غزل و قصیده

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
میزند غمزه‌ی مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و ناله‌ی شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد ناله‌ی شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقه‌ی زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
عبید زاکانی:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده

ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده

به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده

هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده

گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده

به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشه‌ی خطا کرده

عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می​دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی‌یار دل شکسته و دور از دیار خویش
درمانده‌ایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزرده‌ایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بی‌قرار خویش
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژه‌ی سیل‌بار خویش
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
عبید
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
:gol::gol::gol:
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما
:gol::gol::gol:
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
:gol::gol::gol:
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
:gol::gol::gol:
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

:gol:مولوی:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی:gol:
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر

از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا

با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین

بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا

در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی

بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها

ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری

کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا

ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای

زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا

گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان

کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق

از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما

ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما

بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا

از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما

ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا

آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر

ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما

هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن

با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا

ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو

بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
كه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدايا كه در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

هماي گو مفكن سايه شرف هرگز
در آن ديار كه طوطي كم از زغن باشد

بيان شوق چه حاجت كه حال آتش دل
توان شناخت ز سوزي كه در سخن باشد

هواي كوي تو از سر نمي رود آري
غريب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد.

حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کي شعر تر انگيزد خاطر که حزين باشد
يک نکته از اين معني گفتيم و همين باشد

از لعل تو گر يابم انگشتري زنهار
صد ملک سليمانم در زير نگين باشد

غمناک نبايد بود از طعن حسود اي دل
شايد که چو وابيني خير تو در اين باشد

هر کو نکند فهمي زين کلک خيال انگيز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد

جام مي و خون دل هر يک به کسي دادند
در دايره قسمت اوضاع چنين باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلي اين بود
کاين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد

آن نيست که حافظ را رندي بشد از خاطر
کاين سابقه پيشين تا روز پسين باشد


:gol:حافظ:gol:
 

b A N E l

عضو جدید
ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته
جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث

در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند این دلستانان الغیاث

خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث

همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته‌ام سوزان و گریان الغیاث
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعری که جوشید از دلم اینبار باشد مال تو

احساس شیرین دلی ، تبدار باشد مال تو

از من بریدی بی سبب، من هم گذشتم از دلم

پاینده باشی سهم این ، ایثار باشد مال تو

باشد برو بی اعتنا ، تنها رهایم کن ولی ،

قلبی که مانده پشت این ، دیوار باشد مال تو

چیزی ندارم من دگر، جز یک رمق جان در بدن

حتی همین این یک رمق، صدبار باشد مال تو

جز شعر چیز دیگری ، در چنته ام پیدا نشد

قابل ندارد این غزل ، بردار باشد مال تو
..
.
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
المنه لله که در میکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است

خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است

رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلی
رخساره محمود و کف پای ایاز است

بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گداز است
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
منگر چنین به چشمم،ای چشم آهوانه
ترسم قرار و صبرم ،برخیزد از میانه

ترسم به نام بوسه،غارت کنم لبت را
با عذر بیقراری_این بهترین بهانه_

ترسم بسوزد آخر ،همراه من ترا نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

چون شب شود از ایندست،اندیشه ای مدام است
در برکشیدنت مست،ای خواهش شبانه!

ای رجعت جوانی ،در نیمه راه عمرم
بر شاخه ی خزانم ،ناگه زده جوانه

ای بخت ناخوش من _شبرنگ سر کش من_
رام نوازش تو،بی تیغ و تازیانه

ای مرده در وجودم ،با تو هراس طوفان!
ای معنی رهایی!ای ساحل!ای کرانه!

جانم پر از سرودی است ،کز چنگ تو تراود
ای شور!ای ترنم!ای شعر!ای ترانه!
..
.
زنده یاد حسین منزوی
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
امشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست
هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ی توست
من گل‌افشان کاشانه خویشم به سرشک
که بخار مژه‌ی جاروب کش خانه‌ی توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام
که ز نو شهر بهم برزده دیوانه‌ی توست
دل ویران من ای گنج طرب رفته به باد
دل آباد که ویران شده ویرانه‌ی توست
من ز بزمت شده از بادیه پیمایانم
باده پیما که در آن بزم به پیمانه‌ی توست
مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم
تا ز سر خواب که بیرون کن افسانه‌ی توست
محتشم حیف که شد مونس غیر آن دل‌دار
که انیس دل و جان من و جانانه‌ی توست:gol:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
تو مشغولي به حسن خود، چه غم داري ز کار ما؟
که هجرانت چه مي‌سازد همي با روزگار ما؟
چه ساغرها تهي کرديم بر يادت: که يک ذره
نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما
به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش
ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما بازگشت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانه‌ی او آشیانه نتوان کرد

کسی که کعبه‌ی جان دید بی‌گمان داند
که سجده‌گاه جز آن آستانه نتوان کرد

مرا به عشوه‌ی فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد

ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد

به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد

فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد

مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد

بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد

مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بی‌چمانه نتوان کرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق شوقی در نهاد ما نهاد

جان ما را در کف غوغا نهاد

فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند

در سرا و شهر ما چون پا نهاد


جای خالی یافت از غوغا و شور

شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد


نام و ننگ ما همه بر باد داد

نام ما دیوانه و رسوا نهاد


چون عراقی را، درین ره، خام یافت

جان ما بر آتش سودا نهاد:gol:


 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی

دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی

رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی

بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

تو از مني و من از تو چرا که درد يکيست
که آنچه با من و تو روزگار کرد يکيست

عجيب نيست که من با تو نيز تنهايم
که در مقابل آيينه زوج و فرد يکيست

چه فرق مي کند اکنون،بهار يا پايیز
براي ما که کويريم سبز و زرد يکيست

من و تو دشمن تقدير يک دگر هستيم
ولي چه سود، که تسليم با نبرد يکيست

دلم به دور تو سياره اي است سرگردان
که شيوه من و اين چرخ هرزه گرد يکيست

خدا يکي، تو يکي، پس از آستان غمت
نمي روم که بدانندحرف مرد يکيست

هادي حسني
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هر که را عشق تو سرگردان کرد
هرگزش چاره‌ی آن نتوان کرد
چاره‌ی عشق تو بیچارگی است
هر که بیچاره نشد تاوان کرد
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هر که یک ذره تو را فرمان کرد
چون به زیبایی آن داری تو
این چنین عاشق زارم آن کرد
چشم خون‌ریز تو از غمزه‌ی تیز
چشم این سوخته خون‌افشان کرد
چه کنی قصد به خونم که دلم
خویش را پیش رخت قربان کرد
جان عطار تو خود می‌دانی
که هوایت ز میان جان کرد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
درين سراي بي كسي اگر سري درآمدي
هزار كاروان دل ز هر دري درآمدي

ز بس كه بال زد دلم به سينه در هواي تو
اگر دهان گشودمي كبوتري در آمدي

سماع سرد بي غمان خمار ما نميبرد
به سان شعله كاشكي قلندري درآمدي

خوشا هواي آن حريف و آه آتشين او
كه هر نفس ز سينه اش سمندري درآمدي

يكي نبود از اين ميان كه تير بر هدف زند
دريغ اگر كمان كشي دلاوري درآمدي

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستين عشق او چو خنجري درآمدي

فرو خليد در دلم غمي كه نيست مرهمش
اگر نه خار او بدي به نشتري درآمدي

شب سياه آينه ز عكس آرزو تهي ست
چه بودي ار پري رخي ز چادري درآمدي

سرشك سايه ياوه شد درين كوير سوخته
اگر زمانه خواستي چه گوهري درآمدي
 

m2002k

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را :gol: تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود :gol: کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او :gol: تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم :gol: جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست :gol: بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند :gol: این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست :gol: کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم :gol: ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست :gol: در میان این و آن فرصت شمار امروز را

"سعدي"
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم
ز پاک‌بازی نقش فنا فرو خواندیم

به نعش عالم جیفه نماز برکردیم
به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم

همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما
نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم

چراغ‌وار به کشتن نشسته بر سر نطع
به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم

به یک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت
به هفت هشت حیل نه ده آرزو راندیم

به بیست سی غم و چل پنجه‌اند هان چون صید
به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم

ز بس که تیغ زبان موی کرد خاقانی
تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نخستین باده کاندر جام کردند

ز چشم مست ساقی وام کردند

چو با خود یافتند اهل طرب را

شراب بیخودی در جام کردند


لب میگون جانان جام در داد

شراب عاشقانش نام کردند


ز بهر صید دل‌های جهانی

کمند زلف خوبان دام کردند


به گیتی هرکجا درد دلی بود

بهم کردند و عشقش نام کردند


سر زلف بتان آرام نگرفت

ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند


چو گوی حسن در میدان فگندند

به یک جولان دو عالم رام کردند


ز بهر نقل مستان از لب و چشم

مهیا پسته و بادام کردند


از آن لب، کز درصد آفرین است

نصیب بی‌دلان دشنام کردند


به مجلس نیک و بد را جای دادند

به جامی کار خاص و عام کردند


به غمزه صد سخن با جان بگفتند

به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند


جمال خویشتن را جلوه دادند

به یک جلوه دو عالم رام کردند


دلی را تا به دست آرند، هر دم

سر زلفین خود را دام کردند


نهان با محرمی رازی بگفتند

جهانی را از آن اعلام کردند


چو خود کردند راز خویشتن فاش

عراقی را چرا بدنام کردند؟



 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا

پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا

گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا

گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا

من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا

شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا

مغکده دید که من رد شده‌ی کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا

سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا

زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

خانقه جای تو و خانه‌ی می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا

باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا

نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا

اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا

لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا

گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا

می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا

از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا

منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا

کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا

وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا

تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا

کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
 

h-masoumi

عضو جدید
تو پاکی چشمهای آهویی، حیف
آرامش آبی لب جویی، حیف
تو شاعر این هزار ه هستی اما
یک شعر برای من نمیگویی، حیف
***
بد نیست که در مقابلت گریه کنم
یک روز کنار ساحلت گریه کنم
هی بغض ذخیره میکنم توی دلم
تا یک دل سیر با دلت گریه کنم
***
این خسته قرار بود آدم بشود
مگذار دوباره غرق در غم بشود
لعنت به من و تمام اشعارم اگر
رویای تو از رباعی ام کم بشود
***
امروز چه با همیم و بی هم ،خوبم
یکروز مرا می کشد این غم ،خوبم
کارون و تمام مردمانش دیدند
دیروز چقدر گریه کردم ، خوبم
***
امروز اگر چه سر بزیرم ای عشق
دستان تو را بگو بگیرم ای عشق
یک عمر اسیر زندگی درخویشم
بگذار برای تو بمیرم ای عشق
***

با اینکه هنوز هم به تو میبازم
از چشم تو شعر تازه ای میسازم
یکروز تمام قرضهایم به تو را
با یک غزل قشنگ میپردازم
***
از قلب خودت بپرس احوالم را
سرسبز بکن بهار امسالم را
چشمان تو قهوه ایست اینبار بگیر
با قهوه چشمهای خود فالم را
***
یک منظره یک نگاه پنهان با تو
یک پنجره و کمی خیابان با تو
امروز خیال راه رفتن دارم
یک کوچه خیس زیر باران باتو
***
تو نامه پاره دلم را داری
آهنگ دوباره دلم را داری
هر وقت که وقت میکنی زنگ بزن
تنها تو شماره دلم را داری
***
آرامش روزهای سر گردانم
همواره سر قرارمان میمانم
تقدیر من این ست که تنها باشم
یک روز تو نیز میروی میدانم ...
***
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا