آقا سید
مدیر بازنشسته
چند روزی بود که از آموزش آبی خاکی ، در سد دز دزفول می گذشت ...
این آموزش برای بالا بردن آمادگی جسمانی برگذار شده بود ...
تو این آموزش سخت که در اوایل زمستان برگذار شد، شب ها بدون هیچگونه لوازم غریق نجات به آب می زدیم ...
باید تو اون شرایط قرار بگیری تا بفهمی من چی میگم ...
زمستان ، ساعت دو نیمه شب ، مسافت چند کیلومتری رو تو یک منطقه کوهستانی که عمق آب اصلا معلوم نبود باید طی می کردیم ...
این تمرینات برای این بود که ما ، در شرایط سخت قرار بگیرم ، بدنمون آماده بشه و ترسمون بریزه ...
بعضی وقت ها ما رو توی رود دز می ریختن و با اون شدت جریان آب ، باید خلاف جریان رو شنا می کردیم ...
آب اکثر بچه ها رو با خودش می برد فقط اونهایی که قدرت بدنی بالایی داشتن موفق بودن ...
بهر حال آموزش با تموم سختی هاش تمام شد و جهت اطلاع ، بنده نفر دوم این آموزش ها شدم ...
نزدیک عملیات بود ... همه منتظر بودن که مسئول تیم ها مشخص بشن ، این انتظار معنی داشت !
معنی این انتظار این بود که ، مسئولین تیم ها که چه کسانی هستند ... بزرگی یا کوچکی عملیات رو نشون می داد ...
بالاخره انتظار به سر رسید و با اسم مسئولین تیم ها بچه ها متوجه شدند عملیات بزرگی رو در پیش داریم ...
سه تیم به عنوان عمل کننده انتخاب شدند که شب اول باید به خط می زدند و سه تیم هم به عنوان پشتیبانی ...
مسئول تیم های خط شکن عبارت بودند از امیدی ، دولابی و اگه خدا قبول کنه آقا سید ...
شرح واقعه عملیات باشه در خاطرات بعدی ...
از اینجا به بعد می خوام در رابطه با امیدی براتون صحبت کنم ، بچه نظام آباد تهران بود ، صدای قشنگی داشت ...
تو اون تقریبا یکسال رفاقتمون من یاد ندارم نمازش رو فرادی خونده باشه همیشه به جماعت ...
بسیجی بود بقول شهید همت بسیجی دریادل ، از اون نمازشب خونهای منظم بود ...
یکی دوشب قبل از عملیات ، تو نخلستان دیدم امیدی تو تاریکی خلوت کرده ...
مقداری جلو رفتم ، موقعی که مطمئن شدم خودشه ، خواستم برگردم که مزاحم خلوتش نشم ، که دیدم صدام کرد ...
گفت سید خودتی ، گفتم آره ، گفت بیا کنارم بشین ، نشستم ، گفت سید دوست داری یه خبری رو بهت بدم ...
گفتم چرا که نه ، گفت انشاءالله بعد از عملیات یه خبرهایی میشه ...
لبخندی زدم و گفتم مبارکه ، ازدواج دیگه ...
گفت تو همین چیزهاست بذار بعدا بهت می گم ...
شب عملیات شد تیم من باید جلو تر از تیم امیدی حرکت میکرد ...
رفتم پیشش که ازش خداحافظی کنم و حلالیت بگیرم ...
دیدم اشک تو چشم هاش جمع شده ولی مثل کوه استوار ...
بهش گفتم علی جون وعده ما یادت نره ، " هر کدوم شهید شد دیگری رو شفاعت کنه " ...
گفت سید پس اینو بدون بعد از عملیات چلو مرغ افتادی ...
گفتم علی چی داری می گی بد جوری داری نور بالا می زنی ...
ولی درست می گفت ، به چند تا از دوستان نزدیک دیگش هم گفته بود که من تو این عملیات شهید میشم ...
جالبترش هم اینجاست که بچه های تیمش می گفتند ...
روز شهادتش که صبح از خواب بیدار شده بود ... حالت عجیبی داشت ...
به یکی از بچه ها گفته بود امروز روزه آخره ، ولی طرف متوجه نشده بود ...
ساعاتی قبل از عملیات هم گلوله هایی رو که عراق شلیک می کرد ... مثل توپ بازی که ما می کردیم ...
می گفت کدوم عمل می کنه و کدوم عمل نمی کنه ...
ساعت 11 صبح تو محوطه ایستاده بود که گلوله ای از طرف عراق شلیک میشه ...
یکی از بچه ها می گه موقعی که گلوله داشت می اومد گفته بود این ماله منه ...
و با اصابت ترکش از ناحیه سر به شهادت می رسه ...
یادش گرامی ، و راهش که عاشق ولایت بود پر رهرو باد
این آموزش برای بالا بردن آمادگی جسمانی برگذار شده بود ...
تو این آموزش سخت که در اوایل زمستان برگذار شد، شب ها بدون هیچگونه لوازم غریق نجات به آب می زدیم ...
باید تو اون شرایط قرار بگیری تا بفهمی من چی میگم ...
زمستان ، ساعت دو نیمه شب ، مسافت چند کیلومتری رو تو یک منطقه کوهستانی که عمق آب اصلا معلوم نبود باید طی می کردیم ...
این تمرینات برای این بود که ما ، در شرایط سخت قرار بگیرم ، بدنمون آماده بشه و ترسمون بریزه ...
بعضی وقت ها ما رو توی رود دز می ریختن و با اون شدت جریان آب ، باید خلاف جریان رو شنا می کردیم ...
آب اکثر بچه ها رو با خودش می برد فقط اونهایی که قدرت بدنی بالایی داشتن موفق بودن ...
بهر حال آموزش با تموم سختی هاش تمام شد و جهت اطلاع ، بنده نفر دوم این آموزش ها شدم ...
نزدیک عملیات بود ... همه منتظر بودن که مسئول تیم ها مشخص بشن ، این انتظار معنی داشت !
معنی این انتظار این بود که ، مسئولین تیم ها که چه کسانی هستند ... بزرگی یا کوچکی عملیات رو نشون می داد ...
بالاخره انتظار به سر رسید و با اسم مسئولین تیم ها بچه ها متوجه شدند عملیات بزرگی رو در پیش داریم ...
سه تیم به عنوان عمل کننده انتخاب شدند که شب اول باید به خط می زدند و سه تیم هم به عنوان پشتیبانی ...
مسئول تیم های خط شکن عبارت بودند از امیدی ، دولابی و اگه خدا قبول کنه آقا سید ...
شرح واقعه عملیات باشه در خاطرات بعدی ...
از اینجا به بعد می خوام در رابطه با امیدی براتون صحبت کنم ، بچه نظام آباد تهران بود ، صدای قشنگی داشت ...
تو اون تقریبا یکسال رفاقتمون من یاد ندارم نمازش رو فرادی خونده باشه همیشه به جماعت ...
بسیجی بود بقول شهید همت بسیجی دریادل ، از اون نمازشب خونهای منظم بود ...
یکی دوشب قبل از عملیات ، تو نخلستان دیدم امیدی تو تاریکی خلوت کرده ...
مقداری جلو رفتم ، موقعی که مطمئن شدم خودشه ، خواستم برگردم که مزاحم خلوتش نشم ، که دیدم صدام کرد ...
گفت سید خودتی ، گفتم آره ، گفت بیا کنارم بشین ، نشستم ، گفت سید دوست داری یه خبری رو بهت بدم ...
گفتم چرا که نه ، گفت انشاءالله بعد از عملیات یه خبرهایی میشه ...
لبخندی زدم و گفتم مبارکه ، ازدواج دیگه ...
گفت تو همین چیزهاست بذار بعدا بهت می گم ...
شب عملیات شد تیم من باید جلو تر از تیم امیدی حرکت میکرد ...
رفتم پیشش که ازش خداحافظی کنم و حلالیت بگیرم ...
دیدم اشک تو چشم هاش جمع شده ولی مثل کوه استوار ...
بهش گفتم علی جون وعده ما یادت نره ، " هر کدوم شهید شد دیگری رو شفاعت کنه " ...
گفت سید پس اینو بدون بعد از عملیات چلو مرغ افتادی ...
گفتم علی چی داری می گی بد جوری داری نور بالا می زنی ...
ولی درست می گفت ، به چند تا از دوستان نزدیک دیگش هم گفته بود که من تو این عملیات شهید میشم ...
جالبترش هم اینجاست که بچه های تیمش می گفتند ...
روز شهادتش که صبح از خواب بیدار شده بود ... حالت عجیبی داشت ...
به یکی از بچه ها گفته بود امروز روزه آخره ، ولی طرف متوجه نشده بود ...
ساعاتی قبل از عملیات هم گلوله هایی رو که عراق شلیک می کرد ... مثل توپ بازی که ما می کردیم ...
می گفت کدوم عمل می کنه و کدوم عمل نمی کنه ...
ساعت 11 صبح تو محوطه ایستاده بود که گلوله ای از طرف عراق شلیک میشه ...
یکی از بچه ها می گه موقعی که گلوله داشت می اومد گفته بود این ماله منه ...
و با اصابت ترکش از ناحیه سر به شهادت می رسه ...
یادش گرامی ، و راهش که عاشق ولایت بود پر رهرو باد