنچه آماج بلا گشته در اینجا دل ماست
زاهدان گر همه جا دعوی پاکی دارند
باورم نیست که اینها همه تزویر و ریاست
ای صنم گر چه وضو کرده ای از بهر نماز
تا نیازم ندهی جمله نمازتو خطاست
گویی آن دلبر زیبا زدلم بی خبر است
ورنه داند که نگاهش به رقیبان چه جفاست
از ازل قسمت من ثبت جبینم شده است
شکوه از ساقی و میخانه مرا جرم جداست
همچو "یغما" شدم ار شیفته اش خرده مگیر
این پری کیست که سرتا قدمش ناز و اداست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم
دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی
چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز
صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی
داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی ؟
مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ؟
ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی
وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی
چندین رهی نالی از داغ بی نصیبی ؟
در پای لاله رویان این بس که خاک راهی :gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گره زده با بغض کور آهش را

مگر که گم کند اینبار اشک راهش را

پرنده در قفس اش بی قرار تر که شود

طواف میکند از دور بارگاهش را

و من بهانه ی غمگین ترین درختم که

همیشه چشم کشیده است مهر ماهش را

سری به سایه ات اینجا عجیب محتاج است

گدا نمیبرد از یاد پادشاهش را

بدون اشک تو را در نظر نیاوردم

چنان که برکه ی لب تشنه قرص ماهش را

همیشه نوبت اندوه تلخ آهو نیست

شکار چی چه کند بی تو دادخواهش را

مداد شاعر خوبی نبوده میدانم

ولی قبول کن این شعر رو سیاهش را


الهام دیداریان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم

بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم

دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم

نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز
ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم

گر به خواری ز در خویش براند ما را
به امیدش بنشینیم و به درها نرویم

گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند
به تظلم به در خانه اعدا نرویم

پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط
که اگر نقش بساطت برود ما نرویم

به درشتی و جفا روی مگردان از ما
که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم

سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست
که اگر مجنون گویند به سودا نرویم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند

چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بیخودی در جام کردند


لب میگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام کردند


ز بهر صید دل‌های جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند


به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند


سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند


چو گوی حسن در میدان فگندند
به یک جولان دو عالم رام کردند


ز بهر نقل مستان از لب و چشم
مهیا پسته و بادام کردند


از آن لب، کز درصد آفرین است
نصیب بی‌دلان دشنام کردند


به مجلس نیک و بد را جای دادند
به جامی کار خاص و عام کردند


به غمزه صد سخن با جان بگفتند
به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند


جمال خویشتن را جلوه دادند
به یک جلوه دو عالم رام کردند


دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند


نهان با محرمی رازی بگفتند
جهانی را از آن اعلام کردند


چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند؟:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی
نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی

آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش
دل شیران بیابان برباید ز پلنگی

چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی
در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی

هر دمت رای کسی باشد و اندیشه‌ی جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی

سپر انداخته‌ام پیش جفا و ستم تو
که به ابرو چو کمانی و به بالا چو خدنگی

از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی
با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی

آن چنان خوی بد و طبع ستمگر که تو داری
به ز ما مرد نیابی، که صبوریم و درنگی

نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی
باز چون گل به دورویی و چو نرگس به دو رنگی

بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو
کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگی

گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی
اوحدی با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست

اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو
به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست

سرم فدای قفای ملامتست چه باک
گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست

به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی
به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست

چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد
به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست

وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست

هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست

غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست

اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

بساز با من رنجور ناتوان ای یار
ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست

حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما

می‌کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بیسامان مپوشان

در این خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان

در این صوفی وشان دردی ندیدم
که صافی باد عیش دردنوشان

تو نازک طبعی و طاقت نیاری
گرانیهای مشتی دلق پوشان

چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان

بیا و از غبن این سالوسیان بین
صراحی خون دل و بربط خروشان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سینه ای چون دیگ جوشان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماييم و سركويي، پر فتنه ى ناپيدا
آسوده درو والا، آهسته درو شيدا

در وى سر سرجويان گردان شده از گردن
در وى دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لاله ى بستانش مجنون شده صد ليلى
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانيست درين خانه، گسترده به خون دل
لوزينه ى او وحشت، پالوده ى او سودا

با نقد خريدارش آينده خه از رفته
با نسيه ى بازارش امروز پس از فردا

گر كوى مغانست اين؟ چندين چه فغانست اين؟
زين چند و چرا بگذر، تا فرد شوى يكتا

رسوايى فرق خود در فوطه ى زرق خود
كم پوش، كه خواهد شد پوشيده ى ما رسوا

گر زانكه ندانستي، برخيز و طلب مي كن
ور زانكه بدانستي، اين راز مكن پيدا

اى اوحدي، ار دريا گردي، مكن اين شورش
زيرا كه پس از شورش گوهر ندهد دريا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی


تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنچنان كز رفتن گل خار مي ماند به جا
از جوانى حسرت بسيار مي ماند به جا

آه افسوس و سرشك گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبك رفتار مي ماند به جا

كامجويى غير ناكامى ندارد حاصلى
در كف گلچين ز گلشن، خار مي ماند به جا

جسم خاكى مانع عمر سبك رفتار نيست
پيش اين سيلاب، كى ديوار مي ماند به جا؟

هيچ كار از سعى ما چون كوهكن صورت نبست
وقت آن كس خوش كزو آار مي ماند به جا

زنگ افسوسى به دست خواجه هنگام رحيل
از شمار درهم و دينار مي ماند به جا

نيست از كردار ما بي حاصلان را بهره اى
چون قلم از ما همين گفتار مي ماند به جا

عيش شيرين را بود در چاشنى صد چشم شور
برگ صائب بيشتر از بار مي ماند به جا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به دریایی در افتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز مُلک آزاد است

آنکه گویند که بر آب نهاد است جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است

خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه ناموضع و بی بنیاد است

دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
نو عروسی است که در عقد بسی داماد است

هر زمان مِهر فلک بر دگری می تابد
چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است

خاک بغداد بخونِ خلفا می گرید
ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟

حاصلی نیست بجز غم به جهان خواجو را
خرّم آن کس که بکلی زجهان آزاد است

خواجوی کرمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی
من بگویم به لب چشمه حیوان ماند

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست
روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل
تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد
زینهار از دل سختش که به سندان ماند

نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد
یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند

تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک
من چنان زار بگریم که به باران ماند

طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند

هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست
حیوانیست که بالاش به انسان ماند:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد

دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر
ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟

بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا
نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد

شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب
دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد

محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم
که جای او بجزین سینه‌ی خراب نیامد

خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم
گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد

هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را
ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن
با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن

جامه‌ی جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش
خانه‌ی لهو و طرب را یک زمان در باز کن

چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم
گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن

یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی
ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن

ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود
چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن

ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود
ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن

گر شکار خویش خواهی کرد جمله‌ی خلق را
زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن

مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی
پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند[/FONT]
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.[/FONT]

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif](( صادق سرمد ))[/FONT]


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن
عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
چند گویی از اویس و چند گویی از قرن

در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل
گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن

از مراد خویش برخیز ار مریدی عشق را
در یمن ساکن نگردی تا که باشی در ختن

آز را گشتن دگر آن آرزو دیدن دگر
هر دو با هم کرد نتوان یا وثن شو یا شمن

بی جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن

باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آیی زهر پاشی بر حسن

پای این میدان نداری جامه‌ی مردان مپوش
برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم


بيچاره من که ساخته از آب و آتشم
با عقل آب عشق به يک جو نمي‌رود


صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز


عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم
پروانه را شکايتي از جور شمع نيست


شاهد شو اي شرار محبت که بي‌غشم
خلقم به روي زرد بخندند و باک نيست


جز در هواي زلف تو دارد مشوشم
باور مکن که طعنه‌ي طوفان روزگار


با کس فرو نياورد اين طبع سرکشم
سروي شدم به دولت آزادگي که سر


لب ميگزد چو غنچه‌ي خندان که خامشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان


اي آفتاب دلکش و ماه پري‌وشم
هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب


تا بشنوي نواي غزلهاي دلکشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني


ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار
اين کار تست من همه جور تو مي‌کشم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رفتی و در دل هنوزم حسرت دیدار باقی
حسرت عهد و وداعم با دل و دلدار باقی
عقده بود اشکم به دل تا بیخبر رفتی ولیکن
باز شد وقتی نوشتی یار باقی کار باقی
آمدی و رفتی اما با که گویم این حکایت
غمگسارا همچنان غم باقی و غمخوار باقی
کافر نعمت نباشم بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم شوق دیگربار باقی
شب چو شمعم خنده میآید به خود کز آتش دل
آبم و از من همین پیراهن زر تار باقی
گلشن آزادی من چون نباشد در هوایت
مرغ مسکین قفس را ناله های زار باقی
تو به مردی پایداری آری آری مرد باشد
بر سر عهدی که بندد تا به پای دار باقی
می طپد دلها به سودای طوافت ای خراسان
باز باری تو بمان ای کعبه احرار باقی
شهریارا ما از این سودا نمانیم و بماند
قصه ما بر سر هر کوچه و بازار باقی
شهریار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گاهی گر از ملال محبت برانمت
دوری چنان مکن که به شیون برانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک
پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

تو گوهر سرشکی و دردانه صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی
دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت

ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی
فردا به خاک سوختگان می کشانمت

تو ترک آبخورد محبت نمی کنی
اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت

ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای
بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت

یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب
دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت:gol:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلفت هزار دل به يكي تار مو ببست



راه هزار چاره گر از چار سو ببست



تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان


بگشود نافه اي و در آرزو ببست

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
صلاح كار كجا و من خراب كجا


ببين تفاوت ره كز كجاست تا به كجا


دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس


كجاست دير مغان و شراب ناب كجا...
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا