شعر نو

meh_61

عضو جدید
فرياد و ديگرهيچ

فريادي و ديگر هيچ .
چرا كه اميد آنچنان توانا نيست
كه پا سر ياس بتواند نهاد.

بر بستر سبزه ها خفته ايم
با يقين سنگ
بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم
و با اميدي بي شكست
از بستر سبزه ها
با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم

اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر

هيچ






شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سیاوش کسرایی

سیاوش کسرایی

همه جا صحبت اوست
وين غم انگيز که او
زير چشم همه چون اشک درشتي تنهاست
سخت تنها چو اميد
که نمي بيند دل ها را ديگر با خويش
در خيابان و در خانه و در جان تنها
در نوشتن تنها
و در انديشيدن
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست
همچو ماري که ستون فقراتش را بيل
ماند از راه و دريغ
هر چه با ماندن او از ره ماند
ياد در جانش زهر
مزه در کامش گس
جاده ها درچشمش بن بسته
آسمان سنگي يک پارچه کور
در دلش گر طلب چيزي هست
دست او چيزي ديگر جويد
پاي نافرمانش راهي ديگر پويد
متلاشي در خويش
و پراکنده نگاه همگان جمع در او
گر چو خاکستر پخشي است به راه
گنج آتش در اوست
نان از او آب از اوست
برکت خانه از اوست
همه روشني بال فرو برده در اوست
پيش پا را نتوان ديد جهان تاريک است
اي برادر که از اين کوچه دل تنگ گذر داري تند
به درنگي به بر افروختن کبريتي
مي شناسي او را
از شباهت هايش
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست
از لب خونينش
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپيدن پروانه يک شعله درنگ آورده است
دست بر دامنت او را مددي بايد کرد
اي برادر به برافروختن کبريتي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...

کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی خواهد آمد
به این بیندیش !
هیچ پیامی ، آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر .
کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن !
کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد.
بنشین به انتظار !

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نمازی از شكایت - فریدون مشیری

نمازی از شكایت - فریدون مشیری

سحر كه نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به كوچه میریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
من از سرودن یك شعر تازه می آیم
كه ذره ذره وجودم در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشك ریخته اند
كنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی؟
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی؟
دوباره می پرسم
ستاره اما از دشت بی كرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه كن
مرا مصاحب گنجشك های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگهای یاس مدان
كه من تمامی شب
در آن كرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشك آلود
به پرسشی كه ندارد جواب مینگرد
بگو
صدای من به كسی می رسد در آن سوی شب
بگو كه نبض كسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
كسی چون من به نماز شكایت استاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تكیده و غمگین به راه می افتم
آفتاب همان گونه سركش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاسها از شب گذشته است.
میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی است
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق او
اوست مانده.اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با انفجار طلبه رنگينت اي بهار
وقتي که نقش مي زني و پيش مي روي
از دره ها به سينه کش دشت و کوهسار
وقتي گل از گلت به چمن باز مي شود
زير شکوه نوري باران ريز بار
وقتي که رقص سبز تو در بازوان باد
طرح هزار منحني نو مي افکند
بر شبي کشتزار
ياد آر آن زمرد دلتنگ
آن نازنين گياه
آن ساق سبز خشم شده بر خويش زير سنگ
آن را که برنيامده پژمرد
آن را که باد برگ و برش برد
ياد آر اي بهار
 

farshid618524

عضو جدید
همه با آينه گفتم!
آري . . .
همه با آينه گفتم كه خموشانه مرا مي پاييد
گفتم اي آينه با من تو بگو
چه كسي بال خيالم را چيد؟
چه كسي صندوق جادويي انديشه من غارت كرد؟
چه كسي خرمن رويايي گلهاي مرا داد به باد؟
سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان:
چه كس آخر! . . . چه كسي كشت مرا؟
كه نه دستي به مدد از سوي ياري برخاست
نه كسي را خبري شد! . . . نه هياهويي در شهر افتاد؟!!

آينه
اشك بر ديده به تاريكي آغاز غروب
بي صدا بر دلم انگشت نهاد!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چو نان كه بایدند و نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می كنم باشد برای روز مبادا!
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست.
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما كسی چه می داند؟
شاید امروز نیز روز مبادا باشد!


قيصر امين پور
 

ارش مهرداد

عضو جدید
باور
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
سياوش كسرايي


 

ارش مهرداد

عضو جدید
شعری از هوشنگ ابتهاج

شعری از هوشنگ ابتهاج

چه فکر می‌کنی؟
ه. ا. سایه*
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته زورقِ به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟
ور این خرابِ ریخته
که رنگِ عافیت ازو گریخته
به بُن رسیده راهِ بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبودِ دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟

چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارشِ شبانه روز هم
دلِ تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌هایی دور آمدی
درین درازنایِ خون فشان
به هر قدم نشانِ نقشِ پای توست
در این دُرشتناکِ دیولاخ
ز هر طرف طنین گام‌های راه گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاهِ ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوشِ بیستون هنوز
صدایِ تیشه‌های توست.

چه تازیانه‌ها که با تنِ تو تابِ عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوهِ قامتِ بلندِ عشق
که استوار ماند در هجومِ هر گزند

نگاه کن
هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده آن شکوفه‌زارِ انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جانِ آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفَس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیبِ راه و باز
رو نهی بدان فراز.

چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمینِ دره‌های این غروبِ تنگ
که راه بسته می‌نمایدت.

زمانِ بی‌کرانه را
تو با شمارِ گامِ عمرِ ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگِ درد و رنج.

به سان رود که در نشیبِ دره، سر به سنگ می‌زند،
رونده باش.
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش.

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...
رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد
رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
شادروان نجمه زارع

 

ارش مهرداد

عضو جدید
شعری از منوچهر اتشی

شعری از منوچهر اتشی

روایت جاپاها

براین ساحل و این ماسه ها
دو عابر همراه گذشته اند
دو دلداده؟ شاید
اینجا - در این میانه اما
درنگ کرده اند چنان که
اشفته کرده اند شن ها را
درنگی برای بوسه؟ شاید!
روایت دیگر اما می گوید،انها
ناگاه قایقی دیده اند
بر دورترین انحنای افق
با بادبان نارنجی
که فرو رفته در اب
درست یک لحظه پس از غروب قرص برشته خورشید
و تپش انها
در پاهایشان ریخته است.

این جا درنگ کرده – نشسته اند حتمن
- چرا؟
استراحتی یا ...
- شاید
اما روایت دیگر می گوید
انها مرده ای را دیده اند که دلفین ها ان را
به سمت ساحل می اورده اند
*
و اینجا
- نزدیک دماغه سر خمیده
دو جا پاها
از هم جدا شده اند
یکی بر اب های نیلی دریا رفته
و دیگری
به درون بندر ، گمشده
- و در زاویه جدایی انها
دماغه به شکل پرسشی بی جواب
برای همیشه خمیده مانده است.


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرخ گل امسال
بيهوده بر شاخسار چشم به راه است
بيهده سر مي کشد به خامشي باغ
بيهده دل مي دهد به قاصدک باد
بر لب باد وزنده آتشي آه است
سرخ گل امسال
رنگ پريده ست
جامه دريده ست
مضطرب خون تپيدگان سپيده ست
فاجعه را با دهان بسته گواه است
حسرت آواز
جاي خالي پرواز
غيبت آن جان پاک غلغله انداز
باغ تهي مانده رابه گوش و نگاهاست
سرخ گل اما
در تک تشويش باغ چشم به راه است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهدی اخوان ثالث
دریغ و درد
چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم که بکویم ماجرا چون بود
دریغا درد ،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم ، نمی دانم چه حالی بود؟
پس از یک عمر قهذ و اختیارِ کفر ،
ـ چگویم ، آه ،
نشستم عاجز و بی اختیار ، آنگاه به ایمانی شگفت آور ،
بسی پیغام ها ، سوگندها دادم
خدا را ، با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دست های خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،
مبادا راست باشد این خبر ، زنهار !
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
تو را هم با تو سوگند ، آری !
مکن ، مپسندین ، مگذار
خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست
همین یک بار
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،
ببین یک مرد می گرید …
چه بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و فریادا ، چه بیهوده است این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی
پریشادخت شعر آدمیزادان
چه بی رحمند صیادان
نهان شد ، رفت
ازین نفرین شده ، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلی می دهم خود را
که اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاک ؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه سود گر بگویمت

که شام تا سحر نخفته ام

و یا اگر دمی به خواب رفته ام

تو را به خواب دیده ام

چه سود گر بگویمت

که بی تو با خیال تو

به می پناه برده ام

و نقش ان دو چشم قصه گو

به جام پر شراب دیده ام

چه سود گر بگویمت

که دوریت

چو شعله های تند تب

به خرمن وجود من

شراره های درد میزند

و من درون ان زبانه ها

بنای این دل رمیده را

ز بن خراب دیده ام

چه سود گر بگویمت

که بی تو کیستم و چیستم

که بحر پر خروش من تویی

و ساحل صبور و بی فغان منم

و من درون موجهای سرکشت

تمام هستی و وجود خویش را

چو یک حباب دیده هم

چه سود گر بگویمت

که من ز دوری تو هر نفس

چو شمع اب میشوم

و اشکهای گرم من

به دامن شب سیاه می چکد

و من میان قطره های چون بلور ان

محبت تو را چو نقش سرد ارزو

بروی اب دیده ام

چه سود گر بگویمت

تو را به خواب دیده ام

و یا که نقش روی تو

به جام پر شراب دیده ام

تو یک خیال دور بیش نیستی

و دست من به دامنت نمی رسد

تو غافلی و من تمام میشوم

و دیدگان پر ز راز من

هزار بار گفته با دلم

که من سراب دیده ام

که......

من سراب دیده ام


"هما میر افشار"


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حسین منزوی

حسین منزوی

هر بار
از سوزش انگشتانم
در می یابم که باز
نام ترا...
می نوشته ام...

 

ارش مهرداد

عضو جدید
همه جا صحبت اوست
وين غم انگيز که او
زير چشم همه چون اشک درشتي تنهاست
سخت تنها چو اميد
که نمي بيند دل ها را ديگر با خويش
در خيابان و در خانه و در جان تنها
در نوشتن تنها
و در انديشيدن
بعد از آن شب که چراغش را توفان بشکست
همچو ماري که ستون فقراتش را بيل
ماند از راه و دريغ
هر چه با ماندن او از ره ماند
ياد در جانش زهر
مزه در کامش گس
جاده ها درچشمش بن بسته
آسمان سنگي يک پارچه کور
در دلش گر طلب چيزي هست
دست او چيزي ديگر جويد
پاي نافرمانش راهي ديگر پويد
متلاشي در خويش
و پراکنده نگاه همگان جمع در او
گر چو خاکستر پخشي است به راه
گنج آتش در اوست
نان از او آب از اوست
برکت خانه از اوست
همه روشني بال فرو برده در اوست
پيش پا را نتوان ديد جهان تاريک است
اي برادر که از اين کوچه دل تنگ گذر داري تند
به درنگي به بر افروختن کبريتي
مي شناسي او را
از شباهت هايش
از نگاهش که غروب همه عالم در اوست
از لب خونينش
وز انگشتان ملتمسش
که به قاپيدن پروانه يک شعله درنگ آورده است
دست بر دامنت او را مددي بايد کرد
اي برادر به برافروختن کبريتي


درود بر شما به خاطر این شعر زیبا
 

ارش مهرداد

عضو جدید
شعری از نیمای بزرگ

شعری از نیمای بزرگ

* قایق *

من چهره ام گرفته.
من قایقم نشسته به خشکی.

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
" وامانده در عذابم انداخته است
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله است اب
امدادی ای رفیقان با من. "

گل کرده است پوزخندشان اما
بر من ,
بر قایقم که نه موزون
بر حرف هایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون .

در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می اید از من:
" در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست. "

با سهوشان
من سهو می خرم
از حرف های کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من اب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یکدست بی صداست
من, دست من کمک ز دست شما می کند طلب .

فریاد من اگر در گلو, وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم.



 

ارش مهرداد

عضو جدید
احمد شاملو

احمد شاملو


** بر سرمای درون **


همه
ارزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریز گاهی گردد
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
و دنج رهایی بر گزیر حضور
ساهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست.

 

ارش مهرداد

عضو جدید
احمد شاملو

احمد شاملو

** سرود برای سپاس و پرستش **


بوسه های تو گنجشککان پر گوی باغند
و پستانهایت کندوی کوهستانهاست
و تنت رازی است جاودانه
که در خلوتی عظیم با منش در میان می گذارند
تن تو آهنگی است و تن من کلمه ای است
که در آن مینشینند
تا نغمه ای در وجود اید
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانیهاست
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها
فریادی که بودن را تجربه می کند.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی



شفيعي كدكني
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثلِ این است، در این خانه‌ی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.


مثلِ این است که می‌جنبد یأس
بر سکونی که در این ویران‌جاست
مثلِ این است که می‌خواند مرگ
در سکوتی که به غم‌خانه مراست.

مثلِ این است، در او با هر دَم
به‌گریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.

مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهاده‌ست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.

مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایه‌ی غم بنهفته‌ست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصه‌ی مرگ به گوش‌اش گفته‌ست.

مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا می‌گیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا می‌گیرند.

مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.

خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک می‌ریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فردایی‌ست!


شاملو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هما مير افشار

هما مير افشار

ترا قسم به حقيقت ، ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ، ترا قسم به صفا
ترا به ميكده ها و ترا به مستي مي
ترا به زمزمه ي جويبار و ناله ني
ترا به چشم سياهي كه مستي آموزد
ترا به آتش آهي كه خانمان سوزد
ترا قسم به دل و آرزو ، به رسوايي
ترا به شعله عشق و ترا به شيدايي
ترا قسم به حريم مقدس مستي
ترا به شور جواني ، ترا به اين هستي
ترا به گردش چشمي كه گفتگو دارد
ترا به سينه تنگي كه آرزو دارد
ترا به قصه ليلا و غصه مجنون
ترا به لاله صحرا نشسته اندر خون
ترا به مريم خاموش و سوسن غمگين
ترا به حسرت فرهاد و ناله شيرين
ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره اشك چكيده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشناييها
دل چو شيشه من مشكن از جداييها
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است....آسمانهاي تو آبی رنگی گرمايش را از دست داده است
زير آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمين تو ؛باران چهره عشقهايت را پر آبله می کنند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرايی بی سايه و بی پرنده زندگی می کنی
آنجا که هر گياه در انتظار سرود مرغی خاکستر می شود
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
خدايان همه آسمانهايت به خاک افتاده اند
چون کودکی بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی......و غروری کودن تو را از گريستن پرهيزت می دهد
اين است انسانی که از خود ساخته ای....
از انسانی که من دوست می داشتم....که من دوست می دارم !
دوشادوش زندگی در همه نبردها جنگيده بودی
نفرين خدايان در تو کارگر نبود
و اکنون نا توان و سرد
مرا در برابر تنهايی به زانو در می آوری
آيا تو جلوه روشنی از تقدير مصنوع انسانهای قرن مايی؟
انسانهايی که من دوست می داشتم....که من دوست می دارم؟
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
می ترسی به تو بگويم تو از زندگی می ترسی
از مرگ بيشتر از زندگی
و از عشق بيشتر از هر دو می ترسی
به تاريکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود از ياد می بری



شاملو
 

ارش مهرداد

عضو جدید
[QUOTE=maryam_22;1882911]

می ترسی به تو بگويم تو از زندگی می ترسی
از مرگ بيشتر از زندگی
و از عشق بيشتر از هر دو می ترسی



شاملو[/QUOTE]


شاید این قسمت شعر اینگونه نباشد البته صد در صد اطمینان ندارم
فکر کنم میگه :

تو از مرگ می ترسی
از زندگی بیشتر از مرگ

دوستان اگه اطلاعی دارند به ما هم بگویند
 

ارش مهرداد

عضو جدید
مرثیه برای فروغ فرخزاد ( احمد شاملو )

مرثیه برای فروغ فرخزاد ( احمد شاملو )


به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم،
در آستانه دريا و علف.

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد.

پس به هيئت گنجي در آمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!
***
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو -

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را...





 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سال ها جدایی ها.
کودکی باز زنده شد در من:
آن صفاها و بی ریایی ها...
زنده شد بوسه های پنهانی
که شب اندر خیال ما می ریخت
روز، اما کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا می ریخت
آه از آن گفته های عشق آمیز
که به دل بود و در نهان ما را
لیک جز درس و جز کتاب، سخت
خود نمی رفت بر زبان ما را
دیدمت، دیدمت، ولی افسوس
که تو دیگر نه آن چنان بودی
من خزان دیده باغ دردانگیز،
تو خزان دیده باغبان بودی!
پنجه ی غول سرکش ایام
زده بر چهر تو شیاری چند؛
مخمل گیسوی سیاه مرا
دوخته با سپیدی تاری چند.
رفته ایام و، دیده ی من و تو
هم چنان سوی مقصدی نگران...
وه، چه مقصد، که کس نجسته ورا
زین تکاپو- نه ما و نی دگران.
ما که بودیم؟- رهنوردی کور
در گذرگاه، راه گم کرده،
یا به زندان عمر، محبوسی
گردش سال و ماه گم کرده.
ما که بودیم؟ - رود پرجوشی
پی دریا به جست و جو رفته،
لیک در کام ریگزاری خشک
نیمه ره ناگهان فرو رفته.
ما که بودیم؟ - شمع پرنوری
شعله افکن به جان خاموشی،
شب به پایان نرفته، سوخته پک
خفته در ظلمت فراموشی.
سال ها رفت و، سال های دگر
باز، چون از کنار هم گذریم،
همچنان خسته از طلب، شاید
سوی مقصود خویش ره نبریم


سيمين بهبهاني
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بودم شراب ناب به مینای زرنگار:
مستی ده و لطیف و فرح بخش و خوشگوار،
رنگم به رنگ لاله ی خود روی دشت ها
بویم چو بوی وحشی گلهای کوهسار.
او، از رهی دراز به نزدیک من رسید
آزرده جان و تشنه و تبدار و خسته بود
در دیده اش تلاطم اندوه، آشکار،
بر چهره اش غبار ملالت نشسته بود.
چشمش به من افتاد و به ناگاه خنده زده زد؛
من همچو گل ز خنده ی خورشید وا شدم.
پُر کرد جامی از می و شادان به لب نهاد
آه از دمی که با لب او آشنا شدم
نوشید او مرا و درنگی نکرد و، من
آمیختم به گرمی ی ِ‌ کام و گلوی او؛
مستی شدم، ز جان و تن او برآمدم،
چون آتش دمیده بر افروخت روی او،
زان خستگی که در تن او بود اثر نماند،
سرمست، خنده ها زد و گُلْ از گُلشن شکفت،
مینای بی شراب مرا گوشه یی فکند؛
زان پس میان قهقهه فریاد کرد و گفت:
"-هر چند کام تشنه ی من ناچشیده بود
زین خوب تر شراب گوارای دیگری،
زان پیشتر که رنج خمارم فرا رسد
باید شراب دیگر و مینای دیگری



سيمين بهبهاني
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آزادي
در من چرا زبان نگشودي
با منچرا نيامدي ننشستي درين سرا ؟
آخر چرا چرا
آن بذر سبز را به دفترم نفشاندي ؟
اي خشنوا چرا
يکبار سر ندادي آوازي
در بزم تلخ ما ؟
هر روز هر کجا
در چارسوي کشور دنيا
نقشي ز خويش مي زني و جلو مي کني
بر چشم و بر دهان چه بسيار مردمان
گل مي پراکني تو وشادي مي افکني
ليکن
از کوچه ام گذر نمي کني تو و عمري ست
کز اين دريچه من
سر تا به پاي چشم چون گل حسرت
در انتظار آمدنت مانده ام هنوز
/ازادي
با هر که ام عزيز چون جان بود
تا گيرو دار خون
در پيشوازت آمدم و هر بار
تو عشوه دادي و پرهيز داشتي
گاهي رخي نمودي و دستي به در زدي
اما نيامدي
نه اي گريز پا
حتي نگاه نکردي به زير پا
بر فرش سرخ رنگ رواني که سالها ست
جان و جواني ما با هزار اميد
گسترده بر زمين
باري
آيين ميزباني شايسته تو را
گر ره نمي برم
در شور من ببين
در اشتياق من
دامن ز دست رفتن و کج تابي مرا
آزادي
اي آرزوي گمشده گل کن
تا بلبل تو را
در باغ در شکسته نفس هست
آخر تو نيستي و در اينجا
بس بيم خو گرفتن به قفس هست
بشنو ! فغان و ناله شبگير است
بشنو صداي جان به زنجير است
اينک بيا به باري آزادي
فردا براي آمدنت دير است
اين بار اي خجسته دم آزادي
من توده مي کنم
با هر چه ام که تاب
با هرچه ام که تب
با هر چه ام که شعله به جان است آتشي
باشد که همچو مشعل
برگيري ز خاک
باشد چو شبچراغ بگرداني ام به شب
 

Similar threads

بالا